مسافر طوس


 

نويسند ه: مهدي طلايي




 
دست تقدير و اراده الهي بر اين شد که پاره تن پيامبر (ص)جايي دور از ايشان به خاک سپرد ه شود. هر چند هشتمين امام، که به برکت وجود ش شيعه گسترش بسياري در کميت و کيفيت پيدا کرد، با نقشه مامون به غربت فراخواند ه شد، ولي حالا مضجع شريفش قبله گاهي براي مسلمانان و به خصوص ايرانيان است. آنچه از پي مي آيد گذري است بر زند گاني آن نور و البته ولايتعهدي اجباري و نهايتا شهادت ايشان.
خبر داد ند که محمد پسر امام صادق (ع)رو به قبله است. امام رضا رفت عيادت. بالاي سر محمد نشست. اسحاق برادر محمد گريه مي کرد. امام (ع) لبخند زد و بيرون آمد. بعضي گفتند: «عمويش دارد مي ميرد، او مي خند د.»
پرسيدند: «چرا خنديد يد؟»
امام (ع) گفت: «از گريه اسحاق تعجب کرد م. به خدا او قبل از محمد مي ميرد و محمد برايش گريه مي کند.»
همين هم شد. محمد خوب شد و اسحاق مرد و همه ديد ند که محمد براي مرگ برادرش اسحاق گريه کرد.
سادات عليه حکومت عباسي در گوشه و کنار قيام مي کرد ند. مامون بعد از مشورت تصميم گرفت امام رضا (ع) را ببرد مرو و وليعهد کند تا جو جامعه آرام شود. قيام سادات نفس حکومتش را گرفته بود. امام (ع) اما به تمام نامه ها و پيغام ها جواب رد داد. مامون، رجا پسر ضحاک را با مامورهايش فرستاد امام (ع) را بياورند. امام (ع) د يگر مجبور شد.
براي خداحافظي رفت سراغ قبر پيامبر (ص)، با قبر خداحافظي مي کرد، بيرون مي آمد ولي دوباره برمي گشت و هر د فعه صدايش به گريه بلند بود. يک نفر سلام کرد و براي سفر تهنيت گفت. امام گفت: «مرا ببين. من از پيش جد م مي رومو در غربت مي ميرم و کنار هارون د فن مي شوم.»
همه به گريه افتاد ه بودند. کينه مامون توي دل همه افتاد ه بود.
وقتي از مدينه بيرون مي رفت به خانواده اش گفت: «گريه کنيد تا صدايتان را بشنوم.»
همه گريه کرد ند. کسي گفت: «گريه پشت سر مسافر خوب نيست.»
امام (ع) گفت: «براي مسافر، آن که مي رود و برمي گردد. رفتن من برگشت ندارد.»
خبر آمدنش زودتر از خود امام (ع) رسيد ه بود به نيشابور. نيشابوري ها آمد ه بود ند بيرون شهر به استقبال امام (ع). حکومتي ها از زيادي جمعيت به وحشت افتاد ه بودند. توي شهر اهل علم امام (ع) را قسم داد ند که حد يثي بگويد که از پدرانش شيند ه است. ايشان گفت: «پدرم موسي بن جعفر بند ه صالح خدا از قول پدرش جعفر بن محمد صادق و او از قول پدرش محمد بن علي شکافند ه علوم انبيا و او از قول پدرش علي بن حسين سرور عبادت کنند گان و او از قول پدرش حسين بن علي سرور جوانان اهل بهشت و او از قول پدرش علي بن ابي طالب و او از قول برادر و پسر عمويش رسول خدا (ص) گفت از جبرئيل شنيد ه است که خداي بزرگ و بلند مرتبه مي گويد: من خدايي هستم که خدايي جز من نيست. کلمه لا اله الا الله دژ و قلعه من است، هر کس با اخلاص بگويد ش وارد اين دژ مستحکم شده و هرکس در دژ من داخل شد، از عذابم در امان است.»
حکومتي ها از اينکه امام عليه شان چيزي نگفته بود خوشحال شد ند. امام امام (ع)که کمي حرکت کرد ه بود، ايستاد. مرد م دوباره حواسشان به او جمع شد. امام (ع) رو به جمعيت گفت: «البته شرط هايي دارد که من از آن شرط ها هستم.»
مردم اسم اين حديث را که راويانش ائمه (ع) و پيامبر (ص) بودند گذاشتند سلسله الذ هب، يعني زنجيره طلايي.
امام (ع) در راهي که از مدينه به مرو مي رفت، در طوس داخل خانه حميد بن قحطبه طايي شد. قبر هارون در باغ حميد بود. امام (ع) با دستش خطي کنار قبر هارون کشيد و گفت: «اين قبر من است. اينجا د فن مي شوم. بعد از آن خدا اينجا را محل رفت و آمد شيعيان و دوستان من مي کند. به خدا هر کس مرا در اين جا زيارت کند يا سلام بد هد، خدا با شفاعت ما اهل بيت آمرزش و بخشش خود را برايش هد يه مي کند.»
مامون به رجا پسر ضحاک گفته بود هرچه در سفر مي بيند، بنويسد.وقتي به مرو رسيد ند از رجا راجع به امام (ع) پرسيد و رجا گفت هرچه ديد ه بود نوشته بود. هرچه گفت خير و خوبي بود. مامون بعدا به رجا گفت: «اين حرف ها را ديگر هيچ جا نگو. مي خواهم فضل و بزرگي پسر عمويم را فقط خود م بگويم.»
مامون ترسيده بود انگار از اينکه مرد م بدانند رضا کيست و چه منشي دارد!
امام (ع) که وارد مرو شد، مامون مجلسي ترتيب داد و بزرگان مرد م را جمع کرد، گفت: «بين بني عباس و فرزندان علي هيچ کس بهتر از علي بن موسي براي خلافت نيست. مي خواهم خود م را از خلافت خلع کنم و آن را به ايشان تفويض کنم.»
امام (ع) گفت: «اگر خلافت حقي است که خدا به تو داد ه، حق چيزي را که براي تو نيست به د يگري مي بخشي؟»
مامون گفت: «حتما بايد قبول کني».
امام (ع) گفت: «اگر به خودم باشد، قبول نمي کنم.»
دو ماه مامون مي گفت و امام (ع) رد مي کرد.
مامون گفت: «اگر خلافت را قبول نمي کنيد، ولايتعهد ي را قبول کنيد.»
امام (ع) قبول نکرد. به مامون گفت: «مي خواهي مرد م بگويند علي بن موسي دنبال دنياست و براي رسيد ن به خلافت، ولايتعهدي را قبول کرد ه...»
مامون عصباني شد و گفت: «تو همه اش با ناراحتي با من حرف مي زني...به خدا اگر ولا يتعهدي را قبول نکني گرد نت را مي زنم.»
امام (ع) گفت: «خدا گفته خود را به مهلکه نيندازيد. حالا که زور است، قبول مي کنم به شرطي که در کارهاي حکومتي دخالت نکنم، عزل و نصب نکنم، نامه اي ننويسم و فقط از دور مشاور حکومت باشم.»
مامون قبول کرد. امام (ع) اما با شرط هايش مشروعيت حکومت را زير سوال برد.
مامون خوشحال بود. به همه دستور داد لباس سياه را که مخصوص بني عباس بود درآورند و لباس سبز را که نماد علوي هاست بپوشند. شا يد پيش خود ش فکر کرد ه بود امام (ع) که ولا يتعهدي را قبول کند کم کم مجبور مي شود در کارهاي حکومت هم دخالت کند. تشريفات مجلس و صحبت هاي مامون که تمام شد از امام (ع) خواست سخنراني کند.
امام کوتاه صحبت کرد. اول شکر خدا و بعد: «ما به خاطر نزد يکي مان با رسول خدا بر شما حقي داريم و شما هم که امت او هستيد بر ما حقي داريد. هر وقت شما حق ما را ادا کنيد، اداي حق شما بر ما واجب است.»
مامون که مي خواست پاي امام (ع) را به کارهاي حکومتي باز کند، کسي را فرستاد پيشش تا بخواهد نماز عيد فطر را بخواند. امام (ع) شرطش را يادآوري کرد. مامون اصرار کرد. گفت: «مي خواهم ولا يتعهدي شما در دل مرد م و لشکرم محکم شود.»
امام (ع) گفت: «معافم کني بهتر است، اگر نه من نماز را مثل جد م پيامبر و پدرم علي مي خوانم.»
مامون گفت: «هر طور صلاح مي دانيد بخوانيد.»
بعد دستور داد مرد م و لشگريانش صبح کنار در خانه امام (ع) بروند و آماد ه شوند براي نماز. صبح عيد جمعيت زيادي جلوي خانه امام (ع) جمع شد ند. ايشان غسل کرد، عمامه سفيدي بر سرش گذاشت؛ عطر زد، عصايش را به دست گرفت، ساق پايش را برهنه کرد، آستين هايش را بالا زد و کفش هايش را درآورد. به يارانش هم گفت همين کارها را بکنند. ازخانه که بيرون آمد بلند گفت: «الله اکبر... الله اکبر و الحمد لله علي ما هدانا...»
مرد م هم تکرار کرد ند. اشک همه جاري شد. فرمان د هان لشکر مامون خودشان را از روي اسب ها مي انداختند پايين و با چاقو بند کفش هايشان را پاره مي کرد ند. شهر به لرزه درآمد ه بود انگار، گويي در و د يوار و درخت ها هم با امام (ع)تکبير مي گويند. خبر رسيد به مامون. فضل بن سهل گفت: «اگر امام با همين وضعيت برود مصلي، مرد م آن قدر شيفته اش مي شوند که خود مان هم د يگر امنيت نخواهيم داشت.»
مامون د نبال امام (ع)فرستاد که: «خواهش مي کنم برگرد يد خانه. به زحمت افتاد يد، نگران سلامتي تان شد يم... .»
مامون مي خواست امام وليعهد ش شود، يعني بعد از او خليفه باشد. قبول ولا يتعهدي تاييد خلافت مامون و خليفه هايي بود که شيعه ها ادعا داشتند غصبي است.
با قبول ولايتعهدي، امام هشتم (ع) زير نظر حکومت بود و کنترل مي شد. ظلم هاي حکومت به پاي امام (ع) هم نوشته مي شد. آن وقت مي شد گفت امامان شيعه هم اهل دنيا هستند و بي اعتنايي شان به دنيا به خاطر پشت کردن دنيا به آنهاست. اينها چيزهايي بود که مامون نقشه اش را کشيد ه بود.
گذر زمان و تد بيرهاي امام رضا (ع) البته دست مامون را رو کرد.
حدود يک سال از ماجراي ولا يتعهدي گذشته بود که همه فهميد ه بود ند علي بن موسي الرضا (ع) براي خلافت، خيلي بهتر از مامون است. خيلي ها افسوس از دست داد ن فرصتي را داشتند که با شهادت پدران علي بن موسي الرضا (ع) از دستشان رفته بود.
مامون آن همه هزينه کرد ه بود و دشمني عباسيان بغداد را به جان خريد ه بود و حالا هيچ به دست نياورد ه و حکومتش هم در خطر بود. يک جلسه خصوصي با امام (ع)، انگور سمي و اينکه مامون دوباره به شيوه پدران ستمگرش برگشت و امامي ديگر از نسل رسول الله را به شهادت رساند. کمي بعد تر نامه نوشت به عباسيان بغداد: «... اي بني عباس دشمني شما با من به خاطر ولا يتعهدي او بود و ا کنون او نيست.»
مامون د يگر امام جواد (ع) را به ولا يتعهدي منصوب نکرد، دوباره دستور داد لباس سياه جاي لباس سبز بپوشند و د يگر جلسه مناظره اي برپا نکرد و از فضيلت اهل بيت (ع) چيزي نگفت.
به امام جواد (ع)گفتند: «راست است که مامون به پدر شما لقب رضا داد؟» امام گفت: «دروغ است. خود خدا او را رضا ناميد چون پسنديد ه خدا بود در آسمان و پيامبر و امامان در زمين از او راضي بود ند و او را براي امامت پسنديد ند.» گفتند:«مگر بقيه امامان پسنديد ه خدا ورسول نبود ند؟» امام گفت: «بله!ولي از پدرم هم دشمنان راضي بود ند و هم دوستان. رضايت دوست و د شمن از او باعث شد او رضا باشد.»
امام رضا (ع) گفته بود خدا قبر مرا محل رفت و آمد شيعه مي کند. هر که بيايد زيارتم، برايم واجب است قيامت زيارتش کنم. پيامبر هم در دوران خود ش گفته بود پاره اي از تن من در زمين خراسان د فن خواهد شد.
سال ها گذشته حال، هم حرف پيامبر (ص) درست بود ه و پاره تنش رضا در خراسان مد فون شد ه و هم حرف امام (ع) درست بود ه و آنجا محل رفت و آمد شيعه است.
مي خواهيد چه بشويد؟
چند نفر از دوستداران امام رضا (ع)آمد ند پيشش و گفتند: «وضع مالي ما خوب بود، اما تغيير کرد و فقير شد يم. دعا کنيد دوباره وضعمان خوب شود.»
امام (ع) گفت: «مي خواهيد چه بشويد؟ پادشاه؟ دوست داريد مثل طاهر و هرثمه از نزد يکان مامون باشيد، ولي اين عقيد ه و اعتقاد حالايتان را نداشته باشيد؟» گفتند: «نه به خدا! دنيا را نمي خواهيم اگر قرار باشد شيعه شما نباشيم.»
امام(ع) گفت: «به خدا خوش گمان باشيد. هرکس به روزي کم راضي باشد، خدا از او با عمل کم راضي مي شود.»
منبع:آيه ويژه نامه دين و فرهنگ همشهري جوان