جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (1)


 





 
تحرك و ناآرام بودنش به شكل بارزي در ذهن من مانده است. من از بچگي، او را مي شناختم. حدود 12 سال تفاوت سني داشتيم و بعدا من هم در دبستان و هم در دبيرستان معلم ايشان شدم. بسيار ناآرام و دائما دنبال بازي بود. مثلا يادم هست يك بار در جاي بسيار دوري از منزلشان كه محله يخچال قاضي بود، يعني سر راه اصفهان كه به آن گردنه مي گفتند و حالا ابتداي خيابان دور شهري هست، او را پا برهنه ديدم. به خاطر بازي كشيده شده بود آنجا. حدود نه ده سال داشت. آدمي بود كه آرام و قرار نداشت. بزرگ هم كه شد، با وجود آنكه ثمين و چاق شده بود، معذلك آرام نبود، حالا يا از نظر فكري يا از نظر كاري. عجيب بود.
او يك شاگرد معمولي نبود. اگر دستهايش را ديده بوديد، مشاهده مي كرديد كه چند جاي دستش شكسته است. من ايشان را از طفوليت مي شناختم. هنوز انتسابي هم پيدا نكرده بوديم. من سال 40 با اين خانواده وصلت كردم. به هر حال ايشان در مدرسه...
چهار سال جلوتر، يعني سال 36. آرام نداشت. دائما تحرك داشت. نه اينكه كسي را آزار بدهد، ولي دائما بازي مي كرد و از بازي لذت مي برد و نتيجه اش هم اين بود كه جزو معدود بازيكنهاي فوتبال قم بود كه به تيمهاي درجه يك فوتبال تهران راه پيدا كرد با كاظم رحيمي دوست بود كه هم دوره ابتدايي و هم دوره دبيرستان، شاگرد من بود.
از نظر درسي متوسط بود، نه اينكه تاپ باشد، ولي در پاسخهاي في البداهه اي كه مي داد، كاملا مشخص بود كه اگر در زمينه اي كوشش كند،مي تواند تاپ باشد، كما اينكه قبل از ملبس شدن به لباس روحانيت و رفتن به نجف، موقعي كه در قم درس مي خواند خيلي استعداد از خودش نشان داد و بيش از ديگران درس مي خواند، مثلا اگر بعضي از طلاب در طي روز دو تا درس مي گرفتند، او چهار درس مي گرفت و به همه هم مي رسيد، چون دائما تلاش مي كرد كه زودتر به مراتب بالا برسد. در نجف خيلي خوب پيشرفت كرد، در حالي كه در كوران مبارزات قرار گرفته بود، معذلك درس و بحث را دنبال مي كرد. امام (ره) و هم مرحوم حاج آقا مصطفي، در يكي دو گفت و گويي كه با آنها داشتم، از حاج احمد آقا تعريف مي كردند. حاج آقا مصطفي حرفش براي من حجت بود. ايشان سه سال از من بزرگ تر بود، ولي از همان دوران كودكي، او را مي شناختم. من شاگرد دبيرستان بودم كه اين حرف را از پدربزرگم شنيدم كه به پدرم گفت، «من شنيده ام كه آقا مصطفي، پسر حاج آقا روح الله خوب درس مي خواند.» و اين براي من موضوعي شد كه به آن توجه كردم. گاهي اوقات مي ديدم كه بعد از جلسه بيرون، بحثي را كه در جلسه درس مطرح شده بود به بيرون از جلسه مي كشيد كه خيلي جالب بود. گاهي اوقات عمامه از سرش مي افتاد. بسيار بر اثبات نظرش اصرار داشت. آن وقت ايشان در مورد حاج احمد آقا مي گفت كه، «خيلي خوش استعداد است. خيلي خوب پيش مي رود.» در سال 45 كه به نجف مشرف شدم، از ايشان پرسيدم كه، «آقاي حاج آقا مصطفي چطور جواني است ؟» امام (ره) فرمودند، «از آن وقت من در اين سن خيلي بهتر است.» آن وقت حاج آقا مصطفي كه امام (ره) چنين توصيفي از او فرمودند، از هوش و استعداد احمد آقا تعريف مي كرد و مي گفت، « گيرائيش فوق العاده است.» الان كساني كه در نجف با او هم مباحثه بودند، مثل آقاي سجادي، مثل آقاي آيت الله بجنوردي، در ايران هستند و از استعداد و گيرايي او در مباحث فقهي تعريف مي كنند..
هيچ. اصلا و ابدا. فقط موضوعي پيش آمد براي حاج احمد آقا كه موضوع مبارزه بود و رسيدگي به كساني كه مبارزه مي كردند كه حاج احمد آقا در اين خط افتاد و ناچار بود آن خط را دنبال كند و گاهي از درس منفك مي شد، اما نمي گذشت به درسش لطمه اي وارد شود. او موظف بود به خانواده زندانيها، تبعيديها و مبارزين برسد.
بله. ديپلم گرفته بود. تازه ملبس به لباس روحاني شده بود.
وقتي كه ديپلم گرفت، مدتي در خانه بود و كار هم نمي كرد. آيت الله اشراقي، نماينده امام (ره) در قم بود. امام (ره) در نامه اي به آقاي اشراقي نوشتند كه، «اگر احمد درس طلبگي بخواند، مطابق طلاب ديگر به او شهريه بدهيد. ماهي صد و پنجاه تومان، نه بيشتر نه كمتر.» احمد آقا شرايط را ديده بود مي دانست اوضاع كشور به شكلي است كه آدمهاي درگير مبارزه، ممكن است هنگام ورود به دانشگاه با موانعي روبرو شوند. تمايلي به رفتم به دانشگاه نداشت. در حالي كه در مدرسه عالي حسابداري هم قبول شد. همان كه دكتر نبوي رئيسش بود و اوايل خيابان ايرانشهر و يك بار هم با هم رفتيم آنجا، ولي او را نپذيرفتند.

بله، اطرافيان او هم كه همه روحاني بودند. اين درك را پيدا كرد كه اگر بخواهد كار مؤثري انجام دهد، بايد وارد اين سلك شود و هنگامي كه به عتبات مشرف شد، ملبس شد به اين لباس و موقع برگشتن هم، ساواك او را دستگير كردند و به زندان قزل قلعه بردندو مدتي زنداني بود.
اتفاقا روز 15 خرداد 42 كه آقا مصطفي به صحن بزرگ «آيينه» كه آن موقع به آن مي گفتند صحن... نامش يادم نيست، ولي مقبره يكي از نخست وزيران دوره ناصري بود و حالا آنجا دالاني شده است، من دقيقا يادم هست كه احمد آقا كنار ستوني با كسي به نام حبيب حبيبي كه هم همسايه و هم دوست و هم همكلاسيش بود، ايستاده بود و در آن جريان حضور داشت. البته كسي او را نمي شناخت. سال آخر دبيرستان بود و آن طور كه بايد و شايد شناخته نبود. حضور در اين جريانات و آشنايي با مبارزه و مبارزين و به خصوص تكليف سنگيني كه در مورد رسيدگي به خانواده مبارزان داشت، همه سبب شد كه در خط مبارزه بيفتد و خوب هم پيشرفت كرد، ولي چون خودنمايي نداشت، فعاليتهاي او ديده نمي شد و در نتيجه جايي ثبت هم نمي شد.
دوستانش به او مي گفتند. خيلي نوجوان بود يا غير مستقيم و به وسيله ديگران به آنها رسيدگي مي كرد و يا مستقيم مي رفت. ابائي هم نداشت كه با ماشين هاي عجيب و غريب اين كار را بكند. مثلا از قم با يك ماشين وانت آمد تهران. قرار بود بيايد منزل ما و دير آمد. پرسيدم، «چرا دير كردي؟» گفت،« يك نفر جلوي مرا گرفت و گفت سبزيهايش را برسانم فلان جا. رفتم و او را رساندم.» از اين جور اخلاقها هم داشت. اوايل سال 59 بود، شب منزل ما در خيابان ضرابخانه مهمان بود. تقريبا نزديك ساعت دوازده شب، بلند شد كه برود. ماشينش يك چروكي چيف بود. در آن ساعت، رفتن خطرناك است. به او گفتم، «همين كه رسيدي به من زنگ بزن.» ديدم وقتش شد كه بايد زنگ بزند و نزد. طول كشيد و طول كشيد تا بالاخره زنگ زد. داد زدم كه، «تا حالا كجا بودي ؟ چرا زنگ نزدي؟» مي دانست كه من دلشوره اي هستم، با صداي آرامي گفت، «عصباني نشو، يك آقا و خانمي با پنج تا بچه ايستاده بودند كنار خيابان. از آنها پرسيدم كجا مي رويد ؟ گفتند مي رويم خيابان ولي عصر. بردم آنها را رساندم.» امام (ره) هنوز خانه شان در دربند بود و هنوز نرفته بودند جماران. مي خواهم عرض كنم كه اهل خدمت بود، عاشق خدمت بود، نه اين كه چشم داشتي داشته باشد يا بخواهد خودنمايي كند.