عبور از آسمان


 






 
سردار سرلشکر پاسدار محمدعلي جهان آرا در سال 1333 در خرمشهر متولد شد. از همان کودکي تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگيري قرآن مجيد پرداخت. فعاليت هاي سياسي- مذهبي شهيد جهان آرا از شرکت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضويت گروه مخفي حزب الله خرمشهر در آمد. افراد اين گروه با هم پيماني را نوشته و امضاء کردند و در آن متعهد شدند که تحت رهبري حضرت امام خميني(ره) تا براندازي رژيم منفور پهلوي از هيچ کوششي دريغ نکنند.
او پس از اخذ ديپلم( در سال 1354) براي ادامه تحصيل راهي مدرسه عالي بازرگاني تبريز شد شهيد جهان آرا در شکل گيري سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسي داشت و ابتدا مدتي مسئوليت واحد عمليات را به عهده گرفت و سپس به فرماندهي سپاه خرمشهر منصوب شد. در غروب روز 31 شهريور 1359 مزدوران بعثي صدام شهر خرمشهر را زير آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دو گردان نيرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طريق پل ذوالفقاريه، به آبادان دسترسي پيدا کنند و در فاصله ي کوتاهي به اهواز رسيده و خوزستان عزيز را از کشور جمهوري اسلامي جدا نمايند. اما پيش بيني متجاوزين بعثي به هم ريخت و آنها در مقابل مقاومت دليرانه ي مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زيادي از توان نظامي خود را( بيش از دو لشکر) در اين نقطه، زمين گير کرده و 45 روز معطل شوند و در نهايت پس از عبور از دو پل کارون و بهمنشير، آبادان را به محاصره درآورند.

روزهاي سخت از زبان او
 

شهيد جهان آرا در مورد يکي از صحنه هاي اين حماسه عاشورايي مي گويد:« اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي ديديم. بچه ها توسط بي سيم شهادتنامه خود را مي گفتند و يک نفر پشت بي سيم يادداشت مي کرد. صحنه ي خيلي دردناکي بود. بچه ها مي خواستند شليک کنند، گفتم: ما که رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانک ها همه طرف را مي زدند و پيش مي آمدند. با رسيدن آنها به فاصله ي صد و پنجاه متري دستور آتش دادم. چهار آر.پي.جي داشتيم. با بلند شدن از گودال،اولين تانک را بچه ها زدند. دومي در حال عقب نشيني بود که به ديوار يکي از منازل بندر برخورد کرد. جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده ي عقب نشيني تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنيد؛ که دشمن پا به فرار گذاشته است...»

به روايت همرزم
 

سردار غلامعلي رشيد در ارتباط با اين حماسه مي گويد:« مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعيت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقيم داشت، بلکه در سرنوشت کلي جنگ نيز تأثير گذاشت و باعث تأخير حمله عراقي ها به اهواز گرديد و آنها نتوانستند در ادامه ي جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزيز شهيد جهان آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و يارانش به ما آموخت که چگونه بايد در برابر دشمن مردانه جنگيد.»

پرواز...
 

سرانجام در ساعت 19/30 دقيقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360( بعد از عمليات ثامن الائمه) يک فروند هواپيماي سي-130 از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانواده هايشان و مجروحين عزيز جنگ را به بيمارستان ها برساند، که در منطقه کهريزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. از جمله شهداي اين سانحه تيمسار سرلشکر شهيد ولي الله فلاحي( جانشين رئيس ستاد مشترک)، سرتيپ شهيد موسي نامجو( وزير دفاع)، سرتيپ خلبان شهيد جواد فکوري( مشاور جانشين رئيس ستاد مشترک ارتش)، سردار سرلشکر پاسدار شهيد يوسف کلاهدوز( قائم مقام فرماندهي کل سپاه) و سردار سرلشکر پاسدار شهيد سيدمحمد علي جهان آرا( فرمانده سپاه خرمشهر) بودند. شهيد سيدمحمدعلي جهان آرا پس از سال ها مبارزه، تلاش و فداکاري خالصانه در سخت ترين شرايط، به آرزوي ديرين خود رسيد و به شرف شهادت نايل آمد.

خاطراتي از زبان همسرش:
 

قبل از جنگ او فرصت زيادي براي حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بوديم يک روز در ميان به خانه بيايد و مي آمد. آن هم ده شب تا هفت صبح. در اين مدت کارهايش را با تلفن انجام مي داد. فرصت اينکه بتواند به مسائل جانبي منزل برسد، نداشت. بيشتر کارها به عهده ي من بود.
پيوند جهان آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه ي زيادي بود که محمد به خرمشهر داشت. جهان آرا مي گفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شده اند. به آنها کمکي نشد. تجهيزاتي نيامد. آنان از دل و جان نيرو گذاشتند. شب و روز جهان آرا خرمشهر بود. از روزي که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد.
ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگي کرديم. در اين مدت هر لحظه اش برايم خاطره اي است و يادي که در ذهنم جاي عميقي دارد. يکي از يادهاي ماندگار که به خصوصيات ايشان مربوط مي شود، هديه دادن محمد به من بود. شايد خيلي از آقايان يادشان برود که روزهاي ازدواج، عقد، تولد و عيد چه روزهايي است، اما محمد تمام اين روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتي اگر من در تهران بودم. اين يادکردها هميشه با هديه مادي هم همراه نبود. هر بار نامه اي مي نوشت و از اين روزها ياد مي کرد.
قرار بود محمد با ماشين بيايد تهران، پدرشان با من تماس گرفتند که محمد با هواپيما آمده.رفتم فرودگاه نيروي هوايي. همان جايي که قرار بود هواپيما بنشيند. مسئولين آنجا به من نگفتند که اين هواپيما کي خواهند نشست. در همين گير و دار شنيديم هواپيما سقوط کرده است. پدرشان به دنبال يافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشکي قانوني پيدا مي کند. به من اطلاع دادند، رفتم پزشکي قانوني. خيلي شلوغ بود. فقط عکس ها را نشان مي دادند. من عکس محمد را ديدم. با اينکه صورتش تغيير کرده بود، اما آرامش عجيب و خاصي در آن بود. همان آرامشي که ساليان سال در انتظارش بود. با ديدن آن آرامش بود که من هم آرام شدم. من به اين آرامش اعتقاد دارم و آن را يکي از موهبت هاي خدا مي دانم که به من هديه کرده است.
منبع:شاهد نوجوان، شماره 65