نعمت جانبازی(1)


 






 

گفتگو با آقای دکتر هوشنگ بزرگي، جانباز
 

درآمد
 

وطن اسلامي ما نام مرداني را بر لوح سينه خويش ثبت كرده است كه در گرماگرم نبرد، دستهاي توانمند خويش را سپر بلاي مردمان خويش كردند و سري به سرافرازي برافراشتند و از بيكرانه عرش، خورشيدهاي عزت را چيدند و در ژرفاي سينه خويش به وديعت نهادند و او از جمله اين مردان مرد است كه با پشتكار و انگيزه اي والا، كمر به خدمت دردمندان بسته است.

از دوران كودكي و زمينه هاي خانوادگي خود صحبت كنيد.
 

در سال 1343 در روستاي كروكلا از توابع بابل در خانواده اي كه به لطف خدا هم پدري ساده، خالص، صادق و متدين داشت و هم مادري مهربان و مؤمن به دنيا آمدم و از سر صداقت و پاكي اين دو بزرگوار كه اسطوره از خودگذشتگي هستند، از هدايتهاي ديني و تحصيلي درستي برخوردار بوديم. دوره ابتدايي را در همان روستا خواندم. مدرسه راهنمايي پنج كيلومتر با روستا فاصله داشت. صبحها مادر غذاي ظهر را مي داد به دست ما و ما كه مجموعا پنج نفر بوديم راه مي افتاديم. ظهر را در مدرسه بوديم و ناهار مي خورديم. بعد از ظهر هم كلاس داشتيم و غروب به خانه بر مي گشتيم. در تمام دوران تحصيل مورد توجه معلمان بودم.

آيا خاطره خوشي از دوران مدرسه به ياد داريد؟
 

كلاس اول راهنمايي بودم كه معلم قرآن ما يك خانم بي حجاب بود.

و لابد آيه حجاب را درس مي داد.
 

(مي خندد) بنده خدا درست بلد نبود بخواند. من كه قبلا قرآن خوانده بودم، حواسم نبود كه گاهي بي هوا غلطهايش را مي گيرم.

شما كه در دوران كودكي آرام و درسخوان بوديد، پس در چه سني شلوغ كرديد؟
 

هيچ وقت. من هم پدرم صبور بود و هم مادرم، براي همين هيچ وقت يادم نمي آيد كه كسي را اذيت كرده باشم و يا از روي بچگي، شيطنتي كه باعث آزار كسي شده باشد، كرده باشم.

چند خواهر و برادر هستيد ؟
 

يازده تا بوديم و خواهرم سال قبل كه از تهران به مشهد مي آمدند؛ در تصادف كشته شدند.

رابطه اعضاي خانواده تان به هم چگونه بود؟
 

من در يك جمله بگويم كه هرگز براي بازي كردن در كودكي حسرت نخورده ام. محيطي كه ما در آن بزرگ شديم، محيطي ساده، صميمي، با صفا و شاد بود. بعد از ظهر ها كه چشم بزرگتر ها گرم مي شد، دنبال بازي مي رفتيم، شنا مي كرديم و چون خوشبختانه اسباب بازي وجود نداشت يا دست كم به دست ما نمي رسيد، خودمان با ابزاري كه در اختيار داشتيم، از جمله چوب و سنگ و طناب، اسباب بازي درست مي كرديم. ما با همين كارها، نجاري ياد گرفتيم.

چقدر توانستيد آن صفا و خلوص دوره كودكي را حفظ كنيد؟
 

الحمدلله خيلي. ما حتي در ميدان نبرد هم همان مهارتهايي را كه در كودكي و نوجواني از طريق ساختن اسباب بازي هاي خلاقانه و شيطنتهاي كودكانه كسب كرده بوديم، به كار مي گرفتيم و بسيار در حفظ نشاط و اعتماد به نفسمان تأثير داشت. در واقع بنيه و اساس اعتماد به نفس ما در همان سالهاي كودكي به خاطر درايت پدر و مادر و شرايط سالم محيطي شكل گرفت.

اين درايتي را كه مي فرماييد بيشتر توضيح دهيد.
 

پدرم فوق العاده نسبت به اموال مردم حساس بود و اين را در تمامي افعال خود به نمايش مي گذاشت. پدرم هيچ وقت اجازه نمي داد ته خرمن شالي را براي او جمع كنند و آن را به هيچ وجه حق خود نمي دانست و مي گفت متعلق به كسي است كه آن را جمع آوري كرده است و اين ربطي به دستمزد او يا مسائلي از اين دست نداشت. يا مثلا آن موقع ها كه بين خانه ها چپر بود كه به آساني مي شد از آن عبور كرد، ولي همه بچه ها ياد گرفته بودند كه از اين خط عبور نكنند و اين كاري است كه امروز با صد تا ديوار و قفل هم نمي شود ياد آدمها داد. البته مهم ترين اصل در تأثيرگذاري حرفها و رهنمودهاي پدر و مادر اين بود كه خودشان به حرفي كه مي زدند عمل مي كردند.

الان همه هستند پدر و مادرهايي كه به اين امور مقيدند. نمي دانم چرا شعله كلامشان در خرمن وجود بچه ها نمي گيرد.
 

پيام دهنده ها زياد و متضاد شده اند. كودك در معرض صدها پيام قرار مي گيرد كه غالبا هم با يكديگر در تعارضند و در نتيجه، وظيفه پدر و مادر در امروز بسيار دشوارتر است. مسئله بازيهاي كامپيوتري، تلويزيون، مدرسه، اجتماع و خلاصه سيل پيامهايي كه به طرف بچه سرازير مي شود، او را گيج مي كند، مضافا بر اين كه اساسا خيلي چيزها كه پدر و مادرهاي ما بر اساس فرهنگ اصيل و دينداري خود، يادمان مي دادند و بسيار در رعايت حقوق ديگران مؤثر بود، امروز اصولا وجود ندارد. مثلا يادم هست كه پدر و مادرها، وقتي از جلوي خانه اي رد مي شدي كه در آن نيمه باز بود، اجازه نمي دادند برگردي و نگاه كني. امروز اگر اين كار را با بچه ات بكني و مثلا به خاطر چنين كاري به او تشر بزني ؛ بقيه جور عجيبي نگاهت مي كنند و خيلي ها سرك كشيدن در وسايل شخصي، نامه هاي خصوصي، يادداشتها و زندگي ديگران را نه فضولي و بي ادبي كه كنجكاوي مي نامند. اين مسائل درست است كه از باب حلال و حرام افعال مطرح مي شدند، ولي بهترين ضامن شأن و حرمت افراد و نشانه دقيق آدابداني بودند.متأسفانه اين نوع رفتارها هم همراه با بسياري از ارزشهايي كه پايبندي به آنها امنيت فردي و اجتماعي ما را تأمين مي كنند، از بين رفته اند. ما دائما سعي مي كنيم براي حفظ اين حقوق و حرمتگزاري به يكديگر، از قانون و مقررات و در مجموع عناصر كنترل كننده بيروني استفاده كنيم.

كه اغلب هم موفق نمي شويم.
 

بديهي است كه نمي شويم و بيهوده هم هزينه مي كنيم، در حالي كه اگر به فطرت خودمان برگرديم، موضوع بهتر به نتيجه مي رسد.

و كم هزينه تر.
 

و بدون هزينه هاي مادي. كافي است خودمان به حرفي كه مي زنيم عمل كنيم و اين ترمز دروني را از ابتداي كودكي در فرزندانمان ايجاد كنيم. همين مسئله هم در مورد مسائل ظاهرا مادي مثل ورزش و مهارتهاي فردي مصداق دارد. احساس ناتواني به دليل نداشتن ابزار كافي، احساس مخربي است. يادم نمي رود كه ما با دو تا چوب و يا حتي سنگ و يك توپ كه به همه چيز شبيه بود الا توپ، فوتبال بازي مي كرديم و لذت هم مي برديم و با نشاط و سرحال هم بوديم و گلايه و دلسردي و توقع بچه هاي حالا را هم نداشتيم. محروميت در حدي كه تن به فقر نزند،نعمت بزرگي است و موجب خلاقيت و توانايي مي شد. همين روحيه بود كه در جبهه ها سبب مي شد كه با هيچ و يا حداقل امكانات،ذهن خود را به كار بيندازيم و راه حل پيدا كنيم. ما در سطح اجتماعي هم هر وقت براي زمينه اي خرج بي حساب و كتاب كرديم. توي آن درمانديم و خلاقيتي را مشاهده نكرديم، ولي در هر جا كه به افراد شأن داديم، حس توانمندي داديم و به يادشان آورديم كه كيستند و چه كارهايي از آنها بر مي آيد، با اندكي امكانات، بهترين نتيجه را گرفتيم. انفعال و احساس ناتواني انسان در مقابل مسائل و مشكلات، آفت جامعه است. از سرطان بدتر است.

از مبحث اصلي دور شديم، هر چند شنيدن اين مباحث از زبان امثال شما كه در عمل، صحبت اعتقاداتتان را ثابت كرديد، شنيدني است.
 

در هر حال در دوره دبيرستان، روحانيون مختلفي مي آمدند.آنهايي كه رفته اند خدا رحمتشان كند، آنهايي هم كه هستند خدا بر طول عمر و عزتشان بيفزايد. معمولا شبهاي جمعه در محله ما سخنراني و تفسير قرآن بود و ما هم كه زمينه مذهبي قوي داشتيم. دائما پاي منبر آقايان مي نشستيم و كسب فيض مي كرديم.

از اين زمينه هاي مذهبي بيشتر صحبت كنيد.
 

دائي من قرآن درس مي دادند و والده پدرم يادم هست كه هر وقت كسي به ما قرآن درس مي داد. شاگردانه اي به مبلغ 2 ريال به من مي دادند كه تبركاً به ايشان بدهم و مي گفتند قرآن را خوب ياد بگير كه سر قبرم بيايي و بخواني. اين نوع رفتارها باعث مي شد كه اولا احترام به هر كسي كه به ما قرآن درس مي داد، در ذهن ما تثبيت شود و براي او شأن خاصي قائل شويم و ثانيا انس با قرآن و ماندن با قرآن، همراه با مهر مادربزرگ و پدر و مادر تا بعد از فقدان آنها در ما تضمين گردد. به اين شكل قرآن رفيق زندگي و آخرت ما مي شد و در لحظه لحظه زندگي ما حضور داشت.

از قبل از پيروزي انقلاب چه خاطره اي به ياد داريد؟
 

ما نزديك خانه مان مغازه اي داشتيم. يكي از دوستانم برادري داشت كه معلمي مي كرد و از لحاظ سياسي بسيار آگاه بود. آن روزها يكي از آقايان در مغازه مان راديو مي آورد و ما بي.بي.سي گوش مي داديم. اولين بار بود كه من عكس حضرت امام (ره)و اعلاميه اي از ايشان را دست دوستم ديدم.‌آن عكس را گرفتم و تا خانه دويدم و آن را به پدرم نشان دادم. يادم نمي رود كه دلم داشت از شوق مي تركيد.

آيا آن را نگه داشتيد؟
 

خير، امانت بود و بايد به صاحبش بر مي گرداندم، اما حلاوت لحظه اي كه براي اولين بار تصوير آقا را ديدم از ذهنم، پاك نمي شود. از همان جا بود كه عشق نسبت به امام مثل جرقه اي، خرمن وجود مرا شعله ور كرد. البته چند سال قبلش رساله حضرت امام(ره) را نزد عمويم ديده بودم، ولي آن را به من نداد.

از دوره انقلاب بگوييد.
 

به لطف خدا در تظاهرات و تشكيل كميته هاي مردمي براي رسيدگي به امور مردم و كارهايي كه همه، آن روزها براي خدمت به انقلاب انجام مي دادند، شركت داشتم. در سال 58 هم در همان مدرسه محلمان در رشته تجربي ادامه تحصيل دادم.

ظاهرا از همان زمان خيال داشتيد پزشك شويد.
 

من از دوره بچگي به طبيعت و تشريح و اين كارها علاقه داشتم. مثلا هر وقت مادر مرغي يا اردكي براي تهيه غذا مي كشت، مي گفتم بدهيد من پاك كنم و تك تك اجزاي آن را مي ديدم و به خاطر مي سپردم.

از همان كودكي دست به چاقوي جراحي داشتيد؟
 

(مي خندد) بسيار به تشريح علاقه داشتم و امكانات اندكي هم در اختيارم بود. هنوز دبيرستان را تمام نكرده، بر خلاف بچه هايي كه در شهرها از امكانات وسيع آزمايشگاهي و تحصيلي فراواني برخوردار هستند، مي ديدم كه با همان امكانات روستا و به دليل عشقي كه به اين حرفه داشتم، خيلي چيزها را ياد گرفته ام.

دبيرستان را در كجا خوانديد؟
 

در بابل با چند نفر از بچه هاي محل، خانه اي گرفتيم و مشغول تحصيل شديم.

دور از خانواده ؟
 

بله و چون ناچار بوديم كارهايمان را خودمان انجام بدهيم و مثلا خودمان غذا بپزيم و رختهايمان را بشوييم، از همان دوره دبيرستان، استقلال و روي پاي خود ايستادن را ياد گرفتيم.

سخت نبود؟
 

نه. ما از قبل خيلي چيزها را بلد بوديم و نه تنها به ما سخت نمي گذشت كه بسيار دوران شيريني هم بود. مادرها هم جمعه ها مي آمدند و به ما رسيدگي مي كردند و بر مي گشتند.

آيا بلافاصله بعد از ديپلم به دانشگاه رفتيد؟
 

خير در سال 60، سال سوم يا چهارم نظري بودم كه به جبهه رفتم.

چگونه درس مي خوانديد ؟
 

دوستاني كه در دبيرستان بودند جزوه هاي زيست شناسي و مثلثات و باقي را برايم مي فرستادند و من در آن جا در هر فرصتي كه دست مي داد مي خواندم و خدا گواه است با دعاي «خدايا به من بياموز آنچه را كه نمي دانم» چنان مطالب در ذهن من جايگير مي شدند كه كساني كه سر كلاس حضور پيدا مي كردند و جزوه ها را برايم مي فرستادند، آن جور ياد نمي گرفتند.

پس در جبهه ديپلم گرفتيد؟
 

خبر ديپلم گرفتن را آنجا به من دادند. من در گردان امام حسين (ع) خدمت مي كردم كه يك روز صدايم زدند. رفتار و شخصيتم طوري نبود كه مرا صدا بزنند و تذكري به من بدهند و راستش ترسيدم كه چه كرده ام كه از ستاد مرا خواسته اند.

چند ساله بوديد؟
 

هيجده ساله. بسيار نگران رفتم ستاد، فرمانده ستاد خدا رحمتش كند،ورقه اي در دستش بود و آن را پشت سرش نگه داشته بود. پرسيد،«كجا مي خواهي بروي؟» گفتم،«مي خواهم بروم درس بخوانم.» گفت، «درس بخواني كه چه بشود؟» گفتم، «درس بخوانم كه برگردم خدمت كنم.» گفت، «مگر حالا داري چه كار مي كني؟» من ماندم كه جوابش را چه بدهم. ورقه را داد دستم و ديدم ورقه ثبت نام كنكور است. از ستاد آمدم بيرون، در حالي كه بدجوري دمغ شده بودم كه اين چه حرفي بود كه اين بزرگوار به من زد. يكي از برادران روحاني را ديدم و از ايشان خواستم برايم استخاره كند.
استخاره اي كرد و آيه اي به اين مضمون آمد كه بسياري از چيزها هستند كه در نظر شما نيكوجلوه مي كنند و چون به آنها نزديك مي شويد، مي بينيد كه خير شما در آن نبوده است. دستم را گرفتم به سمت آسمان و گفتم، «پروردگارا! حالا كه تو اين گونه مي خواهي، تا جان در بدن دارم، مي مانم.»

تا كي آنجا مانديد؟
 

تا سال 63 كه مجروح شدم و يك سال مشغول درمان و فيزيوتراپي بودم. در سال 64 هفت هشت ده روزي براي تبليغ رفتم. چون شرايط جسميم طوري نبود كه بتوانم فعاليت رزمي داشته باشم. در سال 65 هم مدتي در جبهه بودم و سال 66 دانشگاه قبول شدم.
* فرمانده گردان در دوره دفاع مقدس
ـ متخصص پوست
ـ تجليل در دومين كنگره ملي تجليل از ايثارگران (سال 85)
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19