جانباز موفق


 






 

گفتگو با دكتر سيد جليل ميرمحمدي جانباز*
 

درآمد
 

رزم آوران عرضه پيكار، بي شكيب و پرشور، سالهاي دفاع مقدس را سپري كردند و برگهاي زرين مقطع حساسي از تاريخ دين و ميهنمان را مقتدرانه نگاشتند. آنان پس از پايان جنگ به روزمرگي بازنگشتند و ادامه حيات مقدسشان را در جبهه خدمت رساني به ديگر ايثارگران و تقويت بنيه علمي نظامي و فرهنگي كشور وقف كردند. او كه خود نشان جانبازي را از عمليات محرم بر سينه دارد، سالهاي جنگ را به رزمندگي و اعزام نيروهاي داوطلب بسيجي به جبهه گذرانده است. تلاش بي وقفه و خالصانه او در احياء، فعال سازي، تعميق و فراگير شدن ستادهاي شاهد و ايثارگران دانشگاههاي علوم پزشكي در سراسر كشور، از بهترين نشانه هاي همت والا و پشتكار فراوان است.

زمينه هاي خانوادگي، دوره كودكي و نوجواني خود را بيان كنيد.
 

من در خرداد سال 1343 در خانواده اي كه واقعا مذهبي بودند به دنيا آمدم. مادربزرگم تقريبا هر سه روز يك بار، قرآن را ختم مي كردند. به خاطر شرايطي كه مادربزرگم داشتند؛ پدرم صلاح دانستند كه من نوجواني و اوايل دوره جواني را نزد ايشان بگذرانم.

اسمشان چه بود؟
 

بي بي شهربانو. سحرها كه ايشان براي نماز بلند مي شدند، مرا بيدار مي كردند و من درس خواندم مربوط به آن دوران است.

پدرتان چگونه مردي بودند؟
 

پدر من فرهنگي بودند و سي سال بود كه به تدريس اشتغال داشتند و عربي و تعليمات ديني درس مي دادند ايشان بسيار به نماز مقيد بودند و مي توانم به جرئت بگويم كه در ظرف سي چهل سال، نماز شب ايشان ترك نشد. ايشان هميشه لباس رسمي يزدي ها را مي پوشيدند كه به شكل كت پالتو مانندي بود و شال بزرگي هم مي بستند.

فضاي منزل پدري چگونه بود؟
 

مراسم روضه تقريبا هر هفته در منزل ما برگزار مي شد. در زمان طاغوت برنامه پدر به اين شكل بود كه برنامه هاي خاصي را براي آشنايي جوانان با زندگي حضرت صاحب الزمان (عج) برقرار و سخنرانان زبده اي چون آقايان فتاحي و محيطي را از شهر يزد دعوت مي كردند كه به ميبد بيايند. در اين جلسات جوانان بي شماري مي آمدند. رونق خيلي خوبي داشت.

ساواك كاري به اين جلسات نداشت ؟
 

اگر هم داشت، بابا لو نمي دادند و من تا قبل از انقلاب ساواك را نمي شناختم.

خاطره شيريني از آن جلسات را ذكر بفرماييد.
 

دوازده سيزده ساله بودم كه حضرت آيت الله مكارم شيرازي به همراه تعداد قابل توجهي از طلبه ها كه گمانم نزديك به صد نفر مي شدند به ميبد آمدند و منزل ما تشريف داشتنند. حدود سال 53،54 بود. سه چهار روزي ماندند و من لحظه به لحظه اش را به ياد دارم.شهيد واژه اي را كه در جريان واقعه هفت تير به شهادت رسيدند، يادم هست كه بابا دعوتشان كرده بودند. اين جلسات و پدر من در مورد حمايت قطعي آيت الله اعرافي بودند كه وقتي ايشان رحلت كردند، مقام معظم رهبري درباره شان جمله بسيار قشنگي فرمودند كه من نقل به مضمون مي كنم، «زندگي آيت الله اعرافي از برگهاي قطور و نادر انقلاب اسلامي است.» اين بزرگوار تقريبا مرتب به منزل ما تشريف مي آوردند و بعضي از كارهاي ايشان را بابا انجام مي دادند. مي خواهم عرض كنم كه به لطف خدا، خانواده ما خانواده اي مذهبي بود و اين نعمت بزرگي بود كه حضرت حق در همان اوايل زندگي نصيب من كرد.

مادربزرگتان شخصا براي شما چه مي كردند؟
 

غير از آن نمازهاي سحر، در مورد قرآن هر چه دارم از ايشان دارم. من بچه شيطاني بودم و هميشه از مدرسه كه مي آمدم مي رفتم سراغ فوتبال و ديگر به درس و مشقم نمي رسيدم. بابا مرا مجبور كرده بودند كه با مادربزرگ زندگي كنم. ايشان به محض اينكه براي نماز شب بيدار مي شدند، مرا هم بيدار مي كردند كه درسم را بخوانم و بلافاصله هم يك استكان چاي داغ به من مي دادند. بعد هم با صوت زيبائي قرآن مي خواندند. آن موقع برق كه نبود، يك چراغ لامپا روشن مي كردند و من هيچ وقت اين تصور دل انگيز قرآن، چهره مادربزرگ، استكان چاي داغ و نور لرزان چراغ لامپا را از خاطر نمي برم.

عجب تابلويي شد!
 

انصافاً تابلوي بسيار زيبايي است. تا زماني كه مادربزرگ زنده بودند، اوضاع من رو به راه بود. نعمت بزرگي بود كه خانه و زندگي ما را روشن مي كرد.

چه سالي فوت كردند؟
 

سال 58. خلاصه كه من نماز و قرآن را از مادربزرگ دارم.اگر هم خدا توفيقي داده كه در خدمت مردم باشم، فكر مي كنم دعاي اين بزرگوار و پدرم بوده است.

از دوره تحصيل بگوييد.
 

دوره ابتدايي را در دبستان فارابي، راهنمايي را در ابن سينا.

و لابد دبيرستان را در ملاصدرا!
 

خير، اسم دبيرستانم طالقاني بود كه پدرم در آنجا، هم عربي و ديني درس مي دادند و هم معاون بودند.

پس سور و سات شما كاملا به راه بود.
 

خير، درست برعكس، روزهاي اول بود رفتم سراغ پدرم و پول خواستم. پدرم پول را دادند، ولي شب كه به خانه آمدند، گفتند، «جليل ! حواست را جمع كن. در مدرسه نه تو پسر مني نه من پدر تو. تو هم شاگردي مثل بقيه شاگردها.» اين ماند تا اوايل انقلاب كه بچه ها تحصن و شلوغ مي كردند. كلاس ما را عوض كرده بودند و ما هم اين را بهانه كرديم و اعتصاب راه انداختيم. شب كه پدر آمدند خانه، اعتراض كردند كه، «تو چرا قاتي اين بچه ها مي شوي؟» گفتم، «پدرجان ! توي مدرسه، نه من پسر شما هستم نه شما پدر من!»

زدي ضربتي، ضربتي نوش كن!
 

پدر حسابي خنديدند و گفتند، «الحق كه پسر خود مني».

هنگام انقلاب چند ساله بوديد و چه چيزهايي را به ياد داريد ؟
 

هفده ساله بودم. با وجود حضرت آيت الله صدوقي، ساواك و شهرباني و امثالهم خيلي جرئت اين كه اظهار وجودي بكنند، نداشتند. كل شهداي يزد در انقلاب گمانم سه نفر بودند. تظاهرات خيلي گسترده بود. بعد از جريان مرحوم حاج آقا مصطفي، اول قم شلوغ شد، چهلم آن در تبريز و شهر سوم، يزد بود و واقعه دهم فروردين پيش آمد كه دو نفر شهيد شدند. مديريت كم نظير آيت الله صدوقي باعث شد كه شهر يزد با حداقل تلفات و هزينه هاي جاني و مالي، مشاركت بسيار تأثيرگذاري در انقلاب داشته باشد. من هم كه اكثرا در تظاهرات شركت مي كردم. يادم هست كه از آيت الله اعرافي جزو معدود افرادي بودند كه قبل از انقلاب نماز جمعه مي خواندند. ايشان انسان بسيار شجاع و با شهامتي بودند كه شمشيري را هم حمايل مي كردند و در يكي از اين نمازها شروع كردند به توهين مستقيم به شخص شاه كه اطرافيان دويدند و بلند گوها را قطع كردند و گرنه ايشان در معرض خطر واقعي قرار مي گرفتند.

شما در آن روزها چه مي كرديد؟
 

قبل از پيروزي انقلاب،ما گروه تئاتر داشتيم و متن «زنده باد آزادي» استاد محمود حكيمي را كه درباره انقلاب الجزاير نوشته شده بود؛ به صورت تئاتر درآورده بوديم. من نقش مهدي را بازي مي كردم كه پدرش به شهادت رسيده بود و جملات را هم مناسب با شرايط خودمان تغيير مي داديم. تئاتر حربن رياحي را هم در مساجد ميبد اجرا مي كرديم كه من راوي بودم. يك بار هم ژاندارمري ريخت و دكان ما را تخته كرد.

با توجه به فشارهاي سالهاي انقلاب، آن سالها بهتر بودند ياحالا ؟
 

هر دو. زمان انقلاب ويژگي هاي خودش را داشت، الان هم اگر خداي ناكرده جنگي پيش بيايد، خيلي بيشتر از آن زمان مي روند.

بله نمونه اش كساني بودند كه مشتاقانه مي خواستند به لبنان بروند.
 

همين طور است. فطرت جوانان ما هنوز هم پاك و خداجوست. مشكل اينجاست كه ما داريم در زمينه مسائل فرهنگي كوتاهي مي كنيم. يك كمي به عنوان مسئول داريم بازيگري مي كنيم. آن ايثار و صفا و از خود گذشتگي، لازمه شرايط انقلاب و جنگ بود. قضيه همان تفاوتي است كه در زمان حضرت رسول (ص) و حضرت علي (ع) وجود داشت. در زمان حضرت رسول (ص) كسي سهم خواهي نمي كرد، دنبال پست و پول و دنيا نبود. انسان وقتي شرايط برايش آرام مي شود، خود به خود دچار نوعي دنيازدگي مي شود. نگاهي به نهج البلاغه بيندازيد، سواي رنج و دردي كه مولا تحمل مي كنند، دائما بايد از زهد و دوري از دنيا بگويند، در حالي كه نهج الفصاحه اين طور نيست و در آن بيشتر آداب زندگي را به انسان مي آموزند. ما دائما شعارهايي را مي دهيم و مي گوييم نماز، نماز، نماز، ولي آدمي كه اين اشعار را مي دهد، خودش اهل نماز اول وقت نيست.

و گاهي اهل خود نماز!
 

بد از بدتر ! البته اعتقاد من اين است كه همين حالا هم جوانهاي پاك و با ايمان فراوان هستند. يك كمي ما داريم كوتاهي مي كنيم. من به عنوان مسئول دانشگاه، شما را به عنوان نويسنده، بقيه به عنوان مسئول مسائل ديگر، داريم يك جورهايي بازي در مي آوريم. حالا خدا كند به حق فاطمه زهرا (س) سر پل صراط يقه مان را نگيرند و خداوند باآن درياي رحمتي كه دارد، از سر تقصيراتمان بگذرد.

آخر خداوند همان قدر كه رحمان و رحيم است، حساب و كتابش هم دقيق است و از ذره اي نمي گذرد، مخصوصا اگر حق ديگران باشد.
 

خدائيش وقتي آدم قرآن را مي خواند،تنش مي لرزد كه چه بايد بكند با اين همه سفارشي كه درباره حقوق ديگران و پرهيز از ظلم شده است؟ با اين همه ما انشاءالله به فرموده امام راحل، نيتمان را رضاي او قرار مي دهيم و خدا خودش هم كمك مي كند كه گفته است از رحمت حق نااميد نشويد كه او گناهان شما را مي بخشد و بخشنده و رحيم است.

در دوره جنگ چه مي كرديد؟
 

در آن موقع نوزده ساله بودم و هنوز ديپلم نگرفته بودم. سال 60 رفتم آموزش بسيج در باغ خان يزد. بعد هم ما را آوردند باشگاه اسبدواني تهران پارس. من قد بلندي نداشتم و فرمانده آمد و چند نفري را از صف كشيد بيرون كه شما نمي توانيد براي جنگ برويد كه من به گريه افتادم.

مگر مي خواست تيم واليبال تشكيل بدهد؟
 

در هر حال به من گفت برو آشپزخانه. شش هفت نفري بوديم كه قهر كرديم و برگشتيم و گفتيم خودتان برويد آشپزخانه ! اما آشپزخانه برو نيستيم. بيست روز بعد باز اعزام آموزشي پيش آمد كه اين بار ما را بردند شهركرد. آبان ماه بود و هوا بسيار سرد بود. چند روزي در ساختمان صدا و سيماي آنجا ما را آموزشهاي سختي دادند و بعد ما را به شوش اعزام كردند.يادم هست من خيلي نگران بودم كه نكند باز فرمانده اي مثل نفر قبلي بيايد و مانع از رفتنم بشود.

پس بالاخره رفتيد جبهه!
 

بله، الحمدالله خدا توفيق داد و اولين بار به منطقه عملياتي فتح المبين رفتم. در آن جبهه پس از چهارماه، تركش بسيار مختصري به ستون فقرات من اصابت كرد. درد خيلي شديدي گرفت كه ديگر نتوانستم بمانم و مرا به ميبد برگرداندند. اين تركش را هنوز هم دارم. ولي به لطف خدا مشكلي برايم پيش نياورده است.

بعد چه كرديد؟
 

برگشتم سر كلاس براي گرفتن ديپلم كه اعلام كردند دارند نيرو براي جبهه مي فرستند و ما بلند شديم و راه افتاديم. 25 مرداد سال 60 بود كه ما را به مناطق بياباني خرمشهر اشغال شده بردند. دو ماه آنجا بوديم و به ما آموزش هم مي دادند. تقريبا يك وضعيتي مثل پشت خط بوديم و به ما آموزش هم مي دادند. تقريبا يك وضعيتي مثل پشت خط بوديم. تا يك شب آمدند و گفتند چادرها و به قول خودمان كاسه كوزه هايتان را جمع كنيد كه مي خواهيم راه بيفتيم و ما در دل شب و تا صبح با ماشين رفتيم تا به ايلام، دهلران و موسيان رسيديم و يكي دوهفته بعد عمليات محرم شروع شد كه از آن خاطره شگفت آوري دارم.

لطفا اين خاطره را تعريف كنيد.
 

فرمانده ما در اين عمليات شهيد ميرباقري، بخشدار ميبد بود كه خود اين شهيد دنيايي است و دهها كتاب مي توان درباره اش نوشت. ايشان شروع كرد به نماز خواندن و ما پشت سرش ايستاديم. هوا تا آن موقع كاملا صاف بود. نماز مغربمان كه تمام شد، آمديم نماز عشا را شروع كنيم، باران سيل آسايي شروع شد و در عرض بيست دقيقه، سيل وحشتناكي كل منطقه را گرفت. خبر دادندكه عمليات لغو شده و همه بچه ها اوقاتشان تلخ شد.

خداوند سيل را به كمك فرستاده، ناراحت هم شديد؟
 

البته ابتدا تصور كرديم كه سيل عليه ماست، چون سيل به طرف خط ما مي آمد. خلاصه بچه ها همه دمغ بودند. تصورش را بكنيد كه ماهها آموزش ديده باشي براي عمليات و درست در لحظه موعود، عمليات لغو شود. همه بچه ها خيس آب شده بودند. شهيد ميرباقري گفت جمع شويم. چادر نيمه افراشته اي پيدا كرديم و نشستيم و دعاي توسل خوانديم. شهيد ميرباقري گفت تمام كلمات دعاي توسل يادم نيست. نام حضرت رسول (ص) و فاطمه زهرا (س) و ائمه اطهار را مي برم و شما به هر كدام كه رسيديم بگوييد، «يا وجيه عندالله و...» دعاي توسل حيرت انگيزي بود. همه را گفتيم و به نام مبارك امام زمان (عج) رسيديم، هنوز دعا تمام نشده بود كه پيغام رسيد كه به خط شويد كه عمليات انجام مي شود. بچه ها اشك شوق مي ريختند، يكديگر را بغل مي كردند و سر از پا نمي شناختيم. خلاصه سه ساعت پياده رفتيم و خط را شكستيم و با حداقل تلفات، تعداد زيادي اسير گرفتيم. اسرا مي گفتند ما هفت هشت شب بود كه در حال آماده باش به سر مي برديم و بشكه هاي پر از گاز شيميايي را آماده نگه داشته بوديم و امشب به خودمان گفتيم ايراني ها در اين سيل، ديوانگي نمي كنند و گرفتيم تخت خوابيديم. بشكه هاي مواد شيميايي هم در اثر رطوبت، عمل نكردند و خلاصه به طرز حيرت انگيزي توانستيم به اهداف مورد نظر دست پيدا كنيم. بعد هم تا مرحله سوم عمليات، دچار مشكلي نشديم.

مرحله سوم عمليات در چه سالي و در كجا بود و چه رويدادي رخ داد؟
 

در همان منطقه موسيان. دهم آبان 61، عمليات محرم با رمز يا زينب (س). داشتيم آماده مي شديم و نزديكي هاي غروب به جائي رسيديم كه قرار بود حمله را شروع كنيم. فرمانده آمد و گفت نمازتان را بخوانيد كه براي عمليات آماده شويم. يادم هست كه با همان پوتين و كوله پشتي و وسايل، نمازمان را خوانديم. ما داخل شياري بوديم كه آب درست مي كند و دشمن تمام منطقه را زير موشك كاتيوشا گرفته بود. يادم هست از 46 نفري كه در اطراف من بودند، اكثر آنها به طرز دلخراشي به شهادت رسيدند، از جمله شهيد ابوالفضل قادري درست جلوي من ايستاده بود و داشت قنوت مي خواند كه موشك به صورتش خورد و عكسي از جنازه ايشان مانده، صورت و سر پيدا نيست. كنار دست من شهيد پور حيدري، جلوي رويم شهيد رضا حجار...

و شما در ميان اين همه شهيد، زنده مانديد. به نظر شما خوش بياري بود يا بدبياري؟
 

هر دو، بخواهيم از جنبه شهادت حساب كنيم بدبياري بود، از جنبه خدمت به مردم حساب كنيم، خوش بياري. فكر مي كنم در هر حال نعمت خداوند بوده كه به من عطا كرده تا بمانم و خدمت كنم.

حتما همين طور بوده. شما از چه ناحيه اي مجروح شديد؟
 

دست چپم قطع شد و گوش چپ، چشم چپ و كليه چپم كارائي خود را از دست دادند. طحالم را كلا بيرون آوردند. الحمدلله روي پا هستم.

با اين روحيه اي كه شما داريد، خداي نكرده جنگ بشود، گمانم راه بيفتيد.
 

حتما اين كار را مي كنم. ترديد نكنيد. از شما چه پنهان، خدا مرا ببخشد، بدم هم نمي آيد جنگي بشود.

درست مثل وقتي كه كسي خون مي دهد كه خونش زلال و تصفيه شود.
 

چيزي شبيه به اين.

خيلي علاقه داريد تشريف مي برديد لبنان.
 

به خدا مي رفتم، اجازه ندادند.

دعا كنيد در هر حالي كه هستيد و هر كاري كه مي كنيد براي صلح رضاي او باشد، فرق نمي كند جنگ باشد يا صلح.
 

در هر حال خدا شاهد است كه نه تنها به اندازه سرسوزني پشيمان نيستم، بلكه فكر مي كنم اگر جانبازي من نبود به همين حد موفقيت هم نمي رسيدم.

موفقيتهاي ظاهري كه به هر حال كسب كردني هستند و درد زيادي هم از انسان دوا نمي كنند. بزرگ ترين موفقيت شما و و امثال شما، رضايت دروني است.
 

واقعا همين طور است. اين كه انسان سعي خود را هر قدر هم كه اندك باشد، بكند و دائما از خدا بخواهد كه اين تلاشهاي اندک را به ديده رحمانيت خود بپذيرد.توفيقي كه خدا به من داد از جنبه مدرك عرض نكردم،از جهت خدمت بود. من چهار سال در اداره كل شاهد و ايثارگر وزارت بهداشت، نوكر بچه هاي شهدا و بچه هاي جانبازان بودم و نمي توانم بگويم چگونه سرشار از شادماني و عشق بودم. باور كنيد در حال حاضر با پنجاه شصت فرزند شهيد، مثل فرزندان خودم و بلكه بيشتر، رفيق هستم.

پس از مجروحيت چه پيش آمد.
 

مرا بردند شيراز و درآنجا دست چپم كاملا قطع شد.

از كدام قسمت ؟
 

از مچ.

نمي شد به شكل ترميمي آن را اصلاح كرد؟
 

نخواستم.

خدا را شكر كه دست راست نبود؟
 

قرار شد به قول شما براي خدا تعيين تكليف نكنيم.(مي خندد)

نه، مي خواستم عرض كنم خداوند مي دانسته كه شما براي نوشتن به دست راست نياز داريد، آن را برايتان نگه داشته.
 

در هر حال شش هفت روزي شيراز بودم. بعد مرا منتقل كردند به بيمارستان كاشاني اصفهان. هفت هشت ده روزي هم آنجا بودم وآمدم يزد و به لطف خدا،كمي تا قسمتي از لحاظ جسمي رو به راه شدم و عضو رسمي سپاه شدم.

قضيه ديپلم چه شد؟
 

هنوز ديپلم نداشتم. سه سالي مسئول اعزام نيروهاي بسيج ميبد شدم و تقريبا هر چند وقت يكباري سري هم به جبهه مي زدم.

دردي در بدن نداشتيد؟
 

چرا، بي درد كه نيستم.

به قول شما تركش در ستون فقرات يعني جراحت مختصر! به اطلاعات پزشكي من افزوده شد.
 

(شادمانه مي خندد) در هر حال در ميبد پادگان نبي اكرم راه افتاده بود و ما مربي ش.م.ركم داشتيم.

اين كه گفتيد يعني چه ؟
 

يعني شيميائي، ميكروبي، راديواكتيو. من گفتم حاضرم بروم آموزش اين را ببينم، به رغم اين كه مي گفتيد بايد دو تا دست داشته باشي، پايم را كردم توي يك كفش كه بايد بروم اين دوره را ببينم و رفتم پادگان سپاه در تهران پارس و اين دوره را ديدم.

اين دوره اي كه مي فرماييد؛ شامل چه موضوعاتي است؟
 

روشهاي پيشگيرانه در مقابل انواع مواد شيميايي و ميكروبي و راديو اكتيو را ياد مي داديم. مثلا نشانه هاي تشخيص آنها، استفاده از آمپول آتروپين و امثالهم. در هر حال آموزش را ديدم و برگشتم و مدت يكي دوسالي هم آموزش دادم. در هر حال گاهي براي بازديد مي رفتم و بر مي گشتم تا جنگ تمام شد.

بالاخره تكليف ديپلم شما چه شد؟
 

در سال 68 رفتم و ديپلم را گرفتم.

يعني در پيري!
 

(مي خندد) بله پير شده بودم. سال 69 در كنكور قبول شدم وبه دانشكده علوم پزشكي يزد رفتم. در هفت سالي كه درس خواندم، معدلم به لطف خدا بالا بود. در حين تحصيل هم نماينده دانشجويان شاهد و ايثارگر و هم مسئول بسيج دانشگاه و هم...

اين همه انرژي را از كجا آورديد؟
 

خدا لطف كرده است. خدا شاهد است كه شكسته نفسي نمي كنم. من نه ظرفيتش را داشتم نه شايستگيش را، با همه وجودم حس مي كنم هيچ كدام از اينها نبود و او لطف كرد.

نكند دارد امتحانتان مي كند.
 

نمي دانم. شايد در هر حال خدا خيلي به من لطف كرده. در سال 74 بود كه دانشجوي نمونه دانشگاه يزد شدم.

دنبال تخصص نرفتيد ؟
 

چرا، در سال 76 فارغ التحصيل شدم و گفتم كه كار اجرائي نمي پذيرم، ولي مسئوليت ستاد دانشجويي شاهد و ايثارگر را به من دادند. كارم هم رسيدگي به امور دانشجويان شاهد و ايثارگر بود. در يك سالي كه اين مسئوليت را داشتم به عنوان دبير نمونه شاهد و ايثارگر شناخته شدم و دوستان لطف كردند و به عنوان جايزه، مرا به حج فرستادند كه اين حج عمره اولين سفر من به مكه و برايم بسيار شيرين بود.

صادقانه بگوييد از حضرت رسول (ص) چه خواستيد؟
 

به ما گفتند كه سه تا از حاجتهاي ما برآورده است. من فقط عاقبت به خيري خواستم.

براي همه يا فقط براي خودتان ؟
 

براي همه و براي پدر و مادرم هم دعا كردم.

پدرتان چه سالي فوت كردند؟
 

سال 76. از حج كه برگشتم در قيد حيات بودند و بعد از دو سه ماه از دنيا رفتند.

شما چه سالي ازدواج كرديد و چند فرزند داريد؟
 

سال 62، سه پسر و يك دختر دارم. سيد رضا پسر بزرگم سال سوم دندانپزشكي است. سيد مصطفي سال دوم كارشناسي ارشد حقوق دانشگاه امام صادق(ع)، سيد مرتضي سال سوم دبيرستان و زهرا خانم هم كلاس پنجم دبستان.

انشاءالله كه زنده باشند و مثل شما سرافراز و با نشاط.
 

الحمدالله همه سرحال و بانشاط هستند.

با مشكلات شما بر همسرتان چه گذشت؟
 

انصافا نه يك جانباز، هيچ مردي بدون صبر و از خودگذشتگي همسر نمي تواند موفق بشود. همسر بنده هم در موفقيتهاي من،عمده نقش را داشته و بي تعارف مي گويم، بدون پايداري، صبر و مقاومت ايشان نه من مي توانستم با خيال آسوده به تحصيل ادامه بدهم و نه بچه ها مي توانستند موفق باشند.

پس دست همسران جانبازان درد نكند.
 

واقعا دستشان درد نكند و اجرشان هم بالاتر از اينهاست كه ما بتوانيم ادا كنيم. انصافا اين حرف درست است كه پشت سر هر مرد موفقي، يك زن موفق و استوار ايستاده است.
* دكتراي پزشكي
ـ عضو هيئت علمي و پژوهشي دانشگاه يزد
ـ عضو هيئت علمي و پژوهشي دانشگاه بقيه الله الاعظم(عج)
ـ ارائه مقاله ها و پژوهش هاي علمي و فرهنگي
ـ دبير نمونه ستادهاي شاهد و ايثارگر وزارت بهداشت
ـ دانشجوي نمونه دانشگاه يزد(سال 74)
ـ تجليل در اولين كنگره ملي تجليل از ايثارگران (سال 84)
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19