گفت باور كن كه اياك نعبد...
گفت باور كن كه اياك نعبد...
گفت باور كن كه اياك نعبد...
نويسنده:تهمينه مهرباني
عادت ندارم پشت ويترين مغازه ها بايستم به تماشا. مدرسه هم كه مي رفتم، عادت نداشتم، فقط نمي دانم چرا در مغازه لوستر فروشي سر راه مدرسه، يك لوستر بسيار ساده كروم و كريستال، آن قدر چشم مرا گرفته بود. به خودم قول داده بودم كه اگر روزي روزگاري، خانه اي و خانواده اي تشكيل دادم و تا آن روز هم كسي آن لوستر را نخريد، حتما آن را بخرم و از سقف خانه ام آويزان كنم. ظاهرا كسي غير از من هم آن لوستر را نمي خواست، چون هميشه پر از گرد و خاك بود. طراحي درخشان و ظريف آن در ميان آن همه نشانه هاي تجمل و بدسليقگي، برايم عجيب بود.
هفت هشت سالي گذشت و من يك ماهي بعد از هفده شهريور 57 ازدواج كردم. آن قدرها هم يادم نمانده بود كه آن لوستر را بخرم. نمي دانم چه شدكه روزي گذارم به همان خيابان افتاد و با كمال تعجب ديدم كه آن لوستر همچنان بي مشتري مانده است. صاحب مغازه كه از خدا مي خواست زودتر از شرش خلاص شود، به قيمت بسيار ارزاني، آن را به من فروخت. وقتي لوستر را به خانه آوردم و حسابي آنرا شستم و از سقف آويزان كردم، تازه هنر و تناسب و زيبائي آن را فهميدم. آن لوستر همان جا بود و من هر وقت قلبم از بي تناسبي هائي كه در اطرافم غوغا مي كرد، دلم مي گرفت، نگاهي به آن مي انداختم. يكي از دوستانم كه متوجه علاقه من به لوستر شده بود و در عين حال خوب مي دانست كه من وابسته اين جور چيزها نيستم، گاهي به طعنه مي گفت، «گوهر شب چراغت در چه حاله ؟»
خواب ديدم همين طور پشت سر هم زخمي و كشته است كه به خانه من مي آورند. كف خانه، مبل ها و همه وسايل زندگي ام غرق خون بودند. نمي دانستم كي با كي مي جنگد.آقاي طالقاني آستين ها را بالازده بود و با مهارت عجيبي زخم ها را پانسمان مي كرد و مي بست و من تند تند به او باند و بتادين و دارو مي دادم. همان جا توي خواب به خودم گفتم، «لعنت به من اگر نروم و اين كار رو ياد نگيرم. اومديم و جدي جدي جنگ شد.» لباس سفيد آقا و روپوش من پر از لكه هاي خون بود. محمد منتظري هم با چند نفر ديگر كه حركاتشان همان طور چابك و تند و تيز بود، پشت سر هم زخمي مي آوردند و توي هال و اتاق ها رديف به رديف مي خواباندند. توي خيالم ياد بانوي فانوس به دست افتادم، اما چه فايده ؟ او پرستاري بلد بود. من هيچ كاري بلد نبودم. از نفس افتاده بودم، از بس كه اين طرف و آن طرف مي دويدم تا باند و دارو و آب برسانم. صداي ناله زخمي ها دلم را ريش مي كرد. ابداً عين خيالم نبود كه همه زندگيم پر شده از خون و چرك، فقط گاهي بعضي ها كه از زير لوستر رد مي شدند، يك تكه از آن را مي كندند. بالاخره تاب نياوردم و به آقا گفتم، «آخه چه كار دارن به اين ؟» آقا همان طور كه زخم ها را مي بست، گفت، «اتفاقا بايد به همون چيزي پيله كنند كه تو بهش پيله كردي. ببين دخترجان! تو همه كس خودت رو از دست مي دي. به فاصله اي كوتاه. اين خونه و لوستر رو هم همين طور. همه چيز رو. يك روزي مي رسه كه نگاه مي كني و مي بيني تو موندي و خدا.» مي گويم، «اينكه بد نيست.» مي گويد،«عجله نكن. به اين آسوني هائي هم كه فكر مي كني نيست، به شرط اينكه يادت نره چند سال پيش چي بهت گفتم.»
از خواب پردم و همه را صدا زدم :
«پاشين! آيت الله طالقاني فوت كرده.»
ساعت 2 و 3 بعد از نصف شب بود. صداي اعتراض همه بلند شد :
«اي بابا! باز تو خواب نما شدي؟»
راديو را باز كردم. صداي محزون عبدالباسط بود كه سوره تكوير را مي خواند. دل توي دلم بند نبود كه اخبار شروع شود. خبر كه پخش شد، فقط چشم به آسمان دوختم كه زودتر هوا روشن بشود و بتوانم بروم دانشگاه تهران.
فقط يك بار ديگر توي زندگي پيش آمد كه ندانم با چه سر و شكلي دويده ام توي خيابان، آن هم موقع رفتن مادر. آن روز، تازه وقتي جلوي دانشگاه رسيدم، فهميدم چادر نماز به سر دارم و دمپائي ابري به پا، آن هم نه اولش، بلكه بعد از اينكه افتادم توي جوب آب و جمعيت ريخت روي من واحساس كردم دارم مي ميرم!
يك سال بعد، جنگ شروع شد. سه ماه بعد فرزندم به دنيا آمد. تمام وعده هائي كه آقا داده بود، يكي يكي اتفاق افتادند. هر چه گذشت،قصه خون جگر خوردن هايش را بيشتر تجربه کردم و هر وقت فريادم توي گلو گره خورد، بهتر فهميدم كه چطور پيرمردي توي زل آفتاب تابستان، زبانش از تشنگي مثل چوب، خشك مي شد و شرم مي كرد جلوي روي روزه دارها، آب بنوشد و هي سرفه مي كرد و با هر سرفه اش انگار جگر من بود كه توي حلقم مي آمد.
آن روزها كه هنوز ناله دردمندان، دل مرا به عنوان يك نوجوان و جوان مي لرزاند، آن روزها كه باور مي كردم آنهائي كه مي گويند، «نفس كشيدن ما هم گناه است.» خودشان پرهيزكارند و دائما فكر مي كردم كه، «خدا عاقبتم را به خير كند.» و هراس از جهنم و عقوبت و عاقبت به خير نشدن، لذت عبادت وخدمت را در كامم از بين مي برد و در فاصله خوف و رجا، دائما به دامان خوف مي افتادم و روزگارم سياه بود و روزم مثل شب، يك روز بچه ها گفتند، «بيا برويم يك جائي كه حال ات خوب شود.» گفتم، «كار من از اين حرف ها گذشته. حال مرا فقط خدا بايد خوب كند و بس.» مدت ها بود كه كلافه و حيران،گاهي مولانا مي خواندم، گاهي سارتر، گاهي شريعتي مي خواندم، گاهي كامو و همين طور توي كتاب ها چرخ مي خوردم. يكي از همكلاسي هايم به طعنه به من مي گفت، «موش كاغذ خوار» مادر مي گفت، «بچه جان! نمي گم نخون، چون گوش نمي دي،ولي خيلي هم حرف ها شونو باور نكن.» خودش خيلي مي خواند،منتهي قرآن و نهج البلاغه و مولانا و حافظ و منطق الطير و اين حرف ها. مي گفتم، «دوره شعر گذشته مادر. وقت مبارزه است.» مادر سري تكان مي داد و حرفي نمي زد. يك بار سگ ولگرد هدايت را كه خوانده بودم، برداشت و خواند و با آن لحن دلسوز و مهربان هميشگي اش گفت، «بينوا! انشاءالله خدا شفاش بده.» گفتم، «مرده! خودكشي كرده!» گفت، «معلومه». نمي فهميدم مادر اين جور چيزها را از كجا مي فهمد. صنار براي روشنفكري ماها تره خورد نمي كرد! مهربان تر از آن بود كه اين را بگويد، ولي وقتي يكهو وسط بحث هاي داغ ماها يك شعر از حافظ پرت مي كرد، مي فهميديم كه چقدر از مرحله پرتيم. سر به سرمان نمي گذاشت، مخصوصا سر به سر من كه عزمم را جزم كرده بودم هر چه سريع تر روشنفكر بشوم. با اين موضوع هم مثل يكي از مراحل رشد ما برخوردمي كرد كه اگر حوصله كني دوره اش مي گذرد، يك چيزي مثل سن بلوغ با همه جوش ها و دمل هاي پوستي و نق نق ها و گريه زاري هايش. نمي دانم چطور خيالش راحت بود كه، «اين نيز بگذرد.»
مادر سوره «والفجر» را خيلي دوست داشت. بعدها شنيدم كه آقا هم اين سوره را خيلي دوست داشته. از بس كه حرص و جوش روشنفكري مي خورم.دائما فشارم مي آمد روي شش. اين جور موقع ها. مادر همراه با هزار مايع تقويتي، دستش را هم مي گذاشت روي سرم و سوره والفجر را مي خواند و من حس مي كردم ميليون ها مولكول شادي و انرژي مي رود توي مغزم و حالم خوب مي شود. مادر مي گفت، «بچه جان ! به جاي اينكه منو نصف العمر كني و رنگت بشه عين ميت، بگو دلت مي خواد دستمو بذاري روي سرت و اين سوره را بخونم.» خدا مي داند وقتي مادر مي رسيد به «راضيه مرضيه »، چه حال خوشي به من دست مي داد. صدايش موقع خواندن آيه هاي آخر مي لرزيد. مي گفت، «حس مي كنم خدا مخصوصا اين آيه ها رو براي امام حسين (ع) فرستاده.» از بس كه امام حسين (ع) را دوست داشت. يك وقت هائي كه مي ديد كلافه ام و ده تا كتاب را با هم زير و رو مي كنم. آرام زمزمه مي كرد، «اي قوم به حج رفته كجائيد؟ كجائيد ؟ معشوق همين جاست، بيائيد، بيائيد.»
حالم هم خوب هم بد. بيشترش بد. از بس كه عجول بودم و دنبال يك نسخه آسان و صريح و سر راست براي «عاقبت به خير شدن» مي گشتم. نمي دانم چه شد كه آن روز دنبال بچه ها راه افتادم. چادر به سر كردنم تعريف نداشت. براي همين روسري سر كردم و رفتيم. به خيال خودمان چقدر هم شجاعت به خرج داده بوديم. وقتي رسيديم،مثل ماها يك گردان آمده بود و مثل من صدها نفر با ميليون ها سئوال. سئوال ها به قدري درست و حسابي بودند كه رويم نشد سئوالات خودم را بپرسم. نفسم تنگي مي كرد. آمده بودم آسوده خاطر شوم، نگراني هايم صد برابر شده بود. آخرش خلقم تنگ شد و به هر جان كندني بود، خودم را به آقا رساندم، بريده بريده حرف مي زدم، از بس هميشه هول بودم. گفتم، «آقا به خدا نه سوادش رو دارم نه وقتش رو. هر چي مي خونم نمي فهمم.» برگشت و نگاهم كرد. لبخندش چقدر مثل لبخند مادر پر بود از مهرباني و تواضع. پرسيد، «چي رو نمي فهمي پدر جان؟» وقتي گفت پدرجان، شير شدم و گفتم، «اينكه چه بايد كرد تا عاقبت به خير بشيم.» گفت، «خيلي نمي خواد بخوني. فقط يك قولي به خودت و به من بده.» فكر كردم موضوع ساده است. جواني كردم و قول دادم. گفت، «فقط به خودت و به من قول بده كه در تمام زندگي ات جز اين باور نكني كه اياك نعبد و اياك نستعين. همين»!
در تمام طول راه تا خانه، دلم داشت از ذوق مي تركيد. چه آسان بود عاقبت به خير شدن! تا چند روز دست به هيچ كتابي نزدم. مادر پيله نمي کرد. منتظر مي ماند تا خودمان حرف بزنيم. مي دانست طاقت نداريم چيزي را از او پنهان كنيم. حرف هاي آقا را كه به او زدم، فقط يك كلمه گفت، «انشاءالله.»
سال ها از آن روزها مي گذرد. هيمشه هم نتوانستم سر قولم بمانم. يك وقت هائي زندگي بدجوري خفت مرا چسبيد و مجبور شدم به اين و آن رو بيندازم، ولي قولي كه به آقا دادم، هميشه مثل گوهر شبچراغي زندگي ام را روشن كرد. وقتي به پشت سر نگاه مي كنم، مي بينم خدائيش هيچ وقت باورم نشد كه جز خدا كسي بتواند برايم كاري بكند. خود خدا هم حواسش بود كه من دست كم سر اين قولم بمانم و هر وقت آمدم اميدي به ياري كسي پيدا كنم، چنان از او نااميدم كرد كه خيلي زود از خيرش گذشتم!
گفتم، «آقا! اگر قضيه به اين سادگيه كه شما مي گين، پس چرا همه مي گن سخته ؟» گفت، «اولا انشاءالله به همين سادگيه كه تو فكر كردي، ثانيا واسه اينكه نوندونيشونه!»
آقا! ديگر جوان ها آن قدرها ساده دل نيستند كه باور كنند گوهر شبچراغي هست كه به صد تا لوستر مي ارزد. امشب يادت كردم. ياد صداي مهربانت وقتي كه به آن خوبي در باور من و صدها سرگشته چون من نشاندي كه، «يكي هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو» من باور ندارم كه ديگر صداي مهرباني چون صداي تو نباشد. هر چه هست از من و ماست كه يادمان رفته چقدر سئوال داريم و چقدر تشنه ايم كه اگر تشنگي را مي شناختيم، عالم پر است از آب گوارا، «آب كم جو، تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
هفت هشت سالي گذشت و من يك ماهي بعد از هفده شهريور 57 ازدواج كردم. آن قدرها هم يادم نمانده بود كه آن لوستر را بخرم. نمي دانم چه شدكه روزي گذارم به همان خيابان افتاد و با كمال تعجب ديدم كه آن لوستر همچنان بي مشتري مانده است. صاحب مغازه كه از خدا مي خواست زودتر از شرش خلاص شود، به قيمت بسيار ارزاني، آن را به من فروخت. وقتي لوستر را به خانه آوردم و حسابي آنرا شستم و از سقف آويزان كردم، تازه هنر و تناسب و زيبائي آن را فهميدم. آن لوستر همان جا بود و من هر وقت قلبم از بي تناسبي هائي كه در اطرافم غوغا مي كرد، دلم مي گرفت، نگاهي به آن مي انداختم. يكي از دوستانم كه متوجه علاقه من به لوستر شده بود و در عين حال خوب مي دانست كه من وابسته اين جور چيزها نيستم، گاهي به طعنه مي گفت، «گوهر شب چراغت در چه حاله ؟»
خواب ديدم همين طور پشت سر هم زخمي و كشته است كه به خانه من مي آورند. كف خانه، مبل ها و همه وسايل زندگي ام غرق خون بودند. نمي دانستم كي با كي مي جنگد.آقاي طالقاني آستين ها را بالازده بود و با مهارت عجيبي زخم ها را پانسمان مي كرد و مي بست و من تند تند به او باند و بتادين و دارو مي دادم. همان جا توي خواب به خودم گفتم، «لعنت به من اگر نروم و اين كار رو ياد نگيرم. اومديم و جدي جدي جنگ شد.» لباس سفيد آقا و روپوش من پر از لكه هاي خون بود. محمد منتظري هم با چند نفر ديگر كه حركاتشان همان طور چابك و تند و تيز بود، پشت سر هم زخمي مي آوردند و توي هال و اتاق ها رديف به رديف مي خواباندند. توي خيالم ياد بانوي فانوس به دست افتادم، اما چه فايده ؟ او پرستاري بلد بود. من هيچ كاري بلد نبودم. از نفس افتاده بودم، از بس كه اين طرف و آن طرف مي دويدم تا باند و دارو و آب برسانم. صداي ناله زخمي ها دلم را ريش مي كرد. ابداً عين خيالم نبود كه همه زندگيم پر شده از خون و چرك، فقط گاهي بعضي ها كه از زير لوستر رد مي شدند، يك تكه از آن را مي كندند. بالاخره تاب نياوردم و به آقا گفتم، «آخه چه كار دارن به اين ؟» آقا همان طور كه زخم ها را مي بست، گفت، «اتفاقا بايد به همون چيزي پيله كنند كه تو بهش پيله كردي. ببين دخترجان! تو همه كس خودت رو از دست مي دي. به فاصله اي كوتاه. اين خونه و لوستر رو هم همين طور. همه چيز رو. يك روزي مي رسه كه نگاه مي كني و مي بيني تو موندي و خدا.» مي گويم، «اينكه بد نيست.» مي گويد،«عجله نكن. به اين آسوني هائي هم كه فكر مي كني نيست، به شرط اينكه يادت نره چند سال پيش چي بهت گفتم.»
از خواب پردم و همه را صدا زدم :
«پاشين! آيت الله طالقاني فوت كرده.»
ساعت 2 و 3 بعد از نصف شب بود. صداي اعتراض همه بلند شد :
«اي بابا! باز تو خواب نما شدي؟»
راديو را باز كردم. صداي محزون عبدالباسط بود كه سوره تكوير را مي خواند. دل توي دلم بند نبود كه اخبار شروع شود. خبر كه پخش شد، فقط چشم به آسمان دوختم كه زودتر هوا روشن بشود و بتوانم بروم دانشگاه تهران.
فقط يك بار ديگر توي زندگي پيش آمد كه ندانم با چه سر و شكلي دويده ام توي خيابان، آن هم موقع رفتن مادر. آن روز، تازه وقتي جلوي دانشگاه رسيدم، فهميدم چادر نماز به سر دارم و دمپائي ابري به پا، آن هم نه اولش، بلكه بعد از اينكه افتادم توي جوب آب و جمعيت ريخت روي من واحساس كردم دارم مي ميرم!
يك سال بعد، جنگ شروع شد. سه ماه بعد فرزندم به دنيا آمد. تمام وعده هائي كه آقا داده بود، يكي يكي اتفاق افتادند. هر چه گذشت،قصه خون جگر خوردن هايش را بيشتر تجربه کردم و هر وقت فريادم توي گلو گره خورد، بهتر فهميدم كه چطور پيرمردي توي زل آفتاب تابستان، زبانش از تشنگي مثل چوب، خشك مي شد و شرم مي كرد جلوي روي روزه دارها، آب بنوشد و هي سرفه مي كرد و با هر سرفه اش انگار جگر من بود كه توي حلقم مي آمد.
آن روزها كه هنوز ناله دردمندان، دل مرا به عنوان يك نوجوان و جوان مي لرزاند، آن روزها كه باور مي كردم آنهائي كه مي گويند، «نفس كشيدن ما هم گناه است.» خودشان پرهيزكارند و دائما فكر مي كردم كه، «خدا عاقبتم را به خير كند.» و هراس از جهنم و عقوبت و عاقبت به خير نشدن، لذت عبادت وخدمت را در كامم از بين مي برد و در فاصله خوف و رجا، دائما به دامان خوف مي افتادم و روزگارم سياه بود و روزم مثل شب، يك روز بچه ها گفتند، «بيا برويم يك جائي كه حال ات خوب شود.» گفتم، «كار من از اين حرف ها گذشته. حال مرا فقط خدا بايد خوب كند و بس.» مدت ها بود كه كلافه و حيران،گاهي مولانا مي خواندم، گاهي سارتر، گاهي شريعتي مي خواندم، گاهي كامو و همين طور توي كتاب ها چرخ مي خوردم. يكي از همكلاسي هايم به طعنه به من مي گفت، «موش كاغذ خوار» مادر مي گفت، «بچه جان! نمي گم نخون، چون گوش نمي دي،ولي خيلي هم حرف ها شونو باور نكن.» خودش خيلي مي خواند،منتهي قرآن و نهج البلاغه و مولانا و حافظ و منطق الطير و اين حرف ها. مي گفتم، «دوره شعر گذشته مادر. وقت مبارزه است.» مادر سري تكان مي داد و حرفي نمي زد. يك بار سگ ولگرد هدايت را كه خوانده بودم، برداشت و خواند و با آن لحن دلسوز و مهربان هميشگي اش گفت، «بينوا! انشاءالله خدا شفاش بده.» گفتم، «مرده! خودكشي كرده!» گفت، «معلومه». نمي فهميدم مادر اين جور چيزها را از كجا مي فهمد. صنار براي روشنفكري ماها تره خورد نمي كرد! مهربان تر از آن بود كه اين را بگويد، ولي وقتي يكهو وسط بحث هاي داغ ماها يك شعر از حافظ پرت مي كرد، مي فهميديم كه چقدر از مرحله پرتيم. سر به سرمان نمي گذاشت، مخصوصا سر به سر من كه عزمم را جزم كرده بودم هر چه سريع تر روشنفكر بشوم. با اين موضوع هم مثل يكي از مراحل رشد ما برخوردمي كرد كه اگر حوصله كني دوره اش مي گذرد، يك چيزي مثل سن بلوغ با همه جوش ها و دمل هاي پوستي و نق نق ها و گريه زاري هايش. نمي دانم چطور خيالش راحت بود كه، «اين نيز بگذرد.»
مادر سوره «والفجر» را خيلي دوست داشت. بعدها شنيدم كه آقا هم اين سوره را خيلي دوست داشته. از بس كه حرص و جوش روشنفكري مي خورم.دائما فشارم مي آمد روي شش. اين جور موقع ها. مادر همراه با هزار مايع تقويتي، دستش را هم مي گذاشت روي سرم و سوره والفجر را مي خواند و من حس مي كردم ميليون ها مولكول شادي و انرژي مي رود توي مغزم و حالم خوب مي شود. مادر مي گفت، «بچه جان ! به جاي اينكه منو نصف العمر كني و رنگت بشه عين ميت، بگو دلت مي خواد دستمو بذاري روي سرت و اين سوره را بخونم.» خدا مي داند وقتي مادر مي رسيد به «راضيه مرضيه »، چه حال خوشي به من دست مي داد. صدايش موقع خواندن آيه هاي آخر مي لرزيد. مي گفت، «حس مي كنم خدا مخصوصا اين آيه ها رو براي امام حسين (ع) فرستاده.» از بس كه امام حسين (ع) را دوست داشت. يك وقت هائي كه مي ديد كلافه ام و ده تا كتاب را با هم زير و رو مي كنم. آرام زمزمه مي كرد، «اي قوم به حج رفته كجائيد؟ كجائيد ؟ معشوق همين جاست، بيائيد، بيائيد.»
حالم هم خوب هم بد. بيشترش بد. از بس كه عجول بودم و دنبال يك نسخه آسان و صريح و سر راست براي «عاقبت به خير شدن» مي گشتم. نمي دانم چه شد كه آن روز دنبال بچه ها راه افتادم. چادر به سر كردنم تعريف نداشت. براي همين روسري سر كردم و رفتيم. به خيال خودمان چقدر هم شجاعت به خرج داده بوديم. وقتي رسيديم،مثل ماها يك گردان آمده بود و مثل من صدها نفر با ميليون ها سئوال. سئوال ها به قدري درست و حسابي بودند كه رويم نشد سئوالات خودم را بپرسم. نفسم تنگي مي كرد. آمده بودم آسوده خاطر شوم، نگراني هايم صد برابر شده بود. آخرش خلقم تنگ شد و به هر جان كندني بود، خودم را به آقا رساندم، بريده بريده حرف مي زدم، از بس هميشه هول بودم. گفتم، «آقا به خدا نه سوادش رو دارم نه وقتش رو. هر چي مي خونم نمي فهمم.» برگشت و نگاهم كرد. لبخندش چقدر مثل لبخند مادر پر بود از مهرباني و تواضع. پرسيد، «چي رو نمي فهمي پدر جان؟» وقتي گفت پدرجان، شير شدم و گفتم، «اينكه چه بايد كرد تا عاقبت به خير بشيم.» گفت، «خيلي نمي خواد بخوني. فقط يك قولي به خودت و به من بده.» فكر كردم موضوع ساده است. جواني كردم و قول دادم. گفت، «فقط به خودت و به من قول بده كه در تمام زندگي ات جز اين باور نكني كه اياك نعبد و اياك نستعين. همين»!
در تمام طول راه تا خانه، دلم داشت از ذوق مي تركيد. چه آسان بود عاقبت به خير شدن! تا چند روز دست به هيچ كتابي نزدم. مادر پيله نمي کرد. منتظر مي ماند تا خودمان حرف بزنيم. مي دانست طاقت نداريم چيزي را از او پنهان كنيم. حرف هاي آقا را كه به او زدم، فقط يك كلمه گفت، «انشاءالله.»
سال ها از آن روزها مي گذرد. هيمشه هم نتوانستم سر قولم بمانم. يك وقت هائي زندگي بدجوري خفت مرا چسبيد و مجبور شدم به اين و آن رو بيندازم، ولي قولي كه به آقا دادم، هميشه مثل گوهر شبچراغي زندگي ام را روشن كرد. وقتي به پشت سر نگاه مي كنم، مي بينم خدائيش هيچ وقت باورم نشد كه جز خدا كسي بتواند برايم كاري بكند. خود خدا هم حواسش بود كه من دست كم سر اين قولم بمانم و هر وقت آمدم اميدي به ياري كسي پيدا كنم، چنان از او نااميدم كرد كه خيلي زود از خيرش گذشتم!
گفتم، «آقا! اگر قضيه به اين سادگيه كه شما مي گين، پس چرا همه مي گن سخته ؟» گفت، «اولا انشاءالله به همين سادگيه كه تو فكر كردي، ثانيا واسه اينكه نوندونيشونه!»
آقا! ديگر جوان ها آن قدرها ساده دل نيستند كه باور كنند گوهر شبچراغي هست كه به صد تا لوستر مي ارزد. امشب يادت كردم. ياد صداي مهربانت وقتي كه به آن خوبي در باور من و صدها سرگشته چون من نشاندي كه، «يكي هست و هيچ نيست جز او وحده لا اله الا هو» من باور ندارم كه ديگر صداي مهرباني چون صداي تو نباشد. هر چه هست از من و ماست كه يادمان رفته چقدر سئوال داريم و چقدر تشنه ايم كه اگر تشنگي را مي شناختيم، عالم پر است از آب گوارا، «آب كم جو، تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}