بوي پيراهن يوسف


 

نويسنده:دكتر احمد جلالي




 
در دوران نوجواني، گاهي كه تهران مي آمديم، مرحوم پدرم مرا به مسجد هدايت مي برد، اما توفيق آشنائي شخصي با آيت الله طالقاني اولين بار در 1347 رفيق شد ؛ در شيراز. نزوده سال داشتم. به علت اعتراضات دانشجوئي كه در آن روزها در دانشگاه شيراز پديد آمده بود و من به علت فعاليت هايي كه در آن جريان داشتم ؛ نيمه مخفي بودم. گاهي دوستان دانشجو خبري يا پيامي مي آوردند و نظري مي گرفتند. روزي دوستي آمد و خبر داد كه آيت الله طالقاني به شيراز آمده و به منزل مرحوم آيت الله حاج شيخ بهاءالدين محلاتي رفته اند، ولي مردم به دليل ترسي كه دارند به سراغ ايشان نرفته اند. گفت كه دانشجوهاي انجمن اسلامي خواسته اند كه من به نمايندگي از آنها به ديدن ايشان بروم. داشتم لباس مي پوشيدم كه شيطان ترديد و ملاحظه كاري به سراغم آمد. اين صحنه را خوب به ياد دارم كه لباس را نيمه پوشيده، روي زمين نشسته بودم و فكر مي كردم با پيچ راديو بازي مي كردم. راديو اشعار مذهبي پخش مي كرد. فهميدم روز وفات امام هفتم، موسي بن جعفر (ع) است. با خود گفتم كه آن هم زنداني بود و لابد اگر از زندان آزاد مي شد، مردم بغداد از ترس و احتياط به سراغ او نمي رفتند. تداعي شد كه اين سيد، هم اولاد پيامبر است و همان سيره امامان را دنبال مي كند. پس بايد به دستبوسش شتافت. دو چرخه را سوار شدم و با شتاب به منزل آيت الله محلاتي كه رو به روي مدرسه شيراز بود، رفتم. از ترس اينكه در جلوي منزل ايشان دستگير م نكنند؛ جسارت كردم و همان طور سوار بر دوچرخه به بيروني منزل ايشان وارد شدم. درصدر اتاق آيت الله محلاتي نشسته بود و آقاي طالقاني هم در كنار ايشان. هر دو سيگاري دود كرده بودند. چهار پنج نفر ديگر هم آمده بودند كه از ميان آنها مهندس رجبعلي طاهري و محمد حجت را به ياد دارم . ريش آقاي طالقاني جو گندمي شده بود. با همان لبخند شيرين هميشگي به سئوالات آن جمع كوچك پاسخ مي گفت. من كه گاهي تفسير او در مسجد هدايت شنيده بودم با اشتياق از او خواستم كه برايمان تفسير بگويد. ايشان طفره مي رفت. من هم همچنان اصرار مي كردم و در آن سن كم توجه نداشتم كه در حضور آيت الله محلاتي، براي ايشان، به مقتضاي ادب، چندان راحت نيست كه تفسير بگويند. گفت :«من حرف زدن يادم رفته، گنجشك راهم كه در فقس بكنند؛ جيك جيك يادش مي رود » باز هم اصرار و خواهش كردم. تسليم شد. از آيت الله اجازه گرفت و ايستاد عذرخواهي كرد كه چون پايش درد مي كند به ديوار تكيه مي دهد. آقاي محلاتي و ما خواهش كرديم كه نشسته سخن بگويد. قبول نكرد و ايستاد به مدت يك ساعت و ربع، سوره والعصر را تفسير كرد.چندان جدي صحبت مي كرد كه گويي براي ده ها هزار نفر سخن مي گويد. همان شيوه تفسيريش را كه از تحليل لغوي واژه هاي قرآني آغاز مي كرد؛ ادامه داد و از ارتباط معنوي تفسيرهايي كه از «عصر» در اين سوره گفته مي شود، با معناي ريشه كلمه سخن گفت و ادامه داد تا به معناي «تواصي به حق و صبر» در آخر سوره رسيد و رد اين ميان از گستره معناي «ايمان وعمل صالح» برايمان گفت و اينكه احساس درد و فشار، لازمه يك عضو زنده از اندام ماست و اگر جامعه هاي در مقابل فساد و تباهي احساس درد نكند و آن دردر را فرياد نزند، زنده نيست. و نيز از فشار و احساس مسئوليتي كه در «عصرملت ها»، «عصر غيبت»، «عصر هر روز از زندگي» و «عصر قيامت» به يك انسان مسئول دست مي دهد، سخن گفت. عمق معنا و خوش ذوقي و شيوايي و دلنشيني بيان و لحن و صدائي كه اعتقاد به آنچه كه مي گفت، از آن مي باريد به يك كنار، حرمتي كه اين مرد به يك جمع كوچك دانشجويي گذاشت و در پاسخ كه اين مرد به يك جمع كوچك دانشجويي گذاشت و در پاسخ به تقاضاي چون من نوجوان ناشناخته اي، آن طور جدي و با احترام و طولاني و ممتع سخن گفت، چنان تأثير عميق و ماندگاري بر من بر جاي گذاشت كه آرزوي ديدار ودرك محضر او را به يك شوق ماندگار بدل كرد ؛ چندان كه با خود مي گفتم : دير آمدي اي نگار سر مست زودت ندهيم دامن از دست بيچاره كسي كه از تو ببريد آسوده تني كه با تو پيوست حيف كه دوران هاي مكرر زندان و تبعيد او، اين توفيق را براي چون مني بسيار محدود مي كرد. ديگراني كه سعادت همبندي با او را داشته اند، بسيار بيش از من مي توانند از حال و هواي او در ساعت هاي انس و هم سخني خصوصي براي شما بگويند.
در آن روزها از جانب بزرگ ترها توصيه هاي مختلف و گاه متناقضي در باب مشي ما دانشجويان در دانشگاه به ما مي شد. بعضي مي گفتند كه روزگار تقيه است و بايد دم نزنيد و عافيت بطلبيد تا حرام نشويد، تا دانشگاهتان تمام شود، به جايي برسيد و آن وقت كاري بكنيد. در مقابل، بعضي ديگر مي گفتند كه وظيفه اين است كه بگوييد و بنويسيد و خطرها را استقبال كنيد. در همان جلسه كوچك و صميمي نظر ايشان را پرسيدم. پكي به سيگار اشنوئي كه در دست داتش، زد وگفت :«چرا از من مي پرسيد؟ در دانشگاه، مجتهد شمائيد. ما بايد از شما بپرسيم كه در دانشگاه چه بايد كرد!» اين توصيه به همان سياق هميشگي او بود كه به آدم ها و جوان هايي كه در مقابلش زانو مي زدند، شخصيت مي داد و به آنها ياد مي داد كه خودشان كسي هستند و بايد متكي به نفس باشند و مستقل فكر كنند و تصميم بگيرند. طبيعتا اين روش منافاتي با استفاده از تجربه و دانش بزرگتر ها و «بي پير مرو تو در خرابات» نداشت، اما روحيه سلب مسئوليت و صرفا چشم دوختن به دهان ديگراني را كه بسياري از اوقات، خارج از گود بودند و صلاحيت اجتهاد در صحنه را نداشتند، نمي پذيرفت. عالم دين، عالم دين است، اما تشخيص موضوع همواره با او نيست و همگان بايد در اين تشخيص و يافتن راه عمل سهيم شوند.
وقتي در محراب مسجد هدايت مي نشست و درحلقه جوان هاي دانشگاهي و فعال آن روزها تفسير مي گفت، بسيار اتفاق مي افتاد كه در ميانه كلام، رو به آنها مي كرد و مي پرسيد، «نظر شما چيه؟» اين نظر خواهي يك تظاهر ويا تاكتيك روانشناسانه نبود. واقعي بود. واقعا نظر مي پرسيد و اعتنا نمي كرد.
آدمها نوعا عادت دارند وقتي كسي يا كساني با نظر خاصي نزدشان مي آيند و نقدي، ايرادي يا گله اي از دست مقابل يا مخالف خود مي كنند. طرف گوينده را مي گيرند و سعي كنند. نظر آنها را با تاييد ضمني شان به خود جلب كنند و يا با خود نگاه دارند. طالقاني درست معكوس عمل مي كرد. مثلاً وقتي فداييان اسلام نزد او مي آمدند و از مصدقي ها بد مي گفتند، او تلاش مي كرد كه فاصله را كم كند و از خوبي هاي طرف مقابل بگويد. وقتي با مصدقي ها مي نشست، تلاش داشت تا بدبيني هاي آنها را از طرف ديگر كاهش دهد. آقاي عبدخدايي در نقل خاطراتش مي گفت (نقل به مضمون مي كنم) كه يك روز با مرحوم نواب صفوي در خيابان هاي تهران سرگردان بوديم ونمي دانستيم از دست تعقيب مخالفان به كجا پناه ببريم. نواب گفت، «برويم منزل آسيد محمود. اين سيد، مرد است و به ما پناه مي دهد.» رفتيم. در را باز كرد و با نگاهي مهربان از زير همان عينك گردي كه مي گذاشت گفت، «پسر عمو بيا تو.» به بالا خانه كوچك منزلش راهنمائيمان كرد.نواب گفت، «سيد، دنبال ما هستند جايي نداشتيم، آمديم پيش تو.» طالقاني گفت، «منزل من خيلي امن نيست. عيبي ندارد؟» نواب گفت، «فعلا كه آمديم.» سيد گفت، «پس من بروم نان و پنيري بخرم و برگردم.»عبايش را پوشيد و رفت. آمدنش به درازا كشيد. من (عبدخدايي) نگران شدم و به نواب گفتم، «همه مي دانند كه اين سيد مصدقي است. كجا رفته ؟ براي ما مشكلي درست نكند؟» نواب گفت : «نه، نترس. اين سيد پيش ما كه مي نشيند از مصدقي ها دفاع مي كند و ما فكر مي كنيم مصداقي است ؛ اما پيش آنها كه مي نشيند، از ما دفاع مي كند و آنها فكر مي كنند از ماست.»
اين روحيه انساني و با صفاي طالقاني تا آخرين روزهاي عمرش همچنان برقرار بود. پس از انقلاب، چند بار شاهد بودم كه كساني كه طرفدار و حتي شيفته او بودند، نزدش مي آمدند و از شخصيت هاي ديگر مطرح در انقلاب انتقاد مي كردند و سعي داشتند تاييد او راهم بگيرند؛ اما طالقاني در پاسخ آنها صورتي از خوبي ها و تلاش هاي طرف مقابل را رديف مي كرد و سعي مي كرد به آنها بگويد كه منصفانه قضاوت نمي كنند. به عنوان مثال يك روز عده اي از جوان هاي دانشگاهي و دانشجو كه آن روزها به شهيد بزرگوار دكتر بهشتي ايرادهائي مي گرفتند ؛ نزد آقاي طالقاني آمده بودند و به قصد همصدا كردن او با خود، در انتقادهاي روشنفكرانه مرسوم آن روزگار، از دكتر بهشتي سخن دراز كردند و شواهدي آوردند. طالقاني حرف هايشان را شنيد، ولي عكس العملي نشان داد كه خلاف انتظار آنها بود. او گفت، «شما هيچ مي دانيد كه آقاي بهشتي در معقول كردند فضاي فكري طلبه ها و دور كردن آنها از تفكرات سطحي و نادرست چقدر زحمت كشيده ؟ شما هيچ مي دانيد كه بهشتي اولين كسي بودكه مدرسه اي منظم با شيوه مطالعاتي وسيع تر از جمله درس زبان خارجي را در قم ايراد كرد؟ شماهيچ مي دانيد؟» وخلاصه فصل مشبعي از خدمات فرهنگي دكتر بهشتي ذكر كرد و نصيحتشان كرد كه اين طور غير منصفانه فكر نكنند و شكاف نيندازند. مطمئنم كه اگر طرفداري دكتر بهشتي هم پيش او مي آمدند و در نقد آن جماعت چيزي مي گفتند، باز هم طالقاني سعي مي كرد آنها را آرام كند و بهشان بفهماند كه تنها به قاضي نروند.
ما براي وصل كردن آمديم ني براي فصل كردن آمديم ما برون ننگريم و قال را ما درون را بنگريم و حال را بنده بارها و بارها شاهدبودم وقتي كساني در غيبت فرد يا جمعي زبان به انتقاد مي گشودند، طالقاني انگار كه خود را وكيل اخلاقي آن فرد يا جمع بداند، مي گشت و مي گشت و هر چه از مثبتات او در يادداشت جمع مي كرد و به زبان مي آورد. به خلاف آنانكه در پيش روي كسان، طرف آنها را مي گيرند و در غياب، جور ديگري عمل مي كنند. اين اخلاق طالقاني يكي از پرشكوه ترين و آموزنده ترين درس هائي بودكه از بركت حضور با او به يادگار نگاه داشته ام. او معتقد بود كه ديوارهاي بي اعتمادي و بدبيني، بسياري از اوقات غير واقعيند و حاصل توهم، معتقد بود كه بسياري از بدگماني ها گناهند. به قول قرآن، «ان بعض الظن اثم.» معتقد بود كه : چون كه بيرنگي اسير رنگ شد موسئي با موسئي در جنگ شد!
دل طالقاني بيرنگ بود: مثل آئينه. مي خواست بگويد كه به جاي رنگ پاشيدن بر صفحه دل، صيقلش بزنيد تا آئينه تجلي حقيقت شود. حكايت مسابقه نقاشان چين ونقاشان روم است در مثنوي.
بعضي ها به اين روش و منش طالقاني ايراد مي گرفتند و آن را حمل به تسامح بيش از حد مي كردند، اما واقعيت آن بود كه زخمي كه در حافظه تاريخي او از شكست ها و ناكامي هائي كه به علت تفرقه ها در نهضت مشروطيت ودنبال نهضت ملي نفت پديد آمده بود، چنان عميق و دردناك بود كه گوئي چون مارگزيده اي از ريسمان سياه و سفيد مي ترسيد. به ياد دارم در جريان برگزاري اولين سالگرد در گذشت دكتر مصدق پس از انقلاب، در چهاردهم اسفند 1357، بسيار مراقبت مي كرد كه عده اي اين مراسم را اسباب شكاف در صف نيروهاي انقلاب نكنند. من در آن روزها مسئوليت و مديريت راديو و پخش برنامه هاي تلويزيون (نه بخش خبر) را به عهده داشتم و از اين جهت در جريان فعاليت گروه هاي مختلف قرار داشتم. چند روز قبل از اين مراسم كه براي مشورت در بعضي از امور خدمتشان رفته بودم، گفتند، «حس مي كنم عده اي مي خواهند از اين مناسبت سوءاستفاده هائي بكنند و تفرقه بيندازند و ته دلشان خوشحال مي شوند كه من هم نروم تا ميدان برايشان باز باشد.» به همين دليل بود كه با آنكه آنروزها بسيار خسته بود و از تجمعات پرهيز مي كرد، خبر داد و گفت كه به اين مراسم خواهد رفت. طبيعي بود كه حضور او، حضور ديگران را تحت الشعاع قرار مي داد. طالقاني آن روز به احمد آباد رفت و سخنراني بسيار طولاني اي را ايراد كرد. اگر اشتباه نكنم حد نود يك و نيم ساعت. در آن سخراني دلسوزانه و تاريخي،‌همه هدفش اين بود كه درسها و تجربه هاي ناشي از تفرقه هائي را كه به كودتاي 28 مرداد انجاميد، بازگو كندو همگان را برحذر دارد. از راه بيان خاطرات خود همه جناح ها را نصيحت كرد. از خامي ها و تندروي هاي چپ و راست و زيان هائي كه در گذشته به بار آورد، حكايت كرد و تجربه تاريخ را روايت. سخنراني مبسوط او را از تلويزيون پخش كرديم. فرداي 14 اسفند 57، به ديدنش رفتم و نظرش را در مورد مراسم پرسيدم. گفت، «احساس كردم شيطنت هائي در كار است. رفتم وبا آنكه خيلي خسته بودم، آن قدر طولاني صحبت كردم و زمان برنامه را گرفتم كه فرصت به بعضي ها كه اخلاصي نداشتند نرسد».
به ياد دارم كه در آن سخنراني يك شوخي معني دار خودش با مرحوم آيت الله كاشاني راهم نقل كرد و گفت، «يك روز به ديدن آيت الله كاشاني رفته بودم. او وارد اتاق شد، در حالي كه ظرف خربزه اي را در دست داشت كه جلوي من بگذارد. گفتم آقا مواظب باشيد پوست خربزه زير پايتان نگذارند!»
در زمان آقاي طالقاني، ما نماز جمعه را مستقيم از راديو سراسري پخش مي كرديم. بعد از ايشان يك بار مشكلي پيش آمدكه پس از آن ديگر پخش سراسري همزمان با خطبه ها متوقف شد. صبح جمعه اي كه مشغول رتق و فتق امور نماز جمعه در راديو بودم كه مرحوم حاج احمد آقا زنگ زد و خواست كه آقاي طالقاني را پيدا كنم و بگويم كه امام پيغامي دارند. هر چه تلاش كردم، پيدايشان نكردم. به دانشگاه تهران رفتم و منتظرشان ماندم. سخنراني قبل از نماز جمعه پخش مي شد كه آمدند. هوا گرم بود. در اتاقك موقتي كه در زير محل ايراد خطبه ها درست كرده بودند و كولر داشت، نشستند تا عرقي خشك كنند و آبي بنوشند. عرض کردم آقا امام با شما كار دارند. گفت، «پيغامشان رسيد. همين امروز انجام مي دهم.» و همان بود كه ايشان آن روز، آن خطبه هاي تند را عليه اقدامات منافقين و ديگر سازمان هاي چپ در گوشه و كنار مملكت ايراد كردند و گفتند(نقل به مضمون)، «من داشتم خودم را براي شماها فديه مي كردم تا بلكه به راه بيائيد. حتي رهبر به من فرمود آقا چرا مسامحه مي كنيد؟ حالا كاري كرديدكه اين رهبر دلسوز را به خشم آوريد.... هي هر روز غائله درست مي كنيد كه زن هاي ما چطور، به تو چه! تو كه دستت پينه نبسته ! زن هاي ما قيم نمي خواهند... اينها اگر سر جايشان نشينند؛ من مريض، من پير مرد مسلسل به دست مي گيرم، پشت تانك مي نشينم، رهبر هم پشت تانك من نشيند...»
بعدا كه من حاج احمدآقا را ديدم، پرسيدم، «پيغام امام براي آقاي طالقاني چه بود؟» گفت، «پيغام اين بود كه آقا! ديگر اتمام حجت با اينها كافي است.»
خطبه ها و نماز كه تمام شد، آقا كه خسته شده بودند و دهنشان كف كرده بود، آمدند كه در همان اتاقك استراحت بكنند. چند نفري و از جمله بني صدر هم آمدند. او به آقا گفت، «آقا! خوب شد كه قاطع صحبت كرديد.» آقا با تغير گفتند، «حالا تو دگر به من درس قاطعيت نده! » بعد رو كردند به آقاي صباغيان كه در آن وقت وزير كشور بود و گفتند، «هي نوك زبانم مي آيد كه يك چيزي هم به شما بگويم، هي خودداري مي كنم.» من نفهميدم منظور آقا چه بود.
داستان اعلام نصف آقاي طالقاني به امامت جمعه تهران و برگزاري اولين نماز جمعه، از اين قرار بود:
شب پنج شنبه سوم مردادماه 1358 بود و شب اول ماه رمضان، نماز مغرب را با آقاي طالقاني گزارده بودم و در سكوت اتاق، از نميرخ، در حال و هواي مردي فرو رفته بودم كه با خشوع تمام، تعقيبات نماز را به جاي مي آورد. مردي كه در دفاع از حقوق الهي مردم، خود يك تاريخ بود و تاريخ معاصر آزادي و كرامت انساني در ايران، نام او را همواره به اصالت و سرافرازي ياد خواهد كرد و از ياد او خالي نخواهند ماند. سكوت اتاق با زنگ تلفن شكسته شد. گوشي را برداشتم. مرحوم حاج احمد آقا بود:
آقاي طالقاني آن جاهستند ؟
هستند، تعقيبات نماز را مي خوانند.
چه خوب كه تو هم آن جا هستي. چون آقا(امام) همين الان گفتند كه به آقا سيد محمود بگو پس فردا نماز جمعه بخواند. همين امشب، زود بگو تلويزيون اعلام كند. گوشه و كنار كار را هم خودت بگير. بايد مطلب جا بيفتد.
گوشي تلفن را به آقاي طالقاني دادم. بالطبع حرف هاي آن طرف خط را نمي شنيدم، اما مي شنيدم كه آقاي طالقاني مي گفتند، «آخر من مريض هستم، خسته ام، پاهايم درد مي كند... حالا آقا يك مهلتي به ما بدهند تا فكري بكنيم. آخر همين پس فردا كه نمي شود. اين كار تداركات مي خواهد.» بعد هم تعارفات و تواضع هايي داشتند و ديگران را براي اين مهم پيشنهاد كردند؛ اما حاج احمد آقا سعي مي كرد ايشان را قانع كند. بعد از اتمام صحبت تلفني، از آقا پرسيدم كه چرا نگران هستند؟ گفتند، «اولا بايد مردم را آماده كنيم. بعد هم به فكر محل و مكاني باشيم.»
عرض كردم، «آقا! دانشگاه تهران خوب است. هم مركزيت دارد، هم محيط زيباست، هم بسيار بامعناست كه چون شمايي كه از پيشتازان دعوت دانشگاه به مسجد و اتصال مسجد به دانشگاه بوده ايد، در صحن دانشگاه نمازي بخوانيد كه درهيئت و حرمت نماز، امور زندگي سياسي و اجتماعي مردم در آن مطرح شود. مگر نه اين كه آروزي شما همين بوده است ؟ پس چرا «ليت و لعل» در كار مي آوريد؟ مسجد هدايت ما پايگاه دانشگاهيان
متدين بود. حالا به بركت انقلاب، امام مسجد هدايت، به حكم امام انقلاب، خطابه هاي هدايت خود را به صحن دانشگاه مي برد. حالا چرا حضرت عالي «ان قلت» در كار مي آوريد؟ نگران نباشيد. تداركات هم با بنده. از امكانات تلويزيون استفاده مي كنيم. حل مي شود.»
ايشان فكري كردند و گفتند، «آخر آقاي خوانساري در بازار (مسجد امام) نماز جمعه مي خواند بايد فاصله از شش كيلومتر كمتر نباشد.»
عرض كردم، «اگر هم فاصله كمتر از شش كيلومتر باشد، مي شود با حضرت ايشان صحبت و راه حلي پيدا كرد، چون حاكم اسلامي به شما حركت كرده است.» سكوت كردند كه علامت رضا بود.
اخبار تلويزيون شروع شده بود. از همان جا به اتاق خبر زنگ زدم و گفتم اخبار را قطع و اعلام كنند كه از سوي امام، آيت الله طالقاني به امام جمعه تهران منصوب شده اند و اولين نماز جمعه، پس فردا برگزار خواهد شد، اما آنها اعلام نكردند.در آن روزها بنده معاونت برنامه هاي راديو و تلويزيون را بر عهده داشتم ؛ يعني مسئوليت همه برنامه ها غير از خبر.
مديريت خبر با من نبود و بخشي از دوستان كه در آن مقطع در بخش خبر مسئوليت گرفته بودند و اتفاقا آن شب در آن جا بودند، از خبر انتصاب آقاي طالقاني به امامت جمعه خوشحال نبودند. بيش تر آن دوستان در سال هاي قبل از انقلاب در عين تدين، تابع طرز فكري بودند كه روحاني سياسي را نمي پسنديد و به خصوص مشي آقاي طالقاني را هم قبول نداشتند. اغلب غرضي نداشتند، ما در باب مشي سياسي و وسعت نظر ايشان، گرفتار سوء تفاهماتي بودند، به خصوص مرا متهم مي كردند كه قصد دارم با مطرح كردن آقاي طالقاني در تلويزيون، او را بزرگ كنم. به آنها مي گفتم كه اشتباه مي كنند. طالقاني بزرگ هست. با آوردن او، تلويزيون بزرگ مي شود. طالقاني در ايران، بخش مهم وانكار ناپذيري از تاريخ انقلاب، تاريخ آزادي و تاريخ نهضت روحانيون است. تثبيت مشروعيت و مقبوليت طالقاني،محتاج تلويزيون نيست، بلكه تلويزيون در احراز مشروعيت و مقبوليت خود محتاج استوانه هايي چون اوست.
آن دوستانم فكر مي كردند كه مطرح شدن ايشان، اسباب سوء استفاده كساني مي شود كه «في قلوبهم مرض.» اما بنده فكر مي كردم و به تجربه مي دانستم كه درست برعكس، مطرح نكردن طالقاني، در مسير خواست همان دل مريضاني است كه مي خواهند او را جدا از انقلاب و امام و روحانيون معرفي كنند. طالقاني، سرمايه تاريخي كشور، انقلاب و امام بود. چرا از تأثير اين وزنه بزرگ و ذخيره سترگ در مجموعه حركت انقلاب و رهبري آن غافل بمانيم؟
به هر حال اين سلسله گفت و گوها ميان بنده و بسياري از دوستان، سر دراز داشت كه اين جا، جاي بحث آن نيست. انصاف آن است كه اين بحث ها را بايد در خيز طبيعي خود در آن زمان ديد و سپس به نقد آنها پرداخت. نقدي به انگيزه آموختن از هم ؛نقدي به نيت غني كردن مجموعه و پشتوانه انقلاب ؛ تا مقدمه اي باشد براي همزباني و همدلي ها. چيزي كه سفارش امام و ترجمان آرزوي طالقاني است.
به هر حال، آن شب مسئولان اخبار، اين خبر را پخش نكردند و من خجالت كشيدم كه درحضور آيت الله طالقاني، با آنها در اين خصوص بحث تلفني داشته باشم. از طرفي هم سفارش حاح احمد آقا اين بود كه همان شب اعلام شود. سعي كردم بزرگان شوراي انقلاب را با تلفن پيدا كنم و در كم و كيف امور و انتخاب محل، نظرشان را بگيرم؛ اما مقدور نشد، ولي نظر حاج احمد آقا را در مورد انتخاب دانشگاه تهران پرسيدم. تأييد كردند. با توجه به شرايط،از محضر آقاي طالقاني مرخص شدم و به سرعت خود را به جام جم رساندم.
وقتي رسيدم، اخبار تمام شده بود. دستور دادم كه مسئولان بخش، فرصتي در ميان برنامه هاي پس از اخبار باز كنند؛ اما لازم بود براي توده مردم توضيح بدهيم كه اصولا نماز جمعه چيست و احكام آن كدام است. فرصت آماده كردن مطلب واستفاده از نظر فقها و بزرگان قم نبود، به ناچار خودم پشت دوربين رفتم و حكم امام را در برگزاري نماز جمعه و نصب آقاي طالقاني به امامت جمعه تهران اعلام كردم. از ميراث و تأثيري كه از استاد بزرگوارم شهيد مطهري در ذهن داشتم، بهره گرفتم و با يادي از او، فلسفه و تاريخ نماز جمعه و زمينه ضرورت احياي آن را توضيح دادم.
سال ها پيش مرحوم مطهري در دو سخنراني تحت عنوان خطابه و منبر، كه هر دو در كتاب «گفتار عاشورا» چاپ شده اند، از اين كه چرا نماز جمعه،اين مناسك بزرگ در شيعه متروك شده است، عميقا اظهار تأسف كرده و آن را غير قابل توجيه دانسته و مراكز ديني را در عدم توجه به اين واجب، ملامت كرده بودند. يكي از دلايل علاقه شديد بنده به احياي نماز جمعه و مستحكم كردن پايه هاي آن درجامعه ايران، همان تأثيري بود. كه از نفس ايشان و نگاهشان در اين باب در بنده به جاي مانده بود. داغ شهادت ايشان باعث شده بود كه جلوه هاي آرزوهاي او در احياي مآثر اسلامي، بيشتر نمود داشته باشد.
پس از پيروزي انقلاب، يك بار كه در معيت ايشان به محضر امام مشرف مي شديم، با توجه به حساسيتي كه در باب نماز جمعه در ايشان سراغ داشتم، مطلب را يادآوري كردم و ايشان خيلي محكم از امام تقاضا كردند كه نماز جمعه را در شيعه احياء كنند. يك بار هم آقاي طالقاني در محضر امام، اهميت موضوع را يادآوري كردند و يك بار هم آيت الله منتظري. اما در هر دو بار كه بنده شاهد بودم، امام سكوت كردند و نظر خاصي ابراز نفرمودند تا آن شب كه حاج احمد آقا، تلفني دستور ايشان را ابلاغ كرد.
آرزو مي كردم كاش شهيد مطهري آن جا بودند وتحقق آرزوي خود را مي ديدند. حديث فضل بن شاذان از حضرت امام رضا (ع) كه ايشان هم در همان دو مقاله خطابه و منبر مورد استناد وتوضيح قرار داده بودند، به ياد داشتم :«انما جعل الخطبتين لمكان ركعتين...»

آن چه را كه مي دانستم براي مردم توضيح دادم و دانشگاه تهران را به عنوان محل نماز جمعه اعلام كردم. البته چون مشورت كافي نشده بود گفت كه در صورت تغيير محل، مطلب را به اطلاع مردم خواهيم رساند ؛ ولي صبح فرداي آن شب كه با شهيد بزرگوار بهشتي مشورت كردم، تأييد كردند و گفتند، «فكر خوبي به ذهنت رسيد.»
فرداي دستور امام، يعني پنج شنبه بعد ازظهر، به محضر آقاي طالقاني رفتم تا نظرشان رادرباره جزييات امر بپرسم. ارتباط بنده با ايشان، مستقل از دفتر ايشان بود. به خصوص تلاش و تعهد داشتم كه ترتيبات امر با نظر شخصي خودشان و بدون واسطه و با استفاده از امكانات تلويزيوني داده شود. وقتي به حضور ايشان رسيدم، مشغول صحبت تلفني با حاج احمد آقا بودند.گفتند، «آقا بايد فتوا بدهند كه نماز ظهر مردم ساقط است. من نمي توانم مسئوليت نماز مردم را بر عهده بگيرم. بايد مستند به فتواي ايشان عمل كنم.»
مدتي پس از اين مكالمه، حاج احمد آقا خبر دادند كه، «آقا فرمودند درست است. نظر مرا اعلام كنيد.» توجه و دقت آقاي طالقاني در تنظيم همه امور اساسي انقلاب و حركتهاي خودشان با امام و مستند دانستن آن ها به محور رهبري، بسيار عبرت آموز و هشدار دهنده بود.
طالقاني بر خلاف تصور آنان كه او را خوب نمي شناختند، در عين بينش باز و انديشه روشن و پويا، به ضوابط و دقايق فقهي و شرعي نيز اهميت مي داد. به ياد دارم يك روز هنگام نماز جمعه، ايشان به مسئول صدا و سيما اجازه نمي دادند ميكروفن كوچكي را به لباسشان نصب كند تا صدايشان خوب پخش شود. آن مسئول از بنده خواست كه دخالت كنم. علت ممانعت را پرسيدم. گفتند :«آخر مثل اين كه ته اين ميكروفون با چرم پوشيده شده، ممكن است اين چرم اشكال داشته باشد.» آقا چرم نيست، پلاستيك است.
آخرنماز مردم گردن من است. مطمئين كه چرم نيست؟ يك بار هم ديدم آقا داشتند زير پيراهن خود را در حوض بزرگ منزل آقاي چهپور، همان جائي كه برنامه با قرآن در صحنه را فيلمبرداري مي كرديم، آب مي كشيدند و خيلي طولش مي دادند. عرض كردم، «آقا بس است ديگر، خودتان را خسته مي كنيد.» با خنده گفتند، «اين آقاي منتظري مرا در زندان وسواسي كرد.»
صبح فردا آن شب كه امام انقلاب، آيت الله طالقاني را به امامت جمعه تهران منصوب كردند، بنده به مرحوم آقاي اشراقي، داماد امام، تلفن و خواهش كردم همان موقع خدمت امام برسند و پيشنهاد كنند كه ايشان بياني در قالب حكم يا فتوايي شرعي صادر بفرمايند تا بر آن اساس، مردم نماز جمعه را كه قرن ها در شيعه متروك شده و ذهن عبادي جامه به آن آشنا نيست، جدي تلقي كنند. نگراني آن بود كه ناآشنايي اذهان وساقط شدن نماز ظهر مردم، موجب شود كه نماز جمعه، شكوه شايسته پيدا نكند. آقاي اشراقي اين پيشنهاد را پسنديد و گفت كه نيم ساعت بعد، براي دانستن نتيجه به ايشان تلفن كنم. در تماس بعدي، ايشان عكس العمل امام را اين گونه نقل كرد، «احتياجي نيست. تعيين آقاي طالقاني به امامت،كافي است كه نماز جمعه بگيرد.» اين بار هم تشخيص امام درست بود. طالقاني، اولين نماز جمعه را در دانشگاه تهران امامت درست بود. طالقاني، اولين نماز جمعه را در دانشگاه تهران امامت كرد. صحن دانشگاه و خيابان هاي اطراف تا خيابان فلسطين، بلوار كشاورز و بخشي از پارك لاله مملو از جمعيت بود. صحنه با بالگرد تلويزيون فيلمبرداري و همان شب پس از اخبار از شبكه اول پخش شد. آن شب، سنت پخش خطبه هاي نماز جمعه از تلويزيون شروع شد. باز هم عده اي از روحانيون و ديگران بر من تاختند كه چرا خطبه هاي او را از تلويزيون پخش مي كنم، در حالي كه راديو هم همزمان پخش كرده بود. حتي به ياد دارم كه يكي از آقايان به من زنگ زد و گفت، «يك شب در هفته بس نبود كه حالا در تلويزيون دو شب در هفته را به آقاي طالقاني داده اي!؟» اشاره اش به اين بودكه معمولا سه شنبه ها ما برنامه : «با قرآن در صحنه» را با آقاي طالقاني داشتيم كه حالا با نماز جمعه شده بود دو شب! بعضي ها هم كه نظر خود را،نظر امام قلمداد مي كردند، مي گفتند كه امام از اين كارهاي تو در پخش سخنان آقاي طالقاني تا به اين حد راضي نيست ؛ ولي من مي دانستم كه اينطور نيست و امام خيلي هم از برنامه با قرآن در صحنه راضي هستند و اهل خانه شان را هم به شنيدن و خواندن تفسير آقاي طالقاني سفارش مي كنند.
يك بار هم خدمت امام عرض كردم كه گاهي بعضي ها از قول شما از بنده ايراد مي گيرند. فرمودند كه،«بيا پيش خودم بپرس.» اين بودكه فرداي آنروز، يعني شنبه ششم مرداد 1358، به قم رفتم و از حاج احمد آقا پرسيدم، «آقا از فعاليت تلويزيون در مورد ترتيبات نماز جمعه و پخش آن راضي بودند ؟» گفتند، «ديشب آقا روي زمين ساكت نشسته بودند و پخش خطبه هاي نماز جمعه را تماشا مي كردند. وقتي صحنه اي را كه بالگرد گرفته بود، ديدند، در حاليكه با تكيه روي دست هايشان قدري از روي زمين بلند شده بودند، با خوشحالي رفتند، «عجب چيزي شد!» با شنيدن اين جمله همه خستگي ام درآمد. آخر همه دوندگي هاي آن چند روز براي آماده كردن دانشگاه تهران، نصب سيستم هاي صوتي، آماده كردن دكوپاژ لازم براي فيلمبرداري و همه تداركات ديگر به كنار، حرف و حديث ها و بي صفايي ها بود كه بيش از دوندگي ها نفس مي گرفت.
طالقاني در آخرين خطبه نماز جمعه خود را در بهشت زهرا، سه روز قبل از رفتنش از اين جهان، باز هم از قرآن گفت، «و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم...»(اعراف، 157). آن روز او غسالخانه جديد بهشت زهرا را افتتاح كرد. پس از احوالپرسي با غسال تنومند آن جا، به او گفت، «مرا كه اين جا آوردند خوب بشويي!»
سه روز بعد، پيكر پاك آن افسانه اخلاص و صفا، با بدرقه و اشك ميليوني مردم به بهشت زهرا رسيد. همان غسال تنومند جلوي در غسالخانه ايستاده بود و به شدت گريه مي كرد. سعي كردم به قصد تبرك در تغسيل آقا مشاركت كنم. صحنه عجيبي بود. پيكر مردي را كه چون كوهي، لنگر بسياري از حوادث و مقاطع تاريخي دوران ما بود، بي حركت از اين پهلو به آن پهلو مي گردانيدند. صورتش گلگون شده بود و جريان آب از اطراف ريش سفيد مردي كه ريشه بسياري از روشنگري هاي بود، بر سينه ستبر و پر استقامتش مي ريخت. شب قبل كه سينه اش به ناگهان درد گرفته بود، به آقاي چهپور گفته بود كه عمامه اش را دور سينه اش بپچيد، به خيال اينكه ممكن است سرما خورده باشد. در غسالخانه، آن عمامه را از سينه اش باز كردم و همراه عرقچيني كه بر سر داشت تا به امروز به يادگاري آن سينه دردمند، اما شفا بخش و آن سر سرافراز، اما ساجد نگاه داشته ام. در ميانه مراسم تغسيل خبر آوردند كه آيت الله خامنه اي در آن ازدحام جمعيت و شلوغي مسير،تك وتنها، خود را به بهشت زهرا رسانيده اند، اما ازدحام عظيم مردم كه در اطراف غسالخانه بر سر و سينه مي زدند و حالت عادي نداشتند، مانع شده است كه ايشان به غسالخانه برسند. درهاي آهني غسالخانه را براي جلوگيري از هجوم مردم قفل كرده بودند. با شنيدن اين خبر خواستم كه در را باز كنند. بيرون آمدم و تلاش كردم كه راه را باز كنم تا ايشان را از ميان جمعيت عبور دهم. مردم هم كه چهره مرا به همراه آقاي طالقاني در برنامه با قرآن در صحنه مي شناختند. همراهي كردند.آيت الله خامنه اي در حالي كه مي گريستند، بر تغسيل آقا حضور يافتند و همچنان مي نگريستند، تا آنجاكه من توجه كردم، از ميان روحانيون عضو شوراي انقلاب، تنها ايشان بودند كه در تشييع آقا تا بهشت زهرا شركت كردند و با همه دشواري مسير، خود را به غسالخانه رسانيدند.
حالا كه سخنم به اينجا رسيد بد نيست به مناسبت بگويم كه علاوه بر اين صحنه، من چند بار در مواقع مختلف شاهد حساسيت آيت الله خامنه اي به احترام و تجليل از آيت الله طالقاني بودم. در شوراي انقلاب و در جاهاي ديگر. از آن جمله اينكه پس از درگذشت آقا، مجالس ترحيم متعدد فراواني از طرف نهادهاي رسمي و از طرف دستجات مختلف براي ايشان برگزار شد. شوراي انقلاب و مجلس خبرگان قانون اساسي كه آقاي طالقاني عضو هر دو بودند، چند روز بعد، قدري با تاخير و مشتركا مجلسي را در مسجد سپهسالار (شهيد مطهري) برپا كردند. بنده به علت مسئوليتم در راديو تلويزيون، قدري دير به مسجد رسيدم. وقتي از طرف ميدان بهارستان وارد دالان مسجد شدم، صداي سخنران مجلس از بلندگو به گوش مي رسيد. در پيچ دالان مسجد به آيت الله خامنه اي برخوردم كه تنها در حال ترك مسجد بودند. عرض سلام و روبوسي كردم. پرسيدند، «شما چرا حالا مي آئي؟» گفتم،«مشغول تدارك برنامه هاي بزرگذاشت آقاي طالقاني در تلويزيون بودم.» پرسيدم،«جنابعالي چرا داريد مي رويد!؟ مجلس كه هنوز تمام نشده.» ايشان با حالت آزرده اي گفتند، «آقايان در برگزاري مجلسي در شان آقاي طالقاني تاخير و كوتاهي كردند. مجلس ترحيم آقاي طالقاني مي بايد طور ديگري بود. من ناراحت شدم. بلند شدم بروم.» من هم با ايشان برگشتم.
هيجان مردم از حد فزون بود. مي خواستند جنازه آقا را ببينند، پس از تكفين، پيكر ايشان را به پشت بام غسالخانه برده و دور بام گردانيده شد تا مردم با او وداع كنند، اما شرايط قابل كنترل نبود. بيم آن مي رفت كه اگر جسد را براي دفن بيرون بياوريم عده اي زير دست و پا كشته شوند و اين چيزي بود كه طالقاني كه عمري براي آزادي و امنيت اين مردم زحمت كشيده بود، هرگز نمي خواست. پس از مشورت با خانواده آقا، من از همان مراسم دفن آقا فردا صبح زود انجام خواهد شد. مردم راديوهاي كوچك در دست داشتند و گزارش مستقيم مراسم را از راديوي كوچك در دست داشتند و گزارش مستقيم مراسم را از راديوهاي شنيدند. با اينكه اين خبر اعلام شد، اما همچنان عده زيادي شب را در بهشت زهرا ماندند. غروب به راديو تلويزيون برگشتم تا بر برنامه هاي مراسم آقا نظارتي بكنم. وقتي رسيدم، ديدم بچه هاي صدا و سيما همه آمده اند : قديم و جديد در همان فاصله يك روز برنامه هاي زيادي ساخته بودند. همه سياه پوشيده بودند. شب به بهشت زهرا برگشتم. در اطراف محلي كه براي قبر در نظر گرفته شده بود، قدم مي زدم. محلي كه نزديك همان مكاني بودكه چند روز قبل در آخرين نماز جمعه سر به سجده گذاشته بود. بچه هاي تلويزيون را ديدم كه روي خاك هاي قبرستان نشسته اند و دوربين ها هم در كنارشان تا صبح زود كه آفتار سر زد، بتوانند خاكسپاري اورا براي مردم و تاريخ روايت كنند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22