آیت الله مدرس و سياست موازنه عدمي(1)


 






 

گفتگو با دكتر عادل مقصود پور
 

درآمد
 

نظريه موازنه عدمي، مبناي اساسي رفتارها و برخوردهاي آیت الله مدرس در عرصه هاي مختلف حيات سياسي، اجتماعي و فردي است؛ هر چند درباره منشأ و معناي اين ايده در ميان مدرس پژوهان وفاق مطلق وجود ندارد. عده اي از آنان معتقدند كه اين مفهوم مبين نوعي نگاه عرفاني به هستي و پديده هاي آن است. لذا براي بازشناسي ريشه هاي معنوي موازنه عدمي و آثار آن بر منش و سلوك مدرس، گفت و شنود حاضر را با دكتر مقصود پور، استاد دانشگاه و از پژوهندگان مباني معرفتي و عرفاني اين نظريه انجام داده ايم كه در پي مي آيد.

قبل از اينكه به آثار و عوارض نتايج قهري به كارگيري سياست موازنه عدمي توسط مرحوم مدرس بپردازيم، با توجه به عدم وفاتي كه درباره تعريف اين سياست وجود دارد، ابتدا تعريفي از آن را بيان كنيد و سپس بر اساس آن تعريف به مباحث بعدي مي پردازيم.
 

شهيد مدرس شاخص هاي مجازات حيات را قبول ندارد و براي حيات، شاخص هايي طبيعي را در نظر مي گيرد. بر اساس آنها، رابطه اش را با خود، با محيط، با خدا، با انسان ها و طبيعتا ساير ممالك مي چيند.

شاخص هاي طبيعي حيات به طور مشخص كدامند؟
 

هنگامي كه انسان، خودش را بالاتر از طبيعت مي بيند، گونه هاي مختلف گياهي و حيواني را از بين مي برد. رنگ را شاخص مجازي حيات مي گيرد و بر اساس آن كساني را كه پوست سياه يا سرخ دارند، به نژاد پست تر نسبت مي دهد و آنها را از بين مي برد، يعني نوعي سلطه را مي پذيرد.

برخي موازنع دمي را به اين شكل تعريف مي كنند كه حاكميت سلطه از بين برود و هر كسي با توجه به ا ستعدادها و توانايي هايش در تعامل با ديگران قابليت هاي خود را به ظهور برساند. در مقابل آن موازنه وجودي است كه درآن افراد و قبايل، خود را قدرت مطلق مي بينند و لذا نيازي به تعامل وجود ندارد. شهيد مدرس از چه زماني به چنين انديشه اي دست يافت و آن را مبدا فعاليت هاي سياسي خود قرار داد ؟ چه عواملي موجب شد كه مدرس به چنين انديشه اي برسد و نقطه آغاز آن كجاست؟
 

مدرس تاريخ را بررسي كرده و قطعا به افرادي مثل سقراط و بودا و امثالهم رسيده كه به اين حقيقت رسيده بودند، منتهي آن را مدون نكرده بودند، به اين ترتيب كه آنها نيز شاخص هاي مجازي و حقيقي را دريافته بودند يا مثل حافظ كه شاخص هاي حقيقي حيات را «عشق به كل هستي » و «بد نديدن» مي بيند. من فكر مي كنم نگاه مدرس به هستي، يك نگاه عارفانه است و وقتي به اين شكل به هستي نگاه مي كند، مي بيندكه كساني از قبل، اين شاخص ها را ديده اند و اين نگاه در تمام ساختارهايشان وجود دارد. اگر به تاريخ زندگي كساني نگاه كنيم كه زمان نتوانسته ياد آنها را از بين ببرد، همين نگاه را در آنها مي بينيم. سقراط مي توانست از زندان فرار كند، ولي زير بار اين موضوع نرفت. بودا سلطه ثروت و قدرت را بر خودش نپسنديد. آنها به يك حقيقتي معتقد بودند و در راه آن تلاش كردند و به آن رسيدند. به اعتقاد من هر انديشمندي اگر به تاريخ درست نگاه كند و بفهمد كه چه مسيري طي شده، مي تواند به اين معنا برسد و هر يك از انديشمندان ما به اجزايي از اين رويكرد فكر كرده اند، منتهي در شهيد مدرس به شكل برجسته اي بروز مي كند.

ملاك سنجش حقيقت و مجاز در عالم هستي چيست؟ قطعا اين ملاك منشأ عقلي دارد و سليقه اي نيست؟
 

من به اين قضيه خيلي فكر كرده ام. مولانا بحثي دارد درباره كار حقيقي مي گويد كار حقيقي نشانه عنايت خداست. من اين را بسط دادم و به اين نتيجه رسيدم كه از نظر مولوي، وقتي شما با طبيعت پيوند مي خوريد، كار شما حقيقي مي شود و وقتي با طبيعت پيوند نداريد، كار شما مجازي مي شود. كمي بيشتر كه بررسي كردم، ديدم ما مي توانيم «عشق» را عاملي بگيريم كه وقتي وجود پيدا مي كند، كار انسان حقيقي مي شود و وقتي وجود پيدا نمي كند، كار انسان، مجازي مي شود. آبراهام لينكن مي گويد، «پدرم كار كردن را به من ياد داد، اما عشق ورزيدن به کار را به من ياد نداد.»من فكر مي كنم يكي از نشانه هاي اصلي اين كه خداوند به ما نشان مي دهد اين است كه اگر به هنگام انجام كاري آتش عشق در وجود انسان زبانه كشيد، نشانه «حقيقي بودن» كار است و اگر اين طور نبود، نشانه «مجازي بودن» است و لذا عشق مي تواند انسان را به حقيقت و عدمش مي تواند انسان را به مجاز نزديك كند. ملاحظه بفرماييد صفتي كه قرآن درباره پيامبر (ص) به كار مي برد، چقدر جالب است:
«رحمه للعالمين.» نمي گويد، «رحمه للمسلمين»، يعني عشق پيامبر (ص) به قدري فراگير است كه مي تواند تمام هستي را در بگيرد، در نتيجه در ايشان عشق به درجه اكمل رسيده است و بنابراين هر كاري هم كه انجام مي دهند، كاري حقيقي است. هر قدر از عشق دور شويم، كارهايمان مجازي تر مي شوند. حافظ مي گويد:
«عاشق شو، ار نه روزي كار جهان سرآيد
نابرده گنج مقصود از كارگاه هستي»
حافظ هم بحث عشق را به عنوان اصلي ترين مقصود حيات مي گيرد.

بحثي كه شما مي كنيد، بحثي عارفانه است. فردي كه مي خواهد وارد عرصه سياست شود و نظر به سياست موازنه عدمي دارد، از جايگاه و منشأ عقلي، چه چيزي را بايد مجاز بگيرد چه چيزي را حقيقت؟
 

هرگاه كه انسان «چند خدايي» شد، يعني يك خدا را براي همه قائل نبود، به مجاز مي رسد.

يعني چه؟
 

انسان كي مي تواند برده داري را قبول كند؟ انسان اگر بداند همان طور كه او ارزش دارد، ديگري هم ارزش دارد و هر دو به يك خداي واحد قائل هستند، هيچ وقت نمي توانديك فرد سياهپوست يا هر فرد ديگري را به بردگي بكشاند.

سلسله مراتبي كه انسان ها در مسير كمال احراز مي كنند، هم از نظر اديان و هم از نظر فلسفه هاي گوناگون، پذيرفته شده است و بر همان اساس هم با آنها رفتار و يا درباره شان قضاوت مي شود. آيا اين منافاتي دارد با اينكه انسان ها از يك گوهر انساني واحد برخوردارند؟
 

ما همين جا مشكل داريم. اگر من بگويم كه من بهشتي هستم و بقيه جهنمي، من مسلمانم و بقيه نيستند، من نوراني هستم و بقيه تاريك. اينها ملاك هايي هستند كه بحث موازنه وجودي را پيش مي آورند، ولي اگر بگوييم كه همه انسانند از درجه اي، همه جلوه اي از جمال خداوند را دارند از درجه اي و الي آخر، موازنه عدمي معنا پيدا مي كند.

بحث ما همان «درجه است كه شما مطرح كرديد. يعني اگر ما اساسا به درجه قائل باشيم و بپذيريم كه افراد گوناگون استعدادها و قابليت هاي مختلفي دارند و توانايي آنها هم براي به فعليت در آوردن آن استعدادها، يكسان نيستند، اين منافاتي با موازنه عدمي و وارد شدن به موازنه وجودي ندارد، چون به هر حال براي سنجش اينها ملاك داريم، اما اگر معتقد باشيم كه من ذاتاً برتر از ديگري هستم، بدون اينكه اساساً ملاك ما مشخص باشد، به موازنه وجودي متوسل شده ايم.
 

در فيزيك دو تا بحث وجود دارد كه شايد اين مفهوم را روشن كند. ما در فيزيك بحث نور و تاريكي را داريم. آيا تاريكي وجود دارد؟ ما دستگاهي نداريم كه تاريكي را اندازه بگيرد. آنچه كه ما داريم براي سنجش نور است، منتهي شدت نور عوض مي شود. ما اگر اعتقاد پيدا كنيم كه تاريكي وجود دارد، يك شاخص مجازي را اختيار كرده ايم و بحث در همين جاست. اينكه بگوييم ولي اگر بگوييم تاريك است و نگاه «تاريك بودن» داشته باشيم، مشكل ايجاد مي شود. يا مثلا سرما، شما مي گوييد اينجا سرد است. آيا سرما واقعا يك واقعيت است ؟

منظور سرماي مطلق كه نيست. سرما هم درجه دارد.
 

همين را كه بسط مي دهيم به مشكل بر مي خوريم. آنچه را كه مي توانيم اندازه بگيريم كمي و زيادي گرماست نه سرما.

به هر حال انسان ها به دليل آنكه داراي عقل هستند، ناچار به قضاوت در برابر پديده ها هستند و براي داوري هم نياز به ملاك هاي عقلي هست و طبعا افراد در پس داوري در يك مرتبه قرار نمي گيرند، كما اينكه ما مدرس را با بسياري در يك مرتبه قرار نمي دهيم. سئوال اين است كه اولين ملاك هاي داوري براي پذيرش موازنه عدمي توسط مدرس از كجا وكي شكل گرفتند؟
 

هنگامي كه انسان معتقد مي شود كه همه «يك» وجودند، ديگر مسئله سلطه يكي بر ديگري معنا پيدا نمي كند. مثل زماني كه انسان به بدنش مي انديشد و به اين نتيجه مي رسد كه مسئله، سلطه مغز بر بدن نيست، مسئله ارتباط و تعامل بين اعضاي بدن است. مدرس نسبت به مسئله ارتباط، بسيار حساس است و مي گويد هر گاه درهاي مملكت بسته شدند، استقلال آن به خطر مي افتد. او مي گويد من با تمام كشورهاي دنيا دوست هستم. درهاي كشور به روي همه ممالك باز است، منتهي اگر ديدم آنها آمدند و تير زدند، آنها را مي كشم. بحثي كه ما داريم، بحث ارتباطات است كه در نگاه مدرس بسيار اهميت داشت. در اين نگاه به چند نكته بسيار مهم بر مي خوريم. بحث پايداري، بحث بسيار مهمي است. در پديده هاي مصنوع خودمان دقت كنيد. يك آجر را در نظر بگيريد. ارزش پايداري در آن بسيار بيشتر از بنايي است كه با آجر ساخته مي شود. براي ويران كردن يك ساختمان، نيروي كمتري بايد به كار ببريم تا براي از بين بردن يك آجر. آجر پايداريش بيشتر از ساختمان است، اما در مورد پديده هاي زنده، اين كل است كه داراي پايداري است و جزء، قدرت پايداري ندارد. مثلا در مجموعه بدن انسان، هر يك از اعضا در اين كل هستند كه مي توانند به حيات خود ادامه بدهند و به وظايفشان عمل كنند. چرا؟ چون ارتباطات شكل گرفته و هدف واحدي دارند. شهيد مدرس مي داند وقتي كه بحث موازنه عدمي را مطرح مي كند، باعث پايداري مي شود و اين پايداري باعث قوام مملكت است. هنگامي كه افراد مملكت از هم دور مي شوند، طبق اصل دوم ترموديناميك، آنتروپي در آنها افزايش پيدا مي كند و در نتيجه، زودتر به مشكل بر مي خورند. ما در يك دوراني ديوار چين مي سازيم و در يك دوراني ديوار برلين را بر مي داريم و اتحاديه اروپا را مي سازيم. براي مدرس كاملا مشخص است كه هر چه سيستم هاي ما كوچك تر باشند، زودتر از بين مي روند و بالعكس. حالا اين را وصل كنيد به كل حيات انسان كه انسان جزئي از آن است و به قول مولانا، قطره اگر دريا باشد، درياست، و گرنه به تنهايي همان قطره است. نگاه مدرس اين است كه ارتباطات به سطح ماوراي خودشان برسند و در نتيجه اجزا، كمتر به مشكل بر بخورند.

ما مشاهده مي كنيم كه شهيد مدرس به رغم به كارگيري سياست جمع گرا و وحدت گرا و باز كردن سفره رحمت عشق و نشاندن همگان بر سر اين سفره، دست كم در كوتاه مدت نتوانست به موفقيت دست يابد. البته درباره نتايج موفقيت آميز دراز مدت شيوه مدرس بايد در مبحث جداگانه اي بحث كرد.
 

يك وقت هست كه يك بخش كوچكي از يك سيستم، درست كار مي كند، مثلا قلب انسان درست كار مي كند، ولي ساير اعضا سرطاني شده اند. آيا چنين موجود زنده اي مي تواند به حيات خود ادامه بدهد ؟ آيا انسان مي تواند زندگي سالم بكند در حالي كه هوا آلوده است، آب آلوده است، سبزي و غذا آلوده است ؟ سلامتي يك مفهوم عام است و نمي توان به اين مفهوم جدا از اجزايش رسيد.

در زمان مدرس، مخالفان او نگاه وجودي داشتند.
 

دقيقا به همين دليل هم مدرس موفق نشد.

بازتاب ها و تأثيرات بلند مدت موازنه عدمي تا چه حد بر نگاه سياستمداران و مسير تاريخ تأثير گذاشته است ؟
 

من البته نگاه تاريخي دقيقي ندارم و موازنه عدمي را هم به اين دليل مطالعه كردم كه بدانم چگونه مي توانم اين نگاه را در زندگي پيدا كنم و به كار بگيرم. حتي مي بينم كه در نگاه مهندسي هم متفكرين دارند به آن عمل مي كنند، ولي خيلي ساده مي گويم، احساسم اين است كه بسياري از متفكرين مي خواستند به اين نظريه نزديك شوند. شايد دكتر مصدق مي خواست اين كار را بكند، ولي توان لازم براي نزديك شدن به اجزا و شاخصه هاي آن را نداشت. شايد افرادي مثل گاندي اين مفهوم را خوب درك كرده باشند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25