ياد روزهاي زندان (7)


 






 

گفتگو با اسدالله بادامچيان
 

درآمد
 

خاطرات اسدالله بادامچيان از مرحوم طالقاني، عمدتا به آغازين سال هاي دهه 50 و به ويژه ماجراي فتواي داخل زندان ارتباط پيدا مي كند. در خاطرات او جنبه ها و آثاري از رويداد «صدور فتوا» و نيز ابعادي از شخصيت اخلاقي مرحوم طالقاني نمايانده شده اند. علاوه بر اين در خاطرات وي از جريان رحلت آن بزرگ نيز نكاتي وجود دارد كه شايان تامل است.

به پيشينه آشنايي خود با آيت الله طالقاني اشاره كنيد.
 

سابقه آشنايي ما با ايشان البته در حد محدود، به سال هاي پاياني دهه 30 باز مي گردد. در آن مقطع ما به دو دليل به ايشان علاقه و ارادت پيدا كرديم. اول : اينكه والد ايشان مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن طالقاني يكي از چند عالم شخص تهران بود كه رضاخان از آنها هراس فراواني داشت، زير نه از تهديد و نه از تطميع تأثير مي پذيرفت و در عين حال عموم مردم نيز به آنان ارادت فراواني داشتند.دوم: اينكه مرحوم طالقاني خود نيز روحاني بسيار شجاع و قاطعي بود كه در مسير نهضت ملي نفت حضور فعالي داشت و به طور مشخص چيزي كه ارادت ما را به ايشان بيشتر كرد، اقدام شجاعانه و جوامردانه ايشان در پذيرفتن فداييان اسلام در ايامي بود كه بسياري از افراد به لحاظ جو پليسي آن مقطع، جرئت چنين كاري را نداشتند.
پس از كودتاي 28 مرداد، نيروهاي مذهبي به اين نتيجه رسيده بودند كه لازم است در حد ممكن به كادر سازي بپردازند و طبعا يكي از پايگاه هاي مهم اين جريان، مسجد هدايت بود. در اين مقطع كه مصادف با سال هاي نيمه دوم دهه 30 بود، از طريق دامادمان مرحوم شهيد حاج صادق اسلامي كه با مرحوم طالقاني ارتباط دوستانه اي داشت، با ايشان از نزديك آشنا شدم. در سال 1340 همزمان با همكاري با نهضت آزادي، اين ارتباط بسيار نزديك تر شد و در دهه پنجاه كه با ايشان در زندان اوين همبند شدم، به اوج خود رسيد كه از اين مقطع خاطرات فراواني دارم. پس از پيروزي انقلاب نقش رابط ميان حزب جمهوري اسلامي با ايشان داشتم.

با توجه به حضور مقطعي شما در نهضت آزادي، جايگاه و ميزان اثر گذاري مرحوم طالقاني را در فرآيند فعاليت هاي ايدئولوژيك و سياسي اين گروه، چگونه ارزيابي مي كنيد؟
 

بايد گفت كه نهضت آزادي به مرحوم آيت الله طالقاني به چشم يك «همكار سياسي» نگاه مي كرد نه يك عالم و مرشد ديني كه آن جمع حجت شرعي فعاليت هاي خود را از او مي گرد. البته سران نهضت براي ايشان احترام قايل بودند، اما نگرش مسلط بر اين گروه به لحاظ ايدئولوژي و سياست، نگرش مهندس بازرگان بود. پس از تشكيل نهضت آزادي در سال 40‌، مرحوم طالقاني در تأييد اين گروه جديدالتأسيس مسلمان، اعلاميه اي صادر كردند و در آن، به شكلي ضمني، شرايطي را براي حفظ سلامت آن گروه ذكر كردند. در واقع صدر همين اعلاميه و نيز حضور و عضويت ايشان، در آغاز فعاليت هاي اين گروه موجب جذب بسياري از متدينين و مذهبي ها در آن شرايط خاص شد. خود من و چهره هايي چون آقاي فارسي، شهيد اسلامي، و شهيد درخشان به لحاظ تأييد آيت الله طالقاني به نهضت پيوستيم ودر برخي جلسات آن شركت مي كرديم. البته آقاي طالقاني اختلافات تئوريك فراواني با انديشه مسلط بر نهضت داشت، مقولاتي چون اعتقاد به براندازي رژيم شاه، مرجعيت و رهبري امام، اعتقاد به مبارزات مسلحانه، اعتقاد به انديشه عاري از التقاط و موارد ديگر از مصاديق اين اختلاف بودند.

جنابعالي در سال هاي 55 و56 با آيت الله طالقاني در زندان همبند بوديد. به پاره اي از خاطرات اشاره كنيد.
 

بنده در سال 55 در زندان اوين با ايشان همبند بودم و اين فرصت مناسبي بود كه از نزديك با مكارم اخلاقي ايشان آشنا شوم. در بدو ورود به زندان با ايشان هم غذا شدم. جريان از اين قرار بود كه من در بند 3 زندان به ناراحتي معده دچار شدم و دكتري كه در بند مرا ويزيت مي كرد،كمونيست بود و براي ما داروي اشتباه تجويز كرد. وقتي به بند4 منتقل شدم، توسط دكترهاي مذهبي معالجه شدم و آنها براي بنده و مرحوم طالقاني غذاي مخصوصي را تجويز كردند. من چون آهسته غذا مي خوردم، وقتي مرحوم شهيد كچوئي براي جمع كردن سفره مي آمد، غذاي من تمام نشده بود. آقاي طالقاني به شوخي مي گفت، «ما نمي دانيم از دست تو چه كنيم. نه زود سر سفره مي آيي، نه زود غذا مي خوري، بالاخره تكليف ما را معلوم كن.»
بارزترين خصوصيتي كه من اين مقطع از ايشان مشاهده كردم، صلابت و شجاعتي بود كه وي در جريانات مختلف از خود بروز مي داد. خودشان براي من نقل كردند كه وقتي در سال 54 مرا به زندان كميته مشترك كه مخوف ترين زندان رژيم بود، بردند، وقتي كه مي خواستند مرا به انفرادي هدايت كنند، مأمور نگهبان با توهين هاي فراوان و با لحني زشت به من گفت، «يالله برو تو.» عصر همان روز دوباره آمد ودر را باز كرد و گفت، «راه بيفت برويم بازجويي!» گفتم، «نمي آيم.» گفت، «وقت بازجويي توست. بلند شو!» گفتم، «نمي آيم، اگر مي خواهي دست و پاي مرا بگير و بكش.» او وقتي ديد كه مي تواند اين كار را بكند، رفت و خود بازجو را كه ازغندي بود آورد. او گفت، «چرا نمي آيي؟» گفتم، «به نگهبانتان بگوييد با ادب صحبت كند. هر وقت گفت كه بفرماييد برويم، مي آيم.» كه ازغندي هم كه ديده بود چاره اي ندارد، گفته بود، «خوب بفرماييد.» مقصود از نقل اين جريان اشاره به اين نتيجه است كه بدانيد صلابت ايشان در زندان هميشه بازجوها و شكنجه گران ساواك را وادار به كرنش و عقب نشيني مي كرد. مورد ديگري كه خود من شاهد آن بودم اين بودكه يك روز بازجو «رسولي» آمد و خطاب به زندانيان گفت، «من آمده ام به شما بگويم كه كم كم بساطتان را جمع كنيد و برويد و بي جهت وقت خودتان و ما را نگيريد، چون كار شما ديگر تأثيري ندارد. مجاهدين خلق به خاطر اعترافات برخي از وابستگانشان مانند افروخته، تا آخرين نفرشان لو رفتند و كد و آدرس تمامشان را داريم و در صورت لزوم ظرف يك ساعت مي توانيم همه آنها را دستگير كنيم. در مورد گروه فداييان خلق هم كه مي دانيد ظرف 40 روز 60 نفر از سران آنها را كشته ايم و آن گروه دچار فروپاشي شده است. مردم، ديگر به شما اعتماد ندارند و با توجه به جريانات اخير، حرف ما را مبني بر اينكه شما ماركسيست اسلامي هستيد، قبول كرده اند. بازار هم ديگر به شما پول نمي دهد. بنابراين بي جهت ما و خودتان را معطل نكنيد. يك تعهد بدهيد و برويد دنبال كارتان.»
در اين لحظه مرحوم طالقاني با دست انداختن و تحقير رسولي بيكباره جو مجلس را تغيير داد و از آن عقب اتاق گفت، «آقاي رسولي! استوار ساقي كه رئيس قزل قلعه بود، دو تا دختر عقب مانده داشت. هنوز هم گرفتار همان دخترهاست؟» با اين سخن همه به خنده افتادند. ايشان ادامه داد. «من هميشه دلم براي او مي سوخت، به او گفتم اگر كاري ازمن ساخته است بگو برايت انجام بدهم.!» مرحوم شهيد عراقي هم از سوي ديگر اتاق، دنبال حرف آقاي طالقاني را گرفت و گفت، «الان ديگر كشف شد كه ديوانگي ارثي است ! دست آخر هم آقاي هاشمي رفسنجاني يك سري متلك ناب نثار رسولي كرد كه مجلس داشت از خنده منفجر مي شد. آخر كار رسولي ديد كه ديگر اينجا، جاي نشستن نيست و بلند شد و رفت.
خصوصيت اخلاقي ديگري كه در اين مقطع از ايشان مشاهده كردم، روحيه «جمع گرايي» و هماهنگي با جمع در ايشان بود. البته اين سخن به اين معنانيست كه در مجامعي كه درآنها حضور داشت، با هر تصميم غلطي كه گرفته مي شد، موافق بود، بلكه مقصود اين است كه در اجراي تصميمات معقول و مشروع جمع،هميشه همكاري مي كرد. يك بار، جمع زيادي از زندانيان تصميم گرفتند سيگار را ترك كنند و آقاي طالقاني به دليل شرايط خاص جسمي از اين مسئله استثنا كردند، اما ايشان گفت،«حالا كه شما تصميم به ترك گرفته ايد، من هم ديگر سيگار نمي كشم.» هر چه آقاي دكتر شيباني به ايشان گفت كه آقا شرايط شما طوري است كه اگر نكشيد برايتان ضرر دارد، ايشان قبول نكرد. ايشان دو روز پس از ترك سيگار حالشان به هم خورد و بهداري برده شدند كه به ياد دارم لحظه اي كه ايشان را روي برانكارد مي گذاشتند تا ببرند، آقاي هاشمي رفسنجاني زار زار گريه مي كرد. پس از بهبودي كه مجددا به بند بازگشتند، باز هم تصميم داشتندكه در همراهي با جمع، سيگار نكشند كه با اصرار ما بنا شد ايشان سيگارشان را كم كنندو ترك نكنند.
ويژگي اخلاقي ديگر،‌ سخاوت ايشان بود. به خاطر دارم كه در زندان اوين عمدتا به زندانيان وقت ملاقات نمي دادند يا بسيار دير مي دادند، اما به خاطر موقعيت خاص آقاي طالقاني به ايشان، بيشتر امكان ملاقات مي دادند. ايشان هر چه را كه ملاقات كنندگان برايشان مي آوردند، بدون استثنا به ديگران مي دادند. با وجود اينكه پيراهن ايشان پاره بود و من خودم يك پيراهن ايشان را با اصرار دوختم و با ظرف آب گرم اتو كردم، هر چه پيراهن براي ايشان مي آوردند به ديگران، علي الخصوص به طلبه ها مي دادند. خاطره ديگري كه تصور نمي كنم تاكنون در جايي گفته باشم اين است كه وقتي در سال 55،به زندان اوين رفتم، چهره 2 نفر را از فرط ضعف جسماني كه ناشي از شكنجه ها و شرايط مرارت بار زندان بود، دير شناختم. يكي آيت الله طالقاني بودو ديگري آيت الله مهدوي كني. با وجود اينكه از آخرين ملاقات من با آقاي مهدوي بيش از يك سال و نيم نمي گذشت، اما ايشان در اثر شكنجه هاي دردناك ساواك بسيار رنجور شده بود. روز اول كه به بند رفتم، ديدم كسي شبيه آقاي مهدوي عمامه سياه بر سر گذاشته است. جلو رفتم و گفت، «آقاي مهدوي خودتان هستيد ؟» فرمودند، «بله.» به شوخي پرسيدم، «عمامه تان از كي سياه شده ؟» گفتند، «من سردرد زيادي داشتم. عمامه آقاي طالقاني را من باب تبرك گرفتم و بر گذاشتم كه شفا پيدا كنم.»كه اين نكته نشانه عمق ارادت آيت الله مهدوي كني به مرحوم طالقاني بود.
من بعد از آنكه وضعيت سخت جسمي آقاي طالقاني را ديدم به ايشان گفتم، «با توجه به اين كه امكانات مداوا در سطح مطلوب در زندان وجود ندارد، اگر مايل باشيد من به اتفاق چند تن از دوستان بدن شما را ماساژ دهيم.» ايشان به شوخي گفت، «از اين كارها نكنيد كه هوس مي كنم تا آخر اينجا بمانم!» پس از اينكه من يك بار به اتفاق شهيد كچويي و مرحوم حاج مرتضي تجريشي، ايشان را مشت و مال داديم، گفتند، «نه، انگار چيز بدي نيست.» پس از آن روزي دوبار بدن ايشان را ماساژ مي داديم كه تا حد زيادي در بهبود وضعيت جسماني ايشان تأثير داشت. خاطره جالبي كه در اين مورد دادم اين است كه مرحوم آقاي طالقاني در يكي از ملاقات ها با خانواده خود گفته بود كه اينجا روزي دو بار مرا مشت و مال مي دهند.، يك هفته بعد مجددا به ايشان ملاقات دادند، وقتي از ملاقات برگشتند، ديدم به شدت مي خنديد. ايشان گفت، «وقتي هفته قبل به آنها گفتم كه مرا مشت مال مي دهند؛ آنها تصور كرده بودند كه منظور من شكنجه است و در بيرون زندان شايع كرده اند كه فلاني را روزي دو بار شكنجه مي كنند. اينها (ساواكي ها) امروز به خانواده ملاقات داده بودند و كه من به آنها بگويم كه منظورم از شكنجه، ماساژ بدني است.«

جنابعالي در مقطع تغيير ايدئولوژي منافقين در زندان حضور داشتيد. شكل مواجهه مرحوم طالقاني با اين مسئله چگونه بود؟
 

ايشان در مسئله انحراف منافقين ضربه روحي شديدي خوردند. به ياد دارم كه درهمان ايام روزي با ايشان در محوطه زندان قدم مي زدم. ايشان مرتبا با حالت عصبي خاصي تكرار مي كرد،«عجب ! چي شد؟ چرا اين طور شد؟» و بعد ادامه دادند، « با اين وضع معلوم نيست سرنوشت مبارزه به كجا منتهي مي شود.» به ايشان عرض كردم، «همان گونه كه مي دانيد امام در نجف هيچ اينها را تأييد نكردند و بحمدالله همچنان فراتر از هر حزب و گروهي از محبوبيت مردمي برخود ارند. علاوه بر اين بخش قابل توجهي از شخصيت هاي مبارز و در عين حال غير وابسته به گروه ها همانند جنابعالي و بسياري از عملا كه در حبس و تبعيد هستند، به مثابه موتور محركه نهضت عمل مي كنند و انگيزه همراهي با نهضت نيز در مردم وجود دارد.» دقيقا به ياد دارم كه ايشان پس از اين سخنان بنده فرمودند،« حرف هاي شما درستند، اما من با توجه به تلاشي كه براي ساماندهي و پيشرفت اين گروه شد ؛ دلم طاقت پذيرش اين مسئله را ندارد.» خاطرم هست كه در همان اوايل علني شدن مسئله تغيير ايدئولوژي، ما با بسياري از زندانيان مسلمان و علما و شخصيت هاي حاضر در زندان تصميم گرفتيم كه بارزترين علل اين انحراف را بررسي كنيم. پس از بررسي هاي بسيار، 54 علت براي اين رويداد بر شمرده شد كه بارزترين آنها عدم شناخت مرز «اسلام ناب» از «اسلام التقاطي» بود. از آن به بعد تصميم گرفته شد كه زندانيان مسلمان، مرزهاي خودشان را با آنها مشخص كنند كه ابتدايي ترين آنها نجاست كفار بود. آقاي منتظري گفت، «من اينها را نجس مي دانم.» آنها،(تغيير ايدئولوژي دهندگان) بلافاصله گفتند، «ما تو را مجتهد نمي دانيم.» همانها كه امروز او را در راديوهايشان به عنوان اعلم علما معرفي كنند! در اين جا بودكه جمع ديگري از علما از جمله آقايان طالقاني، مهدوي كني، رباني شيرازي، انواري، هاشمي رفسنجاني و... طي اطلاعيه اي انها را نجس اعلام كردند. منافقين در اين مقطع، برخورد بسيار اهانت آميزي با مرحوم القاني داشتند تا جايي كه علنا اعلام كردند كه اين صداي ساواك است كه از حلقوم طالقاني بلند شده است! بعد ديدند با توجه به سابقه اي كه آقاي طالقاني داشتند، كار بسيار زشتي كرده اند و به ترفند ديگري متوسل شدند و گفتندكه امضاي آقاي طالقاني پاي اعلاميه جعلي است! كه اين شايعه آنها موجب ناراحتي ايشان شد.

شكل تعامل و ارتباط شما با مرحوم طالقاني پس از پيروزي انقلاب به چه شكل بود؟
 

پس از پيروزي انقلاب با توجه به سوابقي كه با ايشان در دوران مبارزه داشتم، به صورت رابط حزب جمهوري اسلامي با ايشان عمل مي كردم. نكته اي كه تصور مي كنم براي اولين بار است كه مطرح مي شود اين است كه در جلسه اي كه با حضور مرحوم طالقاني، شهيددكتر بهشتي، و شهيد باهنر تشكيل شد، شهيد بهشتي به ايشان گفته بودند، «در حال حاضر تنها كه مي تواند گروه هاي ملي گرا و متمايل به چپ را تعديل كند، شما هستيد، چون آنها از لحاظ مواضع قاطع و اصولگرايانه گروه هايي چون حزب جمهوري اسلامي يا روحانيت مبارز هيچ گاه به سراغ آنها نخواهند رفت؛ اما چون مورد مراجعه آنها هستيد، مي توانيد كنترلشان كنيد و اين بزرگ ترين خدمتي است كه در اين برهه به پيشرفت انقلاب مي كنيد.» مرحوم طالقاني هم اين سخن را قبول كرده و گفته بودند كه، «من هم معتقدم كه بايد با كنترل آنها مانع از اين شد كه روياروي انقلاب بايستند.» و انصافا هم ايشان اين رسالت را به خوبي انجام دادند. شاهد اين مسئله هم نكته اي است كه در همان لحظات اوليه ارتحال ايشان، از شهيدبهشتي شنيدم.
ساعت 2/5 نيمه شب 20 شهريور بود كه مرحوم شهيد اسلامي به منزل ما زنگ زد و گفت،«از آقاي طالقاني خبري داري؟» گفتم،«نه مگر چي شده ؟» گفت، «ظاهرا سكته كرده اند.» من با توجه به لحني كه ايشان در حال بيان كلمات داشت، گفتم، «فوت كرده اند ؟» گفت، «متأسفانه بله!» من در آن لحظه خيلي ناراحت شدم، پرسيدم،«كجا؟» گفت، «منزل آقاي چهپور. من الان منزل آقاي چهپور بودم، نهضتي ها و سازمان مجاهدين هنوز جنازه آقاي طالقاني را دفن نكرده، دارند براي تسخير نماز جمعه، نقشه مي كشند. آنها مي خواهند آقاي زنجاني را براي اين كار به تهران بياورند و امام را در برابر كار انجام شده قرار دهند.» من گفتم، «بايد اين نكته را سريعا به آقاي بهشتي اطلاع دهيم.» شهيد بهشتي بر حسب برنامه دقيقي كه داشت از ساعت 11 شب تا 5 صبح، تلفن منزل را مي كشيد. من ساعت 5 و 3 دقيقه به منزل ايشان زنگ زدم و گوشي را برداشتند. به ايشان عرض كردم كه آقاي طالقاني حالشان نامساعد است. ايشان با هوش و فراست خاصي كه داشت با اضطراب پرسيد، «چه اتفاقي افتاده ؟» گفتم،«متأسفانه از دنيا رفته اند.»
آقاي بهشتي آن چنان ناراحت شد كه تا چند دقيقه نتوانست صحبت كند. ايشان به رغم تمام تبليغات مسمومي كه منافقين به راه انداخته بودند، با مرحوم طالقاني بسيار صميمي بود و سابقه دوستي طولاني باهم داشتند. پس دقايقي ايشان فرمودند، «خيلي بد شد، انقلاب ضربه سختي را متحمل شد. نقش ايشان را ديگر هيچ كس نمي تواند ايفا كند.» به ايشان عرض كردم، «برحسب اطلاعات ما برخي از اعضاي سازمان مجاهدين و وابستگان به نهضت آزادي دارند براي تسخير نماز جمعه برنامه مي ريزند.» ايشان گفتند، «بسيار خوب، با امام تماس مي گيرم كه سريعا امام جمعه جديد را معرفي كنند.» بعد هم عرض كردم، «من براي راحتي شما هم اعلاميه شوراي انقلاب و هم اعلاميه حزب را به مناسبت رحلت مرحوم طالقاني نوشته ام. اگر اجازه بدهيد براي خبرگزاري بفرستم.» ايشان گفت، «مانعي ندارد، اما اعلاميه شوراي انقلاب را بخوان كه اگر لازم بود تصحيح كنم.» كه من اعلاميه را خواندم و ايشان از مواردي كه بر آن افزودند عنوان «رئيس شوراي انقلاب» براي آقاي طالقاني بود كه براي اولين بار اعلام شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22