جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (6)


 





 
مشي رفتاري يادگار امام از زيباترين و شيرين ترين جنبه هاي شخصيتي اوست كه بخشي از دلنشين ترين خاطرات ياران و دوستان وي را تشكيل مي دهد.
سيد رحيم ميريان از نيمه دوم سال 60 با حضور در دفتر امام (ره)، شاهد و ناظر سلوك مودت آميز و خاضعانه او با همه اقشار بوده و از آن انسان رئوف و مردمدار، خاطرات شيريني را به ياد دارد. وي با صميميتي شايسته ياور «يادگار امام» در اين گفت و گو شركت كرد و از همراهي و همگامي خويش تا پايان حيات آن يگانه زمان سخن گفت، سخني سرشار از شادماني براي جلوه هاي زيباي معنوي در او و نيز حسرتي غمبار از فقدان وي كه حضورش يادآور امام (ره) بود و تسلا دهنده دلهاي مغموم.
سال 60 بود كه من در اصفهان دوره عقيدتي را مي گذراندم. قبلا در سال 58 در سنندج و كردستان بودم و بعد استخدام رسمي سپاه شدم. در روزي كه آقاي رجائي و باهنر شهيد شدند، به پادگاني كه براي دوره عقيدتي در آنجا بودم تلفن زدند و گفتند كه آيت الله طاهري، امام جمعه اصفهان، با تو كار دارند.
بله، از قبل آشنائي داشتند. ايشان فرمودند، «فورا بيا دفتر من، كارت دارم. » گفتم، «در دوره عقيدتي هستم و نمي شود آن را رها كنم و بيايم.» فرمودند، «سپاه هماهنگ كرده و تو بايد بيائي.» آقاي كاظمي كه مسئول سپاه اصفهان بود، زنگ زد كه فورا مرا بفرستند بروم. رفتم به دفتر ايشان و گفت، «حاضري بروي تهران ؟» پرسيدم، «كجاي تهران؟» گفت، «جماران» وقتي قبول كردم، گفت، «با چهار تا از پاسدارهاي خودم، اين نامه را مي گيري مي روي تهران، جماران و اين نامه را مستقيم مي دهي به حاج احمد آقا.» من شبانه حركت كردم و صبح رسيدم تهران و رفتم دفتر. احمد آقا آمدند دفتر. نامه را دادم. ايشان نامه را خواندند و گفتند، «فعلا همين جا در دفتر بمانيد.»
خير. ما دو سه روزي در دفتر مانديم. بعد چهار نيرو از قم و چهار نيرو از مشهد و چهار نيرو هم از تبريز آمدند و در مجموع شديم هفده نفر.
خير، به عنوان يك نيروي مخفي بود كه قرار بود حفاظت و كنترل اطراف بيت امام را به عهده بگيرد. مدتي به اين شكل گذشت. اگر يادتان باشد در آن زمان منافقين خيلي نفوذ كرده بودند و دائما ترور مي كردند. اول حزب بود و بعد دفتر رياست جمهوري و همين طور پشت سر هم پيش مي آمد و هر آن ممكن بود در جماران هم مشكلي ايجاد كنند و به اين دليل به ما گفتند كه بيشتر كنترل كنيم، هر چند كه حافظ امام از روز اول چه در نجف، چه در پاريس، چه قبلش خدا بود. اينجا هم حافظ خدا بود، ولي از لحاظ ظاهري اين برنامه ريزيها را كرده بودند. آيت الله طاهري به من گفتند كه حاج احمد آقا خواسته كه من اين چند نفر را معرفي كنم كه اين كار را كردند. وقتي آمديم، شديم هفده نفر و كنترل راههاي منتهي به جماران، رفت و آمدها و در مجموع، كل منطقه را به عهده گرفتيم تا به تدريج امنيت برقرار شد و خطرات تا حدودي رفع شدند و قرار شد اين نيروها محافظ حاج احمد آقا بشوند و من در دفتر بمانم كه كارهاي دفتر و خانه امام و خانه حاج احمد آقا را انجام بدهم و به اين شكل بود كه آشنائي ما شروع شد.
حاج احمد آقا بعد از امام، يك الگو و يك دلسوز بود. او غير از جنبه اولادي و اين حرفها، محافظ امام بود. همه كارها را كنترل و بررسي مي كرد. خيلي دقيق بود و حواسش خيلي جمع بود. بيشترين دلسوزيش باعث مي شد دست به بعضي كارها بزند بود. و مثلا همين نيروها را جمع كند. دلسوزيش خيلي بارز بود، لذا تا لحظه آخر عمر امام، يك لحظه از ايشان جدا نشد. يادم هست روز آخري كه امام در بيمارستان بودند و آن وضع امام بود، مرحوم حاج احمد آقا به من گفت،«بيا با هم برويم.» با هم رفتيم داخل اتاق امام. احمد آقا اولين كاري كه كرد اين بود كه جليقه امام را برداشت و پوشيد.
چون مهر حضرت امام داخل آن بود و مي خواست محفوظ بماند. موقع برگشتن، وسط راه گفت، «نمي دانم چه كنم. امام دارد مثل شمع آب مي شود. اصلا نمي دانم چه كار كنم. دارم دست و پايم را گم مي كنم.» اين دلسوزيش تا آخرين لحظه بود و بعد از رحلت امام هم يكي از شاهكارهائي كه زد، اين بود كه آمد اعلام كرد كه ديگر هيچ كس وجوهات به دفتر نفرستد، چون ديگر امام نيست، به من هم گفت كه بروم دو سه تا كيسه گوني پيدا كنم و با هم به اتاق امام رفتيم و پولهائي را كه مربوط به وجوهات بودند، جدا گذاشتيم، پولهائي را كه مربوط به رد مظالم بودند، جدا گذاشتيم و جداگانه در گونيها ريختيم. پولهاي متفرقه راهم جدا كرديم و ايشان گفت،«اينها را بر مي داري و مي روي قم، تحويل آقاي فاضل لنكراني مي دهي.» من پولها را پشت ماشين گذاشتم و بردم قم، مدرسه فيضيه و تحويل دادم.
ابدا هيچ كس جز خود حاج احمد آقا و امام خبر نداشتند. من كمتر اين جور برخوردها را از افراد ديده ام. به نظر من قطع دريافت وجوهات براي دفتر و رد كردن اين پولها، آن هم درست بلافاصله بعد از فوت حضرت امام، واقعا شاهكار است و اوج ايمان و پاكي احمد آقا را نشان مي دهد.
واقعا همين طور است. بارها مي شد كه به صورت پاسداري كه همراه شخصيتي مي رود، به سفر مي رفت. گاهي حتي يك بقچه هم بالاي سرش مي گذاشت كه كسي او را نشناسد. چفيه اي مي بست و بقچه را مي گذاشت روي سرش، بعد دنبال بعضي از آقايان كه همراهش مي رفتند، راه مي رفت، به خاطر اينكه او را نشناسند و بهتر بتواند ميان مردم برود، درد دلشان را بشنود و به گرفتاريهاي آنها رسيدگي كند. در مسافرتها هميشه سعي مي كرد به فقير نشين ترين مناطق برود. يادم هست يك بار يك بنده خدائي از قمصر كاشان آمده بود دفتر و اصرار داشت كه ما به خانه اش برويم. از او پرسيدم، «ما به چه مناسبتي بايد به خانه شما بيائيم؟» گفت،«حاج احمد آقايک بار به خانه من آمده و دلم مي خواهد شما هم بيائيد.»گفتم «باشد. مي آئيم.» يك روز با حاج عيسي راه افتاديم و رفتيم قمصر كاشان و از يك گلابگير، سراغ او را گرفتيم. گفت،«اين كسي كه نشانيش را مي خواهيد، آدم بدبختي است. چطور شما مي خواهيد برويد خانه او؟» گفتم، «ما را دعوت كرده و مهمان او هستيم.» گفت، «آن بنده خدا آه ندارد كه با ناله سودا كند. چطور مهمان دعوت كرده ؟» به هر حال نشاني را داد و رفتيم و خانه را پيدا كرديم. پهناي كوچه اي كه خانه آن بنده خدا در آن بود، واقعا بيشتر از نيم متر هفتاد سانت نبود و نمي شد داخل رفت. كوچه پسكوچه هاي عجيب و غريبي بود. به در خانه كه رسيديم، ديديم يك در چوبي زهوار در رفته است. خانه حسابي مخروبه بود. تقريبا يك شبانه روز با حاج عيسي آنجا مانديم. او عكسهايش را آورد و نشانمان داد. در عكسها حاج احمد آقا در ايوان خانه او نشسته و عكس گرفته بود.
نمي دانم ! مثلا رفته بود بيد خون عسلويه، خانه يكي از اين سياهپوستها، بچه اش را آورده بود اينجا و از او نگهداري مي كرد كه كمك به آنها كرده باشد. اين بچه مدتها اينجا ماند و حاج احمد آقا مثل بچه خودش از او مراقبت مي كرد، پرستاريش را مي كرد، به او مي رسيد. بعد هم او را فرستاد قم كه درس طلبگي بخواند. چند سالي هم خواند، ولي رها كرد و رفت. مقصودم اين است كه مي رفت محلات مستضعف نشين هر منطقه و با خانواده هاي فقير آن منطقه رابطه داشت. با مرفهين رابطه نداشت يا خيلي كم داشت. يك بار رفته بود شمال و به آقاي احسان بخش گفته بود،«مي خواهم بروم كنار دريا، منتهي نمي خواهم كسي بفهمد.» يك قاليچه و فلاسك چائي را برداشته و رفته بودند نزيك دريا، نزيك خانه آدم مستضعفي كه خيلي هم بچه داشت. آنجا قاليچه را پهن مي كنند و مي نشينند و از فلاسك براي خودشان چائي مي ريزند كه بخورند كه صاحب آن خانه آنها را مي بيند و با اصرار آنها را به خانه خودش مي برد.
اولش نه، چون حاج احمد آقا چفيه مي بست و كسي او را نمي شناخت. وقتي وارد خانه مي شوند، بعد از چند دقيقه، صاحبخانه متوجه مي شود و او را مي شناسد و مي رود بچه هايش را بيدار مي كند كه، «بيائيد، پسر امام آمده است.» فرداي آن روز، آقاي احسان بخش در نماز جمعه اعلام مي كند كه، «مي دانيد چه كسي به اينجا آمده ؟» حاج احمد آقا به او مي گويد، «مگر قرار نبود نگوئي؟» مي گويد، «دلم نيامد.»
با آنها هم همين طور. با اعضاي دفتر واقعا رفيق بود. مثل برادر من. من بعد از رحلت امام مي خواستم برگردم شهرم. دل و دماغ ماندن نداشتم و مي ديدم كه ديگر وجودم هم لازم نيست. رفتم پيش حاج احمد آقا و گفتم،« اگر اجازه بدهيد من از اينجا بروم.» گفت،«براي چه بروي ؟» گفتم،«امام كه ديگر نيستند. اينجا هم كه كاري نيست.» گفت، «من برادر ندارم. تو نمي خواهي برادر من باشي ؟ تو به عنوان برادر من هستي.» ما هم ديگر زبانمان كوتاه شد و مانديم و هنوز كه هنوز است كه هستيم.

خير. بيشتر بقيه بچه ها مي رفتند، چون مسئوليت اداره اينجا با من بود. من فقط در سال 60 كه جو ترور حاكم بود، خودم همراهشان مي رفتم.
بله، مخفيانه مي رفت و براي امام خبر جمع مي كرد. سعي مي كرد ببيند واقعا زندگي بر مردم چگونه مي گذرد. از آنها مي پرسيد كه چه كاره اند، اهل كجا هستند، امورشان چطور مي گذرد و به اين ترتيب سعي مي كرد از حال مردم و جامعه باخبر باشد. گاهي مخفيانه مي رفت به جبهه ها سر مي زد و هيچ كس هم نمي فهميد كه او رفته. يكي از راههائي كه امام از واقعيتهاي جامعه با خبر مي شدند، حاج احمد آقا بود.
امام وابستگيشان به خدا بود. حاج احمد آقا مطيع امام، شاگرد امام و محافظ امام بود و واقعا براي امام و دفتر امام، ستوني بود. هر كسي كه به دفتر مي آمد، ابتدا با حاج احمد آقا صحبت مي كرد. اگر مسئله طوري بود كه خود حاج احمد آقا بتواند حل كند، ديگر به امام ارجاع نمي داد و برايشان ايجاد مزاحمت نمي كرد،ولي اگر لازم بود كه امام تصميم بگيرند و دستور بدهند، بلافاصله وقت را تنظيم مي كرد و به امام ارجاع مي داد. ما بعد از حاج احمد آقا، هيچ كس را نداشتيم كه اين قدر با امام رابطه نزديك داشته باشد. اغلب كارها توسط خود حاج احمد آقا انجام مي شدند.
يادم هست در سال 60، آقاي مهندس بازرگان آمد اينجا و بچه ها يك مقدار بدرفتاري كردند.
خبر رسيد به امام. ايشان پيغام دادند، «يا جمع كنيد برويد يا هر كسي آمد اينجا، مهمان من است و حرمتش واجب و هيچ فرقي ندارد كه انقلابي هست يا نيست. شما فقط بايد وظيفه تان را انجام بدهيد و حق نداريد كوچك ترين توهيني به احدي بكنيد.» از همان روز، بچه ها اين نكته را رعايت كردند و برايشان فرقي نمي كرد كه چه كسي بيايد و چه كسي برود. امام حالت آفتاب را داشتند. آفتاب بر سر همه مي تابد. امام هم دست محبت و لطفشان بر سر همه بود.يكي از دلايلي كه امام از همه چيز و همه جا باخبر بودند، اين بود كه با همه افراد رابطه داشتند. با همه تعامل داشتند. اخبار را، هم از دوست مي گرفتند هم از دشمن، هم از راديوهاي خودي مي گرفتند،هم از راديوهاي بيگانه، هم از ضد انقلاب مي گرفتند. هم از انقلابي. غير از اين بود، نمي توانستند آن تصميمات قاطع را بگيرند.
ايشان دلسوز امام بود و هر وقت احساس مي كرد ملاقاتها براي امام ضرر دارند، آنها را قطع مي كرد. مي گفت، «حفظ جان امام، واجب است.» بعضي وقتها حتي خواهرشان مي خواستند بيايند بالا، مي گفت كه نيايند، مبادا خبري به امام بدهند كه به حال امام نسازد. البته اين موارد استثنا بودند. مال وقتي است كه امام مريض بودند و دكترها گفته بودند دادن اخبار ناراحت كننده به امام، خطر دارد، لذا حاج احمد آقا سعي مي كرد هيچ كس با امام رابطه نداشته باشد كه خبري به ايشان بدهد. ملاقاتها را به كلي قطع مي كرد. حتي آقاي صانعي كه رئيس دفتر بود، خودش مي آمد، ولي مي گفت كسي را حق نداري بياوري. هر وقت حال امام خوب بود، همه مي آمدند، اما حاج احمد آقا به محض اينكه احساس خطر مي كرد، نمي گذاشت كسي بيايد.
بله همين طور است. حاج احمد آقا اكثر شبها در اطراف جماران تاب مي خورد. گاهي روزها يكي دو ساعت بيشتر مي خوابيد كه بتواند شبها بيدار بماند. حتي مي رفت روي كوه، روي كولك چال، چون آنجا ممنوع بود و كسي نمي توانست برود. مي رفت تا سركشي كند و ببيند چه خبر است. مرتب در داخل خود پايگاهها مي رفت، چه آشكار، چه پنهان، چه شب، چه روز. وضعيت را تحت كنترل داشت، يعني كنترل منطقه جماران كاملا در دست حاج احمد آقا بود. ممكن نبود كوچك ترن اتفاقي بيفتد و او با خبر نشود.
حاج احمد آقا بعد از فوت امام، واقعا زجر مي كشيد. ديگر دل و دماغ سفر رفتن نداشت. بيشتر وقتش را صرف درس و بحث و مطالعه مي كرد، چون در زمان امام واقعا نمي رسيد مطالعه كند. گاهي هم منبر مختصري مي رفت. براي بچه هاي سپاه و مردم در حسينيه جماران كلاس تفسير گذاشته بود. بعد از فوت امام واقعا دل و دماغ نداشت و مدتي هم به كوشك رفت.
من دوبار رفتم. مي دانيد كه عرفا گاهي گوشه نشيني دارند. او هم رفت به كوشك كه مدتي تنها باشد. وزنش هم زياد شده بود و تصميم گرفت خيلي كم غذا بخورد. مي خواست كمتر با مردم رابطه داشته باشد. مي خواست با خداي خودش خلوت كند و به همين خاطر هم زود به خدايش پيوست. در طول مدتي كه آنجا بود، وزنش تقريبا بيست كيلوكم شده بود كه دكترها گفتند اين كاهش وزن سريع، خطرناك است. بعد هم كه آمد و جريان سكته اول پيش آمد.
يك روز صبح حاج احمد آقا آيفون زد كه، «خودت را به من برسان.» يك ماه قبل از فوتش بود. من فورا رفتم و ديدم نشسته كنار ديوار و رنگش مثل گچ، سفيد شده و سرش را با حالت عجيبي روي ديوار گذاشته. فورا زنگ زدم به دكترها. او را در همان خانه بستري كردند. تقريبا چهار پنج ساعتي زير سرم بود تا به هوش آمد. بعد از آن هر جا مي نشست، مي گفت، «بايد رفته باشم. اين ميريان نگذاشت.» من مي گفتم، «آقا! به من چه ؟ عمر دست خداست.» روزي كه فوت كرد، شبش خانه برادر زنش بود. بعد آمده بود و قرصهايش را خورده و خوابيده بود. ظاهرا نزديك اذان صبح سكته كرده و از تخت، پائين افتاده بود. من صبح زود آمدم و ماشين رابراي انجام كاري برداشتم و بردم. آن موقع خبري نبود. ساعت هشت كه برگشتم، به من گفتند كه حاج احمد آقا را برده اند بيمارستان. پرسيدم، «چرا؟» گفتند، «حالش به هم خورده» من چون آن خاطره را داشتم، گفتم، «چيزي نيست. شايد مثل همان روز شده.» بعد كه رفتم بيمارستان بالاي سرش، ديدم اين دفعه مثل آن بار نيست. زمين تا آسمان فرق كرده. شايد قسمت اين بود.
بله بودم. آقاي هاشمي رفسنجاني آمدند بالاي سرشان. فورا زنگ زدند به آلمان كه دكتر مغز و اعصاب بيايد و آنها همان بعد از ظهر آمدند. يكي از دكترها ايراني و مقيم آنجا بود. يكي هم آلماني بود. وقتي آمدند بالاي سر او وضعيتش را بررسي كردند، گفتند، «ديگر بعيد است كه برگردد، چون ابتدا سكته قلبي كرده و بعد سكته مغزي و خون به مغز نرسيده.» ولي آن دكتري كه ازآلمان آمده بود، مي گفت، «او را نگه داريد، چون من در ميان بيمارانم كسي را داشته ام كه بعد از شش هفت روز به طور اتفاقي برگشته » پزشكان سعي كردند حاج احمد آقا را نگه دارند، ولي چون كليه از كار افتاده بودند، آب توي پوست مي رفت. من يك روز به دكتر عارفي گفتم،«اگر واقعا مي دانيد فايده ندارد، حاج احمد آقا را اذيت نكنيد.» چون يادم بود لحظات آخري كه پزشكان روي امام كار مي كردند، حاج احمد آقا از دكتر عارفي پرسيد، «آيا كارهائي كه براي امام مي كنيد، فايده دارند؟» و دكتر عارفي جواب داد، «خير» حاج احمد آقا گفت، «پس امام را اذيت نكنيد.» من همين جمله را بالاي سر احمد آقا به دكتر عارفي گفتم. دكتر عارفي گفت، «فرق حاج احمدآقا با امام اين است كه ايشان سكته كرده، ولي امام سرطان داشتند و اين بيماري باعث فوتشان شد. ما بايد احمد آقا را هر جور شده نگه داريم. مگر اينكه خود قلب از كار بيفتد.»روز پنجشنبه اي بود كه قلب او از كار افتاد.
الحمدلله حسن آقا واقعا جاي ايشان راپر كرده، چون حسن آقا واقعا مدير است. اما بالاخره هر كسي جاي خودش را دارد. امام جاي خودشان را داشتند. حاج احمد آقا جاي خودش را داشت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17