محور دعوت انبيا وروش ايشان درتربيت ديني
محور دعوت انبيا وروش ايشان درتربيت ديني
درگفت گو با حضرت آيت الله مصباح يزدي حفظه الله «نشست دوم»
با توجه به اينکه رسالت خطير پيامبران، تربيت ديني انسان ها بوده است،بفرماييد محور اصلي اين تربيت ديني چه بوده وما چگونه مي توانيم در جريان تربيت ديني از آن استفاده کنيم؟
ساحت هاي وجودي انسان ،لايه هاي متعددي دارد. گاهي کساني که مي خواهند تأثيراتي برفرد يا جامعه اي بگذارند، تأثيرشان درهمان لايه دومي است؛ يعني چيزهايي را ارائه مي دهند که غرايزشان را تحريک کند وهيجاناتي در آنها پيدا شود ولذت هاي حسي آني ببرند. در ادراک وشناختشان نيز درحد شناخت هاي حسي شان تأثير مي گذارند.کساني نيز هستند که مي خواهند در فرد يا گروهي تصرف هاي بنيادي بکنند وانساني متکامل بسازند،نه اينکه تنها رفتار ظاهري شان را تغيير دهد. با توجه به اين مقدمه، دربرخي افراد، تنها چيزي که منشأ حرکات شان مي شود،همين لذت هاي حسي است؛ اين شخص کانه ناخودآگاه قضاوتي دارد که غير از لذت هاي حسي، ارزش ديگري وجود ندارد. وقتي به چنين شخصي که دنبال لذت هاي حسي است مي گويند چطور شما هميشه دنبال لذت هاي چشم، گوش، دست، زبان ، شکم ومادون شکم هستيد، مي گويد کل لذت ها همين است .چنين فردي بدون هيچ فکري، يک گرايش ماترياليستي ويک مکتب مادي را پذيرفته است ودرکي ندارد که آيا غير از ماده چيزي هست يا نيست تا آگاهانه تصديق يا انکارکند. اصلاً به آن ساحت وارد نمي شود؛ ولي گويا قضاوت مبهمي درباره اين موضوع دارد.به تعبير ديگر، گرايش کافرانه اي دارد.
موجودي که فقط شناخت واراده اش تابع عوامل حسي باشد، نوعي حيوان است.منتها يک حيوان تميزتر وخوش ظاهرتر. اگر کسي بخواهد واقعاً انسان بسازد، بايد درآن لايه ي زيرين افراد نفوذ وپايه فکر آنها را عوض کند؛يعني فکر عقلاني به او بدهد.کساني که درحد ظاهر مانده اند، حاضر نيستند دراين باره فکري بکنند، مي گويند کار دارم، چک وسفته ام مانده است. يا فلان نياز حسي ومادي دارم.اگر کساني بخواهند انسان بسازند، بايد اين انسان را به آن لايه انساني بکشاند واو را وادار به تفکر کنند. قرآن کريم مي فرمايد:ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذين لا يعقلون.(2) دوتا «ان الشرالدواب» داريم يکي ان شرالدواب عند الله الذين کفروا فهم لايومنون (3) وديگري ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذين الا يعقلون؛يعني درحد حيوانيت است.البته از آن حيوان هاي خوب هم نيست، شرالدواب است؛زيرا آن استعداد عمقي اش را پايمال کرده است.حيوان چنين استعدادي ندارد وتوقعي هم ازاونيست؛ اما اين انسان با داشتن چنين استعدادي آن را پايمال مي کند. از اين روي، شرالدواب است.بنابراين،براي رساندن انسان به ساحت انسانيت،بايد عقلش را بيدار کرد او را وادار کرد تا از ادراکات حسي فراتر برود ودرباره مسائلي مانند معاد، مبدأ، خدا، دين که با حس درک نمي شود.بينديشد.همين طور ساير مسائل که به دين مربوط مي شود.
پس از اين مسائلي به ميان مي آيد که لازمه اش يا مثبت فکر کردن، قبول کردن وبه دنبال آن، باور کردن وايمان آوردن است يا ايمان به طاغوت وکفر به الله. اين بخش مربوط به لايه سوم است؛ يعني تا آدم وارد آن لايه نشده است.هنوز وارد مرحله انسانيت نشده است. براين اساس، مي توانيم بگوييم که چون انبياء(ع)آمدند انسان بسازند وحرکتي را ايجاد کنند که انسان ها وارد مرحله انسانيت بشوند ودر انسانيت شان تکامل يابند، کارشان است که اين انسان را وارد آن مرحله عقلاني کنند واو را وادار به فکر کنند تا به حقايقي ايمان بياورد وبه اباطيلي کفر بورزد.
بنابراين، محور کارآنها ايمان است.اصلاً تلاش آنها اين است که انسان را به آن جايي بکشانند که مي بايست يا تصديق کند يا تکذيب؛ آنجا جاي ايمان وکفر است.البته چه بسا دراين مرحله عواملي مانع از اين شوند که راه صحيح را طي کنند وعقلشان را درست به کار بگيرند. يا بااينکه عقلشان مي فهمد، عناد مي ورزند.
بنابراين، براي ما قابل فهم است که بگوييم محور دعوت انبيا ايمان است؛ايمان به الله.چرا؟ زيرا انسان وقتي انسان مي شود که ابتدا وارد مرحله تعقل شود واز عالم حس وحيوانيات فراتر برود. وپس از آن وارد مرحله اي مي شود که دو راهي است که بايد آگاهانه انتخاب کند وديگر اراده برخاسته از غرايز نيست. اينجا بايد خودش تصميم بگيرد؛ آگاهانه بپذيرد يا رد کند. بايد تلاش کند وارد آن مرحله شود وبعد هم اين مرحله را درست طي کند؛يعني خدا را بشناسد ايمان بياورد. اين محور اصلي حرکت ودعوت انبياست. درسايه اين محور است که هر چيز ديگري شکل مي گيرد؛ درمکتب اهل بيت (ع) همه عقايد حقه درسايه اعتقاد به خدا وهمه ارزش ها درسايه ايمان به خدا پيدا مي شود. در مکتب اهل بيت(ع) همه اينها يک کل هم بسته، همگن، يک نواخت ومنسجم به وجود مي آورد؛ نه اينکه بخشي از آن مربوط به يک نوع ارزش ها باشد وبخشي ديگر مربوط به ارزش هاي ديگر که هيچ ربطي به هم نداشته باشد. همه اين ارزش ها به هم مربوط مي شود وارزش هابا شناخت ها تلائم پيدا مي کند ويک شخصيت واحد منسجم را به وجود مي آورد. محور اين شخصيت ،ايمان است.
با توجه به محور اصلي که ايمان به خداست، مربيان ديني چگونه مي توانند از اين محور اصلي وسيره اي که پيامبران الهي (ص) به کار بستند، الگو برداري کنند؟
پس يک مسئله اين است که منطقاً بايد براي ساختن شخصيت انسان چه نکته هايي را تشخيص دهيم وچه محوري را قايل شويم. يک بحث ديگر اين است که براي اين کار چه روشي را انتخاب وازکجا شروع کنيم. درعمل، آن ترتيب منطقي واين ترتيب عملي واجرايي است. انبيا نيز همين کار را کردند؛ براي اينکه انسان را به ارزش هاي والاي انساني سوق دهند، از ارزش هايي شروع کردند که براي مردم قابل فهم است؛ ارزش هايي مانند گذشت، فداکاري، توجه به ديگران وديگر خواهي. برخي مي پندارند اساس اخلاق، ديگر خواهي و ضد اخلاق، خود خواهي است. اين مسئله تا حدودي مي تواند براي تربيت.
ديگران مطلوب باشد، وگرنه صرف ديگر خواهي ، نمي تواند اساس منطقي براي ارزش هاي اخلاقي باشد.ارزش هاي اخلاقي براي اين است که انسان مي خواهد برتر از آن چه هست بشود. درواقع مي خواهد کامل تر شود. حالا صرف اينکه من فداي ديگري شوم، اين چه کمالي است؟ بايد يک ارزش بالاتري باشد که درسايه ي اين گذشت، از آن چيزي که مايه انحراف وسقوط من است رهايي يابم وآن،خودپرستي واستقلال دادن به خود انسان در برابر خداي متعال است. منظور اين است که ديگر خواهي بالعرض در نظام ارزشي اسلام مطلوب است، ولي يک مبناي اساسي وذاتي نيست؛ مبناي اصلي تقرب به خداست. اين مسائل مي تواند معد باشد.براي مثال جود و سخاوت يک ارزش خيلي مهم است ودراسلام نيز ارزش زيادي براي آن قائليم؛ اما اين گونه نيست که دراسلام يک خدا پرستي داشته باشيم ويک جود وسخاوت،يا شجاعت ويا ديگر خواهي. همه ارزش هاي ديگر برمحور خدا پرستي است ومقدمه وکمکي براي رشد است وتا آن رشد حاصل نشود، به کمال واقعي نمي رسد؛ وما خلقت الجن والانس الا ليعبدوني يک حقيقت است.تا زماني که آدم در مقام عبادت خدا برنيايد وخودش را عبد محض نبيند، کمال انساني را پيدا نمي کند. کي ير کيگارد، کشيش دانمارکي ومؤسس مکتب اگزيستانسياليزم، تعبيري با اين مضمون دارد که مقوم انسانيت انسان، خداپرستي است. اگر انسان، خدا پرستي نداشته باشد، اصلاً انسان نيست .اين مسئله نيز از دين گرفته شده است. تأکيد مي کنيم که همه ارزش هاي ديگر از آن جهت ارزش دارند که مي توانند به اين موضوع کمک وزمينه را براي تعالي وتکامل اين ارزش فراهم کنند.پس خود اين ارزش ها مستقل نيستند؛ برخلاف مکاتب ديگر وحتي مکتب ارسطويي که ارزش هاي مستقلي دارند؛ حد وسط بين تهور وجبن خود يک ارزش است حتي اگر هيچ چيز ديگري نبود، خودش يک ارزش است؛ اما در ديدگاه اسلامي تمام اين مسائل معد وکمکي است براي توحيد ويا اثري است برخاسته از توحيد وقرب الي الله.
اگر توحيد يا قرب الي الله را هدف نهايي وشروع حرکت را به کار انداختن عقل بدانيم، آيا مي توانيم بگوييم وسيله يا آن واسطه اي که مي تواند انسان ها را از آن حرکت عقلاني به سمت توحيد ببرد، ايمان است؟
شما فرموديد روش کار اين است که به شکلي شخص را از تعلقات وبندهايي که دارد آزاد واو را متوجه لايه زيرين کنند که لايه اصلي وحياتي انسان است. آيا مي شود به گونه اي عمل کنيم که اواحساس نياز کند وارتباط با آن لايه را در وجود خودش بيابد؛ مانند نيازهاي ديگر وقتي که خود شخص متوجه شد، حرکت هايش خود جوش مي شود.آيا مي توان درحرکت هاي انبيا چنين رگه اي را دنبال کنيم که در صدد بودند نيازهايي مانند نياز به مبدأ هستي، نياز به تقرب ونياز به ايمان را زنده کنند؟
آيا اين نيازها هميشه درآنها زنده است؟
آيا مي توان گفت درفطرت همه انسان ها اين نياز حياتي هست لکن توجه ندارند. بعضي با يک اشاره يا پرسش متوجه مي شوند وبيدار مي شوند وبعضي متوجه نمي شوند؛ اما به هر حال اين نياز در فطرت همه هست وبا توجه به اينکه مزلو وبرخي از روان شناسان ديگر معتقدند منشأ رفتارها وحرکات انسان احساس نياز است ما بايد اين احساس نياز را در انسان بيدا کنيم وانبيا آمدند که انسان ها را متوجه اين نياز کنند؛ نيازي که انسان ها وبسياري از روان شناسان آن را درک نکرده اند.
اينکه اصلاً منشأ حرکت انسان يا فعاليت هاي او چيست آيا نياز است يا شوق يا شوق به کمال است ويا چيزهايي مانند آن، جنبه ي فلسفه روان شناسي دارد.به يک معنا مي توان اينها را با هم جمع کرد. وخيلي با هم منافات ندارد. صحبت از اين است که ما چند نوع نياز داريم. نيازها يا درجات متفاوت دارند يا همه درعرض هم هستند. کارمزلو و بسياري از کساني که آن خط ومشي ها را دنبال مي کنند اين است که اين نيازها را درجه بندي مي کنند . اين درجه بندي گاه از لحاظ ظهور در زمان است که مثلاً اول چه نيازي درطفل ظاهر مي شود وبعد از آن چه نيازي. درجه بندي ديگر از لحاظ مرتبه ارزش است. ارزش اين نيازها در چه سطحي است؛گاهي نيازهاي حيواني است وگاه نيازهاي انساني. نيازهاي انساني اصالت دارند وديگر نيازها بايد درخدمت اين نيازهاي انساني باشند. هر کدام از اين نيازها بحث هايي دارد که درحال حاضر نمي توانيم بر آنها تکيه کنيم. اين بحث ها بايد ادامه پيدا کند تا به نتايج روشن تري برسيم.
به اين معنا ما انسان را اين گونه مي بينيم که اصلاً نفس انسان، روح انسان وحقيقت انساني انسان موجودي ديناميک است وخود به خود مي خواهد حرکت کند.اين گونه نيست که حرکت بايد به صورت مکانيکي باشد. من توجيهي ادبي درباره کلمه «روح» دارم وآن اينکه روح با «ريح» ارتباط دارد. مايه اين حرکت، ذات روح انسان است که نمي تواند آرام بگيرد. منتها عوامل مختلفي جهت اين حرکت را تعيين مي کنند؛ عواملي مانند غرايز است ونيز فطرياتي که عميق تر از اين غرايز است.
اما اصيل ترين عامل محرکي که مي تواند انسان را تا نهايت حرکت بدهد، نياز به خداست؛اين نياز منشأ حرکتي است که ادامه پيدا مي کند.
و اوج مي گيرد وهيچ گاه تمام نمي شود. حالا اين را از يک طرف مي توان گفت اشتياق واز سوي ديگر مي توان گفت نياز است.هستي انسان بدون خدا معنا ندارد. براي اينکه کسي موجود باشد، احتياج به خدا دارد؛ هم براي تکاملش وهم براي جهات ديگر. بنابراين، نياز به خدا، عميق ترين ، وسيع ترين ومؤثرترين نياز در وجود انسان است. منتها اين نياز بايد درک شود.يکي از کارهاي انبيا اين است که انسان را به مرحله اي برسانند که اين نياز را درک کند. کسي که درباره خدا براي او سوالي مطرح نيست واز بردن نام خدا ناراحت مي شود؛ واذا ذکر الله وحده اشمازت قلوب الذين لايومنون بالاخره، به چنين فردي بايد کمک کرد تا به تدريح به حدي برسد که حاضر باشد حرفش را بشنود. بعد درباره اش فکر بکند. وسپس به مرحله اي برسد که احساس انس بکند، تا مراحل ديگر. به يک معنا مي توان گفت کار انبيا اين است که نياز را بيدار کنند. بايد نياز را درست تصور کنيم وبدانيم که نياز به خدا، عميق ترين واصيل ترين نياز است وغير از آن نياز اصيلي نيست.نيازهاي ديگر فرع است.چون آن کسي که به اين انسان هستي مي بخشد خداشت وهر چه هستي اش کامل تر باشد بايد ارتباطش با خدا بيشتر باشد تا نيازهايش را برطرف کند. بنابراين ،اين نياز عميق ترين نيازهاست .البته کارآمدتر هم مي تواند باشد به شرط اينکه آن را درک بکنند.
همان طور که بيان فرموديد آنچه انسان را به هدف انبيا مي رساند ايمان است واگر ايمان نباشد انسان هيچ کدام از بايدها ونبايدهاي اجتماعي،اقتصادي ، اخلاقي و...را رعايت نمي کند. بنابراين نقطه شروع حرکت انسان ايمان است.براين اساس مي توانيم بگوييم نقطه شروع تربيت ديني به وجود آوردن، پرورش وشکل دادن ايمان در انسان هاست.برخي معناي خاص اصطلاح تربيت ديني را نيز درهمين معنا به کار برده اند؛يعني پرورش ايمان. اگر پرورش ايمان نباشد. ديگر اهداف اصلي انبيا محقق نمي شود ودر هيچ کدام از قلمروها انسان حرکت نمي کند. آيا مي توان چنين مفهومي را براي تربيت ديني به معناي خاص آن به کار برد؟
درباره دو موضوع بايد جداگانه تأمل کنيم. يکي اينکه وقتي مي گوييم محور تعاليم انبيا ايمان است، يک سوال پيش مي آيد وآن اينکه اين محور با عوامل جانبي اش چه نسبتي دارد؟ محور يعني ستون فقرات اين مجموعه. پس آن اندام هاي ديگر چه کاره اند؟ خودمان بايد درک کنيم اين مفاهيم چه ربطي با هم دارند؟ انبيا درکنار ايمان، جهاد، زکات، عدالت و.... را نيز مطرح مي کنند.اين ها چه نسبتي با هم دارند؟
اگرجهاد به اين معناست که انسان با دشمن بجنگد، چرا، کسي که اصلاً معتقد به خدا نيست نيز به جنگ مي رود درهر کشوري وقتي جنگي واقع مي شود ، سربازهاي آن کشور براي چه مي روند تا کشته شوند.خدايي نيز مطرح نيست واين براي آنها يک ارزش مستقل است .فداکاري خود يک ارزش است ودر آن خدايي هم نيست. آن که با خدا پرستان مي جنگد، چه انگيزه اي براي کشته شدن دارد. انبيا که مي گويند ايمان بايد محور باشد ودرکنارش مفاهيم ديگري نيز باشد چگونه است؟ به هر حال بايد ارتباط اين اندام ها را با يکديگر بشناسيم وکساني فکر مي کنند که حقيقت دين همان ايمان است؛ چيزهاي ديگر جنبي است وربطي به اين ندارد. براي مثال، شما درماشينتان نشستيد وبه تهران مي رويد .يک ماشين ديگر در کنارتان درحال عبور است.او ارتباطي با شما ندارد وراه خودش را مي رود وبه سوي هدف خودش، ولي همراه هستيد ودين همان ايمان است. آنچه انبيا مي خواستند همان ايمان است. درکنار آن چيزهاي ديگري نيز هست که آنها هم براي خودشان ارزش هاي مستقلي اند ومباني مستقلي دارند؛ از يک نقطه خاصي شروع مي شوند وبه يک نقطه اي مي رسند همين که آدم انسان هاي متفکري تربيت کند، خود اين يک ارزش است وهيچ ارتباطي هم به ايمان ندارد.
اين ارزش ها غير از دين است، منتها همراه با دين آمده اند. انبيا هم که آنها را پذيرفتند به اين معناست که آنها چيزهاي خوبي است وما هم قبول داريم؛ اما دين فقط همان ايمان است؟ آيا اين گونه بايد فکر کنيم؟ اگر گفتيم ايمان محور است يعني اصل دعوت انبيا همين است. آنها ديگر از لواحق اتفاقي است.از چيزهايي است که آنها هم خوششان مي آيد. ارزش هاي خوبي هستند مستقل هم هست وربطي به آنها ندارد، ولي آنها را هم گفتند خوب است و آنها هم قبول کردند فرق اين ها با مردمان اخلاقي ديگر اين است که هر دو گروه اخلاق دارند. منتها اين گروه ايمان هم دارد وآنها ندارند. يعني يک ارزش ديگري اضافه دارند. وگرنه اين ارزش ها ي ديني واخلاقي با هم متفاوتند. آيا اين گونه بايد فکر کنيم يا اينکه بگوييم ايمان يک چيزي است که خود به خود آنها را به وجود مي آورد؟ مانند درختي که وقتي رشد مي کند، شاخ وبرگ مي دهد. اين شاخ وبرگ با خود درخت رابطه ذاتي دارند. ميوه غير از ريشه وتنه هست؛ امااز آن به وجود مي آيد واين يک رابطه توليدي دارد، ولي معنايش اين نيست که بخشي از ريشه يا يک مرتبه ضعيفي از ريشه هست. اين يک چيزي است وآنها يک چيز ديگر. اين ريشه بايد باشد تا آن درخت ميوه بدهد. روابط ديگري نيز وجود دارد. يکي از آنها اين است که ساير ارزش ها وکارهاي خوب واعمال صالح دو گونه اند يکي اينکه في حد نفسه ابزاري هستند، يک چيزي است که فطرت انسان خوشش مي آيد وآن را مي پذيرد؛ چون لذت دارد؛ اما اينکه از ايمان باشند يا نباشند،خود ذاتاً اقتضايي ندارند. عملي مطلوب انبياست که ناشي از ايمان باشد وبرخي چيزها مي تواند بدون ايمان نيز به وجود بيايند؛ شجاعت ممکن است بدون ايمان هم باشد؛ اما انبيا آن شجاعتي را مي خواهند که ناشي از ايمان باشد واين درتکامل انسان موثر است. شجاعت بدون ايمان، يک ارزش منطقي که با برهان ثابت باشد، ندارد. مردم از کسي که فداکاري بکند، خوششان مي آيد؛ اما منطقاً اينکه چرا آدم بايد فداکاري کند،برهان عقلي ندارد. اعتبارات عقلي يا احکام عقل عملي برهان ندارد. واز آراي شايعه ومحموده است؛ اما وجه ديگر اين است که چيزي که مي تواند از يک منشا ديگري به وجود بياورند تا به رشد ايمان کمک کند ودرنهايت انسان را به کمال برساند اگراين گونه باشد، خودش کمال ذاتي نيست. اين يک حالت است.زماني باعث تکامل جوهر انسان مي شود که با آن محور اصلي انسانيت که همان ايمان است ارتباط پيدا کند. واز اين آبشخور آب بخورد؛ يعني شجاعتي که تجلي ايمان باشد مطلوب انبياست نه صرف اينکه بازوي قوي داشته باشد.
جود وبخششي که تجلي ايمان است ارزش دارد نه آنچه که براي شهرت ومطلوبيت و جمع آراء وپيروزي درانتخابات باشد.آن هم يک چيزي است؛ اما ربطي به کمال واقعي انسان ندارد؛ چيزي است که مي تواند به ايمان پيوند بخورد واز آبشخور ايمان تغذيه کرده باشد وميوه درخت ايمان بشود.
آيا وقتي ميوه بشود، آن گاه رابطه دومي نيست؟
رشد اين چنيني مفيد است؛ زيرا اين باعث مي شود به خدا نزديک تر و توجهش به خدا بيشتر شود.
ممکن است برخي از اين افراد مراتبي از ايمان را داشته باشند. عنادي هم نداشته باشند. وحجت هم برآنها تمام نشده باشد؛ اماکمي به خدا ايمان داشته باشند. بت پرست ها نيز به خدا ايمان داشتند نعبد هم الا ليقربونا الي الله زلفي، ولي اين ايمان به حد نصاب نرسيده بود وبخلي هم نداشتند که مانع باشد .اين تا حدودي آنها را از عذاب نجات مي دهد، ولي آن رشد انساني که موجب سعادت، فلاح و تقرب الي الله مي شود ، به وجود نمي آيد.
همان طورکه اشاره فرموديد انبيا درسيره وروش خودشان براي تربيت ديني جانب اعتدال را رعايت مي کردند. هم روش هاي زمينه ساز را استفاده مي کردند وهم روش هاي برانگيزاننده؛هم ارائه طريق وهم ايصال الي المطلوب داشتند؛ هم ارشاد الجاهل داشتند هم تنبيه الغافل. همه ي اين روش ها در سيره انبيا وجود دارد؛ اما امروزه مربيان ديني ما تقريباً درسه گروه طبقه بندي مي شوند واين گروه ها براساس اظهار نظري که يا خود به آن رسيدند يا تحت تاثير القائات ديگران برداشت کردند،يک تعصب رأي خاصي دارند. يک گروه معتقدند که درتربيت ديني فقط بايد موانع را رفع کنيم وزمينه ساز باشيم واقدام ديگري وظيفه ما نيست. مربياني که درسطوح مختلف در آموزش وپرورش ودر سطوح بالاتر بودند.چنين اظهار نظري مي کردند وآن را به بعضي از اشعار ادبا يا شعرا ويابرخي روايات استناد مي کنند.گروه دوم مي گفتند يک مربي ديني تنها بايد ارائه طريق کند. اين گروه مستنداتشان برخي از روايات وبيشتر تحت تأثير نثرها، اشعار وحکايتهاي ادبي مانند حکايت هاي گلستان وبوستان سعدي بود. گروه سوم مي گفتند که وظيفه ما بيش از اين است؛ حساسيت داشتند که حتماً بايد ايصال الي المطلوب کرد. شکي نيست که بايد يک روش معتدلي را پيش بگيريم ومربيان ديني مان از آن روش معتدل بهره برداري کنند؛اما امروزه ما با اين گروه ها مواجه ايم. براي رسيدن به حد اعتدال وعرضه ي اعتدال در روشمندي درحوزه ي نظر وعمل چه راهکارهايي را مي توانيم از سيره انبيا بگيريم؟ چون انبيا اين راهکارها را نشان داده اند. ودر مواجه با اين افراد چگونه مي توان آنها را مجاب کرد که روي يک انديشه خاص تعصب نداشته باشند؟
بخشي از تربيت نيز پاک سازي محيط است. وظيفه دولت است که محيط جامعه را به گونه اي پاک کند که عوامل فساد موثر نباشد. امر به معروف ونهي از منکر وديگر عوامل ارشادي هم جزو مربيان جامعه اند. مربي ممکن است نقش فعالي داشته باشد. و وقت صرف کند ودل سوزي ومهرباني وروش هاي خوب هم داشته باشد؛ اما يک پسر ودختر که دراوج غريزه جنسي اند وقتي وارد خيابان ، محيط وسينما مي شوند، همه چيز را فراموش مي کنند . اينکه مربي فقط نقشش اين است که سرکلاس نصيحت کند يا يک ارتباط خصوصي يا گفت وگوي خصوصي داشته باشد، مشکلي را حل نمي کند. اگر مجموع عواملي که درتربيت يک فرد مؤثر است درنظر بگيريم، درسطوح مختلف وبا ژست هاي متفاوت وموقعيت هاي اجتماعي گوناگون مربياني داريم که هر کدام بخشي از تربيت را به عهده دارند. معلم نيز يک بخش را عهده دار است ووظايف تعريف شده اي دارد. او ديگر مسئول امور داخلي خانواده وارتباط متربي با پدر ،مادر يا خواهر و برادر نيست. مسئول اتاق شخصي فراگير هم نيست که آنجا چه نوع سي دي را تماشا مي کند وبا اينترنت چه مي کند. کدام مربي است که به همه اين مسائل احاطه داشته باشد و بتواند همه اين ها را کنترل کند؟ حالا چه به زبان باشد چه به رفتار و چه به تشويق. امروزه اين عوامل چنان وسيع شده است که اصلاً قابل کنترل نيست.
بنابراين نخست بايد تربيت مربي را درست تعريف کنيم واينکه مربي چه بايد بکند.کدام مربي ؟ مربي رسمي دبيرستان را مي گوييم يا اينکه فراتر از اين منظورمان است. نکته دوم اينکه مردم بسيار متفاوتند؛ اين تفاوت درزمينه هاي مختلف است؛ مانند اينکه چه اندازه بتواند در مقابل عوامل فساد مقاومت کنند، چه مقدار عقلشان را به کار بگيرند، صفاي روح داشته باشند. عوامل ژنتيک و وراثت وهمچنين عوامل محيطي تا برسد به عوامل بين المللي نيز در آن نقش دارند. انبيا به معلم احتياج نداشتند روحي بود وروح به معناي اعظم ملائکه که موکل انبيا باشد تربيتشان کند، آن يک عامل دروني حساب مي شود.بعضي آدم ها اين گونه اند؛ اصلاً احتياج به معلم ندارند. معلمشان دروني است، مربي شان خداست به وسيله فرشتگان والهامات. بعضي ها هستند که اگر کسي بخواهد آنها را اصلاح کند، اگر همه عوامل را بسيج کند ووقت زيادي را نيز براي او صرف کنند باز هم اصلاح نمي شود. اشعار نيز هر کدام ناظر به يکي از اين مراحل است. وهيچ کدام کليت واقعي ندارد.
حتي رواياتي که نيز که دراين زمينه داريم ، بيشتر ناظر به يک شرايط خاصي اند. براي مثال، در رواياتي داريم که از امام سوال مي کنند که «ندعو الناس الي هذا الامر؟ » مردم را دعوت به ولايت بکنيم؟ مي فرمايد نه کساني که اسمشان نوشته شده است، خودشان مي آيند. اين معنايش آن نيست که تبليغات را تعطيل کنيم وبه هيچ کس چيزي نگوييم. اصلاً سوال کننده مي پنداشته است که آدم بايد تمام توجه ونيرويش را صرف کند تا يک نفر را بکشاند به طرف حق. امام مي فرمايد نه،تووظيفه خودت را انجام بده.خيلي جوش نزن آنچه برحسب عوامل هستي شناسانه مقدر است، آن واقع خواهد شد(البته تقدير وقضا به معناي صحيح آن که يکي از عوامل آن هم اراده خود شخص است) مانند فلعلک باخع نفسک علي اثارهم است. کساني هستند که هر چه تلاش مي کنند فايده ندارد. سواء عليهم اانذرتهم ام لم تنذرهم لايومنون. حالا ما فکر مي کنيم که براي هدايت اين کافر چه کار بايد بکنيم . همه عمرمان را صرف کنيم، اين آدم بشو نيست.بيخود وقت تلف نکن. يک امر به معروف ونهي از منکر بکن واتمام حجتي و برو دنبال کار خودت. با توجه به اختلافاتي که درافراد است،نمي توان يک قاعده کلي بيان کرد. بايد متناسب با شرايط اجتماعي مختلف، يک موقعيت خاص که حد متوسط فراگيرها را در بر مي گيرد،براي مربي در نظر بگيريم؛ نه شرايط يک نابغه اي که تنها با يک اشاره حرکت مي کند ونه يک کودن منحرفي که هر چقدر براي آن کار کني هيچ نتيجه اي ندارد. مربي وظيفه اش نه آن است ونه اين. حد متوسط افراد اقتضائات تدبيرهاي اجتماعي است. همان طور که در آموزش ،معلم مي خواهد رياضيات درس بدهد، بچه کودني هست که اگر همه وقت کلاس را صرف اوبکنند، چهار عمل اصلي را هم ياد نمي گيرد. يکي هم هست که معلم را از سؤالاتش بيچاره مي کند وجلو جلو مي رود. هيچ کدام از اين ها ملاک تعيين تکليف معلم نيست؛ زيرا اين ها استثنائات حساب مي شوند وخيلي کم اند آن حد متوسطي که اکثريت افراد هستند، وظيفه اجتماعي فرد را تعيين مي کند. درتربيت نيز همين گونه است. چه بسا کساني پيدا شوند که با يک اشاره اي حرکت کنند واز خود معلم هم جلو بيفتند وعکس آن نيز هست؛ آن قدر شرايط پيچيده اي هست که هيچ تکانش نمي توان داد. نه اين دليل است ونه آن اقتضاء .تقسيم کار اجتماعي اين است که کار مربي تعريف شود وحدودش درحد اقتضاء اکثريت فراگيراني که با او مواجه اند مشخص شود. اين برهان عقلي ندارد. بلکه اقتضاي زندگي اجتماعي ويک طريقه عقلايي است که غير از اين اگر باشد حق ديگران تضييع مي شود.اگر معلم فقط به يک اشاره معادله دو مجهولي را تعريف کند بيشترشاگردان ياد نمي گيرند واگر تمام وقت را صرف کند که يک شاگرد کودن ياد بگيرد، وقت شاگردان ديگر تلف مي شود. درتربيت نيز همين گونه است.
پي نوشت ها :
2-الانفال (8)، 22.
3-الانفال(8)،55.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}