آيت الله طالقاني، انقلاب و پس از انقلاب (2)


 






 

گفتگو با ولي الله چهپور و سيدمهدي طالقاني
 

از گفت و گوهاي مرحوم حاج احمد آقاخمینی با آقا چيزي يادتان است ؟
 

احمد آقا خيلي آقا را دوست داشت. آقا مي گفت، «بابا! بگذار يكي دو روزي اينجا بمانيم.» احمد آقا مي گفت، «نمي شود. بايد زود برويم قم.» بچه هاي آقا مي گفتند، «آقا يكي دو روزي بمانيم.» من گفتم، «آقا! اوضاع خطرناك است. بايد برويم.» آقا نمي دانست كه راهپيمايي شده.
سيدمهدي طالقاني: يك بار آقا را داخل راهپيمايي برديم. داخل ماشين پيدا نبود.
چهپور : ماشين هايزر آمريكايي و ضد گلوله بود. صدا از بيرون داخل ماشين نمي آمد و بايد بلندگو را روشن مي كرديم تا صدا را مي شنيديم.
سيد مهدي طالقاني : آقا مي گفت، «اين جمعيت چرا توي خيابان جمع شده اند.» به شوخي گفتيم، «آقا! شر را خودتان درست كرديد، مي پرسيد چرا جمع شده اند؟»

اين راهپيمايي كجا بود؟
 

توي همان ده چالكرود. جمعيت عجيبي جمع شده بود. از آنجا يكسره رفتيم قم.
سيد مهدي طالقاني: من خيلي دنبال اين ماجرا و مشكلي كه براي مجتبي پيش آمد بودم. تا اينكه پارسال بچه هاي مركز اسناد مطالبي را به من دادند كه خيلي چيزها برايم روشن شد. در داخل خود ما، تيم هايي بودند كه به دلايلي كه نمي دانم، از آقا خوششان نمي آمد.من در خاطرات بشارتي خواندم كه سه تا خواهر بودند كه شوهرهايشان به سازمان پيكار رفته بودند و توي اين قضيه كه اينها خودشان پيكاري بودند يا مجاهد، جاي بحث بود. شوهر يكيشان مي رود پاريس و به زنش تكليف مي كند كه در سازمان بماند. از اين خواهرها يكي خودكشي مي كند، يكي رواني مي شود و سومي ادعا مي كند كه خواهرش كشته شده و خودكشي نكرده. كي كشته ؟ مجتبي! مجتبي در آن موقعي كه به خارج رفت، سيزده چهارده سال بيشتر نداشت. خلاصه با اين حرفها، آقايان بدون سند و مدرك راه مي افتند و مي آيند مجتبي را مي گيرند، بي آنكه كلمه اي به آقا حرفي بزنند يا خبرش كنند.
چهپور: مي خواستند به آقا ضربه بزنند.
سيد مهدي طالقاني : من رد قضايا را جاهاي ديگر پيدا كردم. روزي كه ما راه افتاديم كه به قم برويم، به همه خبر داده شد كه آقاي طالقاني سالم است و مشكلي ندارد و دارد بر مي گردد. سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي در تهران اعلاميه دادند كه بچه آقا را گرفته اند كه گرفته اند، آقا كه نبايد قهر كند. هر چه گفتند آقا دارد بر مي گردد و مشكلي نيست، باز اينها اصرار داشتند كه اعلاميه را چاپ كنند و راهپيمايي راه بيندازند.
چهپور : آقا اعتراض داشتندكه اگر بچه من كاري كرده چرا نيامدند به خودم بگويند و اين بساط را راه انداختند. نبايد اين كار را بكنند. درست هم نبود قصدشان ضربه زدن به آقا بود.
سيد مهدي طالقاني: آقاي... در خاطراتش مي نويسد كه، «امام(ره) گفتند برويد و از آقاي طالقاني رفع كدورت كنيد.» ما رفتيم، ولي آقا تا آخرين روز حياتش ما را نپذيرفت. حرف من اينجاست كه انسان معمولا چيزي را كه اسباب افتخارش است،دائما نقل مي كند. اينكه آقا اينها را نپذيرفته چه افتخاري دارد. حدود سي سال از انقلاب گذشته. يك عده اي مثل مجاهدين عناد داشتند و آن كارها را مي كردند، يك عده هم از داخل اين كارها را مي كردند كه نمي دانم چرا. جالب اينجاست كه همين طيف، موقعي كه مي خواهند جايي يا پستي را بگيرند، از عكس و نام آقا بهره برداري مي كنند. اين حركت منافقانه است. يعني اينها هم كمتر از آنها نيستند.
چهپور: من سر شهادت آقاي رجايي و باهنر اينها را خيلي خوب شناختم.
سيد مهدي طالقاني : شهيد لاجوردي در وصينامه اش نوشته كه قاتل رجايي و باهنر، اينها بوده اند.
چهپور : موقعي كه دفتر نخست وزير منفجر شد، من طبقه پايين بودم، صداي انفجار كه آمد، فوري رفتم طبقه بالا. جنازه شهيد رجايي و شهيد باهنر را من و چند نفر ديگر آورديم پايين از بهزاد نبوي پرسيدم، «مسئول حراست اينجا كجاست؟» گفت،«.....» كه الان نماينده اصفهان است. گفتم، «اين را بگيريد و نگه داريد. كسي كه نتواند از رئيس جمهور و معاونش حفاظت كند، مسئول حراست نيست. جنازه ها را برديم رو به روي ساختمان گذاشتيم. صبح كه شد آقاي هاشمي رفسنجاني به من گفت، «جنازه ها را بياور بگذاريد جلوي مجلس تا از آنجا تشييع كنيم.» مرتضايي فر هم داشت آن جلوشعر مي داد كه، «كشميري! كشميري! شهادتت مبارك.» من جنازه شهيد رجايي و شهيد باهنر را گذاشتم داخل تابوت. خانم رجايي هم ايستاده بود. يك جوان هيكل داري يك كيسه بزرگ آورد داد به من و گفت، «اين جنازه كشميري است.» نگاه كردم ديدم جنازه به كلي زغال شده،‌در حالي كه شهيد رجايي و شهيد باهنر جنازه شان اين طوري نبود. گفت، «اين جنازه را هم بفرست.» گفتم، «تو برو! باشد!» اما نفرستادم. مي دانستم كلك است. اين گذشت و پرونده افتاد دست مرحوم شهيد لاجوردي. به آن خدا بيامرز گفتم جريان از اين قرار است. گفت، «آن جوانك را ببيني مي شناسي ؟» گفتم، «بله» يك روز مرا دعوت كرد اوين. ديدم او را با چشم بسته آوردند. شهيد لاجوردي به من گفت، «تو هيچي نگو» چشم هايش را باز كردند. شهيد لاجوردي از او پرسيد، «اين را مي شناسي؟» جوانك چشمش را باز نكرد. گفت، «توي نور نمي توانم ببينم.» هر كاري كرديم چشمش را باز نكرد.

از وابستگان كدام گروه بود؟
 

گمانم از منافقين بود. اينكه شهيد لاجوردي آن پرونده را تا كجا رساند. خبر ندارم.
سيد مهدي طالقاني: امام(ره) گفته بودند فعلا به دليل شرايط جنگي و بحراني پرونده را مسكوت بگذاريد، ولي من شنيده ام كه اينها پرونده را سوزانده اند! خود مرحوم لاجوردي در وصيتنامه اش بالصراحه نوشته كه مسئول اين قضيه كيست. ببينيد اين حركاتي را كه در بودن آقا كردند و بعد هم بعد از مرگ آقا انجام دادند، ريشه در مسائل مهمي دارد. اسناد و مدارك مي گويند كه... ابتدا چپ بود و در زندان توسط مسعود رجوي مسلمان شد. مسلمان شدن اين جوري هم حكايتي است.
چهپور: يك عده اي از آنها مي گفتند كه آقا مجاهدين را قبول كرده. ديديد كه آقا در سخنراني آخرش با چه احساس دردي گفتند من خود را براي اينها فدا كردم كه بيايند آدم بشوند.

در ارتباط با دهه فجر خاطره اي داريد؟
 

سيد مهدي طالقاني : قرار بود يك پروازي كه اسمش را هم گذاشته بودند پرواز انقلاب توسط ايران اير انجام شود هواپيما به پاريس برود و امام را بياوريم. من هم همراه آقا بودم. آن روز فرودگاه را بستند و نگذاشتند ما برويم.
چهپور: من يازده روز در پاريس در خدمت امام بودم.
سيد مهدي طالقاني: روزي كه امام (ره) آمدند، من ماندم دفتر و شما و آقا و محمدرضا رفتيد فرودگاه. عكس هايي هم هست كه نشان مي دهد آقا يك گوشه اي ايستاده است. آن ده روز هم ده روز اساسي انقلاب بود.
چهپور : قبل از اينكه امام از پاريس بيايند، دستور دادند كه سربازها از پادگان ها فرار كنند. سربازها گروه گروه مي آمدند دفتر آقا. آنهايي را كه مي توانستند به خانه هايشان بروند پول و لباس شخصي مي داديم و مي رفتند. آنهايي هم كه مي گفتند اگر به خانه هايمان برويم ما را لو مي دهند، از آقاي حق بين كه امام جمعه قزوين بود، جايي را اجاره كرديم و اينها را اسكان داديم. ده بيست تائي مي شدند، با ميني بوس، آنها را مي برديم. آقا مي گفت، «امام (ره) دستور مي دهند، ما عامل اجراييشان هستيم.» هيچ كس نبود. اينها را مي برديم قزوين و آنجا نگهشان مي داشتيم. چند تا را فرستاديم مدرسه رفاه، بيچاره ها را گرفتند.

از رابطه مرحوم طالقاني با امام (ره)، پيغام ها، ديدارها چه خاطره اي داريد؟
 

از چالكرود كه برگشتيم قم، آن سخنراني را كه در قم كردند، منافقين خلع سلاح شدند.آقا هميشه مي گفت، «وجود امام (ره) معجزه است.» مي پرسيدم، «يعني چه ؟» مي گفت، «آدم پير كه مي شود، قاطعيتش را از دست مي دهد و هر كس كه با آدم حرف مي زند، نظر آدم بر مي گردد. تزلزل فكري پيدا مي كند. دائم در تزلزل است. من خودم پير هستم و اين را مي دانم. اينكه امام (ره) روي حرفش مي ايستد، كار يك پيرمرد نيست. وقتي مي گويد شاه بايد برود،يعني بايد برود.» من پاريس كه بودم، مهندس بازرگان و باقي آمدند. ويزاي خدا رحمت كند حاج مهدي عراقي تمام شده بود. گفت، «تو بمان اينجا پيش امام. من بروم گذرنامه ام را تمديد كنم و بيايم.» من يازده روز پيش امام بودم. سيد جلال تهراني آمد و پيش امام (ره) نشست كه، «ما مي توانيم وليعهد را نگه داريم و فقط حالت تشريفاتي داشته باشد.» همه حرف هايشان را كه زدند، امام (ره) گفت، «شاه بايد برود.» اينها همه شان حسابي ترش كردند. امام در اينجا صحبت قشنگي كرد كه دوست دارم برايتان يادگاري بماند، فرمود، «انقلاب مشروطه انقلاب خوبي بوده. در مجلس اول بقال و نانوا هم نماينده بودند. بعد توسط همين روشنفكران، انقلاب از بين رفت و نابود شد.»
دوست دارم از روابط عمومي امام (ره) هم نكته اي را بگويم كه خيلي جالب است و هيچ كس تا به حال نشنيده است. دكتر يزدي و زنش تا نصف شب مي نشستند هر چه مقاله و مطلب از امام (ره) توي نشريات مختلف بود، ترجمه مي كردند و صبح مي دادند به امام (ره) كه اطلاعاتشان كامل باشد. يك روز يك عده خبرنگار آمدند كه ببينند تشكيلات روابط عمومي چيست، يك جايي مثل صندوقخانه هاي قديم داشتيم و چند نفري در آنجا كار مي كردند. آنها گمان كرده بودند تشكيلاتي شبيه تشكيلات پاپ آنجا راه افتاده. دكتر يزدي به من گفت، «برو روابط عمومي را به اينها نشان بده!» تعجب مي كردند كه افراد مي آمدند، پول نواري را هم كه تكثير مي كرديم از خودشان مي گرفتيم و آنها با قبول خطر ساواك، اين چيزها را داوطلبانه مي بردند ايران.

در مورد اطلاعيه دفتر مرحوم طالقاني مبني بر اينكه مردم با اعلام حكومت نظامي در خانه هايشان بمانند چه خاطره اي داريد؟
 

علي بابايي يك بار آمد از من پول خواست كه برود بيمارستان. من ندادم. بعد خواستيم برويم ملاقات. آقا گفت لازم نيست. براي خودش احساس اقتدار مي كرد. آقا امكان نداشت كاري را بدون مشورت با ريز و درشت انجام دهد. همه را وارد بازي مي كرد، اما او براي خودش احساس قدرت مي كرد. بعد هم كه بدون مشورت با كسي برداشت آن اطلاعيه را داد كه آقا واقعا داشت از شدت ناراحتي سكته مي كرد. علي بابايي آدم داغي بود و سريع تصميم مي گرفت و تصميماتش هم ناپخته بودند.
سيد مهدي طالقاني : اصلا آمدن حسين فهميده براي جريان نماز جمعه به همين دليل بود. علي بابايي آمد دفتر كه، «تو اين كار را بكن، تو آن را بكن». و خلاصه شلوغش كرد. آقاي فهميده را دقيقا به اين دليل آوردند كه دست و بال علي بابايي را ببندند و بگويند كه مديريت و برنامه ريزي با ايشان باشد. همه ناراحتي آقا از اين بود كه او بدون هماهنگي با او چنين كاري كرد، در حالي كه خود آقا در موقع تصميم گيري، كوچك و بزرگ نداشت. با همه مشورت مي كرد. اين حالت در جلسات شوراي انقلاب هم وجود داشت در اين زمينه خاطره بامزه اي يادم آمد. جلسات شوراي انقلاب، بيشترش خانه ما بود. گاهي اوقات جلسات تا ساعت 1 بعد از نصف شب طول مي كشيد. آقا به خانم بنده مي گفت، «شما به اندازه ده نفر غذا درست كن، اگر زيادتر شدند، نان و پنير بده.» يك شب خانم من نيمرو درست كرد. آقا گفت، «خانم! مثل اينكه پدر شما خان بوده!»

شما روز 21 بهمن را يادتان هست كه ساواك آمد آقا را بگيرد؟
 

چهپور: نه يادم نيست.
سيد مهدي طالقاني : من بودم. سران انقلاب را تصميم داشتند بگيرند ببرند. آقاي بهشتي را گرفته بودند. آقا را كه آمدند ببرند، گفت من نمي آيم. مي توانيد بياييد دست و پايم را بگيريد و جلوي اين جمعيت ببريد. آقا كه قديم ها هر وقت مأمورها مي آمدند، حاضر و آماده راه مي افتاد، اين دفعه گفت، «من نمي آيم. اگر زورتان مي رسد، مي توانيد مرا ببريد.» خلاصه پچ پچ و تلفن به اين طرف و آن طرف، آخرش عاجز شدند و رفتند.
چهپور: توي خانه ما هم كه بود دائما مي گفتند مي آييم و آقا را مي گيريم و من هر شب مجبور مي شدم آقا را جاي ديگري ببرم. آخرين توطئه شان همين بود. اين انقلاب را خدا حفظ كرد.
سيد مهدي طالقاني: گزارش هايي كه از ساواك درباره آقا تا 20 و 21 بهمن هست نشان مي دهد كه ساواك تا آن موقع فعال بود.
چهپور : خدا رحمت كند دكتر بهشتي را. مي گفت بچه ها مي روند اين طرف و آن طرف تلويزيون مي بينند عقده اي مي شوند. يك چيزي جاي آن بگذاريم. من آپارات گرفتم. فيلم هايي را كه مشكل نداشت مي گرفتم، هر هفته با پرده سياري توي يك مدرسه براي اين بچه ها فيلم نمايش مي دادم. يك هفته مدرسه رفاه، يك هفته جاهاي ديگر. هر وقت هم عكس زن بود، مقوا مي گرفتم جلوي آن. گاهي هم كه فيلم سريع رد مي شد و متوجه نمي شدم، خود بچه ها داد مي زدند، «آقا! آقا! مقوا!» ديديم اين جوري نمي شود. فيلم ها را مي چيدم. يك بار يك فيلم گير آوردم درباره ارتش سرخ. اينها را درست كرديم كنارش شعارهاي جهادي گذاشتيم، «و لا تحسبن الذين قتلوا...» و مثل اينها. آقاي هاشمي يك بار آمد ديد گفت، «اين را جايي نشان نده. همه تان را مي گيرند.» در كل فيلم تشويق به جهاد شده بود! يك روز يك طلبه از قم آمد و گفت، «آقاي چهپور! شنيدم شما فيلم داري.» گفت، «بله» گفت، «مي آوري براي ما نمايش بدهي؟» گفتم، «چرا نياورم ؟» برداشتم و بردم حوزه علميه نشان دادم. با خودم گفتم، «يا اولش مرا مي گيرند يا آخرش.» كارت فرهنگ و هنر هم داشتم و با كت و شلوار و كراوات رفتم. فيلم كه تمام شد، آپارات و فيلم را گذاشتم و رفتم. مأمورهاي ساواك ريخته بودند كه اين كي بود و كجا رفت. طلبه ها گفته بودند، «كارت فرهنگ و هنر داشت. ما چه مي دانيم كيست ؟» يكي از طلبه ها را همراه فيلم يك ماهي نگهش داشتند و خدا پدرش را بيامرزد مرا لو نداد. بعد آزادش كردند. فيلم محمدرسول الله (ص) را هم به شكل ويديويي با دستگاه پخش، در آن زمان خريدم 20 هزار تومان آوردم مخفيانه با آقا ديديم. دوبله هم نبود. عربي بود. يك دستگاه ويدئوي بزرگ و عجيب و غريب بود. به همه گفتند آمدند خانه ما ديدند. آقاي موسوي، آقاي هاشمي.
سيد مهدي طالقاني : قبل از انقلاب توي تالار وحدت نشان دادند بعضي ها اعتراض كردند كه اين ساواك ساز و آواز دارد.
چهپور : من از فرهنگ و هنر فيلم مي گرفتم.يك كارتون از والت ديسني گرفتم به اسم يك وجب خاك خدا. چيز عجيبي بود. يك عنكبوت دوزيست بود. از روي آب حباب ها را جمع مي كرد مي برد ته آب، بچه هايش توي آن حباب ها زندگي مي كردند. فيلم بي نظيري بود. توحيد محض بود. اين فيلم را توي خانه ام براي شهيد بهشتي گذاشتم. صدايش را هم باز كردم. حظ كرد و گفت، «خيلي عالي است. موسيقي اين هم مارش است و عيب ندارد.» بعد كه فيلم را براي آقا گذاشتم، عين همين حرف را زد كه موسيقي مارش است و صحنه را مجسم مي كند و عيبي ندارد.خودم فيلم تهيه مي كردم. با هشت ميلي متري مي گرفتم.

از آقا فيلم نگرفتيد؟
 

دوربين و اين بساط ها كه مثل حالا متداول نبود. بعد هم ميان آن همه معركه اي كه هميشه اطراف آقا بود، مگر مي شد فيلم گرفت؟

از ملاقات ايشان با عرفات و اشاره به امام موسي صدر چه نكته اي را به ياد داريد؟
 

عرفات كه آمد پيش آيت الله طالقاني، آقا سراغ امام موسي صدر را از او گرفت و گفت، «شما مي دانيد ايشان كجاست؟» آقا معتقد بود كه او جريان را مي داند. تاكيد كرد و برويد او را پيدا كنيد، اما عرفات زد زيرش و گفت من نمي دانم.
سيد مهدي طالقاني : عرفات يك كلاشينكف براي آقا آورد. معلوم نشد اين دست كيست.
چهپور : اگر آقا خانه رضايي ها بوده كه معلوم است دست كيست.

اين آقا خليل رضايي چه جور آدمي بود؟
 

خودش آدم بدي نبود، ولي تا مدتي از اينها طرفداري مي كرد.
سيد مهدي طالقاني : حاج آقا! من شنيدم توي پاريس به شدت از اينها بريده و گفته بود، «اگر زندگي مرا توي تهران به من بدهند، پشت پا مي زنم به اينها و مي آيم.»
چهپور: شانه چي آمد.
سيد مهدي طالقاني : همين. به او نرسيدند. بنده خدا همانجا با اين وضع و روز ماند تا مرد.

حساب و كتاب هاي مالي و مرحوم طالقاني چه شد؟
 

آقا حساب 444 بانك مركزي به نامش بود. بعد از فوت آقا رفتم خدمت امام (ره). يك مشتي هم طلاهايي كه از زن هاي زندان قصر مانده بود، برداشتم بردم خدمت ايشان. امام فرمودند، «اينها را چرا آوردي؟» گفتم، «آقا كه مرحوم شده، مي خواهم از شما كسب تكليف كنم.» امام به شهيد قدوسي نوشتند كه اين حساب را به نام آقاي چهپور كنيد. من گفتم اين پول مال بيت المال است. يك نفر ديگر را هم مسئول كنيد. امام (ره) آقاي كروبي را پيشنهاد دادند. آقاي كروبي هم همه چك هاي حساب 444 را يكطرفه امضا كرد و داد به من. الان توي اين حساب 23 هزار تومان پول هست. آن موقع كه آقاي كروبي در مجلس بود رفتم گفتم، «آقا! چه كار كنم؟ مي خواهم اين حساب را ببندم.» گفت، «نه! حيف است. بماند.» الان اين حساب همين طور مانده.
سيد مهدي طالقاني : همين شماره حساب خودش كلي مي ارزد. شماره حساب بانك مركزي است.

از آغاز نماز جمعه خاطراتي را نقل كنيد.
 

آقا تلفني با امام صحبت كرد كه، «آقا! الان وقتش هست كه نماز جمعه را دائر كنيم.» من كه نمي فهميدم امام (ره) از آن طرف چه مي گويند. آقا گوشي را كه گذاشت، گفت، «امام گردن خودم گذاشتند و گفتند خودت برو انجام بده.» بنده خدا مريض احوال بود و خيلي هم سختش بود. هوا هم خيلي گرم بود. پيشنهاد دانشگاه را هم آقا داد. حسين فهميده تداركات آنجا را مديريت مي كرد.

مي گفتيد كه مقام معظم رهبري يك بار به مطايبه گفته بودند شما ديگر كسي را توي خانه ات نبر. ماجرا چه بود؟
 

اول كه آقاي طالقاني خانه ما بود. بعد هم يك روز خانم آقاي بهشتي گلايه كرد به خانم من كه شب ها توي كوچه خانه شان در قلهك شعار مي دهند و بهشتي شب ها دائما توي حياط قدم مي زند و نمي تواند بخوابد. شما توي خيابان ايران يك جائي را پيدا كنيد.» خانم من هم نه مي گذارد نه بر مي دارد مي گويد، «بياييد خانه ما.» خانم بهشتي مي گويد، «من بايد به دكتر بگويم.» شب به دكتر بهشتي مي گويد كه، «خانم چهپور اين حرف را زده. بيا برويم خانه را ببين.» آقاي بهشتي مي گويد، «من خانه آقاي چهپور را ده ها بار ديده ام. شما برو ببين. اگر پسنديدي، مي رويم.» سه روزه اسباب كشي كردند و از آنجا رفتيم، پله ها را موكت كرديم. شهيد درخشان در كنار خانه جايي براي پاسدارها درست كرد، اما متأسفانه همان شب اولي كه آمدند و نشستند، دفتر حزب منفجر شد. آقاي بهشتي بنده خدا روزه هم بود. به خانمش تلفن كرده و گفته بود از اينجا ديگر را هم نزديك است.
سيد مهدي طالقاني : حاج آقا! اشاره كردم كه از همان ابتدا جرياني بود كه با آقا دشمني داشت. همان موقع كه آقا فوت كرد، آمدند شعار دادند كه «بهشتي! بهشتي ! طالقاني رو تو كشتي.» دكتر بهشتي و آقا با هم روابط بسيار صميمي و نزديكي داشتند. دكتر بهشتي خيلي به آقا علاقه داشت.
چهپور: نگاه كنيد ببينيد اينها چه كساني را ترور كردند؟ آدم هاي كارآمد و به درد بخور را. يك جوان 25 ساله از آمريكا آمده بود كه از موقع تولد همان جا بود. گفت، «مي خواهم چند دقيقه دكتر بهشتي را ببينم.» برديمش خانه قلهك. يك ربع بيست دقيقه بيشتر پيش دكتر نبود. بيرون كه آمد گفت، «آمريكايي ها نمي گذارند اين زنده بماند. خيلي مغز متفكري است.» همه شايعات را منافقين درست مي كردند. اول يك عيبي روي افراد مي گذاشتند و خرابش مي كردند تا ثابت كنند كه به درد نمي خورد. زورشان هم كه نمي رسيد او را از بين مي بردند. حميد ما الان توي بازرسي كل كشور است. مي گويد اگر دكتر بهشتي زنده مي ماند، الان دادگستري ما درجه يك شده بود. خيلي مدير بود.

از ارتباط مرحوم طالقاني و شهيد رجايي خاطره اي داريد؟
 

خانه ما با خانه شهيد رجايي دويست متر فاصله داشت. آقا گفت، «برو بگو بيايد اينجا. رفتم و او را آوردم.» آقا گفت، «بيا اينجا، مسئول دفتر سياسي شو و آنجا را اداره كن.» شهيد رجايي گفت، «مجاهدين در مدرسه رفاه رخنه كرده اند. آنجا باشم بهتراست.» مي شناخت كه اينها چه جانورهايي هستند.

در سفر كردستان همراه آقا بوديد؟
 

نه من رفته بودم زندان اوين. هويدا آنجا بود. كراوات و كت و شلوار مرتب و ريش زده و خيلي هم روحيه داشت. گفتم، «چرا اين كارها را كردي؟» گفت، «من كاري نكرده ام. هر چه بوده سيستم بوده.»
سيد مهدي طالقاني: كاش نگهش مي داشتند و از او اطلاعات بيرون مي كشيدند.
چهپور: از چيز زيادي خبر نداشت. مي گفت، «هنر من اين بود كه اول نخست وزيري من كبريت 1ريال بود و بعد از 13 سال هم همان يك ريال ماند.»

مرحوم طالقاني به اعدام سريع يا اساساً اعدام بعضي از افراد انتقاد داشتند. در اين مورد چه خاطراتي داريد؟
 

رحيم علي خرم و مقدم، رئيس ساواك را گرفته بودند و آورده بودند دفتر. آقا مي گفت اين را الكي گرفته اند. توي اين شلوغ پلوغي ها او را كرده بودند رئيس ساواك.
سيد مهدي طالقاني: مقدم آدم متدين و نمازخواني بود.
چهپور: آره، وقتي كه سران رژيم ساواك، در رفتند يا دستگير شدند اين را گذاشتند رئيس ساواك. كاره اي نبود. او و رحيم خرم را گذاشتم توي ماشين و بردم مدرسه رفاه تحويل دادم. مي توانستم در ماشين را باز كنم كه فرار كند. دو تايي را تحويل صباغيان دادم .صبح رفتم مدرسه رفاه گفتم نكند اينها را فراري بدهند. رفتم توي زيرزمين مدرسه رفاه ديدم دارند با گچ دوزبازي مي كنند.

از مراجعه افراد در صبح زود به منزلتان هم خاطراتي را نقل كنيد.
 

محمد منتظري آقا را خيلي دوست داشتند. صبح هاي زود با يك عده آدم مي آمد كله پاچه مي خريدند مي آمدند خانه ما. صباغيان و بعضي هاي ديگر هم صبح زود زنگ مي زدند خانه ما. مي گفتم، «آقا! اينها كله صبح با شما چه كار دارند؟» مي گفت، «مي خواهند وزير و وكيل شوند.» به بعضي ها هم متلك مي انداخت و مي گفت، «لحنت عوض شده! پست گرفتي ؟» دست به متلكش خوب بود. وقتش كه مي رسيد، حسابي گوشه مي زد.
سيد مهدي طالقاني: خرم را آورده بودند دفتر. حسين ما زده بود توي گوشش. آقا با او دعوا كرد كه تو چه حقي داشتي بزني. دادگاه داري؟ قاضي داري؟ چطوري سر خود حكم اجرا مي كني؟
چهپور: اگر آقا زنده مي ماند خيلي از كساني كه اعدام شدند، اعدام نمي شدند. همين مقدم كه گفتم كاره اي نبود. نه كسي را كشته بود، نه دستور جلب كسي را داده بود. توي آن شلوغي ها گذاشته بودندش رئيس ساواك باشد. ولي انقلاب كه مي شود، يك وقت هايي خشك و تر با هم مي سوزند.
سيد مهدي طالقاني: البته آقا يكي دوباري به خدا بيامرز خلخالي اعتراض كرد كه، «آقا! اين جوري صحيح نيست.»

ولي در مصاحبه ها از او حمايت مي كرد.
 

آخر در آن شرايط به چنين آدمي نياز داشتيم. قاطعيت لازم بود.
سيد مهدي طالقاني : روزهاي آخر عمرش با او صحبت مي كرديم، گفت كه آقا در مواردي به او تذكر مي داده. خودش هم مي گفت كه سر اعدام هويدا عجله كرده و مي شد از او اطلاعات زيادتري به دست آورد.
چهپور: نكته خنده داري كه يادم هست اين است كه دكتر هويدا يك زن بود و ماما هم بود. گفتيم اگر با او خارجي حرف بزني، تو را هم حبس مي كنيم.
سيد مهدي طالقاني : اين كه چيزي نيست. ايادي، دكتر شاه را آقا مي گفت دامپزشك است!

خاطره رحلت ايشان را نقل كنيد.
 

نكته اي كه خانم از آقا مي داند و خيلي سوزناك است، مربوط به شب آخر است. برق رفته بود. تلفن هم قطع شده بود. صبح آن روز قرار بود سفير شوروي بيايد. به خانم هم فرمود كه شب چند تا مهمان دارم و غذايي فراهم كن. خانم زرشك پلو با مرغ درست كرد. بعد از ظهر آقا منزل بود و داشت از راديو به جريان مجلس خبرگان گوش مي داد. نمي دانم چه شد و چه شنيد كه عصباني شد و گفت، «فوري مرا ببر مجلس.» بعد هم گفت، «اينها مي آيند، شما يك چيزي تدارك ببين.» شب هم رفتم ايشان را از مجلس خبرگان آوردم.

حالشان خوب بود؟
 

كاملا طبيعي بود.

از مذاكره مرحوم طالقاني با سفير شوروي چيزي يادتان هست ؟
 

من در جلسه نبودم. آن شب به قدري خسته بودم كه با كت و شلوار روي تخت افتادم. يك وقت خانم گفت، «پاشو! آقا بالاي پله ها ايستاده دارد صدايت مي كند.» بلند شدم و ديدم آقا بالاي پله هاست و گفت، «من حالم به هم خورده. مثل اينكه سرما خورده ام.» گفتم، «بروم دكتر بياورم؟» گفت، «نه، لازم نيست. سرما خورده ام. كولر اتاق مرا خاموش كن.» رفتم و كولر اتاق آقا را خاموش كردم. بعد گفت، «روغني چيزي بياور روي سينه من بمال.» خانم از مكه پماد آورده بود. آن را به سينه آقا ماليدم. آقا يك شال نازك مشكي، مثل يك عمامه كوچك داشت. گفت، «اين را محكم دور سينه من ببند.» و من اين كار را كردم.

اينها را كه به شما مي گفتند حالشان چطور بود؟
 

حرف مي زد، اما تنفسش درست نبود. وقتي شال را بستم. ديدم نفس آقا درست نيست، گفتم، «آقا! طاقباز بخوابيد تا بهتر بتوانيد نفس بكشيد.» به خانم گفتم مراقب آقا باشد و خودم رفتم دنبال دكتر. اول رفتم خانه دكتر شيباني. بعد رفتم بيمارستان شفا يحياييان و گفتم دستگاه اكسيژن براي آقاي طالقاني بياوريد. نمي دانم از تلفن همگاني زنگ زده بودم به محمدرضا يا تلفن سر شب قطع بود، بعد وصل شد. به هر حال او هم دكتر آورده بود. دختر كوچك من، بالاي سر آقا بود. بعد از جريان فوت آقا، من رفتم به آسيد احمد گفتم كه، «براي پيدا كردن دكتر، آن هم براي چنين شخصيت مملكتي چه مصيبتي كشيده ام و تو يك فكري براي امام (ره) كن.» واقعا احساس خطر مي كردم. گفت «امام اجازه نمي دهد. گفتم، «يك درمانگاه بساز و بگو عمومي است. براي همه باشد، امام قبول مي كند.»

چرا به امداد دفتر خبر نداديد؟
 

كسي نبود.
سيد مهدي طالقاني : چرا، دكتر كشيك داشتيم، منتهي در آن شرايط چيزي كه به ذهن حاج آقا رسيده بود اين بود كه دكتر شيباني را كه به آقا نزديك هم بود، پيدا كند. اتفاقا دكتري كه محمدرضا آورده بود، دكتر امداد خودمان بود.
چهپور: دكتر شيباني رفيق و هم زنداني آقا بود. گفتم او را كه بياورم، لازم باشد دكترهاي ديگر را خبر مي كند. آن وقت شب اين اتفاق كه پيش آمد به احمد آقا هشدار دادم كه درمانگاه درست كند و دقيقا مراقب حال امام باشد.

بعد از فوت، كسي معاينه شان نكرد كه علت فوت مشخص شود؟
 

همان دكتري كه محمدرضا آورد، معاينه كرد و گفت آقا سكته كرده. بعد هم يك عده از دانشگاه ريختند و عكاس ها و خبرنگارها و جنازه را بردند دانشگاه. آن قدر شلوغ بود كه من اصلا نفهميدم چه شد.

به ديگران چه كسي خبر داد؟
 

بيشترش را محمدرضا. به مهندس بازرگان گمانم خودم زنگ زدم. در مورد فوت آقا يك نكته ديگر هم يادم آمد. آن موقع برق ها رفته بود. خانم چراغ لامپا را روشن كرد تا راه پله روشن شود. آقا گفته بود، «مثل اينكه قرار است برويم ببينيم آن طرف چه خبر است !» كه خانم گفته بود،«آقا! اين فرمايشات چيست كه مي فرماييد؟» و از اين صحبت ها. آقا باز تكرار كرده بود، «خير! بايد برويم ببينيم آن طرف چه خبر است !» من از اينجا مي فهمم كه مردان خدا چطور از دنيا كنده مي شوند و از ماندنشان بدشان مي آيد.
سيد مهدي طالقاني : توي بهشت زهرا يك چيزي به آن بنده خدا گفته بود.
چهپور : آقا به مسئول غسالخانه گفته بود، «مرا كه مي آورند، خوب بشوييد.»
براي افتتاح آنجا رفته بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22