جمعه ي عزيز


 






 
چه قدر دير آمدي. چند روزي مي شود که تو را نديده ام. از اول هفته تا آخر هفته دلم برايت تنگ مي شود.
همه ي روزهاي خدا قشنگ هستند و هر کدام يک رنگي دارند؛ اما تو زيباترين روز خدا هستي. از همان صبح زود که مي آيي همه چيز عوض مي شود. شهر بهترين لباس هايش را مي پوشد. آخر مادرم مي گويد: « تو عيد ما مسلمانان هستي. از همان صبح زود شهر پر مي شود از بوي گل، بوي دعا، بوي خدا.»
نمي دانم توي گوش باد چه مي گويي که هر جا مي رود عطرش پراکنده مي شود.
جمعه عزيزم! وقتي تو مي آيي خستگي، ناراحتي، دعوا و قهر تعطيل مي شود و دل ها پر مي شود از آشتي و لبخند و مهرباني. همه ي مردم بعد از يک هفته کار و تلاش فرصت پيدا مي کنند بهتر هم ديگر را ببينند.
راستش را بخواهي وقتي تو مي آيي باباها مهربان تر مي شوند. اخم شان باز مي شود و خانه ها پر مي شوند از صداي خنده. وقتي تو مي آيي، بابا بزرگ ها و مامان بزرگ ها از تنهايي درمي آيند و بعد از يک هفته انتظار زنگ خانه شان به صدا درمي آيد. تو با بقيه روزها فرق داري.
وقتي تو مي آيي، همه به ياد يک مسافر آشنا مي افتند. مسافر مهرباني که همه ي مردم دنيا منتظر آمدنش هستند.
خدا قول داده که او يک روز برگردد و دنيا را عوض کند و جنگ ها، دعوا ها و زشتي ها را تمام کند.
جمعه ي عزيزم! پس چرا نيامد؟ مسافرت کجاست؟ بوي عطر آشنايش همه جا پيچيده، ولي خودش نيست. من تو را دوست دارم؛ چون تو همه را به ياد او مي اندازي.
سلام من را به او برسان و بگو که زود تر برگردد. به مهدي عزيز ما بگو زود تر برگردد بگو همه منتظرش هستند.
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41