لایق مرگ با شهادت


 






 

گفتگو با خانم ندا ساجدي(همسر شهيد سپهدار ساجدي)
 

درآمد
 

شهيد سپهدار ساجدي،بزرگ مردي بود كه با برخورداري از تمامي تجربه اش در تهران ، شهرستان ها و خارج از كشور بي ادعا فعاليت مي كرد و مسئوليت پوشش اخبار مهم ترين و حساس ترين حوزه يعني قوه قضائيه را پذيرفت ،تا به گفته خودش بار سنگيني را از دوش گروه اجتماعي بردارد.مشورت با او دريچه اي از يك دنيا تجربه،كار حرفه اي ، علاقه و ايثار يك كارشناس خبر را به روي ما مي گشود ،اما صد حيف كه ساجدي ها پر كشيدند.در ادامه شهيد ساجدي را از زبان همسرش بيشتر مي شناسيم.

در ابتدا،شهيد سپهدار ساجدي را برايمان معرفي كنيد.
 

سپهدار در سال 47 در روستاي رئيس كلاي لپور در استان مازندران ديده به جهان گشود . پدر و مادرشان هنوز در همان منطقه زندگي مي كنند.او تحصيلاتش را تا دوره راهنمايي در زادگاهش و دوران دبيرستان را در شهر بابل گذراند.تحصيلات دانشگاهي اش را در رشته تاريخ در دانشگاه تهران به اتمام رساند. بعد از فراغت از تحصيل ، وارد خبرگزاري جمهوري اسلامي شد و در آنجا مشغول به كار شد.

از نحوه آشناييتان با شهيد ساجدي بگوييد.
 

يك سالي از شروع به كار ايشان در خبرگزاري مي گذشت كه به خواستگاري من آمدند. چون دختر عمو و پسرعمو بوديم ، بنابراين خانواده من هيچ گونه مخالفتي نكردند.حتي من از همان بچگي در خانواده عمويم بزرگ شدم.گاهي به مدت يك ماه پيش آنان مانديم .شناختي كه ازقبل از ايشان داشتم ، باعث شد تا پيوند ما شكل بگيرد و ازدواج كرديم .اول در آستارا و دو سال هم در دماوند زندگي كرديم .سپس به تهران آمديم و بعد از سه سال اين اتفاق افتاد.

از خصوصيات اخلاقي شهيد بگوييد.
 

چون ما فاميل نزديك بوديم ،همديگر را به خوبي مي شناختيم.آن شناختي كه من قبل از ازدواج از ايشان داشتم با بعد از ازدواج هيچ فرقي نمي كرد.ايشان هميشه خوشرو و خوش اخلاق بود.
يكي از بهترين اخلاق هايشان اين بود كه بسيار به غيبت حساس بود و به شدت از آن پرهيز مي كرد و پرهيز مي داد.نه غيبت مي كرد ونه اجازه مي داد كسي غيبت كند.وقتي هم مي خواستم حرف كسي را بزنم ،به من مي گفت : «آي! آي!آي!و...حرف خودمان را بزنيم. فلاني را ولش كن.»خيلي آدم جمع و جوري بود .هميشه به اين نكته اشاره مي كنم كه همه چيزش به جا بود.شوخي هايش ، جدي بودنش ،حتي اخمش همه به جا و به موقع بود.آدم عبوس و كم حرفي نبود.هر كسي كه با او هم كلام مي شد از مصاحبت با او لذت مي برد.هر موقع دسته جمعي به جايي مي رفتيم همه دوست داشتند درماشين ما باشند.رفتارش طوري بود كه باعث شادماني اطرافيانش مي شد .خنده ها و قهقه هايش هم مخصوص به خودش بود و از ته دل مي خنديد.اگر زماني هم عصباني مي شد زود آرام مي گرفت.همه حسرت زندگي ما را داشتند.من مي گفتم:«ما كه چيزي نداريم!» مي گفتند همين آرامشي را كه در زندگي تان موج مي زند خيلي ندارند .خيلي ها همه چيز دارند، اما دل خوشي ندارند.در زندگي با اطرافيانش اصلا كسي را از دست خودش نمي رنجاند.به هيچ وجه اهل حسودي نبود. گاهي كه به ايشان مأموريت خارج از كشور پيشنهاد مي شد،امتناع مي كرد و مي گفت : «شايد فرد با سابقه تر از من باشد».مي گفتم :«شايد شما را از نظر تجربه تان انتخاب كرده باشند.»مي گفت:«به هر حال حاضر نيستم حق كسي ضايع شود».خيلي به نان حلال و حرام دقت مي كردو مي گفت:«به هر حال من در خانواده اي بزرگ شدم كه در آن نان حلال بوده است و دوست دارم زندگي ام بر همين منوال باشد.»با اين كه حقوق بالايي نداشت ،اما خيلي بركت داشت و هيچ وقت محتاج ديگران نبوديم .اين شامل ايام بعداز شهادتشان هم مي شود.خلاصه اين طور بگويم ،وقتي پاي صحبت ساير خانواده هاي شهدا مي نشينم ،مي بينم كه چقدر خصلت هاي يكساني داشتند.مثل اين مي ماند كه خداوند يك باره گلچين كرده باشد.

راجع به مسائل اعتقادي شان بگوييد.
 

او معتقد بود كه بايد واجبات دين را به جا آورد و بقيه اوقات مال خود آدم است.يعني نبايد همه زندگي آدم عبادت باشد،بلكه بايد زندگي را در راستاي عبادت خداوند قرار بدهي .كسي را زور نمي كرد كه نماز بخوان يا روزه بگير.من يك بار تذكرمي دهم ،دوست داشت انجام مي دهد يا نمي دهد ،اما اگر چه راهنمايي خواست آن وقت فرق مي كند.

چه شد كه شهيد ساجدي اين حوزه خبرنگاري را انتخاب كرد؟
 

مي گفتند از خيلي وقت پيش به خبر و دنياي خبرنگاري علاقه داشت .طوري كه نقل مي كنند، يك راديوي كوچك داشت و مرتب به اخبار گوش مي داد و اخبار را به ديگران هم انتقال مي داد.وقتي از ميزان علاقه او به گوش دادن راديو مي پرسند،سپهدار جواب مي دهد كه من دوست دارم ازدنيا خبر داشته باشم.با اينكه رشته اي كه در دانشگاه خوانده بود تاريخ بود،به دليل علاقه به اتفاقات گذشته به خبرنگاري روي آورد پيش بيني هاي زيادي مي كرد جالب اينجاست كه اكثر آنها به وقوع مي پيوست .دوستانش هم به اين ويژگي اذعان داشتند كه تحليل هايي را كه ارائه مي داد منحصر به فرد بود.

از حال و هواي قبل از شهادتشان بگوييد.
 

شب قبل از رفتنش همين طور روبه روي من نشسته بود و مرا تماشا مي كرد .چهره اش بسيار نوراني شده بود .با اينكه خيلي خسته بود،وقتي صبح شد دوش گرفت و گفت :«مي خواهم قبل از سفر بدنم تميز باشد.»انگار مي دانست و غسلش را كرد و رفت .وقتي ماشين امد ، براي اولين بار معطل كرد و روبه رويم نشست .گفتم :«ماشين منتظرت است.» گفت :«هميشه من منتظر بودم ،بگذار يك دفعه هم او منتظر باشد.»هميشه براي رفتن خودش صدقه مي داد ،ولي اين دفعه به من داد و گفت :«تو صدقه بده».وقتي يادم مي افتد به خودم مي گويد، كاش همه زندگي ام را صدقه مي دادم تا اين حادثه پيش نمي امد.چون به اندازه هر 100 تومانيكه مجموعا 500 تومان شد و به صندوق انداختم ،هواپيما تأخير داشت.
موقعي كه داشت مي رفت به من گفت :«خانم !از شما و دخترم راضي هستم»فقط گفت :«تنها خواهشي كه از شما دارم ،اين است كه به درس دخترم رسيدگي كنيد».من هم به او گفتم :«حالا يك دفعه مي خواهيد به مأموريت برويد. اين حرف ها چيست ؟».بعد وقتي كيفش را برداشت ، پرسيد:«از سفر چه مي خواهيد برايتان بياورم؟».چند ماه قبل از شهادتش خيلي متحول شده بود. قبلا حتي نيمه شب وقتي آب مي خواست من برايش مي آوردم ،اما روزهاي آخر در كارهاي خانه به من كمك مي كرد. ظرف مي شست .جارو مي كرد.طوري كه ديگران به زبان آمدند و با او شوخي مي كردند.
همكاران و دوستانش هم همين را مي گفتند كه رفتارش خيلي عوض شده است و ديگر رفتني است و ماندني نيست .سه هفته قبل از شهادتش شوخي شوخي راهي شمال شديم . در راه پسر عمويم هم به ما پيوست .در اتوبان بابايي مي رفتيم كه يك دفعه ماشيني از جلويمان ظاهر شد.سپهدار براي اينكه به او نخورد ،دستش را به طرف جدول داد و ما مرگ را جلوي چشمانمان ديديم .خدا را شكر خطر از سرمان گذشت .بعد آن راننده آمد و پرسيد:«چرا دستت را به آن طرف خطرناك دادي؟»سپهدار جواب داد:«اگر دستم را به آن سمت نمي دادم ،به تو زده بودم و مرده بودي».وقتي به شمال رسيديم دائم مي گفت:«ديدي چقدر مرگ راحته و يك لحظه است!» و سه هفته بعد شهيد شد. اطرافيان مي گفتند :«چقدر سپهدار لياقتش بالا بود كه در تصادف نرفت.»
شب قبل راجع به شهادت با هم صحبت مي كرديم . او گفت:«بعد از اينكه مأموريت رفتم و حق مأموريت را گرفتم ،مي توانيم بدهي مان را تسويه كنيم و سبك شويم»من در سجاده نماز نشسته بود.دستم را بالا بردم و گفتم :«خدا را شكر !يواش يواش زندگي مان دارد رو به راه مي شود.چقدر ما خوشبختيم.» كه بعد اين اتفاق افتاد.من به خدا گله مي كردم كه خدايا!مگرمن چه خواستم؟من كه شكرت را به جا آوردم!داريم راحت مي شويم.نگفتم كه سپهدار برود و من راحت شوم.در اينجا مادر شوهرم خيلي با من صحبت كرد و مرا راضي كرد كه اين سرنوشت من بوده است .
يك هفته قبل از شهادت سپهدار ،خواهرش خواب ديده بود كه پسر عمويش كه به رحمت خدا رفته به او تنه زده و رفته است .تنه زدن مرده خيلي خوب نيست و علامت وقوع مرگ و فوت است .بعد كه برايم تعريف كرد، دعوايش كردم و گفتم :«اين چه خوابي است كه تو ديدي!»ما گمانمان به مادر شوهرم رفت .چون آن موقع ايشان مريض بود. وقتي كه اين خواب را براي سپهدار تعريف كردم،او هم گفت :«آدم در هر شرايطي بايد آماده مرگ باشد. مگر در تقديري كه خداوند برايمان رقم مي زند مي توان دخالت كرد؟»،اما انگار تقدير خودش بود.چون آن مرحوم به سپهدار تنه زده بود. ما فكر مي كرديم دراين خانه اتفاقي مي افتد .مادر پدر شوهرم سيده بود. خواب ديد كه سيده اي به اين خانه آمده ونماز و دعا خوانده است .خود پدرشوهرم مي گفت : «من ظنم به خانمم برد». هيچ كس فكرش به سپهدار نمي رسيد.چون از لحاظ جسمي واقعا سالم بود.به خورد و خوراكش اهميت مي داد و غذاي بيرون را نمي خورد.

چگونه از واقعه سقوط هواپيما مطلع شديد؟
 

وقتي ايشان رفت، قرار بود صبح بروم شمال پيش مادرم. ساعت ده به ايشان زنگ زدم و پرسيدم:«رسيديد؟»جواب داد: «نه» داشت با دهان پر صحبت مي كرد. پرسيد: «چه داري مي خوري؟»جواب داد:«همان گردوهايي را كه برايم گذاشتي.هواپيما تأخير دارد.» كمي دلشوره گرفتم .بعد گفتم:«مي خواهم بروم شمال».خيلي خوشحال شد و گفت :«حتما برو ،چون مادرم اينها تنها هستند .حتما خوشحال مي شوند.تماس تمام شد.انگار دست هايم جان نداشت و بي حس شده بود.به خانه خواهر شوهرم رفتم.پرسيد:«چه شده؟»جواب دادم:«هيچي! مي خواهم آسيه را بردارم و بروم شمال».وقتي اين اتفاق افتاد ما تهران بوديم .زماني كه قدري ازتهران دور شده بوديم ،يكي از همكاران سپهدار با من تماس گرفت و موضوع سانحه را گفت .ما هم از همان راهي كه رفته بوديم برگشتيم.در مصيبت هرموقع بي تاب مي شدم وصبرم تمام مي شد،به ياد حضرت زينب(س) مي افتادم.چون خودم با چشم خودم كربلا را ديدم.جنازه هايي كه روي هم افتاده بودند .برادر و پدر و مادر وهمسري كه دنبال عزيزانشان مي گشتند .همسراني كه مات و مبهوت جلوي جنازه ها ايستاده بودند.با حالتي گيج و منگ يادشان به صبحي مي افتاد كه با آنان خداحافظي كردند و به اميد ديدار و برگشتشان بودند.حالا جسد بي جان و سوخته آنها را مي ديدند.اكثر جنازه ها سوخته بود. خانواده ها و بستگان به دنبال نشان هاي شهيدشان مي گشتند.من جنازه همسرم را از روي دندان هايش شناختم.مثلا تلفن همراه شهيدمهاجري روي سينه اش بود و با زنگ خوردن گوشي اش بعد از سانحه او را شناسايي كردند.همين طور شهيد محمد كربلايي احمد را از روي كارت شناسايي در جيبش شناختند.
خودم كربلا را ديدم .آنجا بود قدري صبر زينب را فهميدم كه چطور برادر و برادرزاده ها را در برگرفت و يتيم داري كرد. از خدا خواستم كه مقداري ازصبر حضرت زينبت (س) را به من هم بدهد.در آن شرايط بعدا پدر شوهرم هم مي گفت ،ما چشم انتظارتان بوديم. هر ماشيني كه مي آمد،فكر مي كرديم شماييد. بي قراري خاصي داشتيم.وقتي اين اتفاق افتاد، خانواده پدر شوهرم خيلي به من كمك كردند تا اين واقعيت را قبول كنم.خيلي به من كمك كردند تا اين واقعيت را قبول كنم.خيلي به من دلگرمي مي دادند.كمك مي كردند تا با اين شرايط كنار بيايم.

از نحوه ارتباط شهيد با خانواده اش بفرماييد.
 

خانواده سپهدار انسان هاي بسيار نوراني و با صفايي هستند.سپهدار هفتمين فرزند خانواده دوازده نفري آنها است كه از دنيا رفته است . اين پدر و مادر كه شش پسر و چهار دختر داشتند ،الان يك پسر و دو دختر دارند .اين غم هاي عظيم انان را براي روياريي با مشكلات ساخته است .ما هر هفته يك بار براي ديدن خانواده به شمال مي رفتيم.خيلي به آنها احترام مي گذاشت .حتي مواقعي هم كه دخترم درس داشت ،با اصرار ما را به شمال مي برد و مي گفت :«چه خوب است تا آدم ها تا زنده اند به همديگر سر بزنند و قدرشان را بدانيم.وقتي مردند چه فايده كه بگوييم حيف شد، چه آدم خوبي بود.»ما بعد از شهادتش با دخترم اين كار را انجام مي دهيم تا جايي كه خانواده ابراز نگراني مي كردند و مي گفتند، كمتر بياييد.

از سال ها ي نبود پدر دخترتان برايمان بگوييد.
 

به دخترم خيلي سخت گذشته است .غم دوري خيلي به دل آسيه چنگ مي زند.من بايد خيلي رعايتش را كنم.حتي تا آنجا كه همه خواسته هايش را چه بتوانم و چه نتوانم بر عهده مي گيرم .او در سنين بحران نوجواني است و بايد خيلي مواظب باشيم تا به هويت و شكل گيري شخصيتش لطمه اي وارد نشود.دايي اش از همه به او نزديك تر است.با او بگو بخند و شوخي مي كند.با هم به تفريح مي روند،اما وقتي جايي مي رويم و بچه ها باباهايشان را صدا مي زنند،احساس مي كنم آسيه خيلي ناراحت مي شود. من هم به بهانه اي آنجا را ترك مي كنم وبر مي گرديم خانه. دخترم در مدرسه شاهد درس مي خواند.

به عنوان سخن آخر،اگر خاطره اي مانده است بفرماييد.
 

در زمان جنگ ،سپهدار در سن سيزده سالگي به جبهه مي رود. نمي دانم چه مي شود كه در آنجا خمپاره اي كنارش مي خورد.تركشي به سمت قلبش مي رود و به خودكار در جيبش اصابت مي كند.به اين ترتيب جان سالم به در مي برد.در شانزده سالگي هم كه به جبهه مي رود و براي عمليات ،سه روز در كمين مي مانند، ولي بعدا عمليات منتفي مي شود و اينها هم بر مي گردند.او و دوستانش خيلي گرسنه بودند. در راه يك درخت وحشي را مي بينند و شروع مي كنند به خوردن توت ها.حالا نگو كه اين توت ها مسموم بوده است!و حال او و دوستانش بد مي شود.همان جا از حال مي رود . در اين بين عراقي از راه مي رسند و فكر مي كنند كه او مرده است.همه مجروح ها را با خود مي برند.بعد هم وقتي نيروهاي خودي با چهار پا آمدند ،صداي سنگي آنها را آگاه مي كند.او را سوار چهارپا مي كنند و به اين ترتيب باز هم از مرگ حتي نجات مي يابد. دكتري هست كه الان بيشتر با ما در ارتباط است .او سه سال پيش خواب ديده بود كه هواپيما حامل خبرنگاران سقوط كرده و يكي دوستانش هم دربين آنها بوده است.آن موقع وقتي اين را شنيدم هم در بين آنها بوده است . آن موقع وقتي اين را شنيدم به خودم گفتم ، اين چه خوابي است!در صورتي كه الان فكر مي كنم،دقيقا سه سال بعد اين اتفاق افتاد. وقتي عكس سپهدار را ديده بود،گفت:«اين همان دوستي است كه من در خواب ديدمش!»

منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58