كمي از خودم....


 





 
در سنين كودكي و نوجواني علاقه عجيبي به ورزش و جنب و جوش داشتم و اين خود ناشي از خصيصه هاي دوران نوجواني هر كسي است. ورزش بهترين وسيله كنترل و هدايت صحيح انرژي متراكم دوران بحراني نوجواني است و هر جواني نياز مبرمي به فعاليتهاي جسمي و رواني دارد. از همان بچگي توپي را كه براي من خريده بودند، در بغل مي گرفتم و حتي در شبهاي سرد زمستان آن را از خودم جدا نمي كردم و در زير كرسي كنار خودم نگه مي داشتم. آن موقع شنيده بودم كه اگر چربي دنبه را بر روي جداره توپ چرمي بمالند، آن توپ ديگر خراب و مستهلك نمي شود. من هم چنين كاري مي كردم و براي نگهداري درست از توپ چرمي، اين كار را انجام مي دادم. به خاطر همين شيطنتهاي دوران نوجواني و بچگي، داد مادرم و خواهرانم را در مي آوردم. من هم گوشم به اين حرفها بدهكار نبود.
اولين روزي كه مرا به مدرسه فرستادند، فرار كردم ! بعد با كتك معلمم، ناچار در كلاس حاضر مي شدم. تا ششم ابتدايي از دست خيلي از معلمها كتك خوردم. آنها يخ مدرسه را مي شكستند و دستهايم راشايد نزديك به نيم ساعت توي آب يخ مي گذاشتند و بعد با تركه مي زدند! هر چه فكر مي كنم نمي دانم چرا اين قدر مرا مي زدند. درست است كه خيلي شيطان بودم، ولي اين امر موجب نمي شد كه هر روز به چوبم ببندند! چه مي شود كه روش تربيتي قديم چنين اقتضا مي کرد. شيرين اينكه كلاس هفتم و هشتم و نهم را هم با كتك طي كردم. هر روز صبح ناظم دبيرستان، آقاي محمود توكل، اسم مرا مي خواند كه بيا و مي دانستم كه كيله اش شش چوب است. سرم را زير مي انداختم و كتكم را نوش جان مي كردم و با همان سر زير مي رفتم كلاس و زنگ دوم فرار.
كلاس سوم عضو تيم فوتبال قم شدم. از همه كوچك تر بودم. به فوتبال عشق مي ورزيدم. كلاس پنجم متوسطه كاپيتان تيم فوتبال قم شدم. در همان حدود، يواش يواش مسابقات محلي فوتبال را شروع كرديم. از بس علاقمند به مسابقه بوديم، شب مسابقه، در فصل زمستان مي آمديم تا صبح كنار پنجره مي نشستيم و به آسمان خيره مي شديم كه ببينيم آيا باران مي آيد يا نه ؟ اگر باران مي آمد مثل اينكه كوهي را روي سرمان هوار مي كردند كه فرد ا نمي توانيم مسابقه بدهيم. از اين محله به آن محله راه مي افتاديم براي مسابقه در رشته هاي فوتبال، واليبال، دوميداني و امثال اين ورزشها و هر وقت مي برديم از ميزبان كتك مي خورديم و گاهي چند دقيقه به پايان بازي فرار مي كرديم. وقتي دوران ابتدايي، يعني كلاس ششم را تمام كردم و وارد كلاس هفتم شدم، عضو تيم فوتبال، بسكتبال و واليبال و از بازيكنان محبوب دبيرستان بودم. الان از آن دوران چيز زيادي خاطرم نيست.
خاطرة ديگري كه الان به ذهنم رسيد به گيوه هاي يكي از دوستان مربوط مي شود. من و بعضي از دوستان چون كفش ورزشي نداشتيم و با كفشهاي معمولي هم نمي شد بازي كنيم، مرتبا گيوه هاي يكي از دوستانمان را از او قرض مي گرفتيم. از بس گيوه هايش را قرض كرده بوديم، روي گيوه هايش نوشته بود : ممنوع! هر وقت به او مي گفتيم، «گيوه هايت را براي بازي به ما قرض بده.» فقط با دستش به نوشته «ممنوع!» روي آنها اشاره مي كرد. طفلك، بيشتر اوقات بچه ها گيوه هايش را قرض مي كردند و فقط هنگام رفتن به منزل گيوه هايش مال خودش بود و آنها را مي پوشيد.
رفته رفته رشته هاي ورزشي ديگري مانند كشتي، ژيمناستيك و شنا را هم امتحان كردم. شهر قم آن موقع استخر شنا نداشت. در فصل تابستان كه به اتفاق خانواده به تهران مي آمديم، بيشتر اوقات فراغت خودم را در زمينهاي شماره 1 و 2 ورزشگاه شهيد شيرودي (امجديه) و شماره سه شهباز و استخر شناي ورزشگاههاي مناطق مختلف سپري مي كردم و مرتب گوش به زنگ بودم كه در كجا تيم ملي فوتبال يا باشگاههاي تهران تمرين دارند. فورا خودم را به آنجا مي رساندم. مواقعي هم كه در ساير فصول سال در قم بوديم، با دوستان ديگر پولهايمان را جمع مي كرديم تا كرايه ماشين داشته باشيم و از قم راهي تهران مي شديم. كرايه ماشين قم تا تهران 3 تومان بود، ولي ما آن قدر با شوفرها چانه مي زديم كه به 25 ريال راضي بشوند. حتي در سرماي زمستان، روي علاقه اي كه به ورزش داشتيم، از گاراژ ايستگاه ماشينهاي مسافربري قم تا امجديه را گاهي با دوستان پياده مي رفتيم و شب به قم بر مي گشتيم. بازي تمام تيمها را تعقيب مي كرديم. تمام بازيكنان تيمهاي باشگاهي و ملي كشورها را مي شناختيم. كيفيت بازي تيمها و تكنيكهاي فردي و تيمي را حلاجي و با دوستان بحث و گفتگو مي كرديم.
روزي با مسئولان ورزش فوتبال قم اختلاف نظر پيدا كردم و رفتم در مسابقات دو ميداني در رشته 1500 متر شركت كردم. در دور اول با فاصله صد و پنجاه متر نفر دوم كشوري را كه نفر اول اين رشته در قم بود جا گذاشتم و اول شدم. دورة بعدي علي الظاهر مسابقات در زنجان بود. در اين دوره دوم شدم، به رغم اينكه هيچ تجربه اي در اين گونه مسابقات نداشتم، تا حدود سي متر آخر، اول بودم، ولي در سي متر مانده به خط پايان، گمانم دونده اي از كرج بود كه مثل يك ماشين سواري كه از بغل كاميون سبقت بگيرد و بگذرد، تند و تيز از كنار من رد شد و مسابقه را برد.
يك وقتي در كنار زمين شماره 3 بودم. مربي تيم شاهين آن زمان كه مرا مي شناخت و اطلاع داشت كه خوب بازي مي كنم به من گفت، «آماده باش و برو توي زمين، بازي كن». من مات و مبهوت مانده بودم، چون در تيم دسته دوم بازي مي كردم. به او گفتم، «من الان در دسته دوم بازي مي كنم.» او گفت، «پس نمي تواني بازي كني.» از اين ماجرا خيلي تأسف خوردم. واقعا براي بچه اي مثل من در آن موقع خيلي مشكل بود كه موقعيت و فرصت بازي در باشگاههاي دسته اول را از دست بدهد.
****
به طور كلي در زمينه ورزش و به خصوص كشتي، طرفدار ورزشكاران سمج و جنگنده بودم. مرحوم تختي را از نظر خصايل جوانمردي و پهلواني خيلي قبول داشتم، چون در قضاياي اجتماعي و سياسي به عنوان يك پهلوان، هميشه حاضر به فداكاري و بسيار مخلص بود. او يك جوانمرد به تمام معنا بود كه از نظر سجاياي اخلاقي و روحيه نوعدوستي، بسيار با ارزش و قابل احترام بود. همه ما به ياد داريم كه در جريان زلزله بوئين زهرا، تختي از حيثيت پهلواني خود استفاده كرد و به جمع آوري كمك براي زلزله زدگان پرداخت و در جريان زلزله اخير شمال ايران هم واقعا او سرمشقي براي بقيه ورزشكاران و قهرمانان كشور بود. ولي به نظر من «موحد» از نظر تكنيك، بهترين كشتي گير ايران تا كنون بوده است. فكر مي كنم از بقيه قهرمانان كشتي كشورمان هم بيشتر مدال آورده است.
مديريت آقاي پرويز دهداري در فوتبال، تحسين برانگيز بود. هوش جمالي(كامبيز) و شوتهاي ناگهاني «محراب» را نبايد فراموش كرد و من با همه اينها مفصل بازي كرده ام. من در زمينهاي خاكي تهران پارس با آقاي علي پروين بازي كرده ام، ولي چون ناشناخته بودم، لابد آنها مرا يادشان نمي آيد. به تبع شور و شعفي كه به ورزش داشتم، تمام دوره هاي مجله هاي كيهان ورزشي را دارم و سالانه آنها را صحافي كرده ام و الان در بخش فرهنگي بيت حضرت امام موجود است. بارها مسابقات بسكتبال و فوتبال را به عنوان داور قضاوت كرده ام و از كل اين قضايا، خاطرات واقعا شيريني دارم.
يادم نمي آيد كه ديگر از كلاس دهم كتكم زده باشند! لابد مردي شده بودم. كلاس نهم هم كتك كم بود، ولي تا كلاس هشتم روزي نبود كه تا دلتان بخواهد، كتك نخورده باشم! براي اينكه بدانيد چه قدر شلوغ و شيطان بودم، همين قدر بگويم كه يازده مرتبه پاي چپم در رفته و هشت مرتبه پاي راستم! دست چپم از ناحيه آرنج در رفته و از ناحيه ساعد شكسته است و از ناحيه مچ الي ماشأالله ! دست راستم چند بار از ناحيه بازو شكسته و خيلي از ناحيه مچ. بدون استثنا تمام انگشتهايم چندين مرتبه شكسته اند، ولي مگر اينها همه بايد باعث هر روز كتك خوردنم مي شدند؟!
روي هم رفته شاگرد خوبي نبودم. راستي بايد بگويم كه كلاس هشتم با تمامي كتكهائي كه خوردم، پنج تا تجديد آوردم ! نگذاشتند بروم امتحان بدهم، گفتند پايه ات قوي مي شود ! سال بعد،‌همان كلاس هشتم را شش تا تجديد آوردم كه به هيچ كس نگفتم. تا يك هفته به امتحانات آن سال تابستان كرج بوديم. آمدم قم. از آنجا كه باهوش بودم، در ظرف يك هفته، شش درس را خواندم و امتحان دادم و قبول شدم.
شانزده ساله بودم كه در پانزده خرداد سال 42، پدرم را در تهران زنداني كردند. وقتي ايشان را دستگير وزنداني كردند، من كلاس چهارم متوسطه بودم. وقتي ايشان به تركيه تبعيد شدند. سال ششم متوسطه بودم. پس از ديپلم دو بار با گذرنامه به عراق و سوريه و لبنان رفتم. فراموش كردم بگويم كه بعد از ديپلم آمدم تهران و تيم شاهين دعوتم كرد. راستش خواستم به وسيله آن تيم از ايران خارج شوم و بعد برنگردم، ولي انتخاب نشدم و حق هم همين بود كه انتخاب نشوم، چون سايرين بهتر از من بودند. وقتي در اين مرحله شكست خوردم، آن وقت خودم دست به كار شدم و يواشكي از راه آبادان به عراق رفتم.

ديري نپائيد كه به قم برگشتم.سال بعد، از همان راه نجف رفتم و در آنجا به لباس روحانيت درآمدم. باز به قم برگشتم هشت سال در آن جا مشغول درس و بحث طلبگي بودم. زماني كه من قم بودم و امام در نجف بودند، منزل ايشان را با كمك دوستان اداره مي كردم. وكلاي امام را يكي پس از ديگري تبعيد مي كردند. منزل امام در قم نشيب و فرازهاي بسيار ديده است كه آن هم تاريخي دارد. به علت حساسيت منزل امام در قم، هفته و يا ماهي نبود كه از طرف رژيم نريزند و ما را نبرند و سئوال و جواب نكنند. سعي مي كردم كوچك ترين كاري كه موجب نارضايتي امام شود، انجام ندهم و بحمدالله موفق هم بودم. ساواك خيلي فشار مي آورد تا من از آنجا بروم، چون نمي خواستند من را بگيرند، ولي مي خواستند من خودم بروم.
سالي كه معمم از نجف برگشتم، دو سه ماهي زندان بودم كه نه زجرم دادند و نه شكنجه ام كردند، فقط زندان بودم. دولت و ساواك روي منزل امام در قم حساسيت داشت و تمام تلاشش اين بود كه اين منزل را كنترل كند. مدت مديدي هم رفت و آمد در آن منزل را ممنوع كرده بود و شبانه روز در منزل مأمور بود. با اينكه امام نجف بودند، چندين بار ريختند و تمام كتابهاي ايشان را بردند كه هنوز اكثر آنها به دست ما نرسيده است.
وقتي كه ديدند كه به هيچ صراطي مستقيم نيستم، توي كوچه اي از كوچه هاي قم به نام كوچه باغ، چند نفر آمدند كه ما از مقامات امنيتي هستيم، بايد به ساواك بيايي. من حرفم همان بود كه هميشه مي گفتم، گفتم، «بايد از پدرم اجازه بگيرم.» كه ريختند به جانم و چنان كتك مفصلي به من زدند كه بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم‌، مردم دورم جمع شده بودند و كتابهايم را كه هر ورقش يك طرف افتاده بود، جمع كردند و دادند دستم. با اين وضع، درسم را ترك نكردم، ولي در آن روز گيج گيج بودم.
«سطح» را نزد آقايان ابطحي و صادقي و محمد فاضل و آقاي سلطاني خواندم. البته اكثر درسهايم را نزد آقاي ابطحي خواندم و «خارج» را نزد حضرت آقاي موسي زنجاني و آقاي حائري و در نجف هم نزد امام و مرحوم برادرم. درسهايي را هم مرحوم شهيد آقاي مطهري هفته اي دو روز مي آمدند قم كه من هم شركت مي كردم.
در مدتي كه در قم بودم مثل ساير طلاب در رساندن اعلاميه هاي امام يا اعلاميه هايي عليه دولت و رژيم سابق به مردم تلاش مي كرديم تا كم كم به اين فكر افتادم كه احتياج به وسايل تكثير داريم. آمدم پيش آقاي هاشمي در تهران، او توسط آقاي توكلي، يك دستگاه فتوكپي برايمان تهيه كرد. من قبلا اتاقي را در منزل يكي از آشنايانمان اجاره كرده بودم و آنجا مشغول كار شديم. از كساني كه از ابتدا با ما بودند، آقاي موسوي خوئيني ها و آقاي واحدي (همان كه در روزنامه كيهان مشغول به كار است) هستند.
****
كم كم كارمان وسعت پيدا كرد وجايمان تنگ شد. منزلي را در نزديكي منزل امام در قم به نام آقاي واحدي خريديم. پول آن را با التماس از اين و آن تهيه كرديم، زيرا آقاي پسنديده تا از كم و كيف قضيه مطلع نمي شدند، پول نمي دادند و مطلب را هم كه نمي شد بگويي. اين منزل دست و بالمان را باز كرد. آقاي موسوي خوئيني ها كه خود با گروههاي ديگري هم ارتباط داشت، يك دستگاه ماشين تكثير برايمان تهيه كرد. قبلا از ماشينهاي ساده تر استفاده مي كرديم.
آقاي موسوي خوئيني ها دستگير شد و توسط خانمشان به من خبر دادند كه زودتر ايران را ترك كنم. مدت پانزده روز رفتم پاكستان. اتفاقا آقاي هادي قم بود. اوضاع پاكستان را از او پرسيدم. البته بدون اينكه ايشان مطلع شود كه چه مي خواهم بكنم. بلافاصله با آقاي محمد منتظري هم تماس گرفتيم، آمد مرز ايران و پاكستان. اين دو هفته اي كه پاكستان بوديم تجربه هاي خوبي كسب كردم. در مراجعت آقاي واحدي را از كم و كيف قضيه مطلع كردم و در ضمن شخصي به ما معرفي شد تا در ايران به وسيله او با گروهي ديگر همكاري نماييم.
ما مشغول چاپ كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران » جلال بوديم (در ضمن براي اينكه مطمئن بشويم از نظر اعتقادي كارمان صددر صد درست است، با آقاي خامنه اي در مشهد تماس گرفتيم و بارها پيش ايشان رفتيم و ايشان را هم تا اندازه اي در جريان كارهايمان قرار دادم. البته در اين موقع آقاي هاشمي زندان بود، والا قبلا با ايشان مشورت مي كرديم به وسيلة شهيدمحمد منتظري با گروهي ارتباط برقرار كرديم. در اوايل، همسرم مسئول ارتباط با آنان شد تا وقتي كه مطمئن شدم كسي از طرف مقابل، ما را زير نظر ندارد. كار هم بدين صورت انجام مي شد كه هفته اي دو روز صبحها، آنها اوراقي را كه داشتند در قبرستان نور در مقبره اي مي گذاشتند و عصر آن روز ما بر مي داشتيم و هفته اي دو روز هم ما اين كار را مي كرديم. به محمد منتظري پيغام دادم اين كار مشكل است. ما هم حاضر نيستيم با گروهي كه دقيقا نمي شناسيم به صورت آشكار كار كنيم. او كه در آن موقع با آقاي غرضي و آقاي جنتي در سوريه كار مي كرد، فردي را فرستاد پيش من به نام سعيد كه بحمدالله همه امروز مشغول كار براي نظام هستند. از آن پس، سعيد رابط ما با آنها شد، از طرف ديگر با داماد آيت الله منتظري هم به وسيلة شهيد منتظري مربوط شديم. ديگر مشكلي از حيث كار نداشتيم.
تقريبا تمام دستگاهها را داشتيم. از كاغذ خردكني تا چاپ، با دستگيري آقاي خوئيني ها تصميم گرفتيم آقاي خاتمي را وارد عمل كنيم كه بحمدالله ايشان از هر حيث ما را ياري كرد.آقاي هاشمي دستگير شد. به دنبال دستگيري او، ناچار به اصفهانيهايي كه يكي دو نفر آنان را آقاي هاشمي به من معرفي كرده بود تا در صورتي كه دستگير شد با آنان تماس بگيرم، مراجعه كردم. اين كار را بعد از يكي دو هفته كردم كه يكي از آنان آقاي روحاني از روحانيون خوب اصفهان است. به دنبال اين تماس، يك خانه تيمي در اصفهان يكي هم در تهران تشكيل داديم. البته آقاي روحاني را در جريان اين كار نگذاشتيم، چون احتمال دستگيري ايشان زياد بود.

متأسفانه بين دوستانمان در سوريه اختلافي جزئي پيدا شد كه نزديك بود دامان ما را هم بگيرد. تا من بودم نگذاشتم، ولي وقتي من رفتم به عراق و به دنبال شهادت برادرم در آنجا ماندگار شدم، يكي دو مصادره در قم صورت گرفت كه آقاي واحدي در يكي از آنها شركت داشت. در نامه اي كه به وسيله آن سيد جليل القدر، شهيد اندرزگو به دستم رسيد، اين مسئله را جدي ارزيابي كرده بودند. از همان جا تذكر دادم كه اين كار به صلاح كار تشكيلاتي ما نيست، ولي بر سر مسئله اي كه هنوز اجازه ندارم بگويم، اين كار بالا گرفت و وسايل انتشاراتي راكه در يكي ديگر از منازل تيمي و سعيد به عنوان واسطه كار، از آن مطلع بود، شبانه به منزل تيمي ديگري انتقال داده بودند. اختلاف سعيد با شهيد منتظري در سوريه باعث اين درگيري ناراحت كننده در قم شد كه با ريش سفيدي دوستان به خير گذشت.
يكي از دوستان در مصاحبه اش گفته بود كه سينماي قم را من يا گروه ما منفجر كرد، در حالي كه اين با واقعيت تطبيق نمي كند. شهيد اندرزگو شبي را در منزل ما گذراند و مدعي بود كه اين كار را در همان روز انجام داده است، لذا در اينجا لازم مي دانم آن مسئله را تكذيب كنم. اين مسائل را امروز گفتم، والا همان گونه كه در اين مدت هيچ نگفته بودم، امروز هم نمي بايست مي گفتم، فقط اين مسئله را فراموش نكنيد كه فرزند امام، شديدا زير نظر ساواك بوده و اين چنين گسترده عمل كرده بدون اينكه ساواك مطلع شود و اين از نظر خودم مهم بود. سعي مي كردم به صورتي عمل كنم كه آنان فكر كنند در جريانات سياسي نقشي ندارم. بعضي از دوستان ديگر در ارتباط با پخش اعلاميه چه در قم و چه در ساير شهرها نقش داشتند كه گفته اند نامي ازآنان نبرم.
بالاخره با گذرنامه عازم نجف شدم. در همان اوايل ورودم، برادرم را شهيد كردند و ديگر لازم ديدم كه در نجف بمانم. بعد از شهادت برادرم، مسائل انقلاب ايران شدت گرفتند، بيش از يك سال در نجف نبودم كه با امام به پاريس رفتيم. در نجف من افرادي را كه در اروپا و آمريكا بودند، نديدم، گر چه بعضي از آنها مثل بني صدر و يا قطب زاده و يزدي و سايرين چند بار در مدت پانزده سالي كه امام نجف بودند به آنجا رفته بودند. در پاريس، آقايان فرنگستاني خيلي سعي داشتند خودشان را به آقا نزديك كنند و در اين امر هم موفق شدند، يعني توانستند خودشان را جزو ياران باوفاي امام جا بزنند، چه بني صدر و چه قطب زاده و چه ديگران، تمام تلاششان اين بود كه به مردم بفهمانند كه ما ياران اماميم. براي خنثي كردن اين موضوع، چند روزي پس از ورودمان به پاريس اين مسئله را عنوان كرديم كه امام سخنگو و نماينده ندارد و به چند زبان ترجمه كرديم و به در و ديوار منزل امام چسبانديم، ولي با وجود اين روزي نبود كه يكي از آقايان خودش را به عنوان نماينده ويا سخنگوي امام جا نزند و مطلبي را نگويد و يا ننويسد و به امام نسبت ندهد. من بني صدر را قبل از پاريس نديده بودم. اصلا او را در پاريس ديدم، لذا شناخت درستي از او و قطب زاده نداشتم. نه من، ساير افراد هم آنها را آن طور كه بايد و شايد نمي شناختند و در سه چهارماهي كه در پاريس بوديم، به قدري شلوغ بود كه كسي نمي توانست از سر درون افراد آگاه شود. تمام دوستان در آن موقع آنان را افرادي مبارز و طرفدار امام مي دانستند، لذا در شوراي انقلاب هم جا گرفتند و يا وزير و دست اندر كار شدند.
هجرت به گونه اي شگفت انگيز به انديشه امام خطور كرد و باعث شد تا آرمانها و فريادهاي حق طلبانه يك مرجع ديني و شيعي در قلب اروپا و جهان غرب طنين افكن شود. امام خميني از عوامل اين تصميم چنين ياد مي كنند.، «... خيال ما هم اين بود كه به كويت و سپس به سوريه برويم... هيچ برنامه اي نداشتيم به پاريس برويم. شايد مسائلي بود كه هيچ ارادة ما در آن دخالت نداشت و هر چه بود و از اول هم هر چه بود، ارادة خدا بود... فقط خواست خدا بود كه بايد عملي مي شد.»
حضرت امام تصميم مي گيرند به كويت عزيمت كنند. دولت كويت پس از ساعتها معطلي اجازه ورود نمي دهد.امام و همراهان ناگزير به بصره باز مي گردند. تصميم بعدي سوريه بود، اما اجازه ورود از سوي مقامات سوري و يا امكان فعاليت سياسي در آنجا مشخص نبود. توقف كوتاه امام در فرانسه مي توانست فرصتي براي ابلاغ پيام امام به مسلمانان اروپا و تهيه مقدمات سفر به كشور بعدي باشد. عزيمت به فرانسه از سوي من پيشنهاد شد. امام پس از بررسي پيشنهاد و بحث در مورد وضعيت ديگر كشورها، تصميم سفر به پاريس را اعلام داشتند و سرانجام در صبح 13 مهرماه 1357، حضرت امام به همراه اينجانب و جمعي از ياران خويش، بغداد را به سوي پاريس ترك كردند. برخي از نويسندگان امانت را در نقل تاريخ حفظ نكرده و وانمود كرده اند كه فرد يا تشكيلات خاصي در تصميم هجرت امام به فرانسه دخالت داشته است، در حالي كه اين مطلب خلاف واقع است و قضيه همان است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17