گفتگو با سيد محمدحسين ميرابوالقاسمي
درآمد
او از جمله كساني است كه بختياري زيستن در سايه فكري و حمايت هاي عملي آيت الله طالقاني را از دوران طفوليت داشته و عملا تحت سرپرستي ايشان رشد و نما يافته است. خاطرات او از تلاش هاي اين مرد بزرگ در عمران و آبادي گليرد، بسيار شنيدني است. او معتقد است برجستگي گليرد نسبت به تمامي روستاهاي طالقان، مطلقا به دليل انتساب آن به نام «طالقاني» و از بركت وجود اوست. ميرابوالقاسمي ديني را كه نسبت به مرحوم طالقاني احساس مي كند. در حد توان و با تلاشي قابل تقدير، در كتاب دو جلدي «طالقاني : فريادي در سكوت» به رشته تحرير كشانده است.
طالقان مهد چهره هاي شاخص ديني، فرهنگي و سياسي اين مرز و بوم است. چه ويژگي بارزي در مرحوم آيت الله طالقاني بود كه در ميان بزرگان طالقان، انس و الفت ويژه اي با ايشان پيدا كرديد؟
ابتدا ارتباط ما خانوادگي بود. پدر من در اين ده ساكن بود، اينجا مركزيتي بود براي مرحوم حاج سيد ابوالحسن و بعد حاج سيد محمود، چون اساسا اداره امور جاري زندگي آندو، دست پدر من بود. خواهرم و همه اعضاي خانواده من،همه ارتباط نزديك و تنگاتنگي با خانواده ايشان داشتند. آقا وقتي تشريف مي آوردند طالقان، اگر اول هم به خانه ما وارد نمي شدند، باز همه امكانات آسايش ايشان را ما فراهم مي كرديم كه ايشان بيايند مستقر بشوند و به زندگي خودشان برسند. اين ارتباط از زمان مرحوم حاج سيد ابوالحسن بود تا به زمان مرحوم حاج سيد محمود. هنگامي كه پدرم مرحوم شد، مرحوم طالقاني نامه اي به خانواده ما نوشت و اظهار تأسف كرد كه به علت بعضي از گرفتاري ها نتوانسته به طالقان بيايد و بعد اشاره كرد كه مرگ مرحوم سيد اسحاق در من آن چنان تأثير كرد كه تاكنون كمتر كسي مرگش اين چنين در من مؤثر بوده است.در آن موقع 16،15 سال بيشتر نداشتم. آقا در آنجا تأكيد كرده اند كه بايد به فكر بچه ها باشيم و من به سهم خود، كوتاهي نخواهم كرد، يعني اين قدر ارتباط مرحوم طالقاني ويژگي هايي داشت كه من نه تنها در روحانيون گليرد كه دركل روحانيون، كمتر ديده ام. يكي از مختصات ايشان اين بود كه به نسل جوان بسيار بها مي داد. توي ده هم كه مي آمد، بيشتر توجهش به نسل جوان بود. نه من كه همه هم سن و سالان من، اين احساس نزديكي و صميميت را با ايشان داشتند.
دومين خصلت مرحوم طالقاني، مردمي بودن ايشان بود. طالقاني نمونه والاي «مردمي بودن» بود. سال 47 بود كه ايشان از زندان آزاد شدند. به طالقان آمدند و آن سال بيش از هر سال در طالقان ماندند. يك روز مرا صدا زدند و پرسيدند، «اين جوان ها دارند چه مي كنند؟ چرا بايد سرگردان باشند؟ برايشان برنامه مي گذاريم.»بعد دستور دادند كه در مسجد قديمي اينجا برايشان برنامه بگذاريم و قرار شد كه هر دوشنبه برايشان جلسه بگذاريم. بنا بود كساني در اين جلسات شركت كنند كه ديپلم به پايين نباشند و سنشان هم بالاي سي سال نباشد. تعدادي از پيرمردان ده چند بار آمدند كه در اين جلسات شركت كنند و من راهشان ندادم.آنها رفتند پيش آقا و از من شكايت كردند و آقا از من حمايت كردند. به هر حال كلاس هاي اصول عقايد راه اندازي شدند. هر هفته دو سه نفر موضوعاتي را انتخاب مي كردند يا در جلسه برايشان تعيين مي شد و مي رفتند و تحقيق مي كردند و مي آمدند و مطالبشان را مي آوردند و مطرح مي كردند و بين جوان ها بحث مي شد. آقا در آخر جلسه نيم ساعتي مي آمدند مي نشستند و هر سئوالي را كه بي پاسخ مانده بود، جواب مي دادند، آن هم با زبان بسيار ساده اي كه حتي براي جواناني كه پا از ده بيرون نگذاشته بودند، قابل درك بود. وقتي كه آقا نبودند، از بقيه روحانيون مي خواستند كه بيايند جواب جوان ها را بدهند، ولي آنها اغلب نمي توانستند جوان ها را قانع كنند و يا حوصله شان را نداشتند، در حالي كه توجه آقا عمدتا به جوانان بوده. بنده از همين جا بودكه خطم را تغيير دادم.
يعني چه كرديد؟
يعني نگاهم به دين از آن خط سنتي و مذهبي موروثي جدا شد و رفتم دنبال مطالعه و تحقيق. در تهران به مسجد هدايت مي رفتم. آقا در ده در چند كار پيشقدم شدند كه در آن زمان براي مردم قابل هضم نبود. ايشان در سال 1328 مردم را جمع كردند و گفتند، «چرا بچه هايتان سرگردانند ؟ برويد تقاضاي مدرسه كنيد.» كسي گوش نداد. دوباره در سال 1329 آمدند و اين را مطرح كردند. مردم بهانه گرفتند كه جا نداريم. آقا فرمودند، «اين خانه من!» خانه قديمي و تاريك بود و دردكلاس نمي خورد. گفتند كه همه كمك كنند. يكي از خصوصيات ايشان اين بود كه مي گفتند در كار جمعي، همه بايد كمك كنند و آمدند و دو تا از اتاق ها را، با تعويض درها و پنجره ها تبديل به كلاس درس كردند و در همان سال براي ده، مدرسه راه انداختند. سال بعد آمدند و سئوال كردند كه،«چرا دخترها را نفرستاده ايد؟» خانواده ها دخترها را به مدرسه نمي فرستادند.آقا فرمودند،«سال بعد مي آيم و هر كس دخترش را به مدرسه نفرستاده باشد، از او بازخواست مي كنم. اين در شرايطي بودكه پيرمردان ده ما گريه مي كردند و مي گفتند، «سيد محمود آمده نمازخانه سيد ابوالحسن را مدرسه كرده كه بچه هاي ما بروند آنجا بي دين شوند!» ولي آقا به اين حرف ها اعتنايي نكردند و تحت تأثير قرار نگرفتند و اول قدم ايشان راه اندازي مدرسه بود. هر سال هم مي آمدند و به مدرسه سر مي زدند. دو بار هم در سال به مدرسه كمك مي كردند. از آموزش و پرورش اندكي كرايه مي گرفتند، بعد روي آن پول مي گذاشتند و مداد و دفتر و كتاب و لوازم التحرير مي خريدند و اول سال به همان بچه ها مي دادند.شب عيد به جز چند نفر كه نياز نداشتند، براي بقيه بلا استثنا كفش و لباس مي خريدند و مي فرستادند. هر وقت كه مي آمدند و كلاس هاي درس دائر بود، از شاگردان مي پرسيدند، «كدام يك نمره خوب گرفته ايد؟» و به آنها يكي پنج توماني جايز مي دادند و براي اينكه بقيه بچه ها ناراحت نشوند، هميشه توي جيبشان آب نباتي چيزي بود. و به آنها مي دادند. بسيار به نسل جوان نزديك بودند و همين موجب شد كه توجه ما به ايشان بيشتر از بقيه روحانيون باشد.
مرحوم طالقاني در احداث بسياري از نيازهاي بهداشتي و ديني ده پيشتاز بودند. خود ايشان چقدر در كار ساخت آنها مشاركت داشتند؟
نكته بسيار جالبي است. قبل از انقلاب هر چه عمران در ده داريم. مرهون آيت الله طالقاني هستيم. خود من از طرف ايشان نمايندگي داشتم كه به مراكز مختلف در تهران رجوع كنم. اولين اولويت ما ساختن مدرسه بود و حمام. ما اول يك حمام غيربهداشتي خزينه اي داشتيم و لذا تراخم و كچلي بيداد مي كرد. سالي كه ايشان از زندان آزاد شدند، يعني اوايل سال 47، مصادف شد با فوت مرحوم حاج سيد محيي الدين،شوهر همشيره ايشان. چهلم ايشان براي شركت در اين مراسم به گليرد آمدند و تمام نيروهاي ژاندارمري و نظامي اينجا به خاطر همين مسئله بسيج شده بودند. ايشان آمدند اينجا و حمام را ديدند و خيلي ناراحت شدند. من و چند نفر ديگر را خواستند و گفتند، «بياييد حمام را خراب كنيد و از نو بسازيد.» من بعد از نماز مغرب به مردم گفتم، «طبق فرموده آقا مي خواهيم حمام را خراب كنيم و حمام بهداشتي جديدي بسازيم.» عده اي مخالفت كردند كه پول نداريم، ولي اكثريت قبول كردند. حمام را خراب كرديم، ولي با دوسه مشكل اساسي روبرو شديم. مردم ابتدا گفتند بودجه نداريم. آقا فرمودند، «سرانه نفري ده تومان پول بدهند يا كارگري كنند، از زن و مرد، همه. بقيه هرچه كم آمد، من مي دهم.» قرار شد افراد از 5 سال به بالا را حساب كنيم. اولين كلنگ تخريب را آقا زدند. مشكل مهم تر اينكه اكثريت ده مخالف«دوش» بودند و مي گفتند با دوش پاك نمي شويم. مخصوصا پيرمردها، از جمله سيد طاهر و سيد ناصرالدين كه شيوخ ده هم بودند. سيدامين از ده خودمان بود. در تهران در منزل پيچ شميران آقا، با او قرارداد بستيم كه حمام را بسازد. عين قرارداد الان نزد من هست. اول به مردم نگفتيم كه داريم حمام را چگونه مي سازيم. وقتي ساخته شد و رسيد به نصب دوش ها، سر و صداها بلند شدند. هر كسي از من مي پرسيد كه اين چه وضعي است ؟ مي گفتم برويد پيش آقا. آن قدر پيش آقا رفتند كه بالاخره آقا كلافه شدند و يك روز مرا خواستند و گفتند، «سيد! اين ها مرا كلافه كردند، يك گوشه هم يك حوض درست كنيد، بگذاريد اينها راحت باشند.»
ما عينا همين كار را كرديم و ضمن اينكه پنج تا دوش زديم، يك حوضچه هم درست كرديم براي آنهايي كه دوش نمي خواستند. يك عده اي تا آخر هم زير دوش نرفتند و از همان حوضچه استفاده مي كردند. چقدر آقا بنده خدا تلاش كردند حالي آنها كنند كه اين آب آلوده است و بيماري مي آورد، ولي گوش نمي دادند. تمام مصالح حمام را از پل گوران با قاطر و الاغ مي آورديم. بودجه هر چه كم آمد، خود آقا دادند.
و قديم و تاريك بود. چند بار تصميم گرفتيم آن را درست كنيم، نمي شد. باز هم آقا در سال 51 و قبل از تبعيد، مردم را خواستند وگفتند، «مسجد را درست كنيد.» و باز بهانه ها شروع شدند. كنار مسجد يك خانه موروثي قرار داشت كه متعلق به خانمي بود كه پنج تا پسر شرور هم داشت. آقا گفتند، «برويم ببينيم مي توانيم اين خانه را براي مسجد بگيريم.» رفتيم در آن اطراف دوري زديم، يك دفعه چشممان به اتاقي افتاد. آقا نگاهي كردند و گفتند، «من از اين اتاق خاطره خوبي دارم. دو تا زمستان در اين اتاق به مكتبخانه آمده ام. حتي روزهايي هم كه برف زياد بود، مرا كول مي كردند مي آوردند اينجا. مكتب كه تمام شد، دوباره كول ميكردند بر مي گرداندند خانه.» به هر صورت با آن خانم صحبت كرديم و خانه اش را 15 هزار تومان كه بيشتر از قيمت خانه هم بود، خريديم. آقا مي گفتند، «طوري بايد به او پول داد كه بتواند جاي ديگر خانه بسازد.» بخشي را اهالي و بقيه را خود آقا دادند. بعد از اين جريان، آقا تبعيد شدند و كار خوابيد. دوباره ما آمديم پيش مرحوم آسيد شرف الدين كه از روحانيون معروف بود. ايشان آمدند كلنگ مسجد را زدند، ولي باز نيمه كار ماند تا زماني كه مرحوم آقا از تبعيد برگشتند.مهندس عبدالعلي بازرگان نقشه مسجد را داد. يك روز بهاري آقا گفتند،«كي وقتداري برويم براي مسجد؟» گفتم، «من كه آموزش و پرورشي هستم، پنجشنبه و جمعه مي توانم بيايم.» ايشان با آقاي بازرگان آمدند كرج، صبحانه را هم خورديم و آمديم گليرد. در «وشته» هم كلنگ مسجد شان را تازه زده بودند. چندين مسجد در طالقان هست كه اگر نگوييم از نظر مالي، از نظر پيشگامي،مرحوم آقاي طالقاني باني آنها بوده اند. مسجد «وشته» مسجد بالاي گوران، مسجد گليرد، اينها يادگاري هاي مرحوم آيت الله طالقاني هستند. به هر حال رفتيم به مسجد «وشته» سر بزنيم، اوانك پياده شديم. از آنجا ماشين نمي رفت. قاطر آورديم و سوار شديم. داشتيم مي رفتيم، ديديم كنار جاده آهن ريخته اند. مرحوم آقا برگشتند به طرف مهندس وگفت، «آقا عبدالعلي! شما طرح داده ايد كه مسجد را با آهن بسازند؟» گفت، «نه آقا! من پول بي زبان مردم را بريزم توي جيب بلژيكي و فلان جايي ؟ اين همه درخت اينجا هست. من اين كار را نكرده ام. خودشان سر خود اين كار را كرده اند.» بعد رفتيم «وشته» و آقا كدخدا و بزرگان آنجا را خواستند و به آنها توپيدند كه، «چرا اين كار را كرديد؟» و در مسجد گليرد يك مترآهن هم به كار نرفته. مسجد «وشته» را هم ايشان نقشه اش را داده بودند كه چون اين كار را كردند و آهن آوردند، ديگر نرفتند. مسجدشان هم درست و حسابي از كار در نيامد. به هر حال رفتيم مسجد «وشته» و بعد بادامستان و نماز را پشت سر آقا خوانديم و بعد رفتيم گليرد و فردا صبح رفتيم مسجد. مهندس هنوز نقشه را نكشيده بود. مرحوم آقا گفتند، «من گچ مي ريزم.»گفتم، «گچ لباس شما را از بين مي برد.» آقا عبا را جمع كردند و آستين ها را زدند بالا و دو نفري سر نخ را گرفتند كه ابعاد را در بياورند و من گچ ريختم. به هر حال ساخت مسجد آن سال شروع نشد و سال بعد (54) باز آقا زنداني شدند و پيغام دادند كه مسجد را بسازيد و با اينكه در زندان بودند، با كمك ايشان مسجد را ساختيم. ايشان يك بار در 28 آبان 57 آمدند و در مسجد جديد نماز خواندند و قرار بود بعدها بيايند كه عمرشان كفاف نداد.
از اختفاي مرحوم نواب در طالقان چه خاطره اي داريد؟
اين شايعه كه مرحوم طالقاني ايشان را آورده و در زير زمين خانه شان در اينجا پنهان كرده بودند، صحت ندارد، اما مرحوم طالقاني به وسيله شيخ طاهر قدسي پسر كربلايي فضل الله كه در تهران در مدرسه سپهسالار نزد آقا درس مي خواند و از بچگي پيش آقا بود،ايشان را آوردند به «وركش» و به عنوان آقاي نجفي آمد. كسي در ده خبر از تهران نداشت و كسي نواب را نمي شناخت. مردم نه روزنامه اي داشتند و نه راديويي و كسي هم به تهران نمي رفت. به هر حال پاتوق اصلي مرحوم نواب، «وركش » بود. آمد آنجا و يك عده نيرويي را از اهالي وركش تربيت كرد كه داستانش مفصل است. چند بار هم به گليرد آمد كه من شخصا ديدم. پايگاه تبليغاتي نواب در امامزاده يوسف بادامستان در روزهاي جمعه بود. يك عده اي از اهالي وركش هم با بازوبندهاي سبز، به صورت انتظامات درست كرده بود و مي گفتند تازه از نجف آمده.مرحوم آقا هم تابستان ها كه اينجا بودند، پايگاهشان بادامستان بود و اكثرا براي نماز ظهر، چهل پنجاه نفر از مردم پياده مي آمدند بادامستان. نواب صحبت نمي كرد. فقط در روز 21 ماه رمضان صحبت كرد. بقيه را مرحوم سيد عبدالحسين واحدي صحبت كرد. موقع برگشتن به گليرد، نواب هم با آقا آمد. اسب هم آورده بودند كه نواب سوار نشد و همين طور قدم زنان رفت و آقا هم با او پياده رفتند. در ده دو دستگي شديدي سر يك ملك بلا وارث پيش آمده بود. آقا به نواب گفته بودند كه در مسجد كمي اينها را نصيحت كنيد. سر مسئله امام جماعت آنجا سه چهار دقيقه اي نواب و آقا با هم تعارف كردند. بعد نواب شروع كرد به نصحيت كردن، «برادران من! پسر عموهاي من ! اختلاف نكنيد. دنيا لاشه مردار است و كسي هم كه گرفتار آن مي شود، مرده است.» شب كه مي شد، نواب مي آمد خانه ما، چون رفت و آمد به خانه آقا زياد بود و خود آقا هم هميشه زير نظر بود. نواب سه روزي را كه در گليرد ماند. اوقات مطالعه و استراحت و شب را خانه پدر من بود و باقي اوقات مي رفت نزد آقاي طالقاني. بعد كه مرحوم آقا آمدند تهران، پدر من مريض شد. مرحوم نواب با جمعي از اهالي وركش به عيادت مرحوم پدر من آمد. پدرم به يك حالت نيمه بيهوش بود، چون سكته كرده بود. نواب آمد بالاي سر پدرم دعايي خواند و اطرافيان هم نشسته بودند و تماشا مي كردند. پدرم كارش فلاحت و كشاورزي و از نظر تدين بسيار مقيد بود. نواب خيلي متأثر شد. بعدها يكي از كساني كه از وركش با مرحوم نواب آمده بود، گفت، «نواب همين كه از اتاق بيرون آمد، گفت كه آسيد اسحاق هم از دست ما رفت.» ما پرسيديم، «چرا؟ اين كه حالش بد نيست.» چون وقتي نواب پدرمان را صدا مي زد ، او جواب مي داد. نواب گفت، «نه! آسيد عيسي 24 ساعت بيشتر مهمان ما نيست.» و همين طور هم شد و پدرم 24 ساعت بعد فوت كرد.
از ايام اعدام مرحوم نواب خاطره اي داريد؟
موقع محاكمه آنها كه كسي را راه نمي دادند. خواهر من در ميدان اعدام تهران مي نشست. شب رفتيم آنجا، گفتند كه امشب مي خواهند نواب صفوي را در ميدان اعدام، اعدام كنند. ما بلند شديم. نصفه هاي شب بود. من و خواهرم و دامادمان رفتيم ميدان اعدام. ديديم در اطراف ميدان افرادي پرسه مي زنند، اما جرئت نمي كنند يك جا بمانند. مي روند و دوري مي زنند و بر مي گردند. همه مضطرب بودند. يك عده از حواريون مرحوم نواب بودند. ديديم پيك هايي هستند كه سريع مي آيند و مي روند و خبر مي آورند و مي برند. با چند تايي از اينها آشنا شديم و پرسيديم، «جريان چيست؟» گفتند، «امشب مي خواهند آقا را بياورند اينجا اعدام كنند و ما برنامه داريم.» از فداييان اسلام بودند و مي خواستند بلوايي به پا كنند. ما مانديم و اذان صبح را هم گفتند و ديديم خبري نشد. بعد پيك هاي آنها آمدند و گفتند، «اينجا اعدام نمي كنند و مي برند ميدان تير.» ما رفتيم خانه و فردا صبح گفتند كه آنها را برده اند مسگرآباد. رفتيم آنجا و ديديم چه جمعيت عظيمي آمده. طولي نكشيد كه صداي شعارهاي فدائيان اسلام و صلوات شروع شد. چند آثار قبر بود كه مي گفتند مال نواب و ياران اوست، اما نمي گذاشتند كسي جلو برود. شعار «روحاني، بازاري برادرت كشته شد.» شعارهاي تند و بلند و بگير بگير شروع شد و ما هم از ترس زديم به كوچه ها و فرار كرديم. خلاصه هر روز مردم مي آمدند آنجا و تظاهرات مي كردند. حقيقتا ما هم جرئت نمي كرديم نزدآقا برويم. چون رژيم به وركش و طالقان حساس شده بود. در هر حال رابطه آقا و نواب بسيار صميمي و گرم بود. مخصوصا كه نواب در روز 21 رمضان سخنراني خاصي كرد. موقع سخنراني، آستين هايش را مي زد بالا و عمامه اش را اين طرف و آن طرف مي زد. عبا را هم از روي شانه به آن شانه مي انداخت و چقدر هم با شور و حال صحبت مي كرد. از تأثير نواب هم داستاني يادم هست. دكتر بهزادي يكي از معروفين طالقان و جزو گروه 50 نفر حزب توده بود. البته دكتر تحصيلكرده اروپا هم بود. آن روزها هر كس اندكي طبابت مي كرد، به او مي گفتند دكتر، اما او واقعا دكتر بود. آدم روشنفكري بود و از طرف حزب توده، مسئول ساوجبلاغ و طالقان شده و در آنجا نفوذ زيادي پيدا كرده بود. آدم كم حرف و متيني بود و طوري با ظرافت و دقت عمل كرده بودكه حتي به بعضي از روحانيون جوان هم كارت عضويت حزب توده را داده بود! بندگان خدا چه مي دانستند چيست. من استنباطم اين است كه علاوه بر لزوم مخفي شدن نواب، يكي از عللي كه آقا، نواب و يارانش را به طالقان آورد، جلوگيري از نفوذ دكتر بهزادي بود، چون آقا مي دانست كه حريف چون اوئي، فقط نواب است. بهزادي از خانواده هاي «وشته » بود و وشته كلاً به پدر او تعلق داشت كه نصف آن را فروخت.«وشته» و «وركش» همسايه بودند. مرحوم واحدي قبل از 21 رمضان در بادامستان سخنراني مي كرد. خيلي هم جمعيت مي آمد. تمام بالاي پشت بام ها و حياط ها و محوطه هاي باز پر از جمعيت مي شد. عبدالحسين واحدي خيلي به بهزادي تاخت. طرفداران بهزادي آمدند و اعتراض كردند و شعار دادند. به محض اينكه سخنراني واحدي تمام شد، دو دستگي و بگو مگوي شديدي پيش آمد. مرحوم نواب آمد و ميانه را گرفت و گفت، «هيچ يك از طرفين حق نداريد هيچ اعتراضي بكنيد و حرفي بزنيد.» بلافاصله هم يك نفر را خواست وگفت، «مي روي خانه آقاي بهزادي و به او مي گويي كه آقاي نجفي امشب همراه با 50 نفر، افطار مي آيد خانه شما.» حالا اين حرف را كي زده ؟ ساعت 3 بعداز ظهر! البته بهزادي آدم سفره داري بود. رفتند و پيغام را به بهزادي دادند و او گفت، «مانعي ندارد. قدم سرچشم!بيايند.» خلاصه بساط مفصلي درست مي كند و نواب و واحدي و عده اي از مردم وركش چند نفري كه از تهران آمده بودند براي افطار مي روند آنجا. مرحوم نواب از بهزادي گلايه مي كند كه، «شما چرا با ما نمي جوشيد و به بادامستان نمي آييد و اگر براي شما دشوار است، ما بياييم پيش شما.» طوري رفتار مي كند كه بهزادي خيلي خوشش مي آيد و دعوت او را به گرمي مي پذيرد و سه روز بعد از وشته به وركش مي رود براي بازديد. در آنجا در خانه مرحوم آسيد ابراهيم با هم صحبت مي كنند. پسر آسيد ابراهيم آموزش و پرورشي بود و سال گذشته مرحوم شد. او برايم مي گفت،«آنها سه ساعتي باهم حرف زدند و بهزادي گفت، «من مسلمانم و نماز مي خوانم. اما به خاطر مشكلاتي كه دارم نمي توانم روزه بگيرم.» برايشان چايي و ناهار برديم، اما خيلي نفهميديم حرف هايشان درباره چه بود. همين قدر ديديم كه نتيجه اين برخورد نواب اين شد كه از آن سال به بعد، ديگر از بهزادي فعاليتي در طالقان و ساوجبلاغ مشاهده نشد. برداشت شخصي من اين است كه آقا مي خواستند مسئله بهزادي را بدون معارضه و درگيري حل كنند و لذا مرحوم نواب را مأمور اين كار كردند كه موفق هم شد. خود بهزادي دو سال بعد به يكي از شهرهاي جنوب تبعيد شد. شش هفت سالي هم در تبعيد بود و به طرز مرموزي كشته شد. علت مرگش هم معلوم نشد.
از ديگر عناصر سياسي و اجتماعي كه نزد مرحوم طالقاني مي آمدند، چه كساني را به ياد داريد؟
طالقان براي آقا پايگاه خوبي بود. افراد كه مي آمدند، خودشان نان و گوشت و اين چيزها را مي آوردند و تحميلي براي آقا نبودند، مضافاً بر اينكه در آن دوران در اينجا مغازه و امكاناتي هم نبود.پذيرايي از آنها به عهده من بود. مهندس بازرگان و دكتر سحابي و از مجاهدين، پسر مرحوم آقاي صادق و حنيف نژاد مي آمدند پيش آقا. يك بار هم دكتر شريعتي به طور ناشناس آمد كه البته ما او را نشناختيم و بعد از رفتنش آقا فرمودند كه دكترشريعتي بود. به هر حال اينها مي آمدند و همه چيز هم با خود مي آوردند. گاهي هم گوسفندي مي خريدند و قرباني مي كردند و به اهالي مي دادند و قسمتي هم در خانه براي خود آنها مصرف مي شد.
يك بار در معيت آقا، مهندس بازرگان و دكتر سحابي و چند نفر ديگر كه اسمشان يادم نيست. ولي اگر عكسشان را ببينم، آنها فرمودند،«بايد نماز بروم مسجد.» و راه افتاده اند. مهندس بازرگان گفت، «من مي خواهم بمانم و ستاره ها را تماشا كنم.» آقا به من فرمودند، «او با اينجا ناآشناست. شما بمان و او را بياور.» ما رفتيم كناري نشستيم و مهندس بازرگان هم در عالم خودش غرق بود. ما هي منتظر مانديم بلكه ستاره تماشا كردن مهندس تمام شود، نشد. آخر گفتم، «آقاي مهندس! خيلي از شب گذشته. آقا منتظرند.» مهندس بازرگان از عالم خودش بيرون آمد و راه افتاديم. وقتي به خانه رسيديم آقا گفتند،«كجا هستيد ؟ شما كه ما را از گرسنگي هلاك كرديد.» مهندس بازرگان گفت، «حيفم آمد شب به اين قشنگي را از دست بدهم.»
يك بار هم موقعي كه در بوئين زهرا زلزله آمد، گليرد هم تكان خورد و بخشي از آن نشست و در نتيجه چشمه اي سر برآورد كه هنوز هم قابل استفاده است و چشمه بسيار خوبي است، آقا مي گفتند، «زلزله دو تا فايده داشت. يكي براي گليرد، يكي براي آسيد محمد حسين!» ماجرا از اين قرار بود كه من داشتم ساختمان قديميم را خراب مي كردم كه بازسازي كنم. آقا گفتند شانس آوردي و بدون پول عمله و كارگر، خانه ات خراب شد! مرحوم دكتر سحابي زمين شناس بود. همراه با ايشان رفتيم و مسير زلزله را بررسي كرديم. دكتر گفت، «حدود 100 الي 150 سال پيش در اينجا زلزله آمده و ده را با خاك يكسان كرده. آنهايي كه زنده ماندند،آمدند گليرد فعلي را ساختند.» و درست هم مي گفت. بعضي وقت ها در آن منطقه چيزهايي پيدا مي شدند كه صحت اين قضيه را اثبات مي كردند. به هر حال ايشان گفت كه اين منطقه «رانش» دارد وكل آن نشست خواهد كرد و مي رود پايين. همين امسال هم بخشي از منطقه رفت پايين.
به هر حال آقايان مي آمدند پيش آقا. خيلي ها هم مي آمدند كه ما آنها را نمي شناختيم. آقا هم معرفي نمي كردند. شبها كه آقا تنها بودند، اگر خانواده پيش ايشان نبودند، من تا دير وقت نزد ايشان مي ماندم. من يك راديوي ترانزيستوري داشتم.آقا مي گفتند،«آسيد محمد حسين ! برو راديويت را بياور اخبار گوش كنيم.» آقا اخبار همه كشورهاي عربي، به خصوص مصر را گوش مي كردند. يادم هست قبل از اخبار آهنگ پخش مي كردند. آقا به مزاح مي گفتند، «آسيد محمدحسين!» اگر بدت مي آيد خاموش كن تا وقت اخبار بشود.»
بودم كه در زدند، آقا فرمودند، «برو ببين كيست اين وقت شب ؟ لابد آمده اند شب نشيني! » ساعت حدود 8 و 9 بود. راستش من نگران شدم.رفتم دم در ديدم يك عده آدم غريبه اند. پرسيدند،«آقا تشريف دارند؟ برويد به ايشان بگوييد آقاي دكتر با ايشان كار دارند.» برگشتم پيش آقا و گفتم، «يك آقايي آمده و مي گويد آقاي دكتر است.»آقا بلند شدند و گفتند، «خودم مي روم.» آنها پنج نفر بودند. من كمي وحشت كرده بودم، چون از ساواك به سراغ آقا آمدند. جلوتر از آقا رفتم و در را با احتياط باز كردم. تا چشم آن آقا و آقا افتاد به هم، سلام گرمي كردند و دست انداختندگردن هم. آقا با تعجب پرسيدند، «آقاي دكتر!شما كجا اينجا كجا! از اروپا! آن هم اين وقت شب ؟» آن آقا گفت، «عشق شما ما را آورد به اينجا. از كوره دره آمده ايم.» آمدند و نشستند و آقا احوالپرسي گرمي با آنها كردند و پرسيدند، «شامي چيزي خورده ايد؟» گفتند، «همين كه خدمت شما هستيم يعني همه چيز.»آقا به من فرمودند، «برو چيزي تهيه كن.» در خانه نان داشتيم. رفتم و ماست و پنير و سبزي جور كردم و برايشان تدارك شام ساده اي را ديدم. آنها يك نفس با آقا حرف مي زدند. يك سري مجلات خارجي آورده بودند كه براي آقا مي خواندند و ترجمه مي كردند. تا ساعت 2/5 نصف شب پيش آقا بودند. من در اتاق بغل دستي گاهي چرت مي زدم و گاهي بيدار بودم. ساعت 2/5 رفتم خداحافظي كنم و به خانه بروم. آقا فرمودند، «بمان.» گفتم چشم و ماندم. آنها بلند شدند كه بروند. آن روزها ژاندارمري سر راه گليرد بود و هر كسي به گليرد مي آمد، از چشم مأموران ژاندارمري دور نمي ماند. به همين دليل، آنها جيپ خود را در مسافت دوري گذاشته و باقي راه گليرد، پياده و از بيراهه آمده بودند. پاهاي خيلي هاشان تاول زده بود. آقا فرمودند، «اينها بلد راه نيستند. مي تواني آنها را ببري؟» گفتم، «به روي چشم.» آنها را پياده از راه «زرور» بردم. آقا مي خواستند كسي نفهمد كه آنها آمده اند. در تمام طول راه، همديگر را مهندس و دكتر صدا مي زدند و من نفهميدم اسمشان چه بود. اين ماجرايي كه مي گويم فاصله بين سال هاي 52 تا 54 بود و آقا تازه از تبعيد برگشته بودند، اما هنوز زندان آخري را نرفته بودند. وقتي برگشتم، به بادامستان كه رسيدم، اذان صبح بود. نماز را همان جا خواندم و برگشتم گليرد و ديدم آقا هنوز بيدارند. پرسيدند، «چه شد؟» گفتم، «به سلامتي به ماشينشان رسيدند.» آقا نفس راحتي كشيدند و گفتند، «حالا خاطرم جمع شد.» و بعد رفتند كه بخوابند. من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم از آقا بپرسم آنها كه بودند. آقا هيچ وقت چيزي نگفتند. همين قدر يادم هست آن كسي كه دكتر صدايش مي زدند مسن تر و موقرتر از بقيه بود و گاهي هم با بقيه انگليسي حرف مي زد.او به آقا گفت : « فقط به خاطر ديدن شما از اروپا آمده ايم و دو سه روزي هستيم و بر مي گرديم.» اين نوع افراد، زياد پيش آقا مي آمدند. اغلبشان هم بلد راه شده بودند و از راه هاي فرعي مي آمدند كه شناخته نشوند.
واكنش مردم طالقان نسبت به گرفتاري هاي آقا چه بود و تا چه حد حساسيت داشتند؟
مردم ده خيلي به آقا وابسته بودند و واقعا ايشان را پدر خودشان مي دانستند، به خصوص جوان ها خيلي نگران آقا بودند. در سال 54، بدون آنكه حرفي به آقا بزنند، دورادور، خانه را زير نظر داشتند كه يك وقتي نصف شب كسي نيايد و به آقا تعرضي نكند. من و آقاي مشهدي هم جزو آنها بوديم كه دائما در حوالي خانه آقا پاس مي داديم. مردم كاملا از وجود خطراتي كه آقا را تهديد مي كرد، آگاه بودند، به همين دليل ششدان حواسشان جمع كساني بود كه مثلا به اسم اينكه چوبدار هستند و مي خواهند گوسفند بخرند و يا چيزي بفروشند يا نمدمالي كنند. آنها فورا به هم خبر مي دادند كه يك غريبه آمده و مراقب آقا باشيد. علاقه و حساسيت مردم ده نسبت به آقا خيلي بالا بود.
از آخرين ملاقات خود با مرحوم طالقاني خاطراتي را ذكر كنيد.
آخرين ملاقات مفصل من دو سه نفر ديگر با آقا در خانه آقاي حقيقي در كرج و در اوج روزهاي انقلاب بود كه همه جا شلوغ شده بود. آقا از مرحوم آسيد آقا تشکر كردند كه ده را لوله كشي آب كرده و گفتند،«پيگير كار مردم باشيد، من هم در كنارتان هستم.» دو سه باري هم به تهران آمدم و عبوري آقا را ديدم. مرحوم اخوي از رشت پول آورده بود كه تحويل آقا بدهد. همراه او رفتم و آقا را زيارت كردم. بعد هم يكي دو بار توفيق شركت در نماز جمعه به امامت آقا را پيدا كردم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}