ياد روزهاي زندان (5)


 






 

گفتگو با احمد احمد
 

درآمد
 

بعد از سال ها سكوت و خاموشي خود خواسته پس از انتشار كتاب خاطرات «احمد احمد» شخصيت و منش او، بسياري از جوانان را شيفته خود كرد. او اين گفت و گو را پس از درخواست هاي مكرر و صرفا به مثابه اداي دين به آیت الله طالقانی پذيرفت كه او را يكي از تأثيرگذارترين چهره ها براي به ميدان مبارزه كشاندن خود مي داند و بخش زيادي از تفكر و انديشه خود را نيز مرهون اوست. صراحت، شجاعت، صداقت و لحن احمد احمد، جذابيت خاصي به اين گفت وگو داده كه بي ترديد از نگاه خوانندگان پنهان نخواهد ماند.

از چه مقطعي وارد مسير مبارزات شديد؟
 

در سال 1340، بعد از فوت آيت الله بروجردي، نام امام (ره) مطرح شد. موقعي كه جريان انجمن هاي ايالتي و ولايتي مطرح شد، يادم هست كه مرحوم فلسفي در مسجد ارك، چهارپنج نامه از علما، عليه اين جريان خواند و قرار بود فرداي آن روز به مسجد آقاي خوانساري، مسجد آسيد عزيزالله برويم. ما آن موقع روي نهج البلاغه زياد كار مي كرديم. وقتي مرحوم فلسفي نامه امام را خواند، ديدم ادبيات ايشان به نظرم مأنوس مي آيد، چون امام، القاب و اين حرف ها را به كار نبرده بودند و فقط گفته بودند و از من به فلاني، خيلي ساده و سرور است.

حتي شاه و نخست وزير را هم همين طور مورد خطاب قرار مي دادند.
 

بله، وقتي مرحوم فلسفي اين را خواند، همان جا خدا شاهد است توي دلم گفتم، «بالاخره بايد بعد از آيت الله بروجردي، از كسي تقليد كرد. من از اين آقا تقليد مي كنم.» و از آن به بعد افتادي توي اين كارها. هيچ جايي هم هيچ خبري نبود. ما براي چه رفته بوديم انجمن ضد بهاييت؟ما براي چه رفته بوديم انجمن ادونتيست ها ؟ چون جايي نبود، كانون مبارزه اي نبود. مي خواستيم كاري كنيم، نمي توانستيم. ما كم كم افتاديم به اين فكر كه برويم ببينيم كجا خبري هست. توي همين فكرها بوديم كه با هم قرار گذاشتيم در مسجد هدايت، همديگر را ببينيم و آنجا شد پاتوق ما. همه بچه مسلمان ها مي آمدند. جالب اينكه بعضي از ماركسيست ها هم مي آمدند. يكيشان بود اسمش بود كوفر، من به او مي گفتم كافر. ناراحت مي شد و مي گفت، «به من نگو كافر. من كافر نيستم.» مي آمدند مسجد هدايت و به سخنراني آقا گوش مي كردند. غير از «آقا» كسي به شكل واضح كار نمي كرد. اعضاي هيئت مؤتلفه هم كه بودند، خيلي آرام، پشت سر امام حركت مي كردند. ما هم هر چند نهضت آزادي را قبول نداشتيم، اما آقا را صددرصد قبول داشتيم. ما به خاطر آقا و سخنراني ها و راهنمايي هاي ايشان مي رفتيم، به خاطر تشكيلات و نهضت و اين حرف ها نمي رفتيم.

چرا بين نهضت آزادي و مرحوم طالقاني فرق مي گذاشتيد؟
 

نهضت آزادي را قبول نداشتيم. ما سه نفر بوديم كه رفتيم پيش امام (ره). من بودم و نعمت صادقي كه يك وقتي وزير كار بود، يكي هم مرجاني بود كه حالا در آلمان است. با مرجاني توي انجمن ادونتيست ها ودوست شدم، با نعمت صادقي توي انجمن صد بهائيت. به اين محافل مي رفتيم كه بچه هاي خوب را پيدا كنيم. خلاصه خدا رحمت كند شهيد عراقي برايمان از امام وقت گرفت و رفتيم قم به منزل قديمي شان. الان كيف و چمدان هست. ما وسيلة اين جوري كه نداشتيم. سي چهل جلد كتاب را ريختم توي گوني و برديم پيش امام، آن هم با چه مصيبتي، از اين اتوبوس به آن يكي، به نوبت آن را مي كشيديم. امام گفتند، «من همه اينها را ديده ام.» دو تا كتاب را نبرده بوديم. امام مي گفتند، «من همه اينها را ديده ام.» دو تا كتاب را نبرده بوديم. امام مي گفتند، «دو تا كتاب ديگر هم دارند به اين اسامي.» كتاب هاي ادونتيست ها بود.. امام اين قدر حواسشان جمع بود و از همه چيز اطلاع داشتند. ما مثلا رفته بوديم بگوييم كه اينها دارند اين كتاب ها را براي جوان ها مي فرستند. خلاصه به امام گفتيم كه، «ما بين اينها نفوذ كرديم و آدرس ده هزار نفر را كه اينها برايشان كتاب و جزوه مي فرستند، پيدا كرده ايم و مي خواهيم ده هزار كتاب مؤسسه «راه حق» براي اينها بفرستيم.» رفته بوديم قم صحبت كرده بوديم و به ماگفته بودند كه ده هزار تا كتاب «راه حق» را مجاني مي دهيم. ما يك ريال براي تمبر و ده شاهي براي پاكت مي خواستيم. ده هزار تا تمبر و پاكت در ماه هم خيلي مي شد. ما رفتيم پيش امام كه بگوييم اين كمك را به ما بكنيد. امام فرمودند،«اين راه مبارزه نيست. انجمن ضدبهائيت هم هست كه آقاي حلبي در رأس آن است، ولي آن هم مبارزه نيست، و گرنه شما را مي فرستادم آنجا.» ما به امام نگفتيم كه سه چهار سالي هست آنجا مي رويم. معلوم بود كه امام در جريان تك تك امور هستند. ما خسته شديم و گفتيم، «پس چه كار كنيم آقا؟» امام فرمودند، «همان كاري را بكنيد كه روحانيت دارد مي كند.» ما پيش خودمان گفتيم، «آخر اين هم شد مبارزه ؟ آخوندي مي رود بالاي منبر، اگر او را بگيرند، بعدا محبوبيتش بيشتر مي شود يادر مسجد را مي بندند » جوان بوديم ودلمان مي خواست وارد مبارزه هاي پر شرو شورتري بشويم. كتاب هايي كه ما خوانده بوديم، ما را به مبارزات چريكي علاقمند كرده بود. تازه كتاب هاي آقاي طالقاني و مهندس بازرگان هم با اين جور كارها جور در نمي آمدند. امام هم كه با مبارزه مسلحانه مخالف بودند. حنيف نژاد و بقيه كاردر اوليه مجاهدين توي نهضت آزادي بودند. براي چه جدا شدند و رفتند دنبال مبارزات مسلحانه ؟ چون نهضت آزادي اساسا با اين كارها مخالف بود. اگر بچه ها رفتند و سازمان مجاهدين را درست كردند و بعد هم منحرف شدند، براي اين بود كه پايه و اساس درست اسلامي نداشتند، مربي قوي و برازنده اي از نظر ديني حزبشان نبود؛ اما توي حزب ملل اسلامي كه آقاي حجتي كرماني بود، بيشترشان آدم هاي درستي از كار درآمدند، چون اصل و اساس عقايدشان درست بود. چون جواني شان با آقاي حجتي كرماني گذشت. ما تازه توي زندان ايشان را ديديم. سال 44 كه رفتيم زندان، آقاي عسگر اولادي را ديديم، آقاي انواري را ديديم. ما هر وقت مي رفتيم، چه سال 44، چه سال 52، چه سال 56 آنجا بودند. ما خيلي مبناي صحيح اسلامي را بلد نبوديم. هر چه را هم كه شنيده بوديم، از منبر شنيده بوديم، توي انجمن ضد بهائيت به ما نهج البلاغه و قرآن ياد مي دادند كه مقابل بهايي ها بايستيم، و گرنه واقعا جايي نبود كه ما چيز درستي ياد بگيريم. سال 39،38 ما وقتي رفتيم زندان، وزارت فرهنگ نمره 7 به پايين را تجديد اعلام كرده بود. بعد آمدند گفتند از 10 به پايين تجديد است. بچه ها اعتصاب راه انداختند، ما هم رفتيم قاتي آنها، و گرنه قضيه به ما مربوط نبود. ما را گرفتند و بردند زندان قزل قلعه. هفت هشت ده روزي هم آنجا بوديم.

در مقطعي كه مسجد هدايت مي رفتيد، چه ويژگي هايي در آقاي طالقاني مي ديديد كه جذب ايشان شديد؟
 

ما درد مبارزه داشتيم. دنبال جرياناتي مي گشتيم كه غير از چيزهايي باشد كه توي نهضت آزادي مي گفتند. آنها مي خواستند در چهارچوب قانون اساسي مبارزه كنند، ولي وقتي آقا را مي گرفتند مي بردند زندان،معلوم بود چيزي غير از آنها مي گويد. ما خيلي به آقا علاقه پيدا كرديم و مبارزه را از آقا ياد گرفتيم. تمايل ما به مبارزه از راه مطالعه كتاب هاي آنها و سخنراني هاي آقا بود.

آيا آيت الله طالقاني نگرش مبارزاتي شما را قبول داشتند؟
 

ما درباره كارهايمان حرفي نمي زديم، چون مي دانستيم اين جور كارها در زندان و شكنچه در پي دارد، راهنمايي نمي خواستيم. ما يك ساعت و نيم دو ساعت پيش امام بوديم و سئوالاتي پرسيديم و جواب هايي هم گرفتيم، اما تصورش را هم نمي كرديم كه انقلاب سال 57 به رهبري امام اتفاق بيفتد. در آن سال ها هنوز چيزي معلوم نبود. در سال 56،55 اگر قضيه انقلاب پيش نمي آمد، من و امثال من بايد اعدام مي شديم، چون در حين عمليات مسلحانه عليه رژيم دستگير شده بوديم، كسي اصلا فكرش را نمي كرد كه انقلابي پيش بيايد و ما را از زندان واعدام رها كند. من بعد از فوت آيت الله بروجردي، از امام تقليد مي كردم، ولي در آن سال ها هنوز نمي دانستيم و رهبريت سياسي با چه كسي است، كما اينكه وقتي رفتيم پيش امام و ايشان گفتند اين چيزهايي كه مي گوييد راه مبارزه نيست، نفهميديم چه گفتند، مثل خيلي چيزهاي ديگر تا مدت ها نفهميديم. اين واقعيتي است.

اولين بار در كدام مقطع به زندان رفتيد و چگونه با مرحوم طالقاني آشنا شديد؟
 

سال 44،43 بود. خاطراتم خيلي مبهم است. آنچه كه يادم مي آيد اين بود كه يك عده از اراذل و اوباش، از جمله ناصر بختيار را كه از زندانيان عادي بود، آورده بودند كه زندانيان سياسي را اذيت كنند و گفته بودند هر چقدر آنها را اذيت كنند و گفته بودند هر چقدر آنها را اذيت مي كنيد، ما پشت شما هستيم. اينها اذيت مي كردند. يك روز ديديم يك آقايي را توي بند ما آوردند به اسم آقاي بسته نگار. گفت، «ديروز اين اراذل و اوباش توي روي رئيس زندان ايستادند و رئيس زندان زده توي گوش يكي از آنها و بعد هم داده او را بزنند.» بسته نگار مي رود و مي زند توي گوش رئيس زندان. همان موقع كه مي ريزند سر اين، آقا مي رسد و مي گويد، «دست به اين بزنيد، اعتصاب راه مي اندازيم.» آنها براي اينك سرو صدا را بخوابانند، اين آدم را مي آورند بند 3 كه ما بوديم. وقتي اين طور شد همه آن اراذل و اوباش شدند مريدان آقا. وقتي ديدند اين طور شد، جاي همه را عوض كردند. يك بار هم آقا را بردند زندان شماره 4 و ما را زندان شماره 3. يك پنجره هم آن بالا بود كه گاهي ما در را مي بستيم و مي رفتيم از آن بالا با شماره چهاري صحبت مي كرديم. يك رئيس زنداني بود به اسم سرهنگ زماني، هر وقت دستش مي رسيد به بچه ها فحش مي داد. يك روز تاريك روشن صبح بود و ما منتظر بوديم كه ما را ببرند بهداري. زماني آمد وشروع كرد فحش دادند، ما نديديم كه آقا يواشكي آمده بود بيرون. خدا رحمتش كند آقا را. يك عصايي داشت. بلند كرد و گفت، «پدر سوخته ! به كي داري فحش مي دي؟» و عصا را بلند كرد كه بزند توي سر زماني. همه خنديدند. زماني رفت وديگر هم نيامد. بعدها كه از زماني پرسيده بودند، «چرا نايستادي و در رفتي ؟« گفته بود، «اگر اين سيد جوشي مرا مي زد، چه كار بايد مي كردم؟» آن قدر از سال 46 تا 55 گرفتاري وبدبختي سرمان آمدكه همه اش يادم نيست. يادم هست در آخرين دادگاه نهضت آزادي، مهندس بازرگان به آنها گفت،« ما آخرين كساني هستيم كه به زبان قانون شما حرف مي زنيم. بعد از ما، زبانشان زبان مسلحانه است.» و اشاره اش به حزب ملل اسلامي بود و ماها كه رفته بوديم سراغ اين جور مبارزات. خلاصه ما در زمان هايي كه مخفي نبوديم، براي شنيدن سخنراني هاي آقا مي رفتيم مسجد هدايت و حتي اگر اين هم نبود، ما دوستان قديمي مي رفتيم براي خواندن نماز جماعت مغرب و عشا و همديگر را مي ديديم و تبادل اطلاعات بود و اين چيزها، اين آقاي مرتضايي فر هم كه خدا حفظش كند، بعد از نماز آقا ادعا مي خواند.

قبل از پرداختن به خاطراتتان از آخرين زندان مرحوم طالقاني، بفرماييد چگونه در سال 54 دستگير شدند؟
 

پشت مجلس، نزديك مدرسه رفاه داشتند بيمارستان شفا يحيائيان را مي ساختند و آهن آلات و خرت و پرت ريخته بودند. ما هر وقت مي رفتيم مي ديديم چند تا از اين معتادها دارند شيشه و آهن آلات جمع مي كنند. اوايل فروردين 54 بود. روز 31 فروردين توي خيابان منيريه دو تا مرد و يك زن بودند كه با ساواك درگير شدند. دوتايشان درجا مردند. يكيشان تير خورده و سه چهار روز ديگر مرده بود يا او را كشته بودند. همين يكي آدرس خانه ما را داده بود به ساواكي ها. من بودم و مجيد حجتي توسلي، داداش اين مهندس توسلي كه شهردار بازرگان بود. ما به او مي گفتيم ميثم. اين را شهيد اندرزگو به ما معرفي كرده بود. يك عده دانشجو هم بودند كه بعدها موحدين را تشكيل دادند. من همه اينها را رد كردم كه دنبال ما نيايندو من مانده بودم و ميثم كه از دست منافقين هم فرار كرده بوديم. داشتيم توي آن خيابان مي رفتيم كه ديديم مأموران ساواك با چند تا پيكان و شورلت ايران، دو تا دوتا ايستاده اند و يوزي را هم گرفته اند زير اوركت هايشان. گفتم، «ميثم! اسلحه ات را آوردي.» گفت،«نه» گفتم، «پسر! توي تله افتاده ايم. اينها را كه مي بيني به استقبال ما نيامده اند. يك داستاني هست.» ديديم از پاركينگ كنار مدرسه رفاه 4 تا پيكان و يك شورلت ايران آمدند بيرون. گفتم، «وقتي رسيديم سر كوچه، تو از يك طرف بو و من از طرف ديگر.» اينا آمدند پشت سرمان گفتند، «آقا! آقا!» ما اعتنا نكرديم، ولي آنها فهميدند كه ما فهميده ايم، يكي از پيكان ها مسير كوچه را بست. يكي از آنها پياده شد و رفت و يوزي را گذاشت روي كاپوت ماشين و تا رسيديم به آن كوچه، گفت، «سالار! دستها بالا.» هيكل بزرگ و صورت آبله رويي داشت. من فهميدم كه بالاخره ما را مي كشند. نگاه كردم به ميثم و ديدم دست هايش را برده بالا. من هيچ وقت اسلحه ام را روي ضامن نمي گذاشتيم و هميشه آماده شليك بود. دستم مي خورد به ماشه، مي زد. كلت هفت شصت و پنج بود. يك لحظه با خودم گفتم، «ما را كه مي گيرند و زير شكنجه مي ميريم. بگذار توي جنگ تن به تن بميريم.» كلت را كشيدم و بدون هدف گيري چند تا تير زدم. طرف، جليقه ضد گلوله هم داشت، اما دراز كشيد روي زمين و پشت سرش باقيشان هم همين طور. به ما ياد داده بودند كه چريك بايد اسلحه اش را بيرون بياورد و فقط شليك كند، چون تو براي جان مي زني و او براي پول و هيچ وقت خودش را به خطر نمي انداز. خلاصه فرار كرديم. ديدم نفس كشي نماند، چون اگر مي زدند، رفقاي خودشان كه جلوتر بودند، كشته مي شدند. من ديگر نفهميدم چه شد. هفت هشت قدم كه رفتم صداي رگبار شنيدم. يكي خورد بالاي زانويم. زانو را خرد كرد و داشتيم به سر مي افتاديم، يكي خورد به لگن. پايم خم شد و با كله افتادم. ما را گرفتند و انداختند توي صندوق عقب پيكان و بردند بيمارستان. من هميشه سيانور همراهم بود و ازيكي از آقايان هم فتوايش را گرفته بودم كه اگر در معرض اين قرار گرفتم كه مرا شكنجه بدهند چهار پنج نفر ديگر را هم لو بدهم، آن را بخورم. آمدم آن را از گردنم باز كنم و بخورم كه ديدم دست هايم را از بسته اند.

ميثم چه شد؟
 

نفهميدم، فقط توي آن حال صداي زني را مي شنيدم كه از خانه اي آمده بود بيرون و مي گفت، «بي شرف ها ! جوان مردم را كشتيد.» آمد بالاي سر من. من كه 35،36 سال داشتم و جوان نبودم. جوان او بود. مدت ها در بيمارستان بودم.

كدام بيمارستان ؟
 

بيمارستان بازرگان. دكتر گفت قبلش راحت مي زند، فشارش مشكلي ندارد. مي خواهيد بماند، مي خواهيد ببريد. دكتر گفت، «بايد لباس هايش را بيرون بياوريد. دست هايش را باز كنيد.» گفتند، «خير، نمي شود.» همه لباس هايم را با قيچي بريدند. مأمور ساواك چشمش كه افتاد به سيانور، گفت، «نگفتم ؟ دستش باز بود، اين را خورده بود و رفته بود پي كارش.» قبلا ديده بودند و حواسشان جمع بود كه ماها اين كارا را مي كنيم.

بعد شما را كجا بردند؟
 

بيمارستان شهرباني توي خيابان بهار، من خيلي توي بيمارستان ماندم. از غندي رئيس زندان اوين آمد آنجا. اين از اول بازجويي من بوده تا به آخر. تهراني گفته بود به احمد بگوييد كه، «من بازجو بودم، تو بودي، سربازجو شدم تو بودي، حالا هم كه رئيس شده ام، باز تو هستي.» كاري ندارم ازغندي آمد آنجا و با من صحبت كرد. ديدم اوضاع خيلي خراب است. يك كلمه بگويم شهيد اندرزگو و افرادزيادي پشت سر من دستگير مي شوند. از جمله شهيد اسلامي، محسن رفيقدوست، حاج علي حيدري، آقا و شهيد اندرزگو. ولي خوشبختانه صحبتي نشد. من گفتم، «دو تا دشمن دارم يكي شماييد و شناخته شده هستيد، ولي دشمن ديگر را، در آستين خودمان پرورانده ايم. هر كدام از شماها ما را بكشيد، مي رويم بهشت.»

سرنوشت ميثم به كجا كشيد؟
 

زخمي شده بود و خودش را رسانده بود به خانه پدر رضايي ها. آنها او را به دكتر رسانده بودند و عملش كرده بود، اما دستش چرك كرد. بعد هم خودش را رساند به مشهد و بعد هم منافقين او را كشتند.

بعد از بيمارستان شما كجا بردند ؟
 

ما را بردند اوين.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22