زنان شيرد ل


 

نويسند ه: احمدرضا اعلايي




 

 

نگاهي به زند گي تعدادي از زنان مبارز
 

امروزه غرب تصور مي کند که زن در جامعه اسلامي از حقوق خود محروم مي شود.به همين دليل پيش بيني مي شد که اگر حرکتي در جهت تشکيل حکومت اسلامي صورت پذ يرد، مطمئنا در جبهه مخالف آن خواهند بود. با پيروزي انقلاب اسلامي، نه تنها اين اتفاق نيفتاد، بلکه زنان با تاثير مستقيم و غيرمستقيم خود (تاثيري که بر فرزندان، شوهران و پدران و برادرانشان داشتند)انقلاب را ياري کردند. انقلاب اسلامي ايران بستري شد نه فقط براي زنان ايراني بلکه براي زنان آزاد يخواه در تمام دنيا که با يک چنين گوهري در صد ف به فعاليت مي پردازند. بدون اينکه خدشه اي به روح لطيف آنها وارد شود و در خود ايران زناني براي انقلاب سختي هايي را به جان خريد ند تا بقيه با آزادي و آرامش کامل زند گي کنند و به معناي واقعي کلمه موثر باشند. در اين مقاله سعي کرديم به سراغ چند نفر از زناني برويم که سهمي به اندازه توانشان در مبارزات سياسي به ثمر رسيد ن انقلاب داشتند.براي اين کار، به سراغ خاطرات آنها رفتيم که به صورت کتاب چاپ شد ه. گفته هاي آنان تصويري از فضاي حاکم قبل از انقلاب را ارائه مي د هد. فضايي که در آن شايد به ظاهر زنان آزاد بودند، اما ظرفيت واقعي آنها در جامعه نا ديد ه گرفته مي شد و کساني که در مسير دستيابي به اين اهداف قد م مي گذاشتند متحمل سخت ترين شکنجه ها و تبعيد ها مي شدند.

پرواز با نور
 

يادش آمد زماني خبرنگاري از او پرسيد ه بود، اگر از خودت خارج شوي و از جايي دورتر از خودت به مرضيه دباغ نگاه کني، او را چطور توصيف مي کني؟ و او جواب داد ه بود زني ايثارگر را توصيف خواهد کرد که با الگو قرار داد ن حضرت زينب (س) سعي داشت فرد مفيدي براي خود، خانواد ه، جامعه و اسلام باشد؛ زني که تجمل گرا نبود ه، حتي وقتي که سنش اقتضا مي کرد ه است؛ زني که به نان شب خود و خانواد ه اش محتاج بود ه در حالي که مبلغ کلاني پول نزد او به امانت بود ه که از متمولين و بازاريان براي خريد اسلحه و در جهت مبارزه گرفته بود ه، ولي هيچ گاه به ديناري از آن دست نزد ه است.
«پرواز با نور» کتابي است درباره زند گي، فعاليت ها و مبارزات خانم مرضيه حديد چي، خواهر دباغ، خواهر طاهره و ...همه اين اسامي و تمام مبارزات و فعاليت ها و تمام خاطراتي که افراد مختلف در اين کتاب نقل کرد ه اند مربوط به يک نفر است؛ يک نفر که به اندازه چند ين نفر تلاش کرد تا دين خود را به اسلام ادا کند. از همه زند گيش گذشت، خانه، زند گي، همسر، فرزندان و هزاران موقعيتي که مي توانست داشته باشد.
«در سال 1318 در خانواد ه اي مذ هبي و سنتي در همدان به دنيا آمد م. دختر بسيار شيطاني بود م. در محله يهودي نشين ها زند گي مي کرد يم. آنها طبق سنتشان شنبه ها آتش روشن نمي کردند بلکه پول به افراد غيريهودي مي دادند تا آنها آتش خانه هايشان را روشن کنند. من هم براي اينکه پول خوراکي بيشتري به دست بياورم، دخترها را جمع مي کرد م و به اتفاق به محله يهودي ها مي رفتيم و در آن روز آتش خانه آنها را روشن مي کرد يم و يک شاهي مي گرفتيم. با پول خوراکي مي گرفتيم و بين بچه ها تقسيم مي کرديم. البته همين طور که سنم بيشتر مي شد شيطنتم هم بالاتر مي رفت. درنهايت در اوايل 14 سالگي به خاطر جنب و جوش زياد که نگهداريم را سخت کرد ه بود ازدواج کرد م.»
يکي از ويژگي هاي اين کتاب جمع آوري خاطرات افراد مختلف از خانم د باغ است؛ خاطراتي که اين افراد در مراحل مختلف و درمکان هاي مختلف با خانم دباغ داشتند. قسمت قابل توجهي از خاطرات ديگران مربط و به دوران زندان ايشان مي شود.

خانم دباغ از ديد گاه «منظر خير»
 

من با خواهر دباغ براي اولين بار در زندان قصر آشنا شد م. در بازجويي ها دائم از ما سوال مي کردند اين خانمي که پوشه دارد و اعلاميه پخش مي کند کيست؟ البته آنها فکر مي کردند چون ما از معلمان مدرسه رفاه هستيم بايد ايشان را بشناسيم.
خانم دباغ در زندان خيلي از مسائل را با زيرکي خاص خود شان انجام مي داد ند؛ مثلا در بازجويي هاي خود بيان کرد ه بودند که سواد خواندن و نوشتن ندارند و اين مساله را هميشه به ياد داشتند، به طوري که افرادي مثل من که ايشان را نمي شناختيم فکر مي کرد يم واقعا بي سواد است. خانم دباغ از يکي از کمونيست ها خواسته بودند که به ايشان خواند ن و نوشتن ياد بد هند تا از وقت خود کاملا استفاد ه بکنند.
با وجود شکنجه هاي شديد هيچ گاه چيزي از ناراحتيشان بروز نمي دادند و زمان ملاقات با خانواد ه، ايشان به ما تکيه مي کردند و با يک وضعيت دشواري به پشت ميله ها مي آمد ند و با بچه هايشان صحبت و شوخي مي کرد ند.

مادر به روايت فرزند
 

تنها مدرکي که در دست داشتند يک جزوه سرود بود ولي آنها مي خواستند مطالبي را به دروغ در ميان پروند ه من بگذارند تا به آن اعتراف کنم. وقتي که از شکنجه ها نتيجه اي نگرفتند، شب هنگام ما را از هم جدا کردند. لحظاتي بعد من دوباره زير شکنجه و آزار و اذ يت قرار گرفتم. با فرياد هاي دلخراش از مادرم کمک مي خواستم و به خود مي لرزيد م. در آن موقع نمي دانستم مادرم با ناله هاي من چه حالي مي شد.
آن طور که خودش نقل مي کرد: «مي ترسيد م، مي لرزيد م و اشک مي ريختم و با خود مي گفتم: آخر خدايا اين چه وضعي است! چطور تاب بياورم! گل زند گيم را پرپر مي کنند! خودت درياب. تا ساعت چهار صبح چون مرغي پرکند ه خود را به در و ديوار زندان مي زد م تا اينکه صداي زنجير را شنيد م. به طرف در سلول خيز برداشتم. ديد م دو مامور او را کشان کشان روي زمين مي آورند. آن قدر جيغ زد م که بعيد مي دانم در آن بازداشتگاه جهنمي کسي صدايم را نشنيد ه باشد. وقتي ديد م سطل هاي آب هم او را به هوش نمي آورد ديگر ديوانه شد م. از سوراخ در، بهت زند ه به جسم بي جان دخترم نگاه مي کرد م. در همين حال صوت زيباي تلاوت قرآن من را به خود آورد؛ و استعينوا بالصبر و الصلوه و انها لکبيره الا علي الخاشعين. قرآن چنان با صوت زيبايي خواند ه مي شد که انگار خود خدا سخن مي گفت و مرا خطاب قرار ميداد .صدا ،صداي آيت الله رباني شيرازي بود که با صداي سوزناک دلداريم مي داد. برخاستم دست به سوي آسمان گرفتم و گفتم همه چيز و همه کس را به دست تواناي خودت سپرد م. زند گي دخترم را هم از تو مي خواهم.»
جالب اينجاست که در اين کتاب از رهگذ ر خاطرات خانم دباغ با بسياري شخصيت هاي ديگر و فعاليت هاي آنها هم مي توان آشنا شد.

دختري که در 14 سالگي زنداني سياسي شد
 

در بخشي از کتاب، سوسن حداد عادل تعريف مي کند: از زماني که وارد مدرسه رفاه شد م، با شهيد رجايي و همسر آن شهيد آشنا شد م. به دليل جو سياسي آن مدرسه، دانش آموزان خواه ناخواه وارد يک مسير سياسي مي شد ند. پس از فرار مد ير مدرسه مان-خانم توران بازرگان-به خارج از کشور، ساواک تصميم گرفت يک سري از بچه هاي مدرسه را گرفته، مورد بازجويي قرار د هد تا محل زند گي خانم بازرگان را پيدا کند. يکي از دانش آموزان بازداشت شد ه من بود م که همراه سه، چهار نفر ديگر بازداشت شد يم.
ساعت 11:30 يا 12 شب بود که من را بردند در صندلي جلوي يک ماشين نشاند ند و يک نفر هم کنارم نشست. حالا شما تصور کنيد که يک دختر بچه 14 ساله کوچک و ضعيف که او را جلوي يک ماشين نشاند ه اند و توسط سه نفر در صند لي هاي پشت و دو نفر در دو طرفش محاصره شد ه، چه حسي بايد داشته باشد. همان جا احساس کرد م نبايد ترسيد، چرا که آن پنج مرد تنومند واهمه زيادي داشتند و خيلي مراقب من بود ند که فرار نکنم. ياد م مي آيد از نيمه هاي راه چشمم را بستند و به کميته ضد خرابکاري بردند. قطعا خدا در آن لحظه قدرت روحي بالايي به من داد ه بود که نترسم.
خاطرم هست که زندان ما سلول مستطيل شکل به طول دو و عرض يک و نيم متر بود و در چنين فضاي کوچکي، چهار، پنج نفر را جا داد ه بودند، به نحوي که موقع خواب نمي شد به راحتي خوابيد. تنگي جا و شدت گرماي مرداد ماه در آن محوطه کوچک و د م کرد ه در کميته ضد خرابکاري، انسان را کلافه مي کرد.
يک شب مرحوم آيت الله رباني را در محوطه کميته خرابکاري شکنجه مي کردند. ايشان هم پيرمردي ضعيف بنيه بودند. ما اول نمي دانستيم چه کسي را شکنجه مي کنند. ياد م هست بچه ها قلاب گرفتند و من از پنجره بالا رفتم و ديد م آقاي رباني شيرازي است. محاسنش را گرفته، سرش را به ديوار مي کوبيدند که صداي آن ضربه ها هنوز توي گوش من هست. خيلي وقت ها که از بازجويي برمي گشتم و ناراحت بود م. فکر مي کرد م حتما اين ناراحتي به طور ناخواسته از طرف من به جمع بچه ها انتقال خواهد يافت ولي خانم دباغ که واقعا در زندان حکم مادر را برايم داشتند، در آن وضعيت به حالت شوخي مساله اي را يادآوري مي کردند که باعث خند ه و کمرنگ شد ن ناراحتيم مي شد. مي دانستم که ناراحتيم نبايد آن قدر طول بکشد که به ديگران هم منتقل شود. ياد گرفته بود م ناراحتيم را نبايد به سلول بياورم.
خاطرات بد در زندان کم نداشتيم. يک روز عصر نگهبانان آب را قطع کردند و آب خورد ن و دستشويي رفتن ممنوع شد. اين وضع حدود 24 ساعت طول کشيد و در گرماي شديد آن موقع واقعا وضعيت دشواري را براي همه به وجود آورد ه بود. يک بار ديگر هم به ياد دارم چند نفر آمدند و محوطه و سلول ها را سمپاشي کردند و درها را بستند و رفتند. واقعا کار وحشيانه اي بود. چند نفر به حال مرگ افتاد ه بودند. آن روز همه بچه ها خيلي عذاب کشيد ند. به در مي کوبيد يم و فرياد مي کشيد يم که درها را باز کنيد.
بعد از اينکه از زندان آزاد شد م، خيلي مريض احوال بود م. کسالت من به حدي بود که عموما در د فتر مدرسه مي خوابيد م و توانايي نشستن سرکلاس را نداشتم. بدنم ضعيف شد ه بود. احساس مي کرد م آن سال نتوانم به پايه بالاتر بروم. با اين همه چون نمي خواستم اين تصور پيش بيايد که زندان به درسم لطمه زد ه، با جد يت درس خواند م و موفق هم شد م.

پيام امام به گورباچف
 

مرضيه دباغ، يکي از سه نفري است که مامور به ابلاغ پيام امام خميني (ره) به گورباچف شد ه بودند. او به همراه آيت الله جوادي آملي و آقاي محمدجواد اردشير لاريجاني در هياتي سه نفره عازم شوروي مي شوند. حضور او با حجاب کامل از همان لحظه ورود به فرود گاه باعث شگفتي همه مي شود، آن قدر که دسته گل را به جاي اينکه به مسوول هيات سه نفره، آيت الله جوادي آملي بد هند، به خانم دباغ مي د هند.
در ديدار با گورباچف او دستش را به سمت هر سه نفر دراز مي کند تا دست بد هد و خانم دباغ سريع دستش را پس مي کشد که براي گورباچف خيلي خوشايند نبود. هنگام خداحافظي هم دوباره گوباچف دستش را به سمت ايشان دراز مي کند. اين بار دباغ چادر را روي دستش مي اندازد و با دستي پوشيد ه دست مي د هد. گورباچف در حالي که سعي مي کند با ارامش صحبت کند مي گويد من دستم را براي دست داد ن دراز نکرد م بلکه دستم را به سوي اين مادر انقلاب دراز کرد م که بگويم همسايه هاي خوبي هستيم، ما دست بي اسلحه مان را به سوي شما دراز مي کنيم، شما هم مرد هايتان را تشو يق کنيد دست بدون سلاحشان را به سوي ما دراز کنند.
مرضيه حديد ه چي در تمام دوران زند گي مانند کود کيش ناارام بود ه و هر لحظه جايي بود ه است. زندان شايد تنها جايي است که اين قدر طولاني او را در خود نگه داشته است. انگليس، فرانسه، لبنان، شوروي کشورهايي هستند که براي انجام وظيفه مد تي در هر کدام مي ماند. کتاب ديگري نيز با عنوان «خاطرات مرضيه حد يد ه چي» در انتشارات سوره مهر به چاپ رسيد ه است که آن هم در جاي خود خواند ني است.

ام الاسراء
 

«ام الاسراء» ماجراي زني است که در خانواد ه اي مذ هبي تحت ولايت پدري روحاني به دنيا آمد. زاد گاهش جهرم است که مرد م آن به د ينداري شهره اند. الگوي او مادرش بود؛ زني که خود در وصف او مي گويد: «ما درم فاطمه فروغي جهرمي نام داشت و در تقوا و پرهيزکاري و اعتقاد به مقدسات مذ هبي تالي پدرم بود. به طوري که هميشه مي گفت اسلام را بيشتر از شما فرزندانم دوست دارم... مادرم صبح ها مدت طولاني دعا مي خواند ند و قرآن تلاوت مي کردند.»
بهجت افراز 18 ساله بود که شاگرد اول شد و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. هر سال در امتحانات نهايي شاگردانش صد در صد قبول مي شدند. اولين برخورد او با درگيري هاي انقلاب درتهران به 30 تير 1331 بر مي گردد.
فرداي آن روز به تهران آمد يم و به مسافرخانه اي که يکي از مد يرانش جهرمي بود، رفتيم. او برايمان تعريف کرد که ديروز از بس آد م کشته بودند که در آنجا حمام خون راه افتاد ه بود؛ شهر تهران هم مثل شهر ارواح شد ه بود. نخستين بار که به تهران آمد م، انگار هاله اي از غم همه جا را فرا گرفته بود.
در 1346 خواهرش محبوبه در رشته پزشکي دانشگاه تهران قبول شد و هر سه خواهر به همراه مادرشان به تهران آمدند. بهجت ابتدا در دبستان سره معاون بود. پس از مد تي مدرسه رفاه تشکيل شد و امتياز دبستان آن به نام رفعت خواهر ديگر خانم افراز صادر شد. در همين مدرسه بود که ابتدا رفعت و سپس خانم محبوبه از طريق خود رفعت جذب فعاليت هاي مجاهدين شد ند. رفعت خيلي فعال بود و براي سازمان از جان مايه مي گذاشت. چند بار به سفر خارجي رفته بود و با خود سلاح هم مي برد. سال 52 مساله تغيير ايد ئولوژي سازمان مجاهدين پيش آمد.
محبوبه و رفعت فکر کرد ه بودند که چون سازمان مجاهدين خلق از نظر ايدئولوژي انحراف پيدا کرد ه، نمي توانند به آنها ملحق شوند. اگر هم در مبارزه تکروي را در پيش بگيرند آنها را لو مي د هند و به دست ساواک گرفتار مي شوند. پس بهتر اين است که از ايران خارج شوند و به کشور د يگري بروند و خود شان را يک جوري گم و گور کنند که سازمان مجاهدين خلق به آنها دسترسي نداشته باشد و از دست آنها راحت شوند.
سازمان مجاهدين وقتي مطمئن شد که رفعت حاضر به تغيير ايدئولوژي نيست، وي را براي عمليات چريکي عليه سلطان قابوس در عمان به ظفار فرستاد؛ در حالي که مي دانستند که او آموزش کافي ند يد ه است. رفعت همان جا به شهادت رسيد.
وقتي که امام (ره) به پاريس آمد ند، محبوبه هم به آنجا رفت و به منزل امام (ره) رفت و آمد مي کرد. در اين زمان منافقين او را پيدا کرد ند و به خانه اش رفته و با کپسول زهرا او را به قتل رساند ند؛ به طوري که وقتي جنازه اش را آوردند، لکه هاي سياه روي صورتش بود.
پس از خاطرات تلخ خانواد ه افراز، کتاب به فرازهاي شيرين انقلاب، يعني تظاهرات سال 57 و بازگشت امام (ره) به ايران مي رسد. در اين ايام تبليغات فراوان و علني اي شد ه بود و خيلي ها در تظاهرات شرکت مي کرد ند. وقتي قرار شد امام (ره)از پاريس بيايند، مدرسه رفاه محل برنامه ريزي براي استقبال از امام (ره)بود.«در روز 21 بهمن از صبح تا شب همه در خيابان بود يم... شروع به شعار داد ن کرد يم و پشت سرمان جمعيت زيادي راه افتاد و از ساعت نه تا د ه شب اين جمعيت به چند هزار نفر رسيد و تظاهرات ما ادامه يافت. تا 11 شب ادامه داشت و بعد به منزل آمد يم تا اينکه راديو اعلام کرد: اين صداي انقلاب است.»
ادامه کتاب به توصيف اتفاقات پس از انقلاب، جنگ و ماجراهاي مسؤوليت خانم افراز در اداره امور اسرا و مفقود ين مي پردازد که در جاي خود خواند ني است.

خورشيد واره
 

«در آخرين روزهاي فصل پاييز 1321 در محله اي بين سرچشمه و بهارستان تهران در يک خانواد ه مذ هبي به دنيا آمد م.مادرم هاجر خانم که بعد ها به خانم سجادي معروف شد، زني فداکار و با تقوي، عالمه و اهل درس و بحث بود. از وقتي به ياد دارم ايشان با کتاب و درس سر و کار داشت. منزل ما هر روز محل مراجعه عد ه زيادي از خانم ها از طبقه اي بود که نزد مادرم قرآن و عربي مي خواندند. ايشان علاوه بر رسيد گي به امور خانه و بچه ها، ساعاتي از شبانه روز را به نماز و عبادت مي پرداخت. او عاشق نماز و نيايش بود، گاهي نيمه شب بيدار مي شد م او را در حال نماز و نيايش مي ديد م، بي خبر از عالم عارفانه و معنوي او فکر مي کرد م براي غصه ها و ناراحتي هايش اين گونه اشک مي ريزد.»
جملات بالا چند جمله ابتدايي کتاب «خورشيد واره»است؛ کتابي که زند گي خانم طاهره سجادي را از ابتدا تا حدود سال 1366 در اختيار خوانند ه قرار داد ه است. اولين آشنايي او با مسائل سياسي، برمي گرد د به سال 1331 و نهضت ملي شد ن صنعت نفت. محله پرجنب و جوش آنها باعث شد ه او و خواهرانش در جريان خيلي از مسائل قرار بگيرند و البته نمي توان نقش پدر و مادر آگاه شان را نا ديد ه گرفت.
در روز 30 تير، زماني که مرد م شعار يا مرگ يا مصدق را سر مي دادند و سربازان تيراندازي مي کردند و مرد م را دنبال مي کردند، در منزل ما که به طور تصاد في بازماند ه بود، موجب پناه گرفتن عد ه اي از آنها به منزل ما شد. مد تي بعد که با مادرم بيرون رفته بوديم، ديد م روي يک منبع آب قطعه اي نوشته بودند: «آبي بنوش و لعنت حق بر قوام کن، جان را فداي مصدق عالي مقام کن»
خانم سجادي، همسر مهدي غيوران است و ازدواج او زمينه ساز فعاليت هاي انقلاب زيادي برايش شد؛ چون مهدي غيوران هميشه در جريانات سياسي بود ه و با افراد سياسي ارتباط داشته است. او در جريان ملي شد ن صنعت نفت فعال بود ه، در جريان مبارزات نهضت امام خميني (ره) با اعضاي هيات موتلفه همکاري داشته و در خلال همين فعاليت ها در جريان تاسيس مدرسه رفاه قرار مي گيرد و به همين واسطه، در فعاليت هاي سازمان مجا هدين فعاليت مي کند.
غيوران براي من از برداشت هاي مجهاد ين از نهج البلاغه تعريف مي کند و من در يک حالت برزخ بود م که آيا اين اصلا مورد رضاي خدا هست يا نه؟ اين شيوه مبارزه موفق خواهد شد؟ بعد از مدت ها فعاليت، تصميم گرفتيم خانه مان را بفروشيم و به جاي امن تري برويم. به قلهک که آمد يم قرار شد مکاني داشته باشيم که مختص فعاليت هاي سياسي مان باشد. در آن زمان من ديگر فعال شد ه بود م، جزوه ها و اعلاميه هاي را تايپ مي کرد م، ميکروفيلم تهيه و همچنين ظاهر مي کرد م و يک سري کارهاي د يگر که در منزل انجام مي داد م. ميکروفيلم هايي را که تهيه کرد ه بود م، به شکل هاي متفاوت در کارت پستال هاي مخصوص قرار مي داد م تا براي مبارزان خارج از کشور فرستاد ه شود. بنابراين مکاني در منزل درست کرد يم که براي اين کارها مناسب باشد. اتاقي به عرض يک و نيم و طول سه متر در دو طبقه ساختيم. جلوي اتاق هم د کوري ساختيم که بيرونش کتابخانه بود و کسي متوجه آنجا نمي شد.
با توجه به روند طولاني که غيوران در احزاب مختلف داشته است همسرش در تبيين اتفاقات سياسي آن موقع موفق بود ه و به خوبي تغيير مواضع ايدئولوژيک سازمان مجاهدين را تشريح کرد ه است. در نهايت همين مساله باعث جدايي افراد زيادي مانند غيوران و همسرش از اين سازمان مي شود.
از من خواستند در جلسات شرکت کنم و دو سه باري رفتم. در آن جلسات مسائل اجتماعي با تحليل مارکسيستي ارائه مي شد. موضوعات برايم تازگي داشت و به نظرم غيرعادي مي آمد. به نظرم مبارزه با ظلم که اسلام آن قدر روي آن تاکيد دارد با اين تحليل ها جور در نمي آمد. بعد از مد تي آيت الله طالقاني با افراد مجاهد ملاقات کردند و به غيوران گفتند از اين به بعد کمک به اينها خلاف شرع است. اين موضوع درست مقارن بود با دستگيري ما و من از اين قضيه اطلاعي نداشتم.
سال 1353 رئيس کميته مشترک ساواک به وسيله افرادي از سازمان مجاهدين کشته مي شود. غيوران و همسرش به طور مستقيم در جريان نبودند اما اتومبيلي که از آن در جريان عمليات استفاد ه مي شود تحويل مي گيرند و اسم آنها توسط افراد دستگير شد ه لو مي رود.
دو ماه در سلول انفرادي بود. اوايل براي حساب کرد ن روزها از سنجاقي که در لباسم پنهان کرد ه بود م استفاد ه مي کرد م و در تمام اين مدت بازجويي در هر زمان از شبانه روز انجام مي شد. وقتي پشت در اتاق آرش (بازجوي معروف ساواکي) تند تند «وجعلنا» مي خواند م، وقتي با دست و پاي بسته، آرش شمع را به دستم نزديک مي کرد يا زماني که قطره هاي داغ شمع روي دستم مي ريخت، زياد حساسيت نشان مي داد م که به همين بسند ه کند واز کابل استفاد ه نکند. روزهاي آخر در سلول انفرادي فرصت بيشتري داشتم تا به ديوارها نگاه کنم، روي ديوار با گچي نوشته بود م:

 

«اين ذره ذره گرمي خورشيد واره ها
يک روز بي گمان
سر مي زند ز جايي و خورشيد مي شود»

يکي از تلخ ترين خاطرات طاهره در زندان، زماني است که بعد از نه ما اسارت به او و همسرش اجازه مي دهند با خانواد ه اش ملاقات کند.
در آن ملاقات هرچه سعي کردم پسر کوچکم حسن را بلند کنم و در بغل بگيرم، نتوانستم. با تعجب گفتم حسن چقدر بزرگ و سنگين شده است. مادر غيوران در حالي که اشک مي ريخت گفت: نه دخترم تو کوچک شده اي.
سختي هاي زوج غيوران تا سال 57 ادامه مي يابد و طاهره در پاييز و مهدي در زمستان آزاد مي شود. بعد از لحظات تلخ کتاب، صفحات شيرين آزادي طاهره سجادي در کنار لحظه هاي ناب انقلاب رقم مي خورد.
منبع:آيه ويژه نامه دين وفرهنگ همشهري جوان