جلوه هائي از سلوك فرهنگي و سياسي آيت الله طالقاني (1)


 






 

گفتگو با سيد محمد صادق قاضي طباطبايي
 

درآمد
 

از آن هنگام كه در سال هاي نخستين جواني با معرفي و توصيه امام، طالقاني را شناخت، دل در گروه انديشه عمل او نهاد. بدان گونه كه در دادگاه و زندان و سفر، مصاحب او بود. حاصل اين مجالست و تلمذ طولاني انبوهي از آموزه ها و خاطراتي است كه حتي گفت و شنود طولاني ما نيز نتوانست تمامي آنها را در بر گيرد. با سپاس از جناب سيد محمد صادق طباطبائي كه با ما به گفت و گو نشستند.

از آشنايي خود با مرحوم آيت الله طالقاني خاطراتي را ذكر كنيد.
 

آغاز آشنايي بنده با ايشان به سال 42 و آغاز نهضت حضرت امام بر مي گردد. من از طريق امام با مرحوم آيت الله طالقاني آشنا شدم. علتش هم اين بود كه ما در منزل امام زياد تردد داشتيم و زياد با ايشان صحبت مي كرديم. اساسا من در كار محضرداري به توصيه امام آمدم و ايشان فرمودند اخوي ما (آقاي پسنديده) هم محضردار است و چه كسي بهتر از شماها؟ هيچ خوف نداشته باشيد و سراغ اين جور كارها برويد. بعد فرمودند به تهران مي رويد، آقاي طالقاني در مسجد هدايت هستند و تفسير قرآن مي گويند ؛ محفلشان را درك مي كنيد. من كه به تهران آمدم و مقيم شدم، واقعا در اينجا آشنايي نداشتم. بر حسب اطلاعي كه از مرحوم امام گرفته بودم و تفحصي كه كردم، مسجد هدايت را پيدا كردم. آمدم و ديدم آقا شب هاي جمعه جلسه تفسير قرآن دارند و بدون اغراق در همان جلسه اول جذب ايشان شدم.

ايشان چه ويژگي هايي داشتند كه شما جذب كردند؟
 

معمولا مجالس،‌مجلس موعظه و خطابه هستند، ولي مجلس ايشان واقعا مجلس تفسير بود. خيلي ها از تفسير گفتن گريزانند. الان هم «تفسير گو» در ايران زياد نداريم و اگر بگوييم كه به اندازه انگشتان دست هستند، اغراق نكرده ايم. چه در تهران و چه در قم. در قم كه آيت الله جوادي آملي تفسير مي گويند،‌گاهي اوقات هم آقاي قرائتي كه بيشتر شرح مي دهند تا تفسير در تهران در سال هاي اخير آيت الله ضياء آبادي تفسير مي گفتند و اخيراً مجلسشان تعطيل شده است. مرحوم آيت الله طالقاني از همان ابتدا فهميده بودند كه رمز مشكلات جامعه ما، دوري از قرآن است و لذا به رويكرد به قرآن خيلي زياد اهميت مي دادند و براي اين امر تلاش مي كردند و جا هم باز كرده بود. البته ايشان با مخالفت هاي عديده اي هم روبرو بودند.

آيا از اين مخالفت ها خاطراتي هم داريد؟
 

خاطرات چون ممكن است به اسامي اشخاص برگردد، از اين امر پرهيز مي كنم، ولي همان حرف هايي بود كه به مرحوم علامه طباطبايي هم مي زدند و مي گفتند چرا فقه و فقاهت را رها كرديد و به تفسير پرداختيد. خدا رحمت كند آيت الله خوئي را در نجف. يك بار در نجف كه درباره تفسير آيت الله طباطبايي نزد ايشان صحبت شده بود، گفته بودند، «آقاي طباطبايي مرجعيت را به خاطر قرآن رها كرده و به تفسير پرداخته.» يعني اين قدر تفسير گفتن در حوزه ها شاق بوده. يادم هست آيت الله طباطبائي هم كه در قم تفسير مي گفتند، با مشكلات عديده اي روبرو مي شوند. گاه از ايشان خواسته مي شد كه جلسات تفسير را تعطيل كنند. سال ها قبل از آن، حتي در مورد درس عرفان و اخلاقي كه مرحوم امام در مدرسه فيضيه مي فرمودند، نزد بعضي از آقايان سعايت شده بود و امام در زمان آيت الله بروجردي، اين درس را تعطيل كردند. مرحوم طالقاني شايد اولين شخصيتي بودند كه در تهران باب رويكرد به قرآن باز كردند. قبل از ايشان جلسات تفسير در تهران بود، ولي رونق جلسات ايشان را نداشت، چون ايشان در جمع روشنفكران تدريس مي كردند و پاي ايشان به دانشگاه باز شده بود، در حالي كه تا آن زمان هيچ يك از مفسرين به دانشگاه راه پيدا نكرده بودند و ايشان شخصيت منحصر به فردي در اين زمينه بود. بعدها مرحوم آقاي مطهري و ديگران به دانشگاه رفتند، اما كمتر به تفسير پرداختند. بيشتر به موعظه و خطابه پرداختند و تفسيرشان خيلي كم بود. آشنايي من با مرحوم آيت الله طالقاني به اين نحو شروع شد و بعدها هم در زندان شماره 4 قصر در خدمت ايشان بوديم كه واقعا ايام خوش زندگي من آن زندان بود و بسيار بهره بردم. به قول سعدي حال من چنين بود كه، «من آزادي نمي خواهم كه با يوسف به زندانم.» تمام اوقاتش درس بود و كلاس بود و حتي مكالماتي كه با ايشان و افراد ديگر داشتيم، در ساختن انسان براي آينده بسيار مفيد و مؤثر بودند.

با توجه به مراوداتي كه هم با حضرت امام و هم با مرحوم آيت الله طالقاني داشتيد، از ارتباط بين آن دو اگر خاطراتي داريد، نقل كنيد.
 

مرحوم آيت الله طالقاني از شاگردان آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائري و آيت الله آسيد محمد حجت در قم بودند. آن زمان ها حوزه تازه تأسيس شده بود. حوزه قم در سال 1340قمري توسط مرحوم شيخ تأسيس شد.البته قبل از آن هم در قم حوزه بود، كما اينكه مرحوم آيت الله بافقي قبل از حاج شيخ عبدالكريم در قم بودند. ايشان مرحوم شيخ عبدالكريم را از اراك دعوت كردند به قم. ايشان هم در اراك بودند، لذا از مراجع برجسته،معدودي و انگشت شماري در قم بودند. مرحوم آيت الله طالقاني در درس مرحوم آيت الله حائري و مرحوم آيت الله حجت بودند. مرحوم امام و مرحوم پدر من هم به درس ايشان مي رفتند و بسياري از بزرگاني كه بعدها در قم به مراحل بالايي رسيدند، از شاگردان مرحوم حاج شيخ مرحوم حجت و مرحوم آسيد محمدتقي خوانساري صميميت خاصي داشتند، علت هم شايد اين باشد كه ايشان بيش از ديگر مراجع به امر سياست مي پرداختند. در قضيه ملي شدن صنعت نفت، ايشان فتوا دادند، در حالي كه خيلي ها، از جمله مرحوم آيت الله العظمي بروجردي در اين امور دخالت نمي كردند. حتي در قضيه شهادت و كشتن مرحوم نواب صفوي و يارانش هم تقريبا به سكوت گذشت. اين در حالي بود كه هم در آن مقطع و هم چند سال قبل از آن آيت الله طالقاني، از معدود علمايي بودند كه به آنان كمك كردند. ما يك وقتي به طالقان رفتيم و آقاي طالقاني به ما اتاقي دادند و گفتندكه نواب و يارانش چند وقتي را در همين اتاقي كه شما ملاحظه مي كنيد در خفا و پنهان بودند. مي فرمودند مرحوم نواب نصف شب بلند مي شد و اذان مي گفت. مي گفتم، «آقا! اذان نگوييد. هم براي خودتان شر درست مي كنيد و هم براي ما.» و متقاعدشان كردم كه اذان نگويند. روابط حسنه اي هم بين مرحوم طالقاني و مرحوم نواب بود. به هر حال مرحوم طالقاني ايام درسشان را در قم بودند و طبيعتاً با مرحوم امام که جزو اولين هايي بودند كه همراه مرحوم حاج شيخ به قم آمدند، آشنايي و رفاقت داشتند، به خصوص اينكه هم مرحوم امام
و هم مرحوم طالقاني عليه رضاشاه فعاليت داشتند. مرحوم آقاي طالقاني اولين زندانشان را در سال 1318 رفتند، يعني در اوج قدرت رضاشاه، مرحوم امام هم كتاب «كشف الاسرار» شان را در همان زمان ها عليه رضاشاه نوشتند، بنابراين نزديكي و رفاقت اين دو عزيز با هم، بسيار طبيعي و عادي است. ما واقعا در قم هر جا مي رفتيم، از باب تفسير اشباع نمي شديم. وقتي به توصيه حضرت امام به مسجد هدايت رفتيم، واقعا مرحوم طالقاني ما را اشباع كرد. تا زماني كه مرحوم طالقاني و ما بيرون از زندان بوديم، هر شب جمعه، برنامه تفسير برقرار بود. بعدها هم كه مرحوم دكتر شريعتي و مرحوم شهيد رجايي آمدند.

نحوه دستگيري و سپس همبند بودنتان با آيت الله طالقاني چگونه بود؟
 

مرحوم آيت الله طالقاني را كه گرفتند، در عشرت آباد كه حالا بيمارستان خانواده شده، محاكمه كردند. ما هم در جلسات دادگاهشان شركت مي كرديم، به ويژه من همراه با مرحوم آقاي سيد احمد طبيبي شبستري، داماد حاج آقا مرتضي شبستري كه صاحب تفسير بود. ايشان آدم بسيار خوبي بود و تفسير مفاتيح الجنان هم دارد. ما در آنجا به اين فكر افتاديم كه براي استخلاص آقاي طالقاني، از قم به وسيله مرحوم امام اقدام كنيم. هشت نه نفر بوديم و از دانشجويان هم در جمع ما بودند. رفتيم قم به منزل امام و من از طرف جمع صحبت كردم. مرحوم امام هم پاسخ دادند كه طبيعي است كه اسلام از اين فداكاري ها نياز دارد. نگران نباشيد و ما هم اقدامات خود را خواهيم كرد. اقدامات مرحوم امام هم طبيعي است كه جز اعلاميه نمي توانست باشد، چون با دستگاه كه ارتباطي نداشتند. بعد از مرحوم امام به منزل آقاي شريعتمداري رفتيم و در آنجا من به تنهايي صحبت كردم. مرحوم شريعتمداري يك پيشكار داشت به نام شيخ علامرضا زنجاني كه فقط ايشان ناظر بود كه ما صحبت كرديم. از آنجا آمديم به طرف صحن حضرت معصومه (س). مي خواستيم وارد صحن شويم، آقاي كامكار كه رئيس آگاهي قم بود، دست مرا گرفت و گفت ، «آن جيپي كه آن طرف خيابان ايستاده منتظر توست. به دوستانت كاري نداشته باش و برو سوار شو.» من سوار شدم و آمديم به اداره آگاهي. خود اين آقاي كامكار هم نشست پشت ميز و سوال و جواب را شروع كرد. اولين سوالش از من اين بود كه منزل آقاي خميني رفته بوديد يا نه ؟ من متوجه شدم كه از ابتداي حركت ما آگاهي ندارد، چون ما ابتدا به منزل امام رفته بوديم. گفتم، «خير! نرفته بوديم. مي خواستيم بعد از زيارت برويم.» تمام محور سخن به منزل آقاي شريعتمداري برمي گشت كه چه گفتيد؟ و شما آمده ايد كه تحريك كنيد و از اين حرف ها. بديهي بود كه من هر چه هم نفي مي كردم، او همه چيز را مي دانست. در همين سؤال و جواب ها با آقاي كامكار بوديم كه يك نفر ورزشكاري كه عمدتا در بيت آقاي شريعتمداري بود و آقاي سيد حسن ميره اي نام داشت، آمد. ايشان سفارش بنده را به آقاي كامكار كرد كه ايشان آقازاده است و لذا مرا آن شب به زندان نفرستادند و همان جا در حياط تختي زدند و آنجا خوابيدم و صبح مرا فرستادند به ساواك قم و ساواك قم هم مرا فرستادند تهران و از آنجا رفتيم به قزل قلعه. مدتي در قزل قلعه بوديم و بعد رفتيم به زندان قصر و در آنجا از نزديك معاشر شديم با مرحوم آقاي طالقاني، مهندس بازرگان دكتر سحابي و داريوش فروهر، احمد علي بابايي، مرحوم ابوالقاسم وكيلي، مرحوم طاهري و عده اي ديگر.

از جريان دادگاه چه خاطراتي داريد؟
 

قره باغي كه بعدها رئيس ستاد مشترك ارتش شد، آن موقع رئيس دادگاه اينها بود. من با مرحوم آقاي طيبي شبستري در دادگاه بوديم. مرحوم آيت الله طالقاني در موقع ورود هيئت رئيسه قيام نمي كردند. مرحوم آقاي طالقاني مي گفتند ما دادگاه را به رسميت نمي شناسيم. من و آقاي طيبي همبند نشديم و ما را از دادگاه اخراج كردند. ما نگران بوديم كه از فرداي آن روز به ما اجازه ورود ندهند كه معلوم شد كه اين طور نيست. در دادگاه نماز جماعت داشتيم و آقاي طالقاني امام جماعت بودند و با مشكلات زيادي هم اجازه اين كار را مي دادند. بعد از اين محاكمه بود كه آقاي قره باغي درجه گرفت و رفت به طرف گرگان و بعد هم فرمانده شد و مدارج ترقي را طي كرد، چون خيلي ها حاضر به محاكمه اينها نبودند. معلوماتشان هم اجازه نمي داد. بنده خودم كه محاكمه مي شدم، رئيس دادگاه همين آقاي قره باغي بود. يكي از اتهاماتم اين بود كه كتاب هاي مرحوم جلال آل احمد را از خانه ما گرفته بودند و يكي از آنها «خسي در ميقات» بود كه وكيل مدافع من كه يك افسر ارتش بود و البته وكيل تسخيري بود، گفت، «تيمسار! رياست دادگاه! از منزل ايشان كتاب «حسني در ميقات» گرفته شده كه جلوي دانشگاه فراوان به فروش مي رسد.كه آقاي قره باغي زد روي زنگ و گفت، «اين حسني در ميقات نيست و خسي در ميقات است.» بعد كه آمدم به زندان، اين براي خودش لطيفه اي شد.

از خاطرات زندان بگوييد.
 

ايشان در زندان مرتبا تدريس و موعظه اش را داشتند. قرآن درس مي دادند.

مشكلي نداشتند؟
 

چرا، فراوان مشكل داشتند، اما همه را به جان مي خريدند. به عنوان مثال مرحوم طيب را كه شهيد كردند، صبح كه صداي تير آمد، مرحوم طالقاني به من فرمودند، «اين صداي تيرمال طيب است.» بعد در اخبار آمد.شب كه در حياط زندان 4 بوديم، ايشان بعد از نماز براي طيب قرآن خواندن و سخنراني كردند. رئيس زندان 4 مأموري را فرستاد كه به آقا بگويد صحبت نكنند. مأمور آمد، رويش نشد بگويد و نشست. دومي و سومي هم به همين ترتيب و بالاخره خود رئيس زندان آمد، خودش هم نشست. بعد گفت، «آقا! ما آمده بوديم به شما بگوييم صحبت نكنيد.» آيه مباركه، «و لا تحسبن الذين قتلوا» قرائت شد و مرحوم طالقاني صحبت كردند.

ايشان نسبت به طيب چه تلقي اي داشتند؟
 

در مورد گذشته به او تلقي خوبي نداشتند. هيچ انساني نبود كه از گذشته طيب خاطره خوشي داشته باشد، ولي عاقبت به خير شد. من خودم در جلسه اي در مسجد حاج ابوالفتح در ميدان شاه (قيام فعلي) بودم كه شهيد عراقي، عكس بزرگي از امام را روي منبر زده بودند. طيب كمي پايين تر در ايام عاشورا روضه اي داشت و عكس شاه را زده بود و آنها مأمور شده بودند كه بيايند اين جلسه را به هم بريزند. وقتي مرحوم طيب با دسته اي آمد كه جلسه ما را به هم بريزد، مداح جلسه اي با مهارت خاصي شروع كرد به تجليل از طيب كه، «ماشاءالله به اين همت ايشان كه روضه خود را رها كرده و آمده به مجلس سيد الشهدا. ما و شما همه نوكر سيد الشهدا هستيم.» و خلاصه آنقدر هندوانه زير بغل مرحوم طيب گذاشت كه او از آن كاري كه مي خواست بكند، منصرف شد. با تعظيم و تكريم هم آنها را راه انداختند و رفتند. به هر حال مرحوم آقاي طالقاني به رغم پيشينه فكري، در بزرگداشت طيب اين صحبت را كردند و هر چه مسئولان زندان فشار مي آوردند، ايشان كار خودشان را مي كردند و گاهي هم به شوخي به رئيس زندان مي گفتند، «حالا من حرف بزنم زندانم مي كني؟» رئيس زندان مي گفت، «ما تنها كاري كه اينجا مي توانيم بكنيم اين است كه شما را ببريم به انفرادي.» ضمنا اين را هم عرض كنم كه تمام مأمورين زندان نسبت به ايشان احترام خاصي قائل بودند، ولو به ظاهر نمي توانستند آن احترام را اعمال كنند، ولي قلباً آقاي طالقاني را دوست داشتند. اين سرلشكر نصيري كه بعدها رئيس ساواك شد، آن زمان رئيس شهرباني بود و زندان هم زير نظر شهرباني بود. ما اتاق ملاقاتمان نرده داشت و فاصله نرده ها طوري بود كه راحت مي توانستيم چيزهايي را مبادله كنيم. دو تا مأمور مي گذاشتند دو طرف اتاق. قرار شد در اين اتاق توري بگذارند. نصيري خودش آمد و مرحوم آقاي طالقاني به او خطاب و عتاب تندي كردند و فايده اين كار اين بود كه تا مدت هاي مديدي اين توري را نگذاشتند و بعد گزارش به آنها رسيده بود كه اينها از داخل و بيرون زندان اعلاميه رد و بدل مي كنند و بعد توري را گذاشتند، اما اين موضوع مدتي به درازا كشيد. خود نصيري هم جلوي آقاي طالقاني، مؤدب مي ايستاد و خيلي محترمانه مؤدبانه حرف مي زد، در حالي كه آقاي طالقاني خيلي به او تندي و تغير مي كردند. مرحوم طالقاني اهميتي نمي دادند كه طرف چقدر قدرت دارد.

از ملاقات هايي كه افراد در زندان با ايشان داشتند، چه خاطراتي داريد؟
 

يك روز مرحوم علامه طباطبايي،مرحوم پدر من آيت الله قاضي و مرحوم آيت الله آ شيخ حسن مقدس كه پيشنماز مسجد اعظم قلهك بودند، در زندان شماره 4 قصر به ديدن من آمدند. اتفاقا عده اي از طلاب هم از قم براي ديدن مرحوم آيت الله طالقاني آمده بودند. يكي ازآقايان، ظاهراً اعلاميه اي در جيبش بود. آن وقت ها هم تفتيش بدني مي كردند. مرحوم پدر من مي گويند، «شما اعلاميه ها را به من بده»، چون اگر بر مي گشت، او را مي گرفتند و بدتر مي شد. آن آقا امتناع كرده و گفته بود، «شما خبر نداريد كه اگر بگيرند، چه ها مي كنند.» و خلاصه اعلاميه ها را نداده بود. علامه طباطبايي به ايشان فرموده بودند، «وقتي آقا مي گويند اعلاميه ها را بده، بده و كاري نداشته باش كه ايشان چه مي كنند.» آن آقا اعلاميه ها را مي دهد و مرحوم پدر مي گذارند در جيبشان. مرحوم علامه طباطبايي بعدها فرمودند، «ما همه آمديم داخل زندان و تك تك ما را گشتند. به پدر شما كه رسيدند گفتند شما بفرماييد آقا و ايشان را نگشتند. من برايم مسئله شده بود كه چطور شد ايشان را نگشتند و چه ذكري بود و چه سري بود. وقتي آمديم بيرون و از ايشان پرسيدم، چيزي جواب ندادند، ولي بعدها در احوالات مرحوم حاج ميرزا علي آقا قاضي خواندم كه ايشان وقتي مي رفتند پيش ظالمي يا كسي، فرموده بودند ده تا از حروف مقطعه قرآن مثل حم، يس را بخوانيد و دستتان را ببنديد. وقتي نزد او رسيديد باز كنيد، زبانش بسته مي شود.فكر مي كنم آن روز هم اين كار را كردند.» من فكر مي كردم پدرم و علامه طباطبايي با مرحوم طالقاني ارتباط و آشنايي ندارند. وقتي آمديم در اتاق ملاقات، موقعي كه آقاي طالقاني آمدند، اينها از ما بريدند و پرداختند به ايشان و از گذشته هاي دور و دراز خاطراتي را نقل كردند و من آنجا متوجه شدم كه اينها رفاقت هاي خيلي قديمي دارند، هر چند در حضور مأمورين جاي بروز اين چيزها نبود.
وقتي پدرم آمدند، با آنكه آن روزها در اجتماع هنوز چندان به شأن و منزلت ايشان و علامه طباطبايي پي نبرده بودند، با اين همه شأن من خيلي بالا رفت. آقاي طالقاني مي گفتند كه هر وقت به قم مي روند، حتما خدمت به علامه طباطبايي مي روند. البته ايشان كم قم مي رفتند. يك بار در بيرون زندان يكي از خويشان مرحوم طالقاني فوت شده بود و بنده در قم ايشان را ديدم كه دارند مي روند قبرستان.رفتم خدمتشان. خيلي هم شلوغ نبود. اين خويشاوند آقاي طالقاني را در يكي از مقابر نزديك وادي السلام دفن كردند. مرحوم طالقاني فرمودند، «دلم مي خواهد بعضي از دوستان و آشنايان را در اينجا ببينم.» گفتم، «آقا! الان ساعت خوبي است، اگر صلاح بدانيد برويم منزل آقاي طباطبايي.» گفتند، «خيلي خوب است.» رفتيم و ملاقات مختصري بود. شب هم قرار بود آقاي طالقاني به خاطر مراسم آن متوفي برگردند به تهران. مكاتبه را كه نمي دانم، ولي مراودات ايشان با مرحوم علامه طباطبايي هر وقت كه اقتضا مي كرد بود. با مرحوم علامه جعفري هم مراوده داشتند. مرحوم علامه جعفري يك وقت به من فرمودند كه من مي خواستم براي تحصيل به نجف بروم، مرحوم آقاي طالقاني به من فرمودند كه آنجا رفتي. درس شيخ مرتضي طالقاني را از دست نده. ما رفتيم به نجف و ديديم كه آن بزرگوار از اعاظم حوزه است. ايشان مرگ خودشان را هم پيش بيني كرده بود. آقاي جعفري مي فرمودند ما يك روز رفتيم، ايشان گفتند،‌«ديگر براي چه آمدي؟ خر طالقان مرد و پالانش مانده.» ما تعجب كرديم. اين عبارت از شخصيتي مثل ايشان خيلي بعيد بود. فهميديم كه از موضوع قريب الوقوعي دارد به ما خبر مي دهد. به ما فرمود صبح كه بياييد خبر مي شويد كه من مرده ام. همان طور هم شده بود. مستخدم مدرسه كه رفته بود وضو بگيرد، ديده بود كه ايشان فوت كرده اند. مرحوم شيخ مرتضي تا آخر عمر ازدواج نكرد. حالات خاصي داشت. در طالقان بود و گوسفندداري مي كرد و يكمرتبه بدين منوال رشد كرد. خدا رحمتش كند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22