حکمت متعاليه و بحران انسان معاصر (2)
حکمت متعاليه و بحران انسان معاصر (2)
حکمت متعاليه و درمان مشکلات معاصر
ما ديدگاه اين مکتب در باب انسان را در دو موضوع بررسي و ارائه خواهيم کرد: 1. نفس؛ 2. عليت.
الف) نفس از ديدگاه حکمت متعاليه
1. در حکمت متعاليه که نبات، شعوري متناسب با خود دارد، بديهي است که حيوان و به طريق اولي انسان داراي شعور و ادراک اند و چگونه چنين نباشد، وقتي ملاصدرا وجود را مطلقا عين علم و شعور مي داند. (1)
2. صدرالمتألهين به وجود نفس انساني پيش از بدن اعتقاد دارد؛ اما نه به معنايي که از افلاطون و برخي ديگر از فيلسوفان و عرفا مبني بر وجود مستقل نفس پيش از بدن در جهاني ديگر و هبوط از آن جهان برين به اين جهان فرودين و جاي گرفتن در تن خاکي نقل شده است. اين قول از نظر ملاصدرا مردود است. مراد وي از وجود نفس پيش از بدن، وجود به حسب کمال علت و سبب آن است. نفس با علت و سبب خويش وجود دارد؛ زيرا علت و سبب نفس، کامل الذات و تام الافاده است. (2) مراد از اين وجود، حضور در عالم ربوبي، و وجود نفس در آن عالم، به گونه ي وحدت و بساطت است. (3)
3. صدرالمتألهين اعتقاد دارد که حق تعالي انسان را به گونه اي آفريده که در عالم خويش قادر به ايجاد صور اشياست؛ زيرا اين نفس از سنخ ملکوت و عالم قدرت است؛ (4) يعني همان گونه که حق تعالي با فيض قيومي خويش جهان هستي را پديد مي آورد، نفس نيز با قيوميت خويش، صور خيال را ايجاد مي کند. بنابراين عرفا گفته اند وحدت نفس، وحدت ظليه حقيقيه است، در مقابل وحدت حق تعالي که وحدت حقه ي حقيقيه است. (5) پس همان گونه که همه ي موجودات نزد حق تعالي حضور دارند، صور خيالي نيز نزد نفس حاضرند. (6)
4. به اعتقاد صدرالمتألهين معرفه النفس پس از برهان صديقين، برترين طريق براي اثبات وجود حق تعالي است؛ زيرا بنابر نظر ايشان، نفس انسان هم سالک است و هم مسلک. وي در المسائل القدسيه در اين باره مي گويد:
و الحق تعالي خلق النفس الانسانيه مثالا له ذاتا و صفه و افعالا، ليکون معرفتها وسيله الي معرفه الحق. کذلک فمن جهل نفسه و احوالها الباطنيه و افعالها المکلوتيه، فهو بان يجهل بارئه أحق و أحري. (7)
با مقايسه ي اين موارد و نگرشي که امروز در فلسفه ي ذهن، خصوصا و در ميان جوامع تکنولوژيک و مدرن، عموما درباره ي انسان رايج است - به گونه اي که گذشت - به آساني مي توان دريافت که بريدن از مابعدالطبيعه - که البته با پيدايش پوزيتويسم منطقي در قرن بيستم به اوج خود رسيد - منشأ اصلي مشکلات و معضلاتي است که امروزه بشر با آن دست به گريبان است. وقتي انسان از معنا بريد و هر آنچه را غير قابل مشاهده و آزمايش تجربي است، بي معنا تلقي کرد، نتيجه اي جز آنچه امروز شاهد آن هستيم به بار نخواهد آمد.
البته شايد اشکال شود که امروز ديگر پوزيتويسم منطقي به منزله ي جرياني مجزا در کار نيست؛ اما بايد توجه کرد که تأثيرات مستقيم و غير مستقيم، شناخته شده و ناشناخته ي آن، همواره احساس مي شود. (8)
ب) عليت در حکمت متعاليه
فما وضعناه اولا ان في الوجود عله و معلولا بحسب النظر الجليل قد آل آخر الامر بحسب السلوک العرفاني الي ان کون العله منهما امرا حقيقيا و المعلول جهه من جهاته و رجعت العليه المسمي بالعله و تأثيره للمعلول الي تطوره بطور و تحيثه بحيثيه لا انفصال شيء مباين عنه. (9)
ملاصدرا همچنين در المشاعر مي گويد: «ان المسمي بالعله هو الاصل و المعلول شأن من شئونه و طور من اطواره و رجعت العليه الي تطور المبدأ باطواره.» (10)
چنان که مي دانيم ملاصدرا معلول را وجود رابط مي داند و اين امر، علاوه بر اينکه در سرنوشت خود معلول و ممکن مؤثر است، در سرنوشت شماري ديگر از مسائل فلسفه تأثير دارد؛ از جمله ي آنها تشأن و تجلي را جايگزين عليت و جعل مي کند. (11) بنابراين وقتي معلول، شأني از شئون علت شد، ديگر وجود مستقلي نخواهد داشت و اين برابر است با نفي کثرت اشيا و موجودات، و اثبات کثرت شئون وجود يگانه ي مستقل، که همان وحدت شخصي وجود است. (12)
مي دانيم که بنا بر تصور رايج از عليت، چهار چيز در کار است: 1. علت؛ 2. معلول؛ 3. رابطه ي عليت ميان اين دو؛ 4. چيزي که علت به معلول مي دهد. بنابراين نظر که مبتني بر «اضافه ي مقولي» است، علت و معلول، هر دو وجود مستقل دارند و بايد ميان اين دو، تمايز و تغايري باشد؛ ولي ملاصدرانگرشي ديگر را جايگزين ساخت. بنابر نظر ملاصدرا رابطه ي ميان علت و معلول، نه از نوع «اضافه ي مقولي»، که از نوع «اضافه ي اشراقيه» است. در اين نوع اضافه، مضاف وجودي مستقل ندارد؛ هرچه هست مضاف اليه است و مضاف (معلول) اشراقي از اشراقات اوست. در مقام تمثيل، رابطه ي علت و معلول را مي توان همانند رابطه ي خورشيد و پرتوهاي آن دانست: در اصل هرچه هست خورشيد است و پرتوهايي که ما مي بينيم، وجودي منحاز ندارند؛ بلکه همه در سايه ي خورشيد موجودند. اينجاست که به گفته ي استاد مطهري «نزاع بزرگ و مستمر ميان فلاسفه و عرفا از ميان برمي خيزد.» (13)
کوتاه سخن اينکه بنابر تحليل ملاصدرا «معلول [عين] ربط است نه ذات هي الربط يا ذات لها الربط. معلول همان نفس صدور از علت است؛ نه شيئي که عين صدور از علت است يا شيئي که صادر از علت است. معلول خود ايجاد علت است، نه وجود يا موجودي که عين ايجاد علت يا ناشي از ايجاد علت است و کذا.» (14) از اين رابط بودن و تقوم و تعلق معلول نسبت به علت، با عنوان «امکان فقري» يا «امکان وجودي» ياد مي شود (15) که در برابر «امکان ماهوي» قرار دارد. (16)
همچنين در همين باره است که از «حمل حقيقه و رقيقه» سخن به ميان مي آيد. مبناي اين نوع حمل، اتحاد موضوع و محمول در اصل وجود، و اختلافشان در کمال و نقص است. اين نوع حمل بيانگر آن است که وجود ناقص به گونه ي بالاتر و والاتر در وجود کامل تحقق دارد و مرتبه ي عاليه وجود، همه ي کمالات مادونش را در بر دارد. اين نوع حمل، ميان وجود علت و وجود معلول برقرار است (17) و به قول حکيم سبزواري:
ان الحقيقه هي الرقيقه بنحو اعلي و الرقيقه هي الحقيقه بنحو اضعف و العله حد تام وجودي للمعلول و المعلول حد ناقص وجودي للعله و معطي الکمال احق به بالضروره. (18)
و اين در واقع مفاد قاعده ي «بسيط الحقيقه کل الاشياء و ليس بشيء منها» است که حق تعالي همه ي کمالات معلول هاي خود را دارا، و از نواقص و محدوديت هاي آنها مبراست.
جمع بندي و نتيجه گيري
ديديم که تصوير دنياي مدرن از انسان، تصوير موجودي است ماشيني يا متنزل در حد يک ماشين که ريشه در خاک دارد و با افلاک بيگانه است؛ نه جاني دارد و نه خدايي! اما تصويري که حکمت متعاليه از انسان ارائه مي کند، تصوير موجودي است آسماني که چند روزي در اين سراي خاکي مقيم است و دوباره عزم بازگشت به مبدئي را دارد که از آن آمده است. در اين نگرش که نفس انساني را در حال سلوک معرفي مي کند - و در عين حال، سالک و مسلک نيز يکي است - زندگي معنا مي يابد؛ زيرا اين سير و سلوک به سوي جايي است و همين غايت باوري، خود در معنادار يافتن زندگي بسيار مهم است. فراتر از همه ي اينها انسان - به منزله ي يکي از معلولات و ممکنات عالم - مظهر و مجلاي نور وجود حق، و اشراقي است از اشراقيات او؛ نوري که بدون انقطاع در حال افاضه است و اين انسان - که ممکن الوجود است - آن به آن نيازمند آن افاضه، و به قول حکما معلول نه تنها حدوثا که بقائا نيز محتاج علت است.
بنابراين تصوير، نمي توان لحظه اي را تصور کرد که انسان از علت خويش جدا و منقطع باشد. همين همراهي مبارک، رمز معنا يافتن حيات در ميان کوهي از مشکلات و سيلي از افکار منحط و مبلغ پوچي است. چقدر زيباست اين تصوير که «من»، (19) تنزل يافته حقيقتي کامل و مطلق هستم که بنابر ظرفيت وجودي خويش، بهره اي از کمال دارم. البته اين «من» گفتن نيز از سر ناچاري و تنگي واژگان و عبارت است؛ زيرا در «من» استقلالي نهفته است که مغاير با رابط بودن است. به گفته ي شاعر «آنجا که تويي، جمله تويي ما و مني نيست»!
نکته: از آنچه در باب رابطه ي ميان علت و معلول گذشت، نبايد چنين به خاطر آيد که معلول با علت متحد شده يا در او حلول يافته است؛ زيرا چنان که صدرالمتألهين خود يادآور شده است، حلول و اتحاد فرع بر اثنينيت و دوگانگي است و حال آنکه گفته شد معلول، وجود ثاني ندارد. پس «سخن نه از اتحاد و نه از حلول است.» بنابر اين گونه نگرش به معلولات، عموما و به انسان، خصوصا فروع بسياري را مي توان استنتاج کرد که ما به مهم ترين آنچه خود بدان باور داريم، مي پردازيم:
1. وقتي همه ي عالم را - که در آن همه ممکن اند و معلول - همچون جلوات و مظاهر حق تعالي ببينيم، همه ي عالم، عالم شهود و حضور خواهد بود - صرف نظر از غيب و حجابي که حاصل انس و الفت با ماده و ماديات است. بنابراين در چنين عالمي جايي براي خودنمايي، کبر، غرور، فساد، ظلم و ديگر انواع گناهان نخواهد بود؛ زيرا تک تک ذرات عالم شاهد اعمال ماست، و به قول شاعر:
تنها نه منم شيفته ي ماه جمالت
بل در دل ذرات جهان مهر تو ساري است
اين نتيجه ي اخلاقي بس والايي است و ناظر به همين سخن امام خميني قدس سره است که فرمودند: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصيت نکنيد.» متکبر يا واقعا باور به وجود خدا آن گونه که بايد ندارد، يا اصلا باور ندارد؛ زيرا متکبر در برابر کسي که کبريا مخصوص ذات اوست اظهار منيت مي کند و براي خود وجودي استقلالي قايل است، و حال آنکه مني در کار نيست و اين زاييده ي وهم و خيال است. کسي که معصيت مي کند، حق تعالي را شاهد، و جهان را عالم شهود نمي داند. همه ي گونه هاي گناهان را مي توان با اين گفتار تطبيق کرد: «هيچ رازي در جهان پوشيده نيست.»
2. بنابر چنين نگرشي که همه ي معلولات را جلوات حق مي داند، رابطه ي انسان با اطرافيان خود بهبود مي يابد؛ يعني ديگر اصطلاحات اعتباري رئيس و مرئوس، کارفرما و کارگر و... جملگي رنگ مي بازند و کسي که چنين بينشي يافته است با همه به منزله ي يک انسان و يکي از مظاهر حق برخورد مي کند. وي نه تنها با همنوعان خويش، که با حيوانات و نباتات و به طور کلي با طبيعت نيز رفتاري شايسته خواهد داشت؛ زيرا به قول عارف شبستر:
به نزد آنکه جانش در تجلي است
همه عالم فروغ حق تعالي است
کسي که چنين نگرشي دارد، با طبيعت به مثابه ي مظهر تجلي جمال حق روبه رو مي شود، نه مانند بيکن که همواره از طبيعت با ضمير مؤنث she ياد مي کند و طبيعت را همچون جنس مخالفي مي داند که بايد آن را تصاحب کرد و از آن کام گرفت. (20) ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
آنچه امروز با عنوان بحران محيط زيست، با همه ي مصاديق آن، مي بينيم، نتيجه ي همين نگرش استيلايافتن و تسلط بر طبيعت است. انسان مدرن به جاي اينکه با زمين زندگي کند، بر زمين مي زيد!
3. انسان مدرن از مرگ مي هراسد؛ زيرا آن را پايان خط مي داند. ترس از مرگ همچون خوره اي به جان انسان معاصر افتاده و دلهره و اضطراب شديدي را در وي پديد آورده است که با قرص و کپسول درمان پذير نيست. اين مسئله حاصل نهيليسم و پوچ گرايي اي است که زندگي را جز تکراري بي حاصل نمي داند. انسان امروز به جاي ترنم اشعار با مغز و پر از معنا و معنويت ديروز، مدام با خود زمزمه مي کند:
عجب آشفته بازاري است دنيا
عجب بيهوده تکراري است دنيا
چاره ي کار چيست و درمان اين درد به دست کيست؟ چاره ي اين درد در دست حکمت متعاليه است. علاوه بر آنچه به اختصار در باب معناداري زندگي از ديدگاه اين مکتب گذشت،با توجه به اينکه بنابر نظر اين مکتب قوس نزول و صعودي وجود دارد، مرگ نه پايان راه، بلکه همچون پلي است که زندگي اين جهان را به زندگي جهان برين پيوند مي دهد. (21) بهتر است بگوييم: مرگ، نردباني است براي صعود، نه چاه و يا دره اي براي سقوط. انسان با چنين نگرشي، هيچ هراسي از مرگ نخواهد داشت. با چنين نگرشي نه تنها مي توان بر اضطراب ناشي از مرگ هراسي چيره شد، حتي مي توان بر اضطرابات ناشي از زندگي ماشيني و صنعتي نيز غلبه يافت. آري (ألا بذکر الله تطمئن القلوب.) (رعد: 28)
4. ظلم و فسادي که در همه ي ادوار تاريخ، به ويژه در دوران مدرن - خصوصا با پيشرفت سلاح هاي کشتار جمعي و ابزارهاي رسانه اي و... - شاهد آن هستيم، همگي حکايت از استغناي انسان مدرن دارند. انسان معاصر خود را «مستغني» مي پندارد (زهي پندار باطل کز خيال و وهم مي زايد!) زيرا قدرت سلطه، غلبه و استيلا دارد و کسي جلودارش نيست؛ با ابزار فناوري که قدرت کاذب و افسار گسيخته اي را برايش به ارمغان آورده است، هرچه مي خواهد مي کند و بسا ميليون ها انسان بي گناه را قرباني اميال نفساني خويش مي کند (نگاهي به آمار کشتارهاي تکان دهنده ي جنگ جهاني اول و دوم و پس از آن در مناطق مختلف دنيا به ويژه در خاورميانه، براي اثبات اين مدعا کافي است) و فاشيسم و نازيسم به راه مي اندازد. در اين دوره آيين نجات بخش مارکس سر از استالينيسم درمي آورد؛ بر سر مردم هيروشيما و ناکازاکي بمب اتمي مي ريزند (که پس از گذشت چندين دهه، تبعات آن هنوز قرباني مي گيرد)؛ بمب هاي جديد خود را در غزه آزمايش مي کنند و... به اعتقادما منشأ همه ي اين جنايات و ددمنشي ها، بريدن از آسمان است. وقتي کسي يا قدرتي نيست که بشر را مهار کند و بر وي حاکم باشد، به گونه ي طبيعي وي آزاد است؛ مطلقا آزاد است تا هر چه مي خواهد بکند. فرعون اگر (أنا ربکم الأعلي) (نازعات: 24) مي گفت از سر همين استغناپنداري بود. اينان نيز فراعنه ي امروزند، و چه زيبا فرمود: (ان الانسان ليطغي أن رآه استغني) (علق: 6 و 7). انسان ديگر طغيان کرده است، (ظهر الفساد في البر و البحر بما کسبت أيدي الناس) (روم: 41)؛ بايد منتظر بود تا «دستي از غيب برون آيد و کاري بکند».
چاره ي اين استغناپنداري و به تبع آن، طغيان بشر چيست؟ حکمت متعاليه با طرح نظريه ي «فقر وجودي» ما را متوجه اين نکته ي مهم مي سازد که انسان هيچ نيست مگر فقر و فاقه و نياز. اصلا وجود انسان عين فقر و نياز است. اگر انسان به فقر ذاتي خويش پي برد و از اسارت اوهام واهي خويش - اعم از قدرت و غلبه و سلطه و استغنا و... - رهايي يابد «جهان و کار جهان استوار خواهد شد». حکيم متعالي در باب اظهار عجز و نياز خويش چنين زمزمه مي کند:
«من که درويشم و از خويش ندارم چيزي هرچه دارم همه از لطف شما دارم من.»
اينها مهم ترين مواردي بود که در حد يک مقاله - و البته با اختصار - مي توانستيم به آنها بپردازيم.
پينوشتها:
* دانشجوي دکتري فلسفه ي تعليم و تربيت، دانشگاه تربيت مدرس تهران.
1. ملاصدرا، الحکمه المتعاليه في الاسفار العقليه الاربعه، ج 8، ص 144.
2. ر. ک: همان، ص 302.
3. ر.ک: مهدي حائري يزدي، سفر نفس، ص 201 و 202.
4. ملاصدرا، الشواهد الربوبيه، ص 151.
5. مهدي حائري يزدي، همان، ص 128.
6. ر. ک: همان.
7. ملاصدرا، المسائل القدسيه، ص 219.
8. دان استيور، فلسفه ي زبان ديني، ترجمه ي ابوالفضل ساجدي، ص 113.
9. ملاصدرا، الحکمه المتعاليه، ج 2، ص 245.
10. ملاصدرا، رساله المشاعر، ص 258.
11. عبدالرسول عبوديت، درآمدي به نظام حکمت صدرايي، ج 1، ص 233.
12. همان، ص 232.
13. اقتباس و تلخيص از: مرتضي مطهري، مجموعه آثار، ج 13، ص 266.
14. عبدالرسول عبوديت، همان، ج 1، ص 222.
15. سيد محمدحسين طباطبائي، نهاية الحکمة، ص 83.
16. همان، ص 62.
17. ر.ک: علي شيرواني، شرح مصطلحات فلسفي بداية الحکمة و نهاية الحکمة، ص 79.
18. ملاهادي سبزواري، شرح الاسماء الحسني، ج 2، ص 60.
19. منظور، من نوعي است.
20. ر. ک: بابک احمدي، همان، ص 102.
21. البته حرکت تکاملي جوهري را نيز نبايد از نظر دور داشت.
منبع: ماهنامه علمي- ترويجي در زمينه علوم انساني معرفت شماره 155
منبع: ماهنامه علمي- ترويجي در زمينه علوم انساني معرفت شماره 155
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}