گفتگو با مهدي غيوران و طاهره سجادي
درآمد
حمايت بسياري از مبارزين از سازمان مجاهدين در دوران پيش از تغيير ايدئولوژيك و موضع گيري آنها پس از اين تغيير، موضوعي است كه كمتر به شكل شفاف و روشن مطرح شده و لذا شبهات بسياري را برانگيخته و به ويژه در جو افراط و تفريط ها، حقايق به روشني تبيين و بيان نشده اند.مهدي غيوران و طاهره سجادي از آنجا كه در متن و بطن مبارزات بوده و در راه اعتقادات اصيل خود متحمل زندان ها و شكنجه هاي بسيار شده و بعدها هم از هر گونه شائبه سهم خواهي، به دور ماندند، از مورد اعتمادترين و صالح ترين افراد در واكاوي اين موضوع مبهم تاريخ معاصر هستند و در اين گفت و گو، تا جائي كه امكان و بضاعت نشريه اجازه مي داد، به اين مهم پرداخته اند.
با توجه به اينكه شما در جريان ملاقات مرحوم طالقاني با بهرام آرام پس از مسئله تغيير ايدئولوژيك سازمان مجاهدين بوده ايد، خاطرات خود را از آن جريان تعريف كنيد.
غيوران :يك روز بهرام آرام به من گفت، «ما مي توانيم آيت الله طالقاني را ببينيم ؟» من گفتم با ايشان صحبت مي كنم. حدود سال 53 و بعد از آمدن ايشان از تبعيد بود. من آيت الله طالقاني را ديدم و با ايشان صحبت كردم و گفتم،«اين بچه ها مي خواهند شما را ببينند. مانعي ندارد؟» گفتند، «خير. مشكلي نيست.» من رفتم و با آنها صحبت كردم. آنها تاريخ و روزش را تعيين كردند و من آمدم مجدداً با آقا صحبت كردم و ايشان گفتند، «آماده ام» بعد من به اعظم خانم گفتم كه، «شما آقا را سوار كنيد و بياوريد فلان جا، من با ماشين مي آيم و آقا را تحويل مي گيرم.» اعظم خانم سر ساعت آقا را آورد. من ماشين خودم را دادم به اعظم خانم و خودم ماشين اعظم خانم را بردم. ما آقا را برديم و به جايي رسانديم. بهرام آرام ماشين را گرفت و آقا را برد. بعدها فهميدم پيش وحيد افراخته برده. آنها مي روند پيش وحيد. درباره چه چيزي صحبت مي كنند؟ من نمي دانم، ولي قطعا درباره تغيير ايدئولوژي صحبت كرده بودند، چون آقا همان موقع يا چند روز بعد از من پرسيدند، «اينها تغيير ايدئولوژي داده اند؟»
شما نمي دانستيد ؟
غيوران : خير، من در كميته مشترك فهميدم. به هر صورت به آقا گفتم، «نمي دانم، ولي تحقيق مي كنم.» بعد از چهار پنج روز به آيت الله طالقاني گفتم، «نمي توانم. اصلا نمي شود تحقيق و بررسي كرد.» در ارتباط با انجام كاري، سه مجتهد به من اجازه داده بودند. يكي از آنها آيت الله طالقاني بودند. آقاي طالقاني بعد از اينكه از من پرسيدند كه آيا اينها تغيير ايدئولوژي داده اند و من جواب دادم كه نمي دانم، ايشان گفتند، «كمك كردن به اينها ديگر جايز نيست.» ما هم از همان موقع كمك ها را قطع كرديم، ولي با آنها بوديم. بعد از اين اتفاق،بهرام آرام به من گفت، «مي شود آقاي هاشمي را ببينم؟» من با آقاي هاشمي صحبت كردم و قبول كردند. من ايشان را سوار ماشين كردم و بردم و با بهرام آرام صحبت كردند. من در اتاق نبودم. وقتي آقاي هاشمي را سوار ماشين كردم كه برگرديم، ايشان پرسيدند، «اينها تغيير ايدئولوژي داده اند؟» گفتم، «اتفاقا يك آقاي ديگري هم اين را پرسيده اند، به ايشان گفته ام كه تحقيق و بررسي مي كنم، اما نمي توانم بررسي بكنم و نمي دانم.»
سازمان مجاهدين هنوز تغيير ايدئولوژي را علني نكرده بود؟
غيوران : خير، ولي با آيت الله طالقاني و آيت الله هاشمي صحبت كرده بودند. مي دانم كه آقاي هاشمي را تهديد هم كرده بودند. ايشان پس فرداي آن روز مي خواستند بروند خارج كه رفتند. وقتي برگشتند، مرا دستگير كرده بودند. وحيد افراخته آقاي هاشمي و طالقاني را هم لو داده بود.
چه كسي با آيت الله طالقاني صحبت كرده بود؟
غيوران: وحيد افراخته. ولي حتما بهرام آرام هم حضور داشته، ولي با آقاي هاشمي فقط بهرام آرام صحبت كرده بود. به هر حال ديگر به آنها كمك مالي نكرديم. قبلا اينها يك بانكي را زدند كه رئيس آن آدم متديني بود و چند بچه هم داشت و در اجتماع واكنش بسيار بدي داشت. من به اينها گفتم،«شما بانك نزنيد كه اينطور بازتاب بدي داشته باشد، هر چه بخواهيد من به شما مي دهم.» دقيقا يادم نيست كه مجاهدين بانك را زده بودند يا ماركسيست ها، ولي به هر حال به آنها گفتم كه اين كار را نكنند، چون افراد بي گناه كشته مي شوند يا صدمه مي بينند.
خانم سجادي ! از خاطراتي آيت الله طالقاني، كدام به ذهنتان نزديك تر است ؟
سجادي : يادم هست منزل آقاي چهپور از مرحوم طالقاني درباره موسيقي اي كه در متن فيلم هايي بود كه آقاي چهپور مي گرفتند و مي گذاشتند، سئوال كردم كه اين موسيقي حرام نيست ؟ ايشان گفتند موسيقي كه شما اشاره كرديد حرام است، اين موسيقي نيست. بعد از انقلاب من يك ماه جلوتر از حاج آقا غيوران آزاد شدم. در يك ملاقات حاج آقا به من گفتند كه نزد آقاي طالقاني بروم و به ايشان بگويم كه مقداري پول نزد حاج آقا هست كه بهتر است الان كه خرج هست، حاج آقا پول ها را به ايشان بدهند. من پيغام را به مرحوم طالقاني رساندم و ايشان از پايداري و استقامت آقاي غيوران تعريف كردند و گفتند، «الان به پول نياز نيست. انشاءالله خودشان مي آيند و پول را مصرف مي كنند.» البته هميشه ايشان را مي ديديم، اما اينكه صحبتي شده باشد، نه نشد.
در زندان زنان كه بوديد، از دوران حبس مرحوم طالقاني به ويژه پس از فتوا چه خاطراتي داريد؟
سجادي: مسئله فتوا كه مطرح شد،خواهران رضايي ها، از جمله فاطمه رضايي كه ازآن طرف اطلاعاتي رابه دست مي آورد، نظرشان نسبت به آيت الله طالقاني خيلي منفي بود، حتي مي گفتند كه دوره تاريخي روحانيون تمام شده است و همه آنها همين طورند و فقط تا يك حدي با مبارزه پيش مي آيند و بعد مي برند. بعدها همين ها دائما تكرار مي كردند پدر طالقاني، پدر طالقاني و اين براي من خيلي عجيب بود، چون اين جور تحليل ها را در زندان كميته مشترك از آنها شنيده بودم.
در مورد ويژگي هاي شخصيتي وحيد افراخته توضيحاتي بدهيد.
غيوران : يك دفعه احمد يا رضا رضايي مرا با او فرستاد جايي. گمانم قبل از 54 يا اوايل آن بود. فردا صبحش قرار بود از طرف دربار ميتينگي داده شود. هر بار هم كه اينها مي خواستند ميتينگ بدهند، همه كارگرهاي كارخانه ها را سوار اتوبوس و ميني بوس مي كردند و مي آوردند. ما فهميديم كه قرار است سخنران اصلي آنها ساعت 9 صبح بيايد. شب رفتيم و يك بمب ساعتي در آنجا كار گذاشتيم.البته اين بمب فقط صدا داشت و به كسي صدمه نمي زد. يك روز آمدند مرا بردند كميته مشترك و پرسيدند،«وحيد افراخته را مي شناسي ؟» گفتم، «نه». سه چهار بار اين را از من پرسيدند و من جواب منفي دادم. آخر سر گفتم، «او را بياوريد، شايد از روي قيافه اش بشناسم.» او را آوردند. من به خاطر اين كه به وحيد بفهمانم كه گفته ام او را نمي شناسم و از قول من حرف نزن، باز تكرار كردم كه او را نمي شناسم. بعد وحيد افراخته برگشت به طرف من و گفت، «تو مرا نمي شناسي؟» گفتم، «نه.» گفت، «چطور؟ يادت نيست با هم رفتيم و بمب گذاشتيم و تو اين حرف را به من زدي. چطور مرا نمي شناسي؟»
بازجو شده بود؟
غيوران: يك بازجوي درست و حسابي! من به او توپيدم كه خفه خون بگير و به آرش كه بازجوي من بود، گفتم، «اين با كس ديگري رفته، او را نمي خواهد لو بدهد، مرا جلو انداخته.» آرش گفت، «اين دروغ نمي گويد و راست هم مي گفتند خيلي به وحيد افراخته اعتماد داشتند، يعني عضدي او را به كار كشيده بود. طوري بود كه حتي پرونده ها را هم مي ديد. به او قول داده بودند كه مأمور ساواكش كنند.
اين حالت بعد از دستگيري پيش آمد؟
غيوران : بله، قبل از آن با ساواك همكاري نداشت. يك كمي هم در اول كار مقاومت كرد، ولي بعد همه را لو داد. هر چه اطلاعات كه بهرام آرام به او داده بود، وحيد افراخته به ساواك مي داد. حتي جاسازي خانه ما را هم به او گفته بود.
سجادي: وحيد افراخته حتي اسم حاج آقا را هم نمي دانست و ايشان را با نام مستعار مي شناخت، اما بهرام چون به خانه ما رفت و آمد داشت، همه چيز را مي دانست.
غيوران: بعد كه وحيد افراخته را با من روبرو كردند، متوجه شدم كه اطلاعات منزل ما را كامل مي دانسته و معلوم بود كه همه آنها را از بهرام آرام گرفته. بعضي از چيزها هم لو نرفت. از جمله آقاي هاشمي منزلشان كمي پايين تر از منزل ما بود. يك روز به من گفتند، «يكي از دوستان دو تا اسلحه مي خواهد به ما بدهد.» پرسيدم، «مطمئن هستيد كه نقشه نيست يا طرف، نفودي نيست؟» گفتند، «مطمئنم.» گفتم، «پس من مي آيم اسلحه ها را جاسازي مي كنم. اگر لو رفت و آمدند سراغ اسلحه ها، جايشان را نشان بدهيد كه بروند بردارند و بگوييد كه اسلحه ها را از دست طرف گرفته و نگه داشته ايد كه تحويل بدهيد. اگر هم لو نرفت كه من بعد از يك ماه مي آيم و تحويل مي گيرم.» اين مطلب را خوشبختانه به بهرام آرام نگفته بودم، وگرنه او هم به وحيد مي گفت و وحيد لو مي داد و جرم آقاي هاشمي خيلي سنگين تر از آنچه كه بود، مي شد.
با اين همه همكاري وحيد افراخته، چرا اعدامش كردند؟
غيوران : وحيد يك آمريكايي را كشته بود و پرونده اش دست آمريكايي ها بود،دست ساواك نبود. آمريكائي ها بايد نظر مي دادند. هر اطلاعاتي كه داشت از او گرفتند و بعد هم بنا به نظر آمريكايي ها اعدامش كردند. اساساً در مورد پرونده ما مستشاران آمريكايي نظر مي دادند. مثلا وقتي منصور را كشتند من و باجناقم با آقاي ميرمحمدي رفتيم پيش آقاي غلامرضا سعيدي كه با سيد ضياء نخست وزير رضاشاه مربوط بود. به سيد ضياء، نخست وزير رضاشاه مربوط بود. به سيد ضياء گفتيم، «يك كاري كنيد كه اينها را نكشند و شاه اينها را ببخشد.» سيد ضياء گفت، «شاه هيچ كاره است، اما من دو روز ديگر با او ملاقات دارم و با او صحبت مي كنم. شما هم فلان روز بياييد و ترتيب اين كار را مي دهم.» ما فلان روز رفتيم و او گفت، «اعليحضرت به من گفته من كاره اي نيستم. حتي اظهار نظر هم نمي توانم بكنم.» نخست وزير شاه را كشته بودند و او اختيار اظهار نظر هم نداشت. وقتي سيد ضيا اين را گفت، ما دست و پايمان را جمع كرديم و آمديم.
سجادي: وحيد افراخته از نظر شخصيتي آدم بسيار مزخرفي بود. من بيرون زندان او را نديده بودم.داخل زندان ديدم. اينها برايشان فقط در رهبري قرار گرفتن و مهم بودن و قدرت داشتن،اصل بود. ساواكي ها هم روانشناس هاي خوبي بودند و همه را خوب مي شناختند، به همين خاطر به وحيد افراخته اتاق مخصوص داده بودند و مثل ماها در سلول نبود. يادم هست آرش به خدا رحمت كند دكتر لبافي نژاد گفته بود، «چرا همكاري نمي كني كه مثل وحيد وضعيت خوبي داشته باشي. ببين آزاد است و براي خودش مي چرخد.» يك بار هم من در اتاق بازجويي بودم و بازجوها داشتند بين خودشان گلايه مي كردند كه ساواك دست وحيد را خيلي باز گذاشته و او دارد از همه چيز سر درمي آورد. آنها خبر نداشتند كه مقامات بالا چه نقشه اي براي او دارند. معمولا رده هاي پايين نمي دانستند آن بالاها چه خبر است. وحيد را براي بازجويي همه مي آوردند. هنوز حالش خيلي هم خوب نبود، چون شكنجه اش كرده بودند. من او را نديده بودم، اما از نشاني هايي مي داد حيرت مي كردم. مثلا مي گفت فلان روز در فلان جا شما را ديده اند.
دروغ مي گفت ؟
سجادي: خير همه را راست مي گفت. البته من گفتم دروغ مي گويد. اين در همه محله ها حضور داشته و ما را تعقيب مي كرده و دقيق مي دانست و به ساواك هم گفته بود. خيلي هم در انتقال دانسته هايش به ساواك عجله داشت. دائما از شاه و ساواك تعريف مي كرد و اينكه خيلي پيشرفت كرده ايم. من خيلي عصباني مي شدم، اما منوچهري بازجو آنجا بود و نمي توانستيم واكنشي نشان بدهم. حتي از بچه هاي من هم حرف مي زد. من هم روي بچه هايم خيلي حساس بودم كه نكند بلايي سر آنها بياورند. يك بار وقتي بازجو داشت با تلفن حرف مي زد و حواسش نبود به وحيد گفتم، «اين چيزها را اينجا كشف كردي؟» مي خواستم به او حالي كنم كه دو تا سيلي خوردي، دهنت باز شده ؟ يك بار هم گفتم، «خجالت بكش و دهنت را ببند. من سه تا بچه دارم.» گفت، «خدا بزرگه.» گفتم، «تو خفه شو و حرف نزن. تو خدا حاليت هست ؟» روز دادگاه هم كه مدام حرف زد و چيزي را ناگفته باقي نگذاشت. اينها چنان خودشان را به لجن كشيدند كه جا براي هيچ چيز باقي نگذاشتند. توي دادگاه كه نشسته بوديم و احكام را دادند، جلوي من نشسته بود. گفتم، «وحيد! اين همه خوش خدمتي كردي، آخرش هم كه برايت حكم اعدام دادند.» گفت، «حكم با اجرا خيلي فرق مي كند.» يعني تا آخرين لحظه مي خواستند او را از نظر اطلاعاتي بدوشند و به او گفته بودند برايت حكم اعدام مي دهيم، اما اجرا نمي كنيم. خيلي آدم لجني بود. بسيار پست تر از آنچه كه بشود فكرش را كرد.
غيوران : نسل اوليه و ا حمد رضا رضايي بچه هاي مسلمان و خوبي بودند، اما اين نسل دوم آدم هاي كثيف و پستي بودند. يادم هست احمد به من گفت، «فلاني از من پرسيده من مسلمان مي ميرم يا ماركسيست؟ حالا من از تو مي پرسم ماركسيست مي ميرم يا مسلمان؟» خيلي مقيد بودند. بچه هاي خوبي هم بودند. آدم تصورش را هم نمي كرد كه اينها اينطوري بشوند.
سجادي: آن اوايل بهرام آرام هم اين جوري نبود. كسي تصورش را نمي كرد كه اينها اين طور بشوند، ولي زمينه هايش را داشتند و التقاط،كار خودش را با آنها كرد. اينها شيوه هاي تبليغاتيشان خيلي قوي بود. بيچاره بچه هايي كه گير اينها مي افتادند. اوايل انقلاب بچه ها را سر چهار راه ها نگه مي داشتند و اينها چنان تحت نفوذ سازمان بودند كه هر چه هم حرف مي شنيدند و حتي كتك مي خوردند، از جايشان تكان نمي خوردند. بعضي هايشان كه در زندان بودند، بعد از يكي دو سال كه بيرون رفتند، هنوز در حال و هواي اوليه بودند و خبر از تغييرات سازمان نداشتند. اينها با همه وجودشان مي رفتند و كار مي كردند و بعد كه برخوردهاي عجيبي را از سران سازمان مي ديدند، حيرت مي كردند. مثلا يك بار زلزله آمده بود و اينها را با وانتي كه در اطراف آن پلاكاردهاي كمك هاي مردمي سازمان مجاهدين را زده بودند، بردند و شهر زلزله زده چرخاندند و هيچ كاري هم نكردند. وقتي اينها اعتراض كردند كه، «پس چرا كاري نمي كنيم؟» جواب داده بودند، «همين كه مردم، حضور ما را ببينند كافي است! » اينها افراد زندان ديده بودند و كم و بيش متوجه ماهيت سازمان شدند. بقيه متوجه نمي شدند و تاوان سختي هم مي دادند، از جمله فجايعي كه در خانه هاي تيمي پيش مي آمد يا قتل هايي كه مي كردند.
غيوران : تأسف بارتر اينكه اغلب اينها پدر و مادرهاي متديني هم داشتند و از طريق سازمان به اين وضعيت دچار مي شدند.
سجادي: اوايل سال 58، قرار بود آرش محاكمه شود. خواهران رضائي ها با مادر كبيري آمده بودند دم در زندان و سر و صدا راه انداخته بودند كه، «ما ده دقيقه است كه اينجا معطليم.» من گفتم، «بابا! هنوز خبري نيست. اينها همان بچه هاي خودمان هستند كه دارند صندلي ها را مي كشند و مي آورند. بازجوها را هم گرفته اند.جلوي خانواده هاي اينها اين كارها را نكنيد. فحش ندهيد.» اينها فكر مي كردند همه چيز متعلق به آنهاست. مي گفتند، «ما زحمت كشيديم و حالا اينها آمده اند حاصل زحمات ما را ببرند.» نمي توانستند بپذيرند كه بقيه هم زحمت كشيده اند. آن اواخر كه من در زندان قصر بودم. همين اشرف ربيعي كه همسر مسعود رجوي شد، مي گفت، «اينها قدرت طلب و انحصار طلب هستند.» بعد كه آمد بيرون و قاتي اينها شد، نظرش تغيير كرد. اتفاقا تا قبل از اين تحول!! با ما رفت و آمد داشت و در زندان با ما دوست بود. دختر خوبي هم بود.
غيوران : پيش شما تظاهر مي كرده! يك بار كه مرا مي بردند بهداري، او هم در ماشين بهداريبود. به او گفتم، «اين قدر دور و بر اين مسعود رجوي نگرد. از نظر اعتقادي آدم درستي نيست.» به من گفت، «حرف نزن ! تو او را نمي شناسي.» البته من كه حرفم را مي زدم، ولي مي خواهم بگويم از همان داخل زندان نظرش اين بود.
سجادي: خدا عاقبت ما را هم به خير كند. حب رياست و دنياطلبي چيز هولناكي است.
اعدام هاي درون سازماني آنها توجيهي داشت؟
غيوران : آدم جنايتكار كه توجيه نمي خواهد. با زدن برچسب هايي چون خائن و بريده، آدم مي كشتند. به هيچ اصلي پايبند نبودند.
سجادي: خود ما هم نمي دانستيم كه اينها شهيد شريف واقفي را كشته اند. اين را در زندان فهميديم.
آيا اعترافات وحيد افراخته آن قدر وزن داشت كه اين همه آدم را لو بدهد يا ساواك او را دستاويز كرده بود براي دستگيري و حبس افراد؟
سجادي: هم اين هم آن. بالاخره وحيد افراخته در سطوح بالاي سازماني بود و از همه چيز خبر داشت و در اين مرحله هم واقعا اعترافات او نقش داشت.
غيوران : مرا كه گرفتند فقط در ارتباط با سر تيپ زندي پور و آمريكايي ها بود و اين عنايت پروردگار بود كه چيز ديگري نمي دانستند. اينها دائما مرا مي زدند و مي گفتند حرف بزن. حسابي مرا با كابل زدند. سه چهار بار پرسيدند كه حرف بزن. بعد بدنم را سوزاندند و خلاصه شكنجه اي نبودكه انجام ندادند،طوري كه خودشان به اين نتيجه رسيدند كه من زنده نمي مانم. آخر سر گفتم اگر علي را نشان بدهم، آزادم مي كنيد؟ گفتند، بله. گفتم مغازه ما جايي است توي سرچشمه و فلان جا. علي مي آيد آنجا. عنايت خدا بود كه اين حرف ها به ذهنم رسيد. گفتند چطوري مي آيد؟ گفتم تلفن مي زند و مي گويد باتري حاضراست ؟ خلاصه با همين داستان ها بردمشان دم مغازه. نشستم پشت ميز. من سه تا هدف داشتم. يكي اينكه اگر بتوانم فرار كنم، ديگر اينكه در اين فاصله كتك نخوردم و سوم اينكه به هادي خان پيغام بدهم. سه چهار نفر مسلسل به دست هم مراقب بودند كه من فرار نكنم. داشتم با خودم فكر مي كردم چه جوري حرفم را حالي هادي خان كنم كه اينها نفهمند ؟ اگر او را بگيرند و ببرند كميته مشترك كه همه چيز لو مي رود و يك عده اي گرفتار مي شوند. خدا انداخت به ذهنم و به منوچهري گفتم كه به هادي خان كار ياد بدهم اين را بگويم كه من اصلا فني نيستم. اما هميشه روي ميز باتري و دينام و اين بساط بود. من گفتم هادي خان ! اگر خواستي بفهمي كه ايراد اين دينام از چيست ؟ بايد اين كار را بكني. دو سيم را زدم و سر و صداي حسابي بلند شد و وسط آن سر و صدا به او گفتم كه به چه كساني چه پيغام هايي را برسانند و الحمدالله رساند. خلاصه ما حدود 200 نفر مأموران اينها را علاف كرده بوديم. اينها فهميدند كه سركارشان گذاشتيم، مرا بردند و حسابي زدند و بعد هم شوك الكتريكي دادند، به طوري كه من بي هوش شدم و چهارماه در بيمارستان شهرباني بستري بودم. بعد از چهارماه كه مي خواستند مرا از بيمارستان برگردانند،خدا توي دهن من انداخت كه خودت را بزن به حواسپرتي. هر چه از من مي پرسيدند اسمت چيست؟ چند تا بچه داري؟ مي گفتم اسم چيست؟ بچه چيست؟ و اينها كم كم باور كردند كه من در اثر شوك فراموشي گرفته ام. رسولي آمد و لعنتي به جاي آيت الله مي گفت آفت الله. چند بار آيت الله طالقاني و آيت الله هاشمي و شهيد رجايي را اسم مي آورد. من به زمين نگاه مي كردم كه اولا قيافه آنها را نبينم. ثانيا آنها از قيافه من متوجه چيزي نشوند. چندين بار از من پرسيدند تو آيت الله طالقاني را نمي شناسي ؟ من جواب دادم نه. و تمام قصه بردن ايشان را نزد بهرام آرام را مو به مو تعريف مي كرد. همه را وحيد لو داده بود. آنهايي را كه يقين كرده بودند مي دانند مي گفتم. يك بار آرش آمد پيش من و گفت، غيوران ! ملاقات نمي خواهي؟ گفتم نه. گفت نمي خواهي بچه ها را ببيني ؟ گفتم نه. گفت تلفن قاسم را مي دهي ؟ يادم هست كه سه جور حرف زدم. اين شوك باعث شد كه نه چيزي را لو بدهم و نه شكنجه بشوم. اين هم خواست خدا بود.
از بازتاب فتوا چيزي يادتان هست ؟
غيوران : فتوا را كه دادند حدود 13،12 نفر از بند 1 آمدند پيش ما. آقاي لاجوردي، بادامچيان و عسكر اولادي بودند كه اينها آمدند پيش من. من به آنها گفتم كه، «قرار است ما از مجاهدين جدا شويم.» آقاي لاجوردي يا عسكر اولادي گفتند، «شما اين دو سه روزه حرفي نزن. ما با مسعود رجوي صحبت مي كنيم. اگر فهميدند كه يا علي و با هم هستيم، ولي اگر نفهميدند كه ما جدا مي شويم، شما هم جدا شو.» اينها رفتند دو سه جلسه اي با مسعود رجوي صحبت كردند.
او كدام بند بود؟
غيوران : همان بند 2 اوين كه با هم بوديم. با او صحبت كردند و به من گفتند، «ما فردا صبح جدا مي شويم. شما هم خواستي بيا.» من هم صبح رفتم پيش آنها. ظهر كه شد، نگهباني آقاي عسكر اولادي را خواست. از او پرسيدند، «چرا در اينجا جدا شديد؟» جواب داده بود، «ما آنجا جدا بوديم، اينجا هم جدا هستيم.» گفتند، «چرا غيوران آمده پيش شما ؟» گفتند، «ما غيوران را از قبل مي شناختيم. حالا هم آمده پيش ما.» بعد هم به من گفت، «اگر از تو پرسيدند، همين را بگو كه دو حرفه نشويم.» كه خوشبختانه مرا نبردند و نپرسيدند.
بعد از آزادي برخوردي با آقاي طالقاني داشتيد؟
غيوران : من رفتم پيش ايشان و حدود سيصد هزار تومان پول دادم به ايشان كه در آن زمان پول زيادي بود و قرار شد خرج مردم شود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}