آیت الله مدرس و سياست موازنه عدمي(4)


 






 

گفتگو با اميرحقيقت
 

علماي ما اساسا به انسان به عنوان ماهو انسان همين نگاه را دارند كه مبنا و پايه ديني هم دارد. اما سئوال اينجاست كه يك وقت انسان ها به دليل معيارهاي جعلي، مثل همين سگ باني كه گفتيد و به ناحق، قضاوت و طرد مي شوند و يك وقت رويگردان شدن آنها از اصول كلان و فطري موجب مي شود كه انسان آنها را طرد كند، كما اينكه مرحوم مدرس در مورد افرادي چون رضاخان، نهايتا همين شيوه را در پيش گرفت.
 

وقتي كه درباره كرامت و حقوق انسان ها صحبت مي كنيم، منظورمان رفتار آنها نيست. انسان به ماهو انسان، داراي حقوق اوليه اي است، چه رفتار صحيحي داشته باشد، چه نداشته باشد. هنگامي كه فردي مي زند فرد ديگري را مي كشد، در واقع حق ديگري را تضييع كرده و لذا مسئوليت آن عمل به عهده اش قرار مي گيرد.

يعني مسئله حق و تكليف.
 

خير، مسئله تكليف بحث ديگري است. حقوق اوليه انسان ها ربطي به تكليف آنها ندارد.

حق و تكليف لازم و ملزوم يكديگرند.
 

خير، اين طور نيست. حداقل در نگاه مدرس اين گونه نيست. مثالي مي زنيم بسياري از بزرگان ما حكم كرده اند كه برخي از فرقه ها مرتد هستند و حتي مي شد آنها را كشت.اگر خواستيد مي توانم عين گفته هاي آنها را برايتان بياورم. آن كسي كه به خودش اجازه مي دهد كه به دلايلي ضعيف تر يا قوي تر از مورد سگ بان ها كه مطرح كردم، حكم طرد كردن يا كشتن كسي را بدهد، كسي است كه در ذهن خود در تعريف انسان مشكل دارد.

سخن اينجا بود كه انسان مكرم آفريده شده كه در اين بحثي نيست. اين انسان اختيار و حق دارد كه مدارج عالي را تا حد كمال طي كند. بحث در اين است كه وقتي همين انسان مجموعه اي از اصول كلان را زير پا مي گذارد و به آنچه كه مطابق با فطرت و اصول مبنايي است، پشت مي كند، در واقع همان كرامتي را كه از آن دفاع مي كنيم، زير سئوال مي برد و از اين جنبه است كه حق و تكليف، با يكديگر رابطه مستقيم پيدا مي كنند. اگر من حق دارم در اين اتاق نفس بكشم،پس مكلفم كه هوا را آلوده نكنم و حقوق شما را از بين نبرم.
 

مثال هايي كه شما زديد و در محدوده تكليف نمي گنجد، در محدوده حقوق مي گنجد.

بحث بر سر واژه نيست. هر نامي داشته باشد، مسئله رابطه بين اين دوست.
 

تكليف از نظر من اين است كه شما به عنوان يك انسان آگاه مي پرسيد كه خداوند در وجود من كرامت هايي گذاشته و من بايد آنها را به كمال برسانم. به محض اينكه به اين آگاهي رسيديد تكليف برايتان به وجود مي آيد.

بنابراين مي پذيريم كه چون خداوند به انسان اين حق را داده كه در مسير كمال حركت كند، تكليفي براي او به وجود مي آيد.
 

حق «بايد» ندارد. وقتي كه انسان سرش را مي زند به ديوار، درد مي گيرد. اين يك «بايد» است، اما مي تواند نزند. اين دنيا فرصتي است براي اينكه انسان كاري بكند يا نكند، پس«بايد » به معناي مطلق وجود ندارد. «بايد» در جهان ديگر معنا پيدا مي كند كه انتخاب ديگري جز ديدن اين نتيجه عمل وجود ندارد.

قطعا دستي انسان ها را به سوي انجام كار شر به پيش نمي برد، بلكه اين خود اوست كه خير يا شر را انتخاب مي كند، اما بحث بر سر اين است كه هر خوبي ازآن جهت كه خوب است، در كنارش يك الزام وجود دارد. رعايت حق، الزامي را پديد مي آورد كه من به آن مي گويم تكليف. شما هر اسمي كه مي خواهيد بر آن بگذاريد. مهم اين است كه انسان ها اين حقوق را مراعات كنند. به هر حال دامنه اين بحث گسترده است و ما را از موضوع اصلي مان يعني موازنه عدمي دور مي كند. مختصات موازنه عدمي را مي گفتيد.
 

ويژگي اوليه موازنه عدمي اين است كه انسان از هر جنبه اي كه به او نگاه كنيد، ارزشمند است. ويژگي دوم اين است كه انسان اختيار و آزادي انتخاب دارد. سوم اينكه بايد در زندگي عقل سليم را در همه جنبه ها به كار بگيريم و آن را كاربردي كنيم. چهارم اينكه رابطه انسان با ديگري نمي تواند بر پايه سلطه باشد. هيچ انساني حق ندارد بر ديگري سلطه داشته باشد. ويژگي پنجم اينكه رابطه بايد براساس رشد باشد. انسان نمي تواند با كسي رابطه درست برقرار كند، مگر اينكه در آن به رشد طرف مقابل توجه داشته باشد و ما اين را در سنت خودمان بسيار زياد مي بينيم. به نظر من كربلا چندين صحنه آشكار دارد كه يكي از آنها قضيه حراست. اين آدم به عنوان فرمانده قواي دشمن آمده و مقابل امام حسين(ع) ايستاده و امام در تمام لحظات تلاش مي كنند كه اين آدم به رشد برسد. در تاريخ جهان نظير ندارد. نمونه ديگرش را در رفتار مولا نسبت به خوارج مي بينيم. آنها اصرار به جنگيدن دارند و مولا با آنها صحبت مي كند، چون ايمان دارد كه در همه آنها جوهره انساني وجود دارد كه ممكن است خودشان هم آن را نشناخته باشند و مولا به اتكاي همان جوهره انساني است كه دل مي سوزانند و وقت صرف مي كنند. وقتي انسان به اين شكل به ديگران نگاه مي كند، جز خير و رشد و تعالي براي ديگران نمي خواهد. امام حتي زماني كه اتمام حجت مي كنند و آنها نمي پذيرند و ايشان مجبور به جنگ مي شوند، هرگز اجازه «تمام كش» به لشكريانشان نمي دهد و بر سر كشته طلحه و زبير افسوس هم مي خورند و گريه هم مي كنند. خوبي اين مبنا اين است كه انسان ها با هر مسلك و تفكري، وقتي آن را مي پذيرند، به آرامش مي رسند و فقط زيبايي ها را مي بينند و رحمت و لطف خداوند را درك مي كنند. اين سلطه خواهي ها و ديگران را انسان نديدن و خواهان رشد ديگران نبودن و از تعقل پيروي نكردن هاست كه موجب مي گردد انسان ها از معشوق حقيقي خود دور بيفتد. اينجاست كه مي بينيم مدرس در زندان خواف كه هست اجازه مي گيرد كه در حياط زندان بادمجان و گوجه و اين جور چيزها بكارد.بعد مي خواهد كه اينها را ببرند و بفروشند و او با نان و ماست زندگي مي كند و پولي را كه براي تبعيد به او مي دادند، جمع مي كند و براي مردم خواف، آب انبار درست مي كنند و مردم متحير مي مانند كه اين سيد كيست كه در زندان به فكر درست كردن آب انبار آنهاست. آن هم در خواف آن زمان! همين حالا هم كه همه جا توسعه پيدا كرده و اتوبان ساخته اند، گاهي وقت ها كه از تربت حيدريه به طرف خواف مي رويد، بيابان حوصله آدم را سرمي برد، آن وقت اين انسان، در خواف آن دوران و زندان دغدغه اين را دارد كه مختصر پول تبعيدش را جمع و به مردم شهر خدمتي بكند و خيري به ديگران برساند. در اين رفتار جز احترام به كرامت انسان هاي مقابل، به كارگيري عقل سليم، عدم سلطه و اشتياق به رشد دادن ديگران چيزي ملاحظه مي كنيد؟

حتي افرادي كه اين اصول را نقض مي كنند، از روي فطرت و سرشت خصلتي خود، آنها را قبول دارند، حتي اگر با لفاظي و فريب دادن خود به خلاف آنها ادعا و عمل كنند.
 

من در اين بخش كه اينها فطري هستند و لذا بالقوه قابليت عمومي شدن دارند، موافقم، اما اينكه واقعا در عمل چنين محقق شده باشد، با شما موافق نيستم و آن هم نه اينكه عده اي با لفاظي اين كار را كرده اند. در بسياري از قبايل بدوي، كشتن فردي از قبيله مجاور، نشانه بلوغ و بالندگي است و يا اگر تاريخ را مطالعه كنيد، در مقاطعي برخورد سفيدپوست ها را رنگين پوست ها، عميقا و از روي اعتقاد، نگاه به جنبه پست تر بوده است. به هر حال اگر رابطه سلطه به درستي تعريف نشود، معناي موازنه عدمي هم مشخص نخواهد شد. ما با اين سلطه مي توانيم دو جور برخورد كنيم. يكي اينكه بپذيريم اين سلطه اصالتاً در عالم وجود دارد. جور ديگر اين است كه بگوييم سلطه امر زائدي است كه بر هستي الحاق شده است. در اينجا منظور سلطه خداوند نيست، منظور اين است كه يك انسان اين تصور را داشته باشد، كه مي تواند بر ديگري يا ديگران مسلط شود، چون آنها به زعم او انسان نيستند. مدرس معتقد است ما حق نداريم به هر بهانه اي يا هر جهتي ديگري را حذف كنيم. هر كسي بر اساس حقوق فطري و اوليه حق دارد كه مخالف ما باشد و حرفش را هم بزند.

رضاخان هم براي خودش حقي قائل بود و اين حق را هم بيان مي كرد. پس چرا مدرس به او گفت كه مي خواهم تو نباشي؟ آيا اين خارج شدن از موازنه عدمي و سر به طرف موازنه وجودي هست يا نه؟
 

اگر مدرس مي خواست رضاخان نباشد، مي توانست او را حذف فيزيكي كند. ما زماني كه مي خواهيم درباره يك عبارت از يك فرد قضاوت كنيم، بايد جايگاه زماني و مكاني آن را در نظر بگيريم. اگر اين كار را نكنيم، بخشي از حقيقت را قرباني كرده ايم. اولا آن روزي كه مدرس اين حرف را مي زند، چه روزي است ؟ روزي است كه رضاخان نيروهايش را به صحنه آورده و قرار است يك بحران درست كنند، قرار است تغييربازي هايي صورت بگيرد و مجلس يك سري كارهايي را بكند و مدرس جلوي اين قضيه مي ايستد و محكم هم مي ايستد تا از حقوق جامعه دفاع كند. مي آيد و به آنها مي گويد، «شعار ندهيد كه مدرس بميرد، چون اگر بميرد كسي به شما پول نمي دهد. بگوييد زنده باد مدرس.يكي از ويژگي هاي جالب مدرس اين است كه در سرتا سر ايران آدم داشته، بنابراين مي توانست او را ترور فيزيكي كند.

مرحوم مدرس معتقد است كه رضاخان از حد سردار سپه بودن نبايد فراتر برود و در اين مورد پافشاري هم مي كند. براساس آنچه كه شما گفتيد رضاخان حق دارد كه هم سردار سپه باشد، هم رئيس الوزرا، هم شاه، بنابراين ايجاد ممانعت از طرف مدرس، آيا به معني زيرپا نهادن موازنه عدمي، بر اساس آنچه كه شما تعريف كرديد،هست يا نه ؟
 

خير، قبلا اين نكته را بگويم كه نخستين ايراني، اعم از مسلمان و غير مسلمان كه براي دموكراسي، اصطلاح معادل وضع مي كند، مدرس است. او به دموكراسي مي گويد، «اراده جمعي». مدرس مي گويد يك روزي اين مملكت مثل خيلي از ممالك، توسط شاه اداره مي شد. حالا يك وقت شاه اهل ديانت بود، طبيعتا آدم هاي متدين آسوده زندگي مي كردند. يك وقت اهل لهو و لعب بود، اين جور آدم ها راحت بودند و خلاصه همه امور بستگي به شيوه عملكرد شاه داشت. قبلا مملكت بر اساس اراده شخصي در امور اجتماعي اداره مي شد، من نمي دانم خود منورالفكرهايمان به اين فكر افتاده اند كه اراده جمعي را به اراده شخصي تبديل كنند يا آنهايي كه در اين كار منافع خودشان را ديدند، اين كار را كردند. آن كساني كه منورالفكرها را به اين فكر انداختند، بعدها مخالف اين قضايا شدند.علتش هم اين بود كه آنها از نتايجي كه بعدها حاصل شد، راضي نبودند. اين نتايج كدام بودند ؟ تحليل آنها اين بود كه هميشه با تغيير وضع، سستي همراه است. آنها اميدوار بودند در اين سستي و رخوتي كه در ايران به وجود مي آيد، كار خودشان را بكنند. بعد كه ديدند به نتيجه نمي رسيدند، شروع به مخالفت كردند. مدرس مي گويد كسي به حداقل بهره را هم از عقل و منطق برده باشد، مي داند كه حتي امور شخصي هم اگر بر اساس اراده جمعي حل شوند، بهتر به نتيجه مي رسيم، چه رسد به امور اجتماعي و جمعي. بنابراين مدرس معقتد است كه بايد حكومت بحث حساس را مطرح مي كند. او مي گويد درست است كه بلديه بايد خيابان ها را عريض و ساختمان ها ي اطراف آن را خراب كند، بايد درخت بكارد، اما كدام بلديه ؟ بلديه كودتا؟ كه صبح دستور بدهد خراب كنيد شبش خرابش كنند و معلوم نشود كجاست، گلش كجاست؟ بعد مي پرسد، «امروز بلديه مشروطه ما كجاست؟» منظورش اين است كه مشروطه بايد خودش در نهادها و سازمان ها نشان بدهد. بعد مثال ديگري مي زند و مي گويد، «من در دوره استبداد آخوند بودم. مردم مي آمدند و براي قضاوت در امورشان به من مراجعه مي كردند. حالا يا من آخوند خوبي بودم و قضاوتم به نفع مردم تمام مي شد، يا آخوند خوبي نبودم كه نفعي براي مردم نداشتم. به هر حال حكمي را مي دادم يا حرفمان برو داشت كه اجرا مي شد، يا طرف رشوه مي داد و كارش راه مي افتاد. يا در اغلب موارد طرف رشوه هم نمي توانست بدهد كه به او مي گفتند امروز برو فردا بيا. ما آمديم و انقلاب مشروطه را راه انداختيم كه اوضاع از اين حالت در بيايد و مردم به جاي رجوع به اين و آن، بدانند كه يك نهاد و سازماني وجود دارد كه ناشي از اراده جمعي است نه اراده شخصي. و به جاي مراجعه به من و كدخداي محل به قول خودش به عدليه رجوع كنند.اين مسئله اي نيست كه بگوييم به شكل فطري در فردي وجود دارد، بلكه شاكله اي است كه در وجود يك انسان شكل گرفته و وقتي مصاديق بيرونيش جلوه مي کند، معلوم مي شود که اين شاکله جواب مي دهد. اين شاکله نه تنها ما را وادار به عمل مي کند، يعني همان چيزي که شما « تکليف » مي گوييد و من هم به آن اعتقاد دارم، بلکه جهت آن کار را نيز به ما نشان مي دهد. بعد مي آيند عدليه را راه بيندازند. مي پرسد، «چه كسي به درد اين كار مي خورد؟» مي گويند، «مشيرالدوله، چون هم آدم متديني است و هم خارج درس خوانده و اين كار را بلد است.» مي پرسند، «پس چرا نمي آيد كار كند؟» مي گويند، «مشيرالدوله گفته وزارتخانه اي كه قانون نداشته باشد، به درد نمي خورد.» مدرس مي گويد، «حرف حساب زده.» قانون عدليه نوشتن در شرايطي كه مجتهدين بسياري در تمام كشور هستند كه ميگويند من مي دانم كه قوانين اسلامي يعني چه و قاضي يعني چه، خيلي جرئت مي خواهد، ما مدرس اين كار را مي كند و مي گويد شما نگران نباشيد. همان شب، در يك شب باراني تهران نود سال قبل، كسي كه در 25 سالگي مجتهد شده و بزرگاني مثل ميرزاي شيرازي تأييدش كرده اند، كفش هايش را مي زند زير بغلش و توي گل و شل، با پاي برهنه راه مي افتد طرف خانه مشيرالدوله و در مي زند. مشيرالدوله كه وحشت زده مي آيد ومي پرسد، «آقا! چي شده؟» مدرس مي گويد، «هيچي! آمده ام بنشينم قانون عدليه را بنويسم و تو هم بشوي وزير عدليه.» امام جمعه خويي و ديگران را هم صدا مي زنند و مي نشينند و اولين قانون عدليه را نوشتند، چون معتقد بود كه اراده جمعي بايد اين قانون را بياورد. بنابراين از نظر مدرس، اراده جمعي ضامن بقاي جامعه است و توان اداره آن را دارد و اراده شخصي اي كه مي خواهد خلاف اين عمل كند، دشمن اجتماع است.

نحوه مبارزه با اين دشمن چيست ؟
 

مدرس مي پرسد كه آيا بايد جنگ چريكي راه انداخت ؟ بايد دشمن را ترور كرد؟ او به اين چيزها اعتقاد ندارد، چون مي داند اگر از ابزار سلطه استفاده كردي، نهايتاً خودت مقهور آن ابراز مي شوي. معروف است كه در كوفه وقتي مسلم بن عقيل پشت پرده اي پنهان مي شود و به او مي گويند عبيدالله زياد مي آيد، تو بيا و او را بكش و همه را از شر او خلاص كن و كوفه در اختيار ما قرار مي گيرد. مسلم اين كار را نمي كند. مسلم مرد شجاعي است و ترسي از كشتن دشمن ندارد. مي پرسند چرا اين كار را نكردي؟ مي گويد ما در اسلام و در خاندان علي ترور نداريم. مدرس اين شيوه را پيگيري مي كند، بنابراين سعي مي كند با ابزارهاي خود دشمن با او مقابله كند. تا آنجا كه مي تواند جلوي رضاخان مي ايستد، كميسيون تشكيل مي دهد، جلسه مي گذارد، جلوي اجراي قوانينش را مي گيرد، و كار به جايي مي رسد كه وقتي رضاشاه مي گويد چه مي خواهي ؟ مي گويد مي خواهم تو نباشي.

اين رويكرد، يك رويكرد سلبي هست يا نيست ؟ آيا بر اساس تعريفي كه ارائه شد رضاشاه حق داشته رئيس جمهور بشود يا نه ؟
 

خير، چون از كسي رأي نگرفتند که ببينند اكثريت به او رأي داده اند يا نه. مدرس هميشه نظر خودش را گفته، حتي وقتي كه همه خلاف آن راگفته اند. به رضاشاه هم صراحتاً مي گويد مي خواهم تو نباشي،‌ ولي كاري خلاف اصولي كه به آن اعتقاد دارم نمي كنم. وقتي رضاشاه، به سلطنت مي رسد، مدرس در مجلس سخنراني مي كند و مي گويد يك كسي مي خواست شاه بشود و ما مخالفت بوديم. هر دو طرف زورمان را زديم، شما موفق شديد ما نشديم. ما امروز اين آقايي كه شاه شده شما هم دنبالش راه افتاده ايد، اگر شاه مشروطه باشد،‌من كه مدرس هستم همراهي مي كنم و يك جاهايي هم حريم هايي را براي او تعيين مي كنيم. ببينيد، اغلب افراد به اين نتيجه رسيده ايد كه رضاشاه به سلطنت برسد. مدرس نمي آيد با همفكرهاي خودش و مثلا ملك الشعراي بهار جلسه بگذارد كه دوستان ما موفق نشده ايم و اين آدم مزخرف آمده و شاه شده، حالا بياييم و كودتا كنيم و قدرت را به دست بگيريم. خير! مي آيد و با همان روش هاي خود رضاشاه با او مقابله مي كند. از مجلس مي آيد بيرون. بقال محل مي پرسد چه خبر ؟ و مدرس مي گويد كه چه خبر است. مي گويند آقا! اينها مذاكرات سري مجلس است. مي گويد من نماينده اين آدم در مجلس هستم و بايد به خودش بگويم كه آنجا چه خبر است. مدرس مي گويد حالا كه شاه شدي و به قول خودت، همه اين را خواسته اند، پس شاه مشروطه باش و من هم همراهي مي كنم. اين را صراحتاً در مجلس مي گويد، پس رابطه سلبي مسلم است. در يك جايي بايد تصميم گرفت.

پس اين رفتن به طرف موازنه وجودي نيست.
 

دقيقا همين است. از ما و از خود مدرس هم دور باد كه ما بخواهيم از او يك انسان مقدس معصومي درست كنيم كه نمي شود به او دست زد. اين غلط است و حتي دشمني با مرحوم مدرس است. آن چيزي كه از مدرس ارزشمندتر است، حقيقت است، مدرس مي گويد قرآن و دين ما شده شبيه آن قرآني كه من وقتي بچه بودم و مكتب مي رفتم داشتم. قرآن خطي بوده و هر لغتي را خواندنش براي مدرس سخت بود، انگشتش را خيس مي كرده روي لغت و آن را پاك مي كرده و به ملاي مكتب مي گفته كه من اين لغت را ندارم. مدرس مي گويد قرآن ما شده حكايت آن قرآن و به مرور زمان هر چه فعل يتفكرون، يعلقون، يتدبرون، و امثال اينها بوده، از قرآن پاك شده. مدرس هم مثل هر آدمي اشتباه مي كند، اما مهم اعتقاد او به اين معرفت است و اگر من مدرس يا هر كسي را بهانه اي بكنم براي از بين رفتن اين معرفت، به خودم مدرس هم ظلم كرده ام. بنابراين اگر من از بعضي از افكار مدرس دفاع مي كنم مبتني بر يك احساسات كوركورانه و غير قابل نقد نيست. ولي به نظر من در آن زمان، او تصميماتش را بر اساس موازنه عدمي مي گيرد. ميرزاده عشقي شعري دارد كه در آن به مدرس توهين كرده، ولي مدرس در او ويژگي هاي مثبت سلامت، عشق و علاقه به مملكت و اهل زد و بند نبودن را مي بيند و از طريق ملك الشعراي بهار به او پيغام مي دهد كه بيا با هم گپ بزنيم. عشقي بعد از مدتي به شدت به او علاقمند مي شود. بنابراين او با هر كسي كه احساس مي كرد حتي يك ويژگي دارد كه مي شود در جهت منافع ملي از آن استفاده كرد، حرف مي زده و همكاري مي كرده و برايش مهم نبوده كه به خود او هم توهين كنند. او معتقد است كه مملكت را بايد بر اساس اراده جمعي و همه با هم اداره كنيم.

بنابراين گرايش به سمت كردار سلبي، نشانه دور شدن از موازنه عدمي و رفتن به سوي موازنه وجودي نيست.
 

خير نيست.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25