اخلاق سياسي آیت الله مدرس، زمينه ها و آثار(1)


 






 

گفتگو با مجيد نويد
درآمد
 

يكي از جنبه هاي شاخص و درخور توجه زندگي سياسي شهيدآیت الله مدرس، شهامت و شجاعت بي بديل اوست كه در عرصه هاي مختلف به ويژه در چالش با فزونخواهي هاي رضاخان، آشكارا جلوه مي كند. بي ترديد اين ويژگي ريشه در اعتقادات، شيوه زندگي و به تصريح خود وي، عدم وابستگي او به مظاهر دنيوي دارد. ريشه تفاوت هاي بارز برخوردهاي مدرس با رويدادهاي دوره پرآشوب زمانه خود با ديگر دولتمردان هم عصرش را بايد در دوران كودكي و نوجواني و نحوه شكل گيري شاكله فكري و شخصيتي او جستجو كرد. آقاي مجيد نويد، فوق ليسانس اقتصاد، استاد دانشگاه و از مدرس پژوهان با سابقه حلقه آقاي دكترعلي مدرسي، در اين گفت و گو به طور مبسوط به تشريح اين مقوله پرداخته است.

شما درباره عنصر جسارت مدرس در هنجارشكني كه مي تواند مصداق غلبه بر ترس باشد، تحقيقاتي را انجام داده ايد. از ديدگاه شما از لحاظ سلبي و ايجابي، اين ويژگي در حيات سياسي مدرس، نخستين بار در كجا مشاهده شد؟
 

شايد بتوان گفت از كودكي، ويژگي هنجارشكني در وي مشاهده شد. داستاني را نقل مي كنند كه در شش سالگي هنگامي كه مي خواست همراه پدر بزرگش براي تحصيل برود، درختچه اي را از جايي مي كند و در خانه شان مي كارد و به مادرش مي گويد که اين يادگاري من است، تا هر گاه كه مادرش به اين درخت نگاه مي كند، به ياد او باشد. شايد از همين جاست كه تفاوت مدرس با ديگران، مشاهده مي شود. از دوران كودكي و نوجواني او هم داستاني را نقل مي كنند. او و پدررش به روضه اي رفته بودند. موضوع روضه، امام صادق(ع) بوده و واعظ درباره اينكه ايشان كارگري مي كرده، صحبت مي كند. در آنجا همه شروع كنند به گريه كردن و مدرس نوجوان شروع مي كند به قاه قاه خنديدن و خيلي ها هم نگاه بسيار بدي به او مي كنند. وقتي از مجلس بيرون مي آيند، پدرش مي پرسد، «سيد حسن! داستان از چه قرار بود؟ تو چرا وسط مجلسي كه همه گريه مي كردند، خنديدي؟» و مدرس مي گويد، «من از اينكه ديدم امامي دارم كه كار مي كند، غرق لذت شدم و باعث شد كه شاد بشوم و بخندم.» همين داستان نشان مي دهد كه نوع نگاه مدرس به مسائل، از شجاعت و نترسي او منشأ مي گيرد، زيرا ترس در اغلب موارد به انفعال و دست به كاري نزدن، مي انجامد. مصداق هاي شجاعت مدرس بسيار زيادند. او هرگز و هيچ جا به دنبال منفعت شخصي نبود و لذا از چيزي نمي ترسيد. او در تمام عمر، آزادگي محض را پيشه خود كرد و لذا به چيزي يا كسي وابستگي نداشت که از دست دادن آن موجب ترس او شود. قضاياي مربوط به كودتاي 1919 را همه مي دانند. قبل از آنكه مدرس ايران را به سوي نجف ترك كند، كاملا تنهاست. در همان زمان از او دعوت مي شود با كارواني حركت كند و با فردي كه بعدها يكي از مراجع شد و همراهان بسياري در كنارش بودند، برود، اما او تك و تنها و با كوله باري سبك راهي سفر مي شود. برداشتن موانع و زدن به قلب سپاه و بيم نداشتن از اينكه چه مي خواهد پيش بيايد، ويژگي مدرس است که از ابتداي طفوليت با او همراه بود. اين نكته به معني بي توجهي مدرس به مسائل نيست. زماني كه درس مدرس تمام مي شود؛ به او پيشنهاد مي كنند كه به هند برود و زعامت عده اي از مسلمانان آنجا را به عهده بگيرد، اما او اين پيشنهاد را رد مي كند و مي گويد، «مردم من برايم خرج كرده اند و امروز به من و خدمات من نياز دارند.» هنگامي كه انسان بدون چشمداشت كار مي كند، حتي وقتي چنين دستوري را دريافت مي كند، اطاعت نمي كند و الگوهاي رايج را هم مي شكند. او مي گويد هيچ دليلي نمي بينم كه به هند و به جايي بروم كه مردمش مرا نمي شناسند و لذا ترجيح دادم به ايران بيايم و در كنار مردمي كه آنها را مي شناسم و آنها مرا مي شناسد، در ميدان كارزار باشم. من به اين مردم مي توانم كمك كنم. كسي كه مي تواند از تعلقاتش بگذرد، انسان شجاعي است. اين شجاعت در تمام رفتارهاي مدرس مشاهده مي شود. هنگامي كه داستان مهاجرت مطرح مي شود، بسياري از افراد حركت مي كنند. مدرس آخرين نفر است و باز تنها مي رود و در مسير با مسائل و مشكلات فراواني روبرو مي شود. در نجف هنگامي كه قحطي آب شد، مدرس به خرابه هاي بابل مي رود، چون كلاس هاي درس عملا تعطيل شده بودند. او در آنجا به تفكر درباره موازنه عدمي مي پردازد. مي بينيم كه حتي در شرايطي كه همه به خاطر قحطي آب، درمانده اند، باز او خلاقيت دارد و راهي را براي ادامه يادگيري و تفكر پيدا مي كند. البته در آنجا هم او را راه نمي دهند، مگر اينكه لباسش را تغيير بدهد. او همين كار را مي كند و به آنجا مي رود و مدت ها فكر مي كند. از آنجا هم يك سفر طولاني به عتبات مي رود و دوباره بر مي گردد. اينها اقداماتي هستند كه مدرس بدون كمترين واهمه از اينكه چه پيش خواهد آمد، انجام مي دهد. اساسا نگاه مدرس نسبت به موضوعات و مسائلي كه در مقابل او قرار مي گيرند با ساير همدوره هاي هايش متفاوت است. اين تفاوت هم باعث مي شود كه ما او را به عنوان فردي شجاع بشناسيم. او خيلي راحت مسائل جديد را جذب مي كند و از مسائل گذشته اش فاصله مي گيرد. نمونه آن مطالعات او در حوزه است. هر چند در آن دوران حوزه نجف پويايي خاصي داشت، ولي چهارچوب درس هاي حوزوي مشخص است. مدرس سعي مي كند از اين چهارچوب ها خارج شود و مرزها را جلوتر ببرد و وارد جريان ديگري بشود. مدرس مي گويد بعد از سفري كه به خرابه هاي بابل داشتم، در برگشت متوجه شدم كه بايد قطعا درباره تاريخ مطالعاتي را انجام بدهم و براي اين كار برنامه گذاشتم و مطالعاتم را شروع كردم. مشكل موقعي شروع مي شود كه او مي خواهد كتاب تاريخ
پلوتارك را بخواندن و از آن ترجمه عربي پيدا نمي كند. در نهايت به اين نتيجه مي رسد كه براي يك ارباب هندي كار كند و ما به ازاي دستمزدش، ا اين كتاب را برايش بخواند و ترجمه كند. اين قالب شكستن ها و در يك جا محصور نبودن ها وهميشه دنبال ايده هاي نو بودن و جذب كردن آنها و مال خود كردن آنها، يعني تركيب ايده هاي جديد با آنچه كه قبلا وجود داشته و چيز جديدي را عرضه كردن، نكته اي است كه ما در تمام زندگي مدرس مشاهده مي كنيم.

قالب شكني به خودي خود ارزش محسوب نمي شود. هنجار شكني زماني ارزش پيدا مي كند كه مبتني بر اصول و چهارچوب هاي محكمي باشد. بسيار بودند قالب شكناني كه به هيچ وجه همسطح مدرس نشدند و يا اساسا به ورطه انحراف افتادند. به نظر شما چرا مدرس در قالب شكني هايش پيوسته موفق بود؟
 

مدرس به بحث بصيرت، بسيار پرداخته است. پس از چهارماه سكوت مطلق، اولين جمله اي كه در مجلس مي گويد، اين است كه، «انسان عاقل تا بصيرت پيدا نكند، جايز نيست كه سخن بگويد.» وقتي كه در مورد تاريخ صحبت مي كند، مي گويد كسي مي تواند در علوم اجتماعي و به قول او علوم انساني حرف بزند كه به بصيرت رسيده باشد. يك جمله او در جايي دقيقا اين است كه، «مورخ تا بصيرت پيدا نكند، از ماهيت تغيير و تحولات مطلع نخواهد شد.» هنگامي كه مواردي را كه مدارس قالب شكني كرده بررسي مي كنيم، متوجه مي شويم كه او پيوسته با انگيزه اصلاح دست به اين كار زده، وگرنه بديهي است كه نفس قالب شكني، ارزش نيست. من فكر مي كنم مدرس يكي از مصلحان بزرگ است. بر خلاف آنچه كه سعي مي كنند مدرس را يك انقلابي بزرگ جلوه بدهند، در تمام جهات مي بينيم كه او سعي در اصلاح و تعليم دارد. شايد بتوان گفت كه او يك معلم اجتماعي بسيار خوب است. نگاهش را به مسائل، اصلاح مي كند و براي رسيدن به اين نگاه، از چيزي نمي ترسد. كاملا مشخص است كه مي خواهد چه گامي را بردارد و كساني كه با تاريخ زندگي او آشنا هستند، مي دانند كه چقدر اين گام ها را محكم تر بر مي دارد. بسياري از جنبه هاي كوچك و بزرگ زندگي مدرس را ديگراني نقد و رد كرده اند، اما يك نكته كاملا در زندگي او مشخص و بديهي است و آن هم اينكه چيزهايي كه براي ديگران، آبرو و حفظ رابطه و امثال اينها تلقي مي شود، در نگاه مدرس كمترين ارزشي ندارد. ملك الشعراي در مقاله اي كه براي مدرس نوشته، مي گويد پس از آنكه رضاشاه به سلطنت رسيد، گفت كه ما و مردم بايد همت مي كرديم كه چنين اتفاقي روي ندهد. حالا كه همت نكرده ايم، اين اتفاق افتاده و عواقبش را هم بايد تا سال هاي سال تحمل كنيم. حالا بايد كاري كنيم كه رضاشاه، شاه خوبي باشد. طبق اظهار ملك الشعرا مي گويد كه رضاشاه هم به اين بحث ها علاقه داشته، تا زماني كه بحث اين پيش مي آيد كه مدرس از رضاشاه مي پرسد، «تو اين همه مال را براي چه مي خواهي؟ براي چه زمين هاي مردم را از دست مردم بيرون مي آوري و آنها را تصاحب مي كني؟ اين تصاحب كردن ها به چه درد تو مي خورد؟ تو شاه مملكتي و همه اين مملكت مال توست. اين زشت است كه مردم فكر كنند كه شاهشان به زمين آنها نظر دارد. اين كار را نه تنها خودت نكن، بلكه جلوي سردارهايت را هم بگير.» رضاشاه يكي از سردارانش را صدا مي زند و دستوري را صادر مي كند كه عين آن دستور در مقاله ملك الشعرا هست و در آن آمده كه از اين به بعد هيچ كس حق گرفتن زمينهاي مردم را ندارد و هيچ يك از ارتشي ها نبايد مال و املاك داشته باشند. ملك الشعرا پيش رضاشاه مي رود و متوجه مي شود كه خود او خيلي از اين جريان خوشش نيامده! مدرس در آن جلسه پيشنهادي هم به رضاشاه مي دهد و مي گويد، «تو كه تا به حال اين همه مال و اموال جمع كردي، بيا و بيمارستان بساز. به اين شكل، مردم به تو اعتماد بيشتري پيدا مي كنند و نسبت به پادشاهشان حس بهتري هم خواهند داشت.» البته رضاشاه اين را نمي پذيرد و بعد هم ماجراهايي پيش مي آيند كه باعث جدايي و تضاد بين اين دو مي شوند. شايد پس از شنيدن اين ماجرا گفته شود كه مدرس آدم سازشكاري بوده و هر كسي كه سركار مي آمده، مي خواسته كه با او سازش كند، ولي ما مي بينيم كه او در گفتارش ثابت قدم است. او نمي گويد كه من قبلا با رضاشاه مي جنگيدم، ولي حالا كه شاه شد ديگر با او كاري ندارم و از ترسم، حالا كه مرا صدا كرده، نزد او نمي روم. داستان درشكه چي قيمت بالائي را براي بردنش مي گويد مدرس بر مي گردد و مي گويد، «ملاقات با رضاشاه اين قدر نمي ارزد.» همين برخورد نشان مي دهد كه ترس در قاموس مدرس نيست.

در مورد ترس و شجاعت دو نگرش وجود دارد.يكي اينكه اينها اموري فطري هستند و انسان ها طبيعتا ترسو يا شجاعند و ديگر اينكه به مرور زمان و بر اساس كسب آگاهي بيشتر و مقابله با موقعيت هاي خطير، به تدريج اين دو صفت در انسان تضعيف يا تقويت مي شوند. شجاعت شهيدمدرس از كدام سنخ است ؟
 

من فكر مي كنم آميزه اي از هر دو. در اين مسئله سه نكته وجود دارد. اول اينكه بين يك فرد روستايي و يك فرد شهري، اگر بخواهيم ترس و شجاعت آنها را با هم مقايسه كنيم، قطعا به اين نتيجه مي رسيم كه روستاهاي غالبا از شهري ها شجاع ترند و اين موضوع به محيط آنها، آزادي اي كه در نگاه به طبيعت دارند، مربوط مي شود، در صورتي كه در جامعه شهري، كمبودها و مشكلات، افراد را بسيار محتاط مي كند و آنها براي رسيدن به اهداف و خواسته هايشان بايد محتاطانه تر عمل كنند، در حالي كه يك فرد روستايي، اين نوع محدوديت ها و مشكلات را ندارد و در عين حال، قانع هم هست. او در مقابل خود دشت وسيعي را مي بيند كه بايد در آن تلاش كند تا به اهدافش برسد. زمينه رشد مدرس و خانواده او و به خصوص پدر و پدربزرگش، در روحيه او تأثير بسيار مهمي داشته اند. مدرس از استاد ديگري هم ياد مي كند و مي گويد، «او جهان را در، كف دستم گذاشت.»، ولي از او نام نمي برد. كاملا مشخص است كه اين معلم توانسته بينش كافي و بي نيازي از دنيا و تعلقات آن را براي او تبيين كند. در مسيري كه مدرس در تقابل با دشواري هاي سياسي و اجتماعي قرار مي گيرد. اين آموزه ها به كمك او مي آيند و باعث رشد او در طي سال ها مي شوند. اگر سخنراني هاي اوليه مدرس در مجلس را با سخنراني هاي او مثلا در دوره ششم مقايسه كنيد، مي بينيد كه فرم صحبت او عوض شده است. بنابراين در عين حال كه مدرس در محيطي رشد مي كند كه طبيعتا فردي شجاع بار مي آيد، خود او هم در طي زمان به رشد خود كمك مي كند و پختگي خاصي در گفتار و كردار او آشكار مي شود. او دائما با موضوعات مواجه شده، تجربه كسب كرده و بعد هم اين تجربه ها را به كار گرفته است.

پس به نظر شما هر دو عامل بر «بي باكي» او تأثير گذاشته اند.
 

من ترجيح مي دهم به جاي تعبير«بي باكي» از همان واژه «شجاعت» استفاده كنم، يعني قدرت در بيان موضوعات ذهني و طرح كردن آنها و نترسيدن از عواقب طرح آنها، به نظر من مهم ترين عاملي كه اين شجاعت را تقويت مي كند، عدم وابستگي مدرس است كه در نهايت منجر به يك خودشناسي عميق در او مي شود، يعني مدرس خود و توانايي هايش را خيلي خوب مي شناسد، بنابراين خيلي راحت نظرات خود را بيان مي كند و از مخالفت هاي ديگران هراسي به دل راه نمي دهد. او مي گويد، «صبر كنيد، چون حالا حالاها مانده كه مدرس ديگري بيايد.» اين حرف، نشانه غرور او نيست، بلكه از شناخت كاملي كه از خود دارد، ناشي مي شود، و گرنه او انسان بسيار فروتني است. داستان هاي جالبي را درباره فروتني او نقل مي كنند. مدرس از منزلش به مجلس مي رفته كه پيرمردي پشت سر او راه مي آيد، مدرس در جايي مي نشيند تا آن پيرمرد بيايد و عبور كند و مدرس به او اداي احترام كند. بعدها كه از او علت اين كار را مي پرسند مي گويد كه او پيرمرد عالمي بود و من مي خواستم به علم احترام بگذارم. كساني كه اين منظره را ديده اند، بارها نقل كرده اند كه مدرس در محل تقسيم آب(قرشگاه) كه قهوه خانه اي در آنجا بوده، در بسياري از مواقع براي پيرمردهاي ده چايي مي ريخته و قند در دهانشان مي گذاشته و به آنها چاي مي داده است. همان طور كه قبلا هم گفتم او براي اينكه بتواند كتاب پلوتارك را بخواند، براي يك ارباب هندي عملگي مي كند، پس از سر غرور نيست كه مي گويد، «همه مردم هم اگر راه ديگري را بروند، من راه خودم مي روم.» علت آن است كه او به راه خود اطمينان دارد، مي داند كيست، ارزش هاي خود را مي شناسد و محكم و صحيح حركت مي كند تا به نتيجه برسد. همين شيوه تفكر است كه به مدرس اين قدرت و توانايي را مي دهد كه به بقيه و كلا تفهيم كند كه ما بزرگ ترين قدرتيم، زيرا برخاسته از قدرت ملتيم و اين ماييم كه بايد تصميمات درست را بگيريم. اينكه مدرس مي داند در صحنه اجتماعي، قدرت و قوت در كجاست و چگونه بايد آن را رشد داد، خلاف آن نكته اي است كه اغلب سعي كرده اند به ما القا كنند و آن هم اينكه مدرس دائما يا مخالفت مي كرده و يا شوخي و يا مي خواسته همه چيز را به هم بريزد. مدرس بنيان هايي را ايجاد كرده و بر سر حفظ آنها مصر ايستاده است. از نظر مدرس اراده جمعي يك بنيان بسيار مهم است و براي حفظ آن نهايت سعي خود را مي كند.

در صدر مشروطيت، برخي از علما به شكل دادن فتوا يا اعتراضات ضمني در سياست دخالت مي كردند، اما ورود يك روحاني به عنوان يك سياستمدار تمام عيار، به شكلي كه شهيد مدرس اقدام كرد، مستلزم بصيرت و هوشمندي و در عين حال شجاعت زيادي است. شما اين بصيرت را ناشي از چه عناصري مي دانيد؟
 

در دوره اي كه مدرس در نجف بود، پرداختن به امور سياسي باب شد و بسياري از همدوره هاي هاي وي در آنجا به آن پرداختند. پرداختن به مسائل سياسي توسط ميرازي شيرازي و سپس آخوند خراساني مطرح شده بود، بنابراين فضا به گونه اي نبود كه مدرس در اين زمينه، تنها و شاخص باشد. اما به اعتقاد من حتي اگر اين بزرگان هم نبودند، مدرس باز وارد عرصه سياست مي شد. بياييد به دوره اي بپردازيم كه مدرس به مجلس نمي رفت و هنوز به عنوان يكي از پنج طراز اول براي مجلس معرفي نشده بود. او در اصفهان درس مي دهد، اما برخوردي با عناصر قدرت دارد كه منجر به اولين ترور او مي شود. از آنجايي كه باز هم توجه مدرس، توجهي سازنده است، آن افرادش را مي بخشد و زود آنها را از زندان بيرون مي آورد و مي گويد فرار كنيد و آنها از شاگردان مدرس مي شوند! نوع تدريس مدرس هم به قول بسياري از افراد متفاوت بوده است، يعني به مسائلي مي پرداخت كه شايد ديگران به آنها نمي پرداختند. مثلا در مدرسه سپهسالار، موضوعاتي چون نهج البلاغه را شروع مي كند كه قبل از او سنت نبوده است. پس اگر ما مجلس را از مدرس بگيريم، باز هم فرد آزاده اي بوده است كه براي آزادي و براي اينكه مردم رفاه بيشتري داشته باشند، مبارزه و تلاش مي كرده و از رنج و فقر مردم، در عذاب بود ه است و چون خودش هم پرورش آزادانه اي داشته و معلمانش آزادي را به او آموخته بودند، بنابراين كسي نمي تواند اين ويژگي ها را از او بگيرد. او چه كار سياسي كند و چه بخواهد به ده خودش برود و در امور زندگي اش را اداره كند، باز شروع به ساختن مي كند، بسياري از بناهايي كه در اطراف اصفهان هست، كار مدرس است. حمام و كاروانسرا را خودش ساخت. زماني كه از اصفهان به تهران مي آيد، باز هم دست از ساختن و راه انداختن كار مردم در روستاهاي سر راه غافل نمي شود. نمي توان فقط به جنبه سياسي مدرس توجه كرد. او كل يكپارچه اي است كه فقط بعضي از فعاليت هايش سياسي است.

بينش سياسي و خلاقيت او كه يكي از عوامل مهم شجاعت اوست، ريشه در چه عواملي داشت ؟
 

من حدس مي زنم كه مدرس بسياري از اين آموزه ها را در مكتب فرد يا افرادي به درستي آموخت و به آنها عمل كرد. مهم ترين فردي كه مدرس فقط در يك جا ه او اشاره مي كند، ولي از آن نام نمي برد و مي گويد كه دنيا را در دستم گذاشت، تأثير تعيين كننده اي در اين امر داشته است. عامل دوم استعداد ذاتي مدرس است كه از كودكي، خودش را نشان مي دهد. البته اين يك حد است و سند مشخصي وجود ندارد كه مدرس به آن اشاره كرده باشد. به اعتقاد من نظريه موازنه عدمي، ريشه در نحوه ي زندگي خود مدرس است. يعني اگر بپذيريم كه مفاهيم موازنه عدمي، نفي هر گونه سلطه و قبول داشتن خود و شناخت خود است، براي اينكه انسان بتواند خود را بشناسد و قبول داشته باشد، بايد متكي بر عقل سليم و تدبير محكمي باشد. اين بنيان تفكر مدرس است. مدرس توانايي اين را دارد كه به محض دريافت اشتباه، به اصلاح تفكر و عمل خود بپردازد و لذا، نظريه موازنه عدمي بيش از هر جا و هر كسي در روش و زندگي خود مدرس جلوه مي كند. مدرس با سلطه، درگيري و چالش دائمي دارد. او هميشه مبارزه مي كند، اما از ابزار نامناسب استفاده نمي كند. نمونه بسيار بارز آن، قبل از ترور او در مدرسه سپهسالار پيش آمد، به اين شكل كه عده اي از ايل بختياري و جاهاي ديگر به او مراجعه مي كنند و مي گويند كه، «آقا! شما در خطر هستيد و شرايط جامعه، شرايط آشفته اي است. اجازه بدهيد چند نفر از تفنگداران ما محافظت از جان شما را به عهده بگيرند.» مدرس مخالفت مي كند و مي گويد، «نيازي به اين چيزها ندارم. خودم به ميدان مي روم، چون هر اتفاقي براي آنها پيش بيايد، من مسئول هستم و چون توان پذيرش اين مسئوليت را ندارم، اجازه نمي دهم اين كار را بكنيد.» ملك الشعراي بهار در جايي مي گويد، «مدرس به يقين يكي از نادرترين افرادي است كه من در كار سياسي و علمي ديده ام، اما هيچ وقت در بحث هايي كه با ديگران داشت، از توانايي فقهي و عالم بودن خود استفاده نمي كرد.»

البته اين عبارت مي تواند دو وجه داشته باشد. يكي اينكه مدرس نمي خواست ديگران را با توانايي فقهي خود در موضع ضعف قرار دهد كه سخني در مدح اوست و ديگر اينكه بسياري سعي كرده اند اين ويژگي را به بي قيدي او نسبت به اين توانايي و گرايش صرف به كار سياسي نسبت دهند و اينكه او فارغ از وجه ديني و فقهي خود و صرفا سياستمدار بوده و از اين جنبه با يك سياستمدار سكولار فرقي نداشته است.
 

مسئله اي را كه گمان مي كنم بسياري از دوستان اشتباه مي كنند اين است كه معناي بعضي از موضوعات، در زمان هاي مختلف، فرق مي كند. موضوع جدايي دين از سياست هر چند مربوط به دوره هاي قبل از مدرس مي شود، اما به عنوان يك موضوع جدي و متمركز تا قبل از دوره مدرس به اين شكل مطرح نبوده، بنابراين ما نظر صريحا مدرس را در اين زمينه نداريم كه آيا به دين از اين جنبه نگاه مي كرده يا نمي كرده، اما يك مسئله را در مورد مدرس، صراحتا مي دانيم و آن هم اينكه بين رفتار اجتماعي و رفتار ديني، مرزي قائل نبود، يعني مدرس خودش را يك مسلمان ايراني مي دانست و اين را به عنوان ماهيت خودش قبول داشته و مي گفت، «ما هر قانوني كه وضع مي كنيم، بايد هم به مسلمانان بودن و هم به ايراني بودن و خودمان توجه كنيم، اما نه به شكلي كه جامعه دچار مشكل شود»، شما قطعا نظر مدرس را در مورد مشروبات الكلي شنيده ايد و مي دانيد. در آنجا مدرس، هم به جنبه ايراني بودن و همه به جنبه مسلمان بودن افراد جامعه توجه مي كند. اما اينكه حالا چنين نظري درباره مشروبات الكلي مي دهد، نه به معناي آن است كه او سكولار است و نه معني اينكه دين و سياست را يكجا مي بيند. حتي برابري اي كه مدرس در آن جمله معروفش، «سياست ما عين ديانت ماست و ديانت ما عين سياست ماست.» مطرح مي كند، كل يكپارچه اي است كه تفكيك آنها از يكديگر، چيزي را عايد ما نمي كند و فقط موجب تشتت فكري مي شود و ما را از خودمان دور مي كند. مدرس بسيار بر موضوع خود بودن و خودشناسي، اعم از داخل جامعه و در جاهاي مختلف تكيه مي كند و تشخيص اين نكته مهم كه من در كجا قرار گرفته ام. ارتش روس پشت دروازه هاي قزوين است و تهران را هم دارد تهديد مي كند. جمله مدرس كاملا اين نكته را كه ما در كجا قرار گرفته ايم، نشان مي دهد. او نمي گويد، «برويم بجنگيم.»، چون مي داند كه زورش نمي رسد. نمي گويد، «مردم را بفرستيم كه بروند قلعه بسازند.» مي داند كه اگر ارتش روسيه حمله مي كند، ما توان مقابله نداريم، بنابراين با نهايت تدبير مي گويد، «اگر مشيت الهي است كه بايد تسليم شويم، مي شويم ولي هيچ دليلي ندارد كه مجلس، سند تسليم را خودش امضا كند. اگر مي خواهيد آن را بگيرند، بيايند بگيرند، ولي ما اولتيماتوم را قبول نمي كنيم.» اين نشاندهنده اين است كه چقدر از خود و مجموعه آنجه كه ما را به عنوان يك جامعه ايراني و مسلمان تشكيل مي دهد، شناخت دارد. در جاهاي ديگر هم همين طور است. او در نامه اي كه به احمدشاه مي نويسد، اشاره مي كند كه، «بنيان هاي ايراني دارند از بين مي روند. بنيان ايلات را اگر برداريم، مي خواهيم چه چيزي را جاي آن بگذاريم؟ چه اتفاقي در اقتصاد مي افتد ؟ داستان هايي كه سينه به سينه نقل شده اند، اگر از جامعه برداشته شوند، چه اتفاقاتي روي خواهند داد؟» و روي تك تك عوامل و عناصر تكيه مي كند. نكته اي كه بايد به آن توجه ويژه اي بشود اين است كه پس از انقلاب مشروطه، ما با يك دوره قانونگذاري مواجه هستيم و ايران به سوي تشكيل نهادهاي اجتماعي كه بسياري از آنها در غرب شكل گرفته است، حركت مي كند، نهادهايي چون مجلس و دانشگاه و امثال اينها، اتفاقي كه در دروه رضاشاه مي افتد و اتفاق ناميموني است، اين است كه ما ظاهرا همه اينها را داريم، ساختمان مجلس را داريم، ولي وكيلش را به درستي نداريم. ساختمان دانشگاه را داريم، ولي تفكر دانشگاهي را نداريم. بسياري از نهادهاي اجتماعي پيدا مي شوند، ولي ساز و كارشان، سازوكار اصلي آنها نيست، چون كه هنوز نياز آنها در جامعه پديده نيامده است. مدرس دائما تلاش مي كند كه اين ساختار ها را صلاح كند و بهبود بخشد. در آموزش مي گويد، «به جاي اينكه بچه ها را بفرستيد درس بخوانند، معلمان را بياوريد و دارالترجمه تان را راه بيندازيد.» در ارتش مي گويد، «هواپيما سازي تان چه شد؟ چرا هر دفعه بودجه تان را مي دهيد لحاف و تشك مي خريد؟» در مجلس دائما به تفكر «اراده اجتماعي » مي پردازد. مدرس، بسيار ساختارگراست و براي ايران و اين مردم، ماهيت ايراني و مسلمان بودن قائل است. وقتي كه ايران مورد تهديد عثماني قرار مي گيرد و بحث اتحاد اسلامي مطرح مي شود، مي گويد، «همان بهتر كه سلطان، لشكر خودش را داشته باشد و ما هم لشكر خودمان را داشته باشيم.» و در جاي ديگر مي گويد، «من كاري ندارم به اينكه اين يك قدرت مسلمان است كه به من حمله مي كند يا يك قدرت غير مسلمان. اگر حمله كرد، من مقابل او مي ايستم.» بنابراين او دين و سياست را اساسا از هم جدا نمي بيند. امروز ما در بسياري از مباحث، دچار اين اشتباه مي شويم و اينها را از هم جدا مي بينيم. تأثيرات اين نحوه نگرش را ملاحظه مي كنيد. مدرس اعتقاد به يك كل يكپارچه دارد و اينكه اين كل يكپارچه را بايد متحول كرد و بهبود بخشيد و رشد داد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25