گفتگو با ولي الله چهپور و سيدمهدي طالقاني
درآمد
در مصاحبه ما با آقاي چهپور، سيد مهدي طالقاني هم حضور داشت و با يادآوري نكات بسياري بر غناي آن افزود، آقاي چهپور كسي است كه پيوسته با مرحوم طالقاني ارتباط نزديك داشت و تا واپسين لحظات حيات، در كنار او بود. خاطرات وي از آيت الله طالقاني بسيار زياد و متنوع هستند و مي توانند نكات ظريفي از تاريخ معاصر را روشن سازند كه بخش هائي از آنها را تاجائي كه حافظه اش ياري مي كرد، براي ما باز گفت.
خاطره اولين آشنايي خود را با مرحوم آيت الله طالقاني بيان كنيد.
قبل از انقلاب از مشتري هاي مسجد هدايت ايشان بوديم و آشنايي ما از آنجا شروع شد. در طول اين آشنايي ها با مجموعه اي از برادران مبارز كه همراه و همفكر آقا بودند، آشنا شديم، از جلمه آقاي مهدي غيوران بود که ايشان رابط آشنايي ما با آقا شد. بعد هم مسئله خويشاوندي پيش آمد كه يكي از پسرهاي آقا، محمدرضا، داماد من است. هنوز انقلاب پيروز نشده بود كه آيت الله طالقاني از زندان آزاد شد. رو به روي منزل آقا در پيچ شميران منزل سرهنگ زيبايي، مأمور ساواك بود كه فرار كرده بود. ما آنجا را تصرف و به عنوان كميته استفاده كرديم. اين اولين كميته اي بودكه در تهران و ايران تشكيل شد. آقاي طالقاني فرمودند، «تو بيا و مسئوليت اينجا را به گردن بگير.» ما مغازه داشتيم، كارگاه و امكانات داشتيم، همه را رها كرديم.
در دوره مبارزات و دستگيري هاي ايشان، ارتباطتان چگونه بود؟
من خودم درگير فعاليت هاي سياسي و مخفي بودم و براي اينكه مورد سوءظن قرار نگيرم،كمتر به ديدار ايشان مي رفتم. در عوض صبيه ما به ديدنشان مي رفت. من در دوره مبارزه مقدار زيادي كتاب و اعلاميه و حتي اسلحه و مواد منفجره در منزل داشتم. دوستان مي گفتند، «از وقتي فاميل آقاي طالقاني شدي،ديگر اين وسايل در منزل توامنيت ندارد و بايد آنها را جاي ديگري منتقل كني.» كه من هم مقداري را به منزل شهيد رجايي منتقل كردم و او هم بعدها در ارتباط با همين وسايل دستگير شد.
پس از تشكيل دفتر چه وقايعي پيش آمد؟
در نيمه دوم سال 57 ساواك تصميم گرفت تعدادي از زندانيان سياسي را آزاد كند تا تب انقلاب در كشور فروكش كند كه البته از اين اقدام جواب عكس گرفت. مخصوصا آزادي آقاي طالقاني ضربه مهلكي به رژيم بود، چون در غياب حضرت امام، فقدان يك مركز قدرتمند و مورد قبول همه گروه ها در داخل كشور كه بتواند به كار انقلاب سامان بدهد، احساس مي شد و رژيم با آزادي آقاي طالقاني، به دست خود اين مركز را ايجاد كرد. دفتر آيت الله طالقاني در پيچ شميران از تمام ايران مراجعه كننده داشت. كاميون كاميون نان مي آوردند، خرما مي آوردند، وسايل مي آوردند. دعواها هم از دعواي زن و شوهر بگير تا همه كارهايي كه دادگستري بايد انجام مي داد، شده بود كار اين دفتر و كميته. حتي كار بعضي از وزارتخانه ها را هم انجام مي داديم. آقا ديدند كه ديگر در اين منزل آسايش ندارند. خليل رضايي در خيابان طالقاني فعلي آپارتماني داشت كه آقا را بردند آنجا. آقا يك روز مرا خواستند و گفتند، «اينها تلفن مرا كنترل مي كنند. من نمي خواهم اينجا بمانم.»
چه مدت آنجا بودند ؟
يك ماه هم نشد، البته چون آنجا امكانات هم نبود و خانه من وسيع بود، آقا اغلب منزل ما بودند و همه قرار ملاقات ها از جمله جلساتي شوراي انقلاب هم منزل ما بود.
از تمهيداتي كه براي حفاظت از مرحوم طالقاني به كار گرفتيد، بگوئيد.
حانه ما قديمي بود و حياط بزرگي داشت. دكترها هم گفته بودند كه آقا بايد قدم بزنند و ايشان هم مرتبا در حياط قدم مي زدند. به ما اطلاع دادند كه ممكن است مجدداً بيايند و آقا را بگيرند. منزل ما دو تا در داشت. گاهي شب از در پشتي به منزل دوستان و اقوام مي رفتيم كه امنيت بيشتري داشت. غالبا به طرف مقابل هم خبر نمي داديم و او ما را كه مي ديد، خيلي هم خوشحال مي شد. شب آنجا مي مانديم و صبح دوباره آقا را مي آورديم خانه. واقعا آقا خيلي خون دل انقلاب را خورد. معما چون حل گشت، آسان شود. انقلاب كه شد، همه راحت مي رفتند و مي آمدند و حرفشان را مي زدند. آن موقع دائما وحشت و تنهايي بود.
از شب هاي اولي كه مرحوم طالقاني از زندان بيرون آمده بودند خاطراتي را نقل كنيد.
آقا هنوز منزل ما نيامده بودند. هنوز حكومت نظامي هم نشده بود، ولي همه جا تحت كنترل بود. يك شب آقا فرمود، «مرا ببر بيرون بگردان» آمديم دورازه شميران، ديديم محاصره سربازها و پليس هاست. جواني را داشتند كتك مي زدند و مي آوردند. آقا به شدت برافروخته و عصباني شد و گفت، «بزن توي صف سربازها.» زدم و سربازها قراول رفتند و تفنگ ها را به طرف ما نشانه گرفتند. آقا با نهايت شجاعت از ماشين پياده شد. اغلب سربازها هم بچه شهر نبودند. نگاهي كردند و آقا را شناختند. فوراً تفنگ ها را پايين آوردند. سربازها و تمام ارتشي ها جمع شدند دور آقا و ميدان پر شد و آقا ايستاد به سخنراني. امام فرمود زبان آقا مثل شمشير مالك اشتر بود، والله من خودم بارها اين را به چشم خودم ديدم. وقتي شروع كرد به حرف زدن، نفس كسي در نيامد. سربازها شروع كردند به گريه كردن. سرهنگي جلو آمد و گفت،«آقا ! تعطيل كنيد،و گرنه ما نمي دانيم چه كار بكنيم.» آقا گفت، «اسلحه را به شما نداده اندكه به روي مردم بكشيد. منزل من همين پيچ شميران است بيائيد آنجا، مشكلي داريد من برايتان حل مي كنم. با مردم برخورد نكنيد.» من كه قادر نيستم بيانات شيواي آقا را بازگو كنم،اما صحبت هايي به اين مضمون بود.
تكليف جواني كه مي زدند چه شد ؟
داشتند او را مي زدند كه آقا گفت، «چرا او را مي زنيد؟» سرهنگي كه آنجا بود، گفت، «توهين كرده.»آقا پرسيد، «به كي توهين كرده ؟» سرهنگ گفت، «گفته مرگ بر شاه.» آقا گفت، «مرگ كه من و تو را نمي شناسد. شامل حال همه مي شود. به خاطر اين حرف كه نبايد جوان مردم را زد.»
جوان را رها كردند و سربازها جمع شدند. خلاصه آن صحنه قبلي به كلي به هم خورد. آقا را برگرداندم منزل، فرمود، «از اين به بعد، هر چند شب يك بار برويم توي خيابان ها ببينيم با مردم چه مي كنند. آنها به ما نياز دارند.» واقعا آن روزها كسي جرئت انجام اين جور كارها را نداشت؟
باز هم شب ها بيرون مي رفتيد؟
بله، شمال و جنوب هم نداشت. همه جا مي رفتيم.
برخورد ايشان چطور بود؟
بعضي جاها مي ايستاد و نصيحت مي كرد، بعد مي گفت، «اين مردم مسخ شده اند. روحيه مبارزه از اينها گرفته شده. حالت تهاجمي ندارند. حالت دفاعي پيدا كرده اند.»
مردم چه نوع مراجعاتي به دفتر ايشان داشتند؟
مراجعات دفتر كه بي حد و حساب و عجيب و غريب بود. شايد بشود گفت قبل از هر چيز نقش كميته امداد را داشتيم. يادم هست خليل رضائي آمد و آدرس سه چهار پنج نفر را به من داد. اول گفت، «پول به من بده.» گفتم،« من پول به كسي نمي دهم. آدرس بگذاريد، تحقيق و كمك مي كنيم.» مردم خوراكي و خوار و بار و پول مي آوردند به دفتر. طلاهاي زندان قصر را كه برداشته بودند، همه را آوردند دفتر. بعضي ها هم چيزهايي را مي آوردند و گرو مي گذاشتند و پول قرض مي گرفتند. مثلا زني بود كه گردنبند مرواريدي را آورد پيش من و پنج هزار تومان گرو گذاشت. هديه خيلي آوردند. براي پول ها هم دفتر يادداشت درست كرده بودم و ريز به ريز مي نوشتم. هم دريافتي ها را هم پرداختي ها را. آقا فرمود، «دفتر را نابود كن. اگر انقلاب پيروز نشود و اين دفتر را بگيرند، همه اين بندگان خدا را كه آمده اند و پول داده يا اعدام مي كنند يا به صلابه مي كشند.» گفتم، «پس پول ها را چه كنم؟» فرمود، «بگذار در صندوق قرض الحسنه. اگر هم تو را گرفتند بگو همه پول ها پيش آقاست. » در هر حال دفتر را از بين بردم و پول ها را هم با اسامي مستعار در صندوق هاي قرض الحسنه رفقا در بازار گذاشتم. حقوق كارمندان اعتصابي را هم از همين پول ها مي پرداختيم. خدا رحمت كند شهيد بهشتي آمد و درباره كارخانه اي در اراك كه كارگرهايش اعتصاب كرده بودند و به خاطر اينكه حقوقشان را نمي دادند، نزديك بود اعتصاب را بشكنند، با من صحبت كرد و گفت، «من پانصد هزار تومان مي دهم، شما هم از حساب آقا پانصد هزار تومان برداريد و به اراك برويد و به اعتصابيون پول بدهيد كه به خاطر بي پولي، اعتصاب را نشكنند.» من هم همين كار را كردم و به اراك رفتم و حقوق كارمندان را دادم تا اعصاب شكسته نشود.
كميته شما چند خانوار را زير پوشش داشت و چگونه آنها را شناسايي مي كرديد؟
200 تا 250 خانوار بودند. هنوز كميته امداد تشكيل نشده بود. مامور تحقيق داشتيم و از سوي ديگر افراد معتمدي هم آنها را معرفي مي كردند. مأمور مي فرستاديم مي رفت تفحص مي كرد. البته اينها غير از اعتصابيون بودند. اينها مردم عادي بودند كه لطمه خورده بودند. اين آقا مهدي طالقاني هم مسئول كميته امداد و درمان بود. قبل از انقلاب بود و از حيث مجروحان خيلي مشكل داشتيم. بودجه اش را كميته امداد،ولي پيدا كردن پزشك مناسب و درمان فرد با آقا مهدي بود. كساني مي آمدند كه از نظر وضع ظاهري و زندگي، متمول به نظر مي رسيدند و آبرودار بودند، اما در اثر حوادثي همه هستيشان به باد رفته بود، مثل فردي كه مي گفت همسر صاحب سينما ركس آبادان است و ديگر هيچ چيز برايشان نمانده. در حد امكانات كميته، به آنها كمك مي شد. نكته جالب اينكه يك نفر قبل از اينكه شهر نو را آتش بزنند، آمد و بيست هزار تومان داد و گفت خرج فلكزده هاي آنجا كنيم. من به آقا گفتم يك نفر آمده بود و چنين پولي براي چنين كاري داده. آقا گفتند نگه دار ببينم چه مي شود. روزي كه آنجا را آتش زدند، آقا گفتند، «برويد ببينيد چه بر سر آنها آمده.» يك آقاي روحاني بود به اسم آقاي سجادي، گفتم، «بيا برويم.» گفت، «من آخوند را با اين لباس مي خواهي به چنين جايي ببري؟» گفتم، «شما كه بيايي گوش به حرف مي دهند. كسي به حرف ما گوش نمي دهد.» در هر حال ايشان را برديم. يك مشت آدم بدبخت آنجا بودند. خلاصه خانه آنها را آتش زده بودند. بعد حاج محسن (رفيقدوست) يك جايي را درست كرد و اينها را جمع كرد. اين بيست هزار تومان خرج آنجا شد. همه مي گفتند كه آقاي طالقاني اينها را نجات داد. كار انقلاب را خدا جور مي كرد. ما واسطه بوديم. از كجا مي دانستيم كه قرار است اين بلا سر اين فلكزده ها بيايد و براي جمع كردنشان به پول نياز داريم. يكمرتبه كسي آمد و گفت اين بيست هزار تومن را بگيريد و خرج اينها بكنيد.
در مورد اسلحه هايي كه به شما تحويل مي دادند و تهديداتي كه مي شديد، خاطراتي را نقل كنيد.
در كميته روبروي منزل آقا اسلحه كه هيچ، بمب هم مي آوردند. يك بار يك افسر ارتش آمد و گفت اگر اينجا منفجر شود، همه محله روي هوا مي رود.
سيد مهدي طالقاني: قبل از اينكه انقلاب بشود، اسلحه ها را در زير زمين و آشپزخانه و ديوار و سقف منزل جاسازي مي كرديم. بعدها كه خانه را به شهرداري واگذار كرديم، از ديوار آشپزخانه اسلحه درآمد كه من به شما زنگ زدم كه كسي را فرستاديد و اسلحه را گرفت برد و به اوين تحويل داد.
چهپور: اسلحه ها را در همان خانه پيچ شميران نگه مي داشتيم. منافقين شب ها مي رفتند اسلحه ها را مي دزديدند. من يك شب وانت گرفتم همه اسلحه ها را ريختم داخل آن آوردم منزل خودمان. يكي از زن هاي همسايه گفت، «من الان مي روم به كلانتري خبر مي دهم.»
ساواكي بود ؟
نه، مي ترسيد. گفتم، «برو خبر بده. من هم دو تا از اين تيربارها مي گذارم هر كس كه آمد او را مي بندم به رگبار. ما ديگر كارمان از اين حرف ها گذشته.» اسلحه ها را آوردم توي حياط چيدم كه تا ارتفاع زيادي بالا رفت. هنوز فشنگ هاي تيربارها داخل آنها بود. خلاصه خيلي خطرناك بود. اولين كميته اي كه آيت الله مهدوي تشكيل دادند، اسلحه نداشتند. ما با همين اسلحه ها، آنها را مسلح كرديم. حاج احمد قديريان در حفاظت اوين بود. يك شب تلفن زد به من كه، «ما اسلحه نداريم.» گفتم، «بيا تحويل بگير.»
جريان محاصره شهرباني را تعريف كنيد.
شهرباني محاصره بود. از آنجا، معاون شهرباني زنگ زد كه، «اگر از دفتر آقاي طالقاني بيايند. ما شهرباني را تحويل آنها مي دهيم.» ما يك ماشين آريا داشتيم. بالاي آن يك بلندگو نصب كرديم و سه چهار نفر داخل ماشين نشستيم و از پشت بلندگوها گفتيم، «از دفتر آقا آمده ايم.» در شهرباني را برايمان باز كردند. ما گفتيم، «آمده ايم شهرباني را تحويل بگيريم.» نصيري آنجا بود و ما را بردند پيش او. گفت، «من اجازه ندارم شهرباني را تحويل شما بدهم و فقط از شاه دستور مي گيرم.» ما نااميدشديم و گفتيم، «حالاست كه ما را گروگان نگه دارند.» اما از شهرباني آمديم بيرون. مردم گفتند، «چه شد؟» گفتيم، «تحويل ندادند كار خودتان است.» آمديم دفتر. ديديم تلفن زده اند كه بياييد تحويل مي دهيم. رفتيم ديديم همه را غارت كرده اند. نصيري را هم گرفته بودند. نصف گوني رو لور با حكم هايشان، بي سيم و تتمه غارتي ها را آورديم.
از ايام قبل از پيروزي انقلاب چه خاطراتي داريد؟
دفتر ما از خانه آقا نرفته بود و ما هنوز آنجا بوديم. هر چه مردم اسلحه مي آوردند، ما تحويل مي گرفتيم. علي بابايي آنجا بود و مي گفت، «اينها را نگيريد. اگر انقلاب پيروز نشود، براي همه با شماره و عدد از ما حساب مي كشند.» گفتم، «تو خيال مي كني اگر انقلاب پيروز نشود از ما مي پرسند چند تا اسلحه گرفتي چند تا نگرفتي ؟ يكي يك رگبار خرجمان مي كنند و تمام. اگر انقلاب پيروز نشود، زن و بچه مان را هم زنده نمي گذارند، چه رسد به خودمان ». يک خاطره ديگر هم دارم. اگر يادتان باشد اين اواخر،رژيم عده اي را جمع مي كرد و براي تظاهرات طرفداري از قانون اساسي مي برد. هفت هشت تا از اينها را كتك خورده شب آوردند دفتر آقا. كوچه دفتر هم كه بن بست بود. ما اينها را در زيرزمين انداختيم. روز قبل از اين جريان، يك عده از داش مشدي هاي خيابان شهناز آمدند و به آقا گفتند، «ما مي خواهيم فردا برويم و بساط اينها را به هم بريزيم. اگر ما را گرفتند بدانيد كه داستان از اين قرار است و براي كار ديگري نرفته ايم.» فردا كه اينها را آوردند و ما انداختيم توي زيرزمين، آن داش مشدي ها جلوي در ايستاده بودندكه ببينند بالاخره ما اينها را مي زنيم، مي كشيم، چه كار مي كنيم ؟ حكومت نظامي هم بود و اگر مي ريختند و اينها را در زيرزمين ما پيدا مي کردند، شري به پا مي شد. از آقا پرسيدم كه، «آقا! اينها را چه كنيم؟» آقا گفتند، «فكري به نظرم نمي رسد.» من گفتم، «آقا! به نظر من چادر سرشان كنيم و دوتا دوتا و سه تا سه تا، سوار ماشينشان كنيم و بفرستيم بروند.» آقا قبول كردند و ما با اين ترفند، از مقابل چشم آن داش مشدي ها اينها را فرستاديم رفتند و شرشان كم شد.
شما شاهد بسياري از حركت هاي ابتكاري مرحوم طالقاني از جمله راهپيمايي تاسوعا و عاشورا در جريان انقلاب بوديد. از شب قبل از راهپيمايي و تمهيداتي كه انديشيديد، خاطراتي را نقل كنيد.
شب قبل از تاسوعا و عاشورا، عده اي از رفقاي بازار ما، توپ توپ پارچه به خانه ما آوردند. قرار بود خانه ما بيايند و شعارها را بنويسند. اگر آنها مي دانستند كه آقا خانه ما هستند، همه مي رفتند پيش ايشان و اوضاع به هم مي خورد. آقا در اتاقي در طبقه بالا اسكان داديم كه استراحت كنند. ما دو تا اتاق مهمانخانه بزرگ داشتيم. فرشها را جمع كرديم و دانشجوها آمدند و شعارها را فارسي و انگليسي مي نوشتند. هفت هشت ده تا توپ پارچه بود. هوا هم سرد بود و اينها خشك نمي شدند. ما طبقه سوم بوديم.سه چهار تا علاءالدين در پاگردها گذاشته و اينها راآويزان كرده بوديم كه خشك بشوند. بعدكه رطوبت اينها جمع مي شد، دانشجوها آنها را جمع مي كردند و بقيه را مي پاشيدند و عكس امام را روي پلاكاردها چاپ مي كردند. يادم هست كه از بس اين كار را كرده بودند، عكس امام كف آشپزخانه منزل چاپ شده بود. تقريبا تا ساعت دو بعد از نيمه شب همه پلاكاردها را نوشته بوديم. خدا رحمت كند حاج اكبر پور استاد رفته بود يك مشت چوب هايي را كه دو طرف پلاكاردها نصب مي كنند بار زده و آوره بود. وسط راه به تصور اينكه چماق است، ماشينش را گرفته و خوابانده بودند و چوب ها را هم از او گرفته بودند. شهيد لاجوردي آمد و گفت، «اين قدر زحمت كشيديد. ممكن است ساواك بيايد اينها را ببرد. من اينها را مي برم خانه خودم.» يك پژو داشت،آوردم دم در خانه. صبح هم آنها را برگرداند كه برديم راهپيمايي. در اين راهپيمايي خطري هم براي آقا پيش آمد. ما آقا را براي راهپيمايي كه برديم، نزديك ميدان آزادي به قدري فشار جمعيت زياد شد كه من احساس كردم الان آقا وسط جمعيت از بين مي رود. حتي يكي از آنها جوري بود كه من فشار اسلحه اش را حس كردم. با آرنج، محكم زدم توي دنده هايش. آخر من چهارسالي بود كه جودو و دفاع شخصي كار مي كردم توي خانه مان وسايل جودو بود و دفاع شخصي كار مي كرديم و به قول آن موقع، خرابكار تربيت مي كرديم. خلاصه به او گفتم، «برو و گرنه مي دهم تكه تكه ات كنند.» آقا را تا آنجا با فولكس استيشن برده بوديم كه وسط راه كلاچ و دنده و همه چيزش نابود شد و با فشار جمعيت، پيش مي رفت. خلاصه ديدم يك فولكس استيشن آنجا هست. آقا را سوار كردم. آقا پرسيد، «اين را مي شناسي؟» گفتم، «نه،فعلا فقط بايد در برويم.» يك بار ديگر هم نظير اين وضع پيش آمدكه به ديدن يكي از علما رفته بوديم و موقع بيرون آمدن از منزل او، اين طور شد كه باز من مجبور شدم چنين واكنشي نشان بدهم. امام (ره) به شهيد بهشتي لقب «مظلوم» دادند و به مرحوم آقا، لقب «اباذر». زندگي اباذر را که مي خوانيم مي بينيم اباذر تنها زيست، تنها مُرد و تنها در ربذه شهيد شد. آقا خيلي تنها بود و با اين همه فعاليتي كه داشت، نه توقعي داشت و نه انتظاري. من خاطره اي از آقا دارم كه هر وقت يادم مي آيد، گريه ام مي گيرد. زير پيراهني آقا سوراخ سوراخ بود. خانم من رفت ميدان شهدا و دو تا زير پيراهني برايشان خريد. آقا اعتراض كرد كه، «چرا دو تا خريدي؟ يكي كافي بود.» و آن يكي اضافي را تنش نكرد. يا يك بار خانمي آمد دم در خانه و اصرار شديد كه بايد آقا را ببينم. بالاخره معلوم شد كه يك سكه پنج پهلوي آورده كه اين را آقا براي شخص خودشان خرج كنند و براي هيچ چيز ديگري خرج نكنند. او كه رفت، آقا فرمود، :اين را هم بگذار روي پول هاي ديگر.» در طول اين سال ها،حتي يك لحظه نديدم كه چيزي را براي خودش بخواهد. هميشه با كمترين و با حداقل زندگي مي كرد و كوچك ترين گوشه چشمي به هيچ چيز دنيا نداشت.
از نوع برخوردهايي كه با مردم پيش مي آمد، درخواست هايي كه داشتند، حرف هايي كه به ايشان مي زدند، چه خاطراتي داريد؟
آقا جاذبه زيادي داشت. شهيد بهشتي مي گفت، «ما بعد از انقلاب جاذبه نداشتيم، دافعه داشتيم.» آقا جاذبه داشت. پاسبان سر خيابان كه مأمور دولت بود، براي آقا اعلاميه امام (ره) را مي آورد! همه را در زندان خلع لباس كردند، آقا را خلع لباس نكردند. قدرت و استحكامي كه در رفتار و لحنش داشت باعث مي شد كه حتي مأموران زندان و ساواك هم احترامش را نگه دارند. اين اشتباه محض است كه بگوييم ما بايد حالت دفاعي داشته باشيم. اصلا اين طور نيست. ما بايد حالت تهاجمي داشته باشيم. من خودم سال ها در اين كشور مسئول بودم. وقتي مي رفتم خارج، حرف هايي را كه مي زدند، اگر مي گفتيم چشم، حرف بعدي را مي زدند، اما همين كه سر حرفمان مي ايستاديم، زود عقب نشيني مي كردند. ما در مورد حقمان ابداً نبايد حالت دفاعي بگيريم. اگر اين كار را بكنيم، پاك مي بازيم. آقا هم همين طور بود. از حرف حق، يك قدم عقب نمي رفت. هيچ وقت در مورد مسئله اي كه يقين داشت، كوتاه نمي آمد و در صحبت هايش كم نمي گذاشت.
از مصادره به مطلوب هايي كه در اوايل انقلاب، منافقين مي كردند و برخي از گروه هايي كه حالا هم همين كار را در مورد مرحوم طالقاني مي كنند، از برخورد ايشان با صاحبان اين گرايش ها خاطراتي را نقل كنيد.
مسعود رجوي مي خواست برود پيش آقا، من اسلحه اش را گرفتم و گفتم، «با اسلحه نمي گذارم پيش آقا بروي.» آقا از ده بار يك بار راهشان مي داد. مي گفتم، «آقا! مردم زنگ مي زنند و مي پرسند نظر شما در مورد اين دار و دسته چيست ؟ جوابشان را چه بدهيم ؟»آقا مي گفت، «اينها سازماني منسجم و تشكيلات عريض و طويلي دارند. اگر بشود انحرافات اينها را اصلاح كرد و يا دست كم، در كنار دستمان نگهشان داريم، خيلي بهتر است تا به تشكيلات مخفي و زير زميني روي بياورند. در آن صورت، كنترل و مهارشان غير ممكن مي شود و صدمه هاي خيلي زيادي به بدنه انقلاب مي زنند.» حالا هم مي بينيد نيروهاي مفيدي كه اينها در مدت كوتاهي از بين بردند، شاه در طول سلطنتش از بين نبرد. آقا اين چيزها را مثل روز، روشن مي ديد. مي گفت بايد كاري كنيم كه اينها دنبال فعاليت هاي زيرزميني نروند. به اين نمي گويند توافق با يك انديشه. به اين مي گويند دورانديشي. بسياري از جوان هايي كه به سمت آنها رفته بودند، به راه بر مي گشتند. جوان قابليت توبه و برگشت دارد، و گرنه من در اين سن هر چه بخواهم، شده ام. آقا جوانان بيچاره اي را مي ديد كه زير بار فشار تبليغات آنها منحرف شده بودند و اعتقاد داشت كه مي شود آنها را برگرداند. رجوي زبان چرب و نرمي داشت و جوان هايي كه از برخوردهاي ديگران دلخور مي شدند، مي چسبيدند به اينها. آقا معتقد بود كه اينها قابل هدايت و قابل برگشت هستند و نبايد طردشان كرد. نارضايتي باعث مي شود كه اينها که بيشترشان هم جوان هاي سيزده چهارده ساله بودند به اينها يا توده اي ها بچسبند و آنها هم روي اين نوجوان ها كار مي كردند. خيلي هم پشتكار داشتند. يك دختر نوجوانشان توي باران مي ايستاد، فحش مي شنيد، كتك مي خورد، اما در نمي رفت. ما روي حقمان اين قدر سماجت نداشتيم، اما آنها براي باطلشان اين قدر پافشاري مي كردند. همان حرفي كه حضرت علي (ع) مي زنند. روي باطلشان سفت و سخت مي ايستادند. مسعود رجوي هر چه مي گفت، برايشان وحي مُنزِل بود. اين طور نيروها را جذب مي كردند.
از ملاقات هاي آنها با مرحوم طالقاني چه خاطراتي داريد؟
آقا خيلي به آنها اجازه ملاقات نمي داد. پيشانيشان را خوانده بود. به من مي گفت از هر ده دفعه اي كه درخواست ملاقات مي كنند، يك بار به آنها اجازه بدهم پيش آقا بروند. خدا رحمت كند آسيد احمد را. سر قضيه بني صدر بود. اين منافقين آسيد احمد را بغل كردند و بردند جلوي جايگاه. امام (ره) قم بودند. سر صبح راه افتادم رفتم قم. خيلي ناراحت شده بودم. گفتم، «آسيد احمد! گول اينها را نخور. اينها فردا عكس شما را بر مي دارند و مي برند توي مدرسه ها، نشان بچه هاي مردم مي دهند. آنها خيال مي كنند شما اينها را قبول داريد.» اينها خيلي زرنگ بودند. همه جا هم آدم داشتند. بي رو در بايستي بگويم ما زرنگي آنها را نداشتيم. پشتكار بر باطلشان خيلي خوب بود.
سيد مهدي طالقاني : شما يادتان است موقعي كه ما از آن ماجراي مجتبي كه برگشتيم و رفتيم قم، فردايش در خانه آقاي اشراقي ديديم كه ابريشمچي و رجوي و باقي آنجا هستند. چه كسي به آنها خبر داده بود؟ نمي دانم.ما اصلا با بيرون تماسي نداشتيم.
چهپور : آقا سر قضيه مجتبي يك خرده خسته شده بود. گفت از تهران برويم بيرون. آقا را برديم چالكرود. من آمدم توي ده خريد كنم، ديدم راهپيمايي راه افتاده. تلفن زدم به خانه، خانم گفت، «آسيد احمد در به در عقب شما مي گرده.» تلفن زدم به قم. مرحوم آسيد احمد گفت، «امام گفتند آقاي طالقاني هر جا هست زودتر بيايد كه منافقين توي تهران شلوغ كرده اند و گفته اند ما حاضريم نيروهاي مسلحمان را در اختيار آقاي طالقاني قرار دهيم.» خلاصه بدجوري سر و صدا كرده بودند. گفتم، «آقا واقعا خسته است و مي خواهد دو سه روزي استراحت كند.» خلاصه من ماندم كه آيا جاي آقا را بگويم يا نگويم. بالاخره گفتم، «محمدرضا جاي آقا را بلد است.»
سيد مهدي طالقاني : تازه محمدرضا درست خبر نداشت. گفته بوديم تا شهسوار بيا و آنجا تماس بگير. بعد به تو مي گوييم كجا بيا.
چهپور : به هر حال ساعت 1 بعد از نيمه شب بود كه آسيد احمد با يك بي. ام. و آمد شهسوار. آن قدر آقا خدا بيامرز آسيد احمد را دوست داشت كه واقعا از ديدنش از ته دل خوشحال مي شد. آسيد احمد هم همين طور بود. من نديده بودم كه او هرگز پاي كسي را ببوسد،ولي پاي آقا را مي بوسيد. آقا پرسيد، «مرا از كجا پيدا كردي ؟» آسيد احمد آقا لو نداد كه من گفته ام، گفت، «اطلاعاتي داريم، پيدا مي كنيم.» من ديدم قضيه مملكت است.نمي توانستم جاي آقا را نگويم.
از آن چند روزي كه آنجا بوديد چه خاطراتي داريد؟
آن چند روزي كه آنجا بوديم، آقا با مجتبي بحث جهاد را مي كردند. يك روز ظهر، آقا مي خواست بلند شود و وضو بگيرد. به مجتبي گفت، «ببين! معاد براي من مثل اين آفتاب، واضح و روشن است و كوچك ترين ترديدي در آن ندارم. تو بعد از هفتاد سال مي خواهي به من دينداري ياد بدهي؟» خيلي نصيحتش كرد. مي گفت بايد با اينها صحبت كرد. مي گفتم، «آقا! اينها عناد دارند.» مي گفت، «نه ! اينها تقصيري ندارند. من در كنارشان نبوده ام.» بنده خدا دائما زندان يا تبعيد بود. بچه هاي باهوشي بودند. آقا مي گفت اين مجتبي بچه كه بود خيلي زرنگ و باهوش بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}