انسان شناسی( 3 )


 






 

مسئولیت انسان
 

اراده و اختیار انسان
تمثیل: اگر کسی بخواهد آسیایی بسازد ابتدا درباره فایده (کاربرد) آسیا فکر می کند. آنگاه با چرخ و سنگ و آب، آسیا را بنا می کند، سنگ آسیا را به گردش در می آورد و آرد به دست می آید. پس این کار سه مرحله دارد.اول، اندیشه در باب فایده آسیا است که آن را حکم گویند؛ دوم تهیه کردن چیزهایی است که برای بنای آسیا لازم است که آن را قضا می گویند؛ سوم وقتی که آسیا به کار می افتد و آرد تولید می کند که آن را قدر گویند.
ای دوست! بدان که آدمی را در به دست آوردن استعدادهای ذاتی و خدادادی (یعنی در حکم و قضا) اختیاری نیست و از این نظر مجبور، و اما در سعی و کوشش مختار است، پس آن کس که تنها به جبر (1) یا به اختیار (2) اعتقاد دارد، در خطاست. بلکه باید گفت راه مستقیم، راهی در میان جبر و اختیار است. (3)
نکته: خانه دل کنی پردود (4) و گویی که حکم ازل این بود! اگر گناه از خداست، بنده را عذاب چراست؟ (5)

معنای زندگی
 

بهترین علم؛ شناخت معنای زندگی
 

حدیث و نکته: بدان و آگاه باش که مصطفی علیه السلام فرمود: «طلب العلم فریضه علی کل مسلم». مهم ترین کاری بر آدمی طلب این علم است که بداند که او را از برای چه آفریده اند. پس مهم ترین همه چیزی برای او، آن است که به این علم مشغول شود. (6)

پوچ نبودن زندگی
 

نکته: اگر آدمی شصت سال عمر کند، نصف آن را تاریکی شب (ساعات خواب) به غارت برد و ربع آن در طفولیت گذرد، و ربع دیگر پایمال حرص و آرزوهای دراز و کسب رزق و فکر عیال شود و ده سال باقی به پیری و اندوه و غم بر باد رود و حیف از این عمر که یکسر به بطالت برود.

گویی که غنیمت است فرض خوش باش
ای عاقل روزگار، کو فرصت؟ کو؟

خوشا دولت و سعادت آن مرد روشن دل، که گوشه ای گیرد و توشه راه سازد و ذخیره ای برای روز قیامت بنهد و با ناکامی و تحمل سختی، از خامی برهد و به کعبه طریقت رود و حاجی حقیقت شود.

چار رکن کعبه اهل صفا
صمت(8) و جوع(9) و عزلت(10) وبیداری است

و به یقین بداند که

صمت وجوع و سهر(10) وخلوت وذکر به دوام (11)
ناتمامان جهان را بکند کار تمام

و تیرگی غفلت و غبار شهوت و کدورت تعلق (12) ازجام جهان نمای دل و پاک کند(13)
 

هدف خلقت انسان
 

نکته همه موجودات و اشیا از بهر توست چرا یک بار به خود نیای و اندیشه نکنی که این همه اشیا از بهر من است مرا از بهر چه آفریده اند؟ و این جسم مرا معنی و خاصیت چیست؟ و از بهر کیست؟ اصلاً حقیقت خود طلب نکنی و باری در خود ننگری که این چه شکل عجیب است، و این پیکر لطیف، چنین متحرک و گویا و شنوا و بینا و دانا برای چیست؟ و این ترکیب و این طلسم (جسم انسان) عجیب برای کدام گنج است؟ این خانه (جسم انسان) بدین شیوه و این قفس نیکو، مقام کدام مرغ است؟ به خود نگویی که : این چگونه است؟ ای دریغ!
اکنون به هوش آی و گوش بگشای و دل حاضر کن و حکایت و قصه احوال خود بشنو بلکه از خواب غفلت بیدار شوی و چشم دل بازکنی و خود را ببینی و بدانی که به چه کار آمده و به چه جای می روی:
بازرگان مفتون
حکایت: قصه تو حکایت شخصی است که به شهری به بازرگانی رفت و زرو مال و سرمایه بسیار داشت. با خود گفت: این جا کسبی بباید کرد و سودی باید به دست آورد تا با غنیمت و سود به شهر خود بازگردم. چون آن شخص بدان شهر در آمد، شهری دید آراسته با نعمت های گوناگون و با فرش های رنگین و جواهرهای بی پایان.

همگی وعظ من به تو این است
که تو طلی و خانه رنگین است.

پس به آن نقش ها گرفتار شده، دست در تلف نهاد و با اوباشان شهر همنشین شد و جمله مال و زری که داشت ضایع و تلف کرد و مرکبی که داشت زمام او را رها کرد؛ چنان که هرجا که می خواست می رفت و می چرید.
و خود بر پیرزنی عاشق شد و دست در گردن او در آورد و با وی قرار و آرام گرفت و مقام و ولایت اصلی و همنشینان و خویشان ولایت فراموش کرد و اصلاً از ایشان یاد نمی کرد و با این همه خلق بسیاری روی به وی کردند و وی را به مواعظ و نصایح آگاه و با خبر می ساختند و باور نمی داشت و می گفت: من خود از این شهرم و از بهر این کار که مشغولم آمده ام و چه مقام از این بهتر و چه عیش از این خوش تر و مکرر از وطن وی پیغام به وی می رسید که آن جا چرا نشسته ای و چه می کنی و ما را چرا فراموش کرده ای؟

عرش است نشیمن تو شرمت ناید
کایی (14) و مقیم خطّه (15) خاک شوی

و این غافل بدبخت غم خود نمی خورد و هیچ یاد نمی آورد که از کجا آمده ام و به چه کار آمده ام و چه کاری بایدم کرد؟ و به آن گمراهی راضی شد. اگر بدبخت حال خود نمی دانست که نمی داند، آخر عاقلان و دانایان می دانستند که این چه عیبی آشکار است. بعد از زمانی که خویشان و یاران وطن، فرستادند که او را به وطن بکشانند به هوش آمد، اما نه از مایه و بضاعت خود اثری دید و نه از مرکب خود خبری و نه از آن پیرزن که گرفتار وی شده بود مساعدتی دید. در آن وقت کف افسوس بر هم سود (16) و محروم و ناکام با هزاران خجلت و شرمندگی روی به وطن نهاد.

در خانه اگر کس است یک حرف بس است.

سگ سلطان محمود
 

حکایت: گویند که سلطان محمود را سگی تازی بود که صیّادی نیک می کرد. جلی (17) ابریشمن بر وی افکنده بودند و خوراک آن طعام گوناگون و چندین کس به خدمتگزاری او مأمور بودند و چون نیک صیّاد بود سلطان وی را عزیز می داشت و هیچ صیدی از وی نمی جست. (18) روی سلطان به شکار رفت و آن سگ را همراه برد که ناگاه صیدی دیده شد. سلطان فرمود که سگ را رها کردند. آن سگ در راه به پاره استخوان مرداری برخورد، بایستاد و به آن مشغول شد و آن صید دور شد. چون سلطان این حقارت و فرومایگی را مشاهده نمود امر کرد که جُل را از وی بگشایند و طوق از گردنش کشیدند و بزدند و براندندش. سلطان گفت : این سگ را از بهر آن عزیز می داشتم که پنداشتم او را وفایی و بلندی همتی هست. هرکه فرومایگی کند و از آنچه که از او می خواستیم باز ماند شایسته ما نیست.

از پیش خودم اگر کنی دور
آن گه به کجا روم؟ که باشم؟ چه کنم؟

بازشکاری سلطان
 

حکایت: گویند که سلطانی را بازی بود و در جوار سلطان آشیا داشت و بردست سلطان می نشست. روزی سلطان آن باز را به پرواز در آورد که صیدی کند. آن باز چون پرواز کرد، در بام پیرزنی مرداری دید، آن صید را رها کرده بر بام پیرزن بر مردار نشست و قرب سلطان و عزّت نشستن بر دست وی را از دست داد و به مردار مشغول گشت. چون پیرزن آن باز را دیدند و زیوری که بر آن باز بسته بودند مشاهده نمود، گفت: بی شک این باز از سلطان است و از دست وی پریده، و از صید چشم پوشیده و به این مردار پیوسته و از پستی و ناکسی، همنشینی سلطان را گذاشته و بر بام من پیرزن فرود آمده و سر بدین مردار فرود آورده است. اکنون با ناکسان ناکسی و با خسیسان خسیسی باید کرد. پس باز را گرفت و جواهری که بر وی بسته بودند بگشاد و منقارش ببرید و او را در حجره تاریکی میان آب و گل افکند. پس بازداران سلطان به طلب باز می گشتند و وی را می جستند. او را در خانه پیرزن در میان آب و گل دیدند بال و پرکنده و جواهر از او باز کرده و منقار بریده و تنها و بی نوا و مضطر مانده به زبان حال می گفت:

نه هم نفسی نه همدهمی نه یاری
مشکل دردی، طرفه غمی، خوش کاری

چون بازداران سلطان باز عزیز سلطان را در آن مذلت و خواری دیدند دریغ خورده به زبان حال می گفتند:

ای نازنین عالم عزّت در این مقام
در خواری و مذلّت و خسران چه می کنی؟

پرورده حظایر قدسی (19) و شاه وصل
این جا اسیر محنت و هجران چه می کنی؟

خو کرده ای به دوری الطاف حضرتش
برگو به این وساوس شیطان چه می کنی؟

تو، انس با جمال و جلالش گرفته ای
وحشت سرای عالم ویران چه می کنی؟

بودی بلندمرتبه، ای شاهباز (20) اوج
چون بوم، خس (21) نه ای تو، به ویران چه می کنی؟

پس بازداران خطاب به پیرزن کردند که ای پیرزن این باز سلطان است وی را چرا گرفته ای و بدین حال چرا کرده ای؟پیرزن گفت: دانستم که باز سلطان است و او را دست سلطان، مکان است، اما بی وفایی کرده که ترک همنشینی سلطان نموده و فرومایگی کرده که سر بدین مردار فرود آورده است. من نیز با وی به طریق پست فطرتان نموده گفتم: با بی ادبان بی ادبی سزاوار و با ذلیلان، پستی لایق است. چون آن جماعت آن چنان دیدند و آن حجت را شنیدند به خدمت سلطان آمدند و احوال باز، حکایت کردند. سلطان گفت: پیرزن نیک کرد و به سزا. کسی که روی از ما بگرداند و به مرداری مشغول گردد شایسته ما نیست. وی را همان جا در میان آب و گل گذارده، ترکش کنید.

الا ای شاهباز قرب شاهی
که اندر مرده دنیا فتادی

در عیش و طرب (22) بر خود ببستی
میان آب و گل تنها نشستی (23)

تمثیل: مثل اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت، مثل قومی است که در کشتی بودند و به جزیره ای رسیدند، برای قضای حاجت و طهارت بیرون رفتند. کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که جز به طهارت و نماز مشغول شود که کشتی به تعجیل بخواهد رفتن. پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند.
گروهی که عاقل بودند طهارت کردند و باز آمدند، کشتی خالی یافتند، جایی که خوش تر و موافق تر بود بگرفتند. گروهی دیگر در عجایب آن جزیره بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه های نیکو و مرغان خوش آواز و سنگ ریزه های رنگین می نگریدند، چون باز آمدند در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند و در جایی تنگ و تاریک بنشستند.
گروهی دیگر به نظاره قناعت نکردند و از آن سنگ ریزه ها برچیدند و با خویشتن بیاوردند. در کشتی جای نیافتند و در جایی تنگ تر بنشستند و بار سنگریزه ها بر گردن نهادند. چون روزی دو بر آمد رنگ آن سنگ ریزه ها دگرگون و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن برخاست، جای نیافتند که بیندازند و پشیمانی می خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند.
و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متعجب و متحیّر شدند، و همچنان نظاره کنان می رفتند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و ندای کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را درندگان هلاک کردند.
پس آن گروه اول مثل مؤمنان پرهیزگار است که از دنیا به قدر رفع حاجت بسنده کردند و گروه آخرین مثل کافران است که خدای را و آخرت را فراموش کردند و همگی خود به دنیا دادند و گروه میانین مَثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند ولیکن درست از دنیا برنداشتند تا گران بار شدند. (24)
 

پی نوشت ها :
 

1- جبر: نسبت دادن همه کارهای بندگان به خدا و پذیرش اینکه انسان در کارهایش هیچ اختیاری ندارد.
2- اختیار: نسبت دادن همه اعمال بندگان به خود بندگان و اعتقاد به اینکه خداوند بندگان را آفریده و آنها را کاملاً به خودشان واگذارده است.
3- انسان کامل (بازنویسی الانسان الکامل)، صص 90 و 91.
4- دلت را به سیاهی گناه آلوده می کنی.
5- مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج2، ص 572.
6- نامه های عین القضات همدانی، ج2، ص 72.
7- صمت : خاموشی و سکوت.
8- جوع: گرسنگی.
9- عزلت: گوشه نشینی.
10- سهر: بیداری، شب زنده داری.
11- به دوام: دائم
12- وابستگی و دلبستگی به دنیا.
13- حسن دل، ص 47 و 48.
14- کایی: که آیی.
15- خطه: سرزمین
16- سودن: ساییدن، مالیدن، کف دست بر هم سودن، کنایه از افسون و پشیمانی است.
17- جل: پوششی برای چهار پایان که از سرما و گرما در امان باشند.
18- هرچه صید می کرد به خودش می دادند.
19- حظایر: جمع حظیره، جایگاه؛ حظیره قدس: بهشت و هرجای مقدس.
20- شاهباز: بازشاهی.
21- خس: ذلیل، زبون
22- طرب: شادمانی.
23- حسن دل، صص 144- 150.
24- نصیحه الموک، صص 61 و 62.

منبع:نشریه گنجینه، شماره 83