جلوه هائي از سلوك سياسي آيت الله طالقاني(2)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام ابوذر بيدار
 

در فاصله سالهاي 46 كه ايشان از زندان آزاد شدند و در سال 48 كه در منزل در حصر بودند تا زمانی که به تبعید رفتند، شما چگونه با ایشان تماس داشتید؟
 

ارتباط ما با ایشان تا آخر عمرشان قطع نشد مگر این که ما نمی توانستیم به ایشان دسترسی پیدا کنیم. سال 48 که آمدم تهران، يكسره رفتم منزلشان و ديدم چند پاسبان سركوچه شان و دو نفر هم جلوي منزلشان نگهباني مي دهند. جز اعضاي خانواده، كسي حق رفت و آمد نداشت. به هر حال وقتي آمدم وارد كوچه شوم، پاسبان پرسيد، «كجا؟» گفتم، «خودت مي داني. پيش آقا.» گفت، «نمي شود.» گفتم،«برو بابا!» از اين «بروبابايي» كه گفتم خيلي خوشش مي آمد. بعد خودش حرف توي دهنم گذاشت. گفت، «فاميل آقايي؟» گفتم، «بله.» و اجازه داد بروم داخل خانه. حتي اسم مرا هم نپرسيد. رفتم داخل، آقا خيلي تعجب كرد. پرسيد، «چه طوري آمدي؟ دلم تنگ شده بود. خدا تو را رسانده.» قضيه راتعريف كردم. آقا فرمود، «خدا پدرشان را بيامرزد. مرا از غربت نجات دادند.» واقعا وقتي، اين چيزها را به ياد مي آورم، از شما خجالت مي كشم، و گرنه گريه مي كردم. سيد خيلي دلش گرفته بود و شعري را كه ساخته بود با خودش زمزمه مي كرد، آن شعر اين است :
دلم گرفته به حدي كه ميل باغ ندارم
براي آنكه گلي بو كنم دماغ ندارم
نشستم. آقا خودش رفت چايي آورد. ناهار را خدمت آقا خورديم. گفتم، «مي توانم با آقاي بازرگان تماس بگيرم؟» گفت، «نمي دانم، مواظب باش. تلفن ما را كنترل مي كنند.» تلفن را گرفتم و با آقاي بازرگان در شركت ياد، صحبت كردم. گفت، «كجا هستي؟» گفتم، «منزل آقاي طالقاني هستم.» گفت،«تلفن را گوش مي كنند. مواظب باش.» به من هشدار داد. حال و احوال كردم و ديگر چيزي نگفتم.

از جرياناتي كه منتهي به تبعيد ايشان شد، چه چيزهايي را به ياد داريد؟
 

يكي از غبن هاي من است كه در ايام تبعيدشان فقط يك بار توانستم خدمتشان برسم، در حالي كه ايشان از نظر روحي در وضعيتي بودند كه بايد زياد خدمتشان مي رسيديم. حقيقت اين بود كه ما را دقيقا تحت كنترل داشتند. مثلا يكي را عرض كنم. اينكه آقا پس از تبعيد در سال 1352 آمده بودند اردبيل، ساواك، ضد اطلاعات، شهرباني و ركن 2 همگي باخبر شده بودند، لذا شب ها به گردش مي رفتيم. بقعه شيخ صفي را هم در خدمت ايشان رفتم.

خاطره آمدن مرحوم طالقاني به اردبيل را با جزئيات بيان كنيد.
 

تقريبا موقع غروب بود كه در خانه ما را زدند.

به شكل فرار آمده بودند؟
 

بله، چون تحت تعقيب بودند و نمي خواستند به خانه هايي كه وارد مي شوند، بر اساس صاحبخانه دردسر درست شود. حاج احمد صادق در را زد پرسيد، «منزلتان اينجاست؟» گفتم، «بله.» گفتند، «آقا آمده اند.» گفتم، «چشمم روشن.» اينها شش نفر بودند. آقاي اشكان بود، پدر خانم آقاي محمد جعفري مدير روزنامه جمهوري اسلامي، منوچهر تخيري، حاج احمد صادق، ابراهيم هوشيار و آقاي ديگري كه اسمش يادم نيست. تالار بزرگي داشتيم. ديدم ملافه و متكا و پتو و همه چيز با خودشان آورده اند. آقا پرسيدند، «وسايل پذيرايي داري آقاي بيدار؟» گفتم، «از خلخال حدود پنجاه، شصت تا مرغ و خروس براي من آورده اند. باور نمي كنيد، الان كه مي خواهيد وضو بگيريد، همه شان را به شما نشان مي دهم.» خانه بزرگي بود كه اجاره كرده بوديم و مرغ و خروس ها را در انبار جا داده بوديم. پسرم سعيد تازه به دنيا آمده بود. آقا فرمودند، «بيا او را ببينم. محصول عقدي است كه ما برايت خوانديم؟» گفتم، «بله و تا اين مرغ و خروس ها تمام نشوند، شما اينجا تشريف داريد.» با اينكه خانه قديمي بود و زندگي طلبگي بود، به قدري آقا لذت بردند كه نهايت نداشت. هواي اردبيل، هواي بهاري بود. آقا فرمودند، «فكرش را هم نمي كردم. كاش با اين عده نمي آمدم و مدتي اينجا پيش شما مي ماندم.»

چرا؟
 

چون با حضور آنها نمي توانستيم حرفهايمان را بزنيم. اين خاطره هم جالب است. آقا گفتند، «ديشب به منزل مفتاحي مي رفتيم. وقتي وارد منزلش شديم. پدر مفتاحي گفت حق نداريد به من تسليت بگوييد. به من تبريك بگوييد.» بعد به من فرمودند، «آقاي بيدار! مردانگي را بايد از اينها ياد گرفت. به اين رفقايت بگو تا كي تملق ؟ تا كي دعا به اعليحضرت؟ تا كي ثنا خواني؟ اين پدر را ببين! فرزندش را كشته اند، مي گويد به من تسليت نگوييد، به من تبريك بگوييد.» اين را هم عرض كنم كه آقا مطالبي را مي نوشتند در مورد اين موضوع كه آيا مي شود از دشمن غنيمت گرفت يا نه ؟ دلايل تاريخي مي آوردند كه حضرت رسول (ص) دستور داده بودند كه اموال بعضي از كارواني ها را بگيرند و ضبط كنند. در اين مورد داشتند يادداشت هايي را تهيه مي كردند.

نفهميديد چرا اينها را تهيه مي كردند؟
 

مي خواستند به اين سئوال پاسخ بدهند كه آيا مي شود شرعا از تشكيلات طاغوت غنيمت گرفت يا نه. اين خيلي مطالب مهمي است. بايد اينها را بين نوشته هايشان پيدا كرد. ايشان نظرشان اين بود كه با رعايت حدود و احكامي مي شود اين كار را كرد.داشتند اجتهاد مي كردند.

از اقامت ايشان در اردبيل، خاطره مطايبه آميزي اگر داريد، نقل كنيد.
 

يك شب داشتيم با آقا از پشت فرمانداري مي گذشتيم. نسيم، نسيم بهشتي و هوا فوق العاده عالي بود. يك عده جوان، حدود هفت هشت نفر، نگاهي به ما كردند و از خودشان پرسيدند، «يعني اينها هم مي خورند؟» آن يكي جواب داد، «اينها از اين مزخرفاتي كه ما مي خوريم، نمي خورند. اينها درجه يكش را مي خورند.»آقا از من پرسيدند، «اينها چه گفتند ؟» گفتم، «هيچي آقا! دارند با خودشان حرف مي زنند. به ما كاري ندارند.» آقا فرمودند، «دست بردار آقاي بيدار! بگو چه گفتند ؟» و يكمرتبه عصايشان را بلند كردند و افتادند دنبال اينها كه، «بايستيد، ببينم چه گفتيد.» آنها پراكنده شدند و از ترسشان گريختند.

مگر چند سالشان بود كه عصا داشتند؟
 

هنوز ريش ايشان كاملا سفيد نشده بود. در نهايت شجاعت مي خواستند به ما درس بدهند كه الان موقع خوابيدن و ضرب زيد عمرا نيست. يادم هست كه در خانه من رساله آقاي شريعتمداري بود. آقا تا ديدند پرسيدند، «اين چيست آقاي بيدار؟» گفتم، «مشخص است. مي بينيد.» آقا گفتند، «از شما بعيد است.» رفتم از اتاق پشتي رساله هاي آقاي خميني و آقاي شاهرودي و آقاي حكيم را هم آوردم و گفتم، «اگر همه اينها با هم نباشند، فردا كه ما را بگيرند، چطور مي توانيم قضيه را توجيه كنيم؟ اين طوري مي توانيم بگوييم مال همه را داريم. اگر اين كار را نكنيم آن قدر زندان رفته ام كه مرا مي شناسند.» گفتند، «باريكلا! اگر اين طوري فكر كردي، درست است.»

منظورشان چه بود كه گفتند از شما بعيد است ؟
 

آقاي شريعتمداري حد ميانه را مي گرفت. آقاي طالقاني يك انقلابي به تمام معنا بود. ايشان دوست داشت مرا در رديف خودش و مثل دوستان خودش ببيند. بعد هم به من گفتند كه، «ايشان آخوند با سوادي است، ولي شيوه اش با ما فرق مي كند. الان زمان اين حرف ها نيست و بايد رژيم را واژگون كرد.» حرف زياد است :
شرح اين هجران و اين سوز جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر

وقت ديگر حرف هاي خودش را دارد و مصاحبه ما هم الان تمام نمي شود! از آزادي ايشان از واپسين زندان چه خاطراتي داريد؟ همين طور از ملاقات هاي پس از پيروزي انقلاب؟
 

خوشبختانه بنده هيچ وقت ارتباطم با ايشان و با تك تك اعضاي خانواده شان قطع نشد. افتخار مي كنم كه با خانواده آن مرد بزرگ دوست بوده ام و هستم. همان شبي كه آقا از زندان آزاد شدند، تلفن منزل من يكنفس زنگ مي زد و اين پرسش كه آيا آقا آمدند يا خير؟ اولين كسي كه بعد از ورود ايشان به منزل، با ايشان صحبت كرد، بنده بودم. لحظه به لحظه موضوع را تعقيب مي كردم. همه نگران بودند. قرار بود آقا و آقاي منتظري از زندان آزاد شوند و من مرتبا تلفن مي زدم كه ببينم آمدند يا خير. ديگر صبرمان سر آمده بود و دائما جوابم را مي دادند كه هنوز نيامده اند. بالاخره يكي شان گفت، «آقاي بيدار! آقا آمدند. تلفن را داشته باشيد.» رفتند به آقا گفتند و آنجا بود كه هر دوي ما پشت تلفن گريه كرديم. از آن گريه ها! وقتي كه اولين كلمه ر ا فرمود كه، «آقاي بيدار! شماييد؟» ديگر نتوانستم حرف بزنيم و فقط گريه كرديم. چند روز بعد آمدم خدمت آقا. خلخالي ها و يك عده از اردبيلي ها به من گفته بودند كه آقا تشريف آورده اند. خرج دفتر و خانه شان با ما.

در دفتر ايشان اتفاق مهمي را به ياد داريد؟
 

بله، يك عده از پاكستان آمده بودند كه آقا شفاعت كنند كه ذوالفقار علي بوتو را اعدام نكنند. بنده را واسطه كرده بودند. پاكستاني ها اول شيخ مصطفي رهنما را واسطه كرده بودند، آقا اعتنا نكردند. بعد مرا واسطه كردند. من رفتم خدمت آقا و گفتم، «اين ضياء الحق نوكر خالص آمريكاست و اين جمهوري اسلامي پاكستان هم از آن جمهوري هاست كه اگر نباشد صد درجه بهتر است. اين اسلامي را كه آنجا هست نه جنابعالي قبول داريد، نه سني ها قبول دارند. بلكه يك استبداد مطلق است. من سخنراني ذوالفقار علي بوتو را در سازمان ملل شنيدم و ديدم كه چطور دستش را روي ميز كوبيد و از همين بابت هم كه شده به او بيشتر از اينها احترام مي گذارم. مي گويند در زندان باشد، ولي اعدامش نكنند.» آقا فرمود، «بايد در اين باره با آقاي خميني هم صحبت كنيم.« نمي دانم مي خواستند با پاريس صحبت كنند يا منتظر بودند كه ايشان بيايند و صحبت كنند، نمي دانم. اين دقيقا جمله ايشان است.

از خاطرات بعد از پيروزي انقلاب مطالبي را ذكر كنيد.
 

براي كميته اردبيل به اسلحه نياز داشتيم. ايشان تلفن زدند به آيت الله مهدي كني و فرمودند، «آقاي بيدار از رفقاي 25 ساله من هستند.» خدا رحمتش كند ما شايستگي اين مطلب را نداريم، ولي كلام، كلام ايشان است. به هر حال فرمودند، «ايشان به اسلحه نياز دارد. سلاح را با حساب و كتاب به مأمورين ايشان بدهيد و رسيد بگيريد. ايشان هم به موقع تحويل خواهد داد.» آقاي مهدوي كني هم به قزوين نامه دادند به آقايي به نام سرهنگ دهكردي. رفتم آنجا، گفت، «آقاي مهدوي ديروز تلفن زده اند. اين اسلحه خانه، هر چقدر دلتان مي خواهد ببريد.» گفتم، «آقا ما فقط تعدادي بر اي اردبيل نياز داريم.» رسيد داديم و تحويل گرفتيم.
بار دوم كه خدمت آقا رسيديم، ديدم بين ايشان و علي بابايي شكر آب است. من نمي دانستم قضيه از چه قرار است. در آن سفر من بي خبر از همه جا آمدم منزل علي بابايي و از آنجا زنگ زدم دفتر آقا. يكي از آقازاده ها گوشي را برداشت و بعد كه فهميد منم، گوشي را داد به آقا. من چندين و چند بار كه آمدم تهران، خدمت آقا رفتم. ايشان فرمودند، «بالاخره بايد بازديد تو بيايم.كجا هستي؟» عرض كردم، «آقا! ما براي ديد و بازديد نمي آييم. ما شما را دوست داريم.» فرمود، «به هر حال من مي آيم. كجا هستي ؟» علي بابايي گفت، «از آقا بپرس هر جا باشم مي آييد؟» همين را پرسيدم. آقا يكباره فرمودند، «منزل علي بابايي هستي؟» عرض كردم، «خواهش مي كنم بيائيد.» چون علي بابايي از اين طرف دائما اشاره مي كرد كه بگو بيايند. بعد كه آقا فرمود، «باشد. مي آيم.» علي بابايي گفت، «خدا پدرت را بيامرزد. خدا مادرت را بيامرزد.» و خلاصه كلي دعا كرد.

علت تكدر چه بود ؟
 

آن اعلاميه اي كه درباره حكومت نظامي از دفتر مرحوم آقاي طالقاني صادر شده بود، كار علي بابايي بود.

كدام اعلاميه؟
 

همان كه گفته بود حكومت نظامي است و همه مردم بروند خانه هايشان. آقا فرمودند، «چرا بدون اينكه صحبتي با من بشود، از دفتر من و به نام من چنين اعلاميه اي داديد؟» آقاي علي بابايي و ديگران گفته بودند الان تهران در خطر است،همگي برويد خانه هايتان. از آن طرف دفتر امام خميني اعلاميه داد كه همه مردم بريزند در خيابان، اين براي آقاي طالقاني، ضعف تلقي شد. آقا اين را از چشم علي بابايي مي ديد. اين را آقاي حاج محمد شانه چي به من گفت كه آن اعلاميه نپخته بود، خام بود و آقاي طالقاني را خيلي ناراحت كرد، به طوري كه به حال سكته افتاد.

البته مرحوم طالقاني بعد از اين اعلاميه به مدرسه علوي رفتند و با امام صحبت كردند.
 

اسپينوزا در كتابش به نام «اخلاق» حرف قشنگي مي زند. مي گويد، «يك مورخ كافي است يك جمله اي را در تاريخ دروغ بگويد و دروغ بنويسد، آن دروغ، هميشه در تاريخ مي ماند» بايد حرف را دقيق و صحيح زد. آقا خيلي ناراحت شدند.

اين ملاقاتي كه بين شما و مرحوم طالقاني در منزل علي بابايي صورت گرفت، مربوط به چه تاريخي است ؟
 

تقريبا بيست روز قبل از فوت آقا، به هر حال آقا فرمودند، «خانه علي بابايي هستي ؟ مي آيم.» گفتم، «آقا! منت بر سرم گذاشتيد.» فرمودند، «فقط بگو ساده برگزار كنند پذيرائي و غذا ساده باشد.» علي بابايي خيلي خوشحال شد و به همسرش گفت، كه آقا مي آيند و ساده برگزار كند. خانمش خيلي تعجب كرد از آمدن آقا. ابدا تصور نمي كرد آقا به اين زودي آنها را ببخشد. علي بابايي به خانمش گفت، «آقاي بيدار واسطه خير شده.» شب آقا تشريف آوردند با يك ماشين بلند و پاسدارهاي تحصيلكرده و خوش لباس. پاسدار هاي ماهم همين طور. زبده، منتخب و تحصيلكرده بودند. مثلا يكي از پاسدارهاي ما پسر آقاي مسائلي بود.

ظاهرا آقاي مسائلي هم همراه شما بودند ؟
 

بله، شيخ از شاگردان علامه طباطبايي و آيت الله بروجردي و امام بود و خيلي هم خجالت مي كشيد، چون قبلا با آقاي طالقاني مراوده نكرده بود. شام را خورديم و آقا خيلي محبت كردند. خيلي خنديديم وخوش گذشت.

از مطايبات ايشان هم بگوييد، خالي از لطف نيست.
 

آقا همه جور مزاح مي كردند، منتهي با نهايت وقار و متانت. آقا بودند ديگر ! آقا يك انسان طبيعي بودند. اولا ابدا خودشان را نمي گرفتند. قيافه مريد و مرادي، هيچ وقت ما در ايشان نديديم. به هنگام صحبت به معني كامل كلمه، «دموكرات» بودند. يك مسئله اي كه مطرح مي شد، نظر همه را مي پرسيدند و بعد مي فرمودند كه مثلا من نظر فلاني را بيشتر مي پسندم. خودشان هيچ وقت اظهار نظر نمي كردند. اين نهايت ادب ايشان بود. در كمتر كسي اين اخلاق هست، ولي در ايشان بود.

از ماجراي رياست جمهوري ايشان هم بگوييد.
 

روزهايي بود كه مجاهدين در خيابان ها پلاكارد بالابرده بودند كه ما پدر طالقاني را كانديد رياست جمهوري و ايشان را انتخاب مي كنيم. آقاي طالقاني در آن جلسه فرمودند، «رياست جمهوري نه در شأن من است، نه در شأن امام خميني. ايشان كه نمي پذيرند، من هم نخواهم پذيرفت. هر وقت رفتي اردبيل اولين كاري كه مي كني كميته را منحل كن و اسلحه ها را ببر پس بده. در يك مملكت، دو تا مركز قدرت لازم نيست. به تمام رفقاي ما در تبريز و اروميه هم بگوييد كه كميته را منحل كنند. اين انقلاب را اين مردم كرده اند. اينها مسلمانند. ما كه انقلاب نكرديم. انقلاب مردم باعث شد من از زندان بيرون بيايم. اين انقلاب نبود، من هنوز در زندان بودم. مردمان مسلمان كم نيستند. پست ها را بايد داد دست آنها، اگر آنها اشتباه كنند،‌ما تذكر مي دهيم. يا نامه مي دهيم يا اگر نشد در منبر مي گوييم و آنها را اصلاح مي كنيم.»
به هر حال در اين مقوله سخن ها گفتند كه بيان آن سخن را به درازا مي كشد... به هر حال اين مقدار خاطره از من ابوذر بيدار براي ثبت در تاريخ كافي است. از شما هم به خاطر زحمتي كه براي معرفي اين مجاهد بزرگ و در عين حال مظلوم مي كشيد، سپاسگزارم.
ماهم ضمن تشكر متقابل، برايتان سلامتي و توفيق افزون تر را خواهانيم.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22