حکايات فکاهي(1)


 





 

خلعت عيد
 

از بهر روز عيد، سلطان محمود، خلعت هر کسي تعيين مي کرد. چون به طلحک(1) رسيد فرمود که پالاني بياريد و بدو دهيد. چنان کردند. چون مردم خلعت پوشيدند، طلحک آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد، گفت: اي بزرگان، عنايت سلطان در حق من بنده از اينجا بشناسيد که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشاند.(2)

سرباز فراري
 

سربازي را گفتند: چرا به جنگ نروي؟ گفت: به خدا سوگند که من يک تن از دشمنان را نشناسم و ايشان نيز مرا نشناسند، پس دشمني ميان ما چون صورت بندد؟(3)

غفلت از خدا
 

زرتشتيئي را گفتند: «انّا لله و انّا اليه راجعون» را تفسير چه باشد؟ گفت: من تفسير آن ندانم، اما اين قدر به يقين دانم که در ميهماني و عروسي و مجلس انسش نگويند.(4)

اعتدال در رعايت آداب
 

روزي خليفه اي چاشت مي خورد و بره بريان پيش او نهاده بودند. اعرابي اي از باديه رسيد، خليفه او را به خوردن دعوت کرد. اعرابي نشست و با ولع مي خورد.
خليفه به او گفت: چه شوم و نامبارکي که اين بره را طوري از هم پاره مي کني و مي خوري که گويا مادر او به تو شاخ زده است.
اعرابي گفت: اما تو چنان به چشم شفقت در او نگاه مي کني که گويا مادر او تو را شير داده است.(5)

عمل به احتياط
 

مردي غلامش را فرمود: طعام آر و در ببند. غلام گفت: واجب آن باشد که نخست در بندم و آنگاه طعام آورم. گفت: تو آزادي که عمل به احتياط کردي.(6)

بنده سلطان، نه نديم بادمجان
 

سلطان محمود را در حالت گرسنگي بادنجان بوراني پيش آوردند، خوشش آمد، گفت: بادنجان طعاميست خوش. نديمي در مدح بادنجان فصلي پرداخت. چون سير شد، گفت: بادنجان سخت مضر چيزي است. نديم باز در مضرت بادنجان مبالغتي تمام کرد. سلطان گفت: اي مردک، نه اين زمان مدحش مي گفتي؟ گفت: من نديم توام، نه نديم بادنجان، مرا چيزي مي بايد گفت: که تو را خوش آيد، نه بادنجان را.(7)

غلتيدن در خواب
 

شخصي مهماني را در زير خانه خوابانيد. نيمه شب صداي خنده وي در بالاخانه شنيد. پرسيد که آنجا چه مي کني؟ گفت: در خواب غلتيده ام. گفت: مردم را از بالا به پايين غلتند، تو از پايين به بالا غلتي؟ گفت: من هم به همين مي خندم.(8)

عاقبت خساست
 

عربي در کنار آبي سفره باز کرده بود و نان و گوشت مي خورد. در اين هنگام گرسنه اي از بيابان به او رسيد و در کنارش نشست. مرد عرب گفت: يا اخي! از کجا مي آيي؟ گفت: از قبيله تو. پرسيد: آيا خانه مرا ديدي؟ گفت: آري، خانه اي آباد و زيبا داري.
مرد عرب شادمان شد و پرسيد: آيا سگ مرا هم ديدي؟ جواب داد: عجب پاسباني براي گله گوسفندانت گذاشته اي که گرگ جرأت نمي کند نزديک آنها شود! گفت: پسرم، خالد را ديدي؟ گفت: در مکتب خانه نشسته بود و قرآن مي خواند. عرب پرسيد: آيا مادر خالد را نيز ديدي؟ گفت: آري! مژده باد بر تو که بهترين زن عالم را داري!
مرد عرب دوباره پرسيد: آيا شتر آبکش مرا هم ديدي؟ گفت: آري، بسيار سرحال و شاداب بود. گفت: قصر مرا ديدي؟ جواب داد: بسيار زيبا و با شکوه بود.
مرد عرب وقتي که از سلامت اهل خانه و سرمايه خود مطمئن شد، دوباره به خوردن پرداخت و هنگامي که سير شد، سفره را جمع کرد تا برود. سگي به قصد خوردن استخوان نزد آنها آمد، مرد گرسنه که مي ديد، خوش آمد گويي اش هيچ سودي نبخشيده و هنوز بي نصيب مانده، گفت: اي مرد عرب! اگر سگ تو هم زنده بود، درست مانند همين سگ بود! عرب گفت: مگر سگ من مرده است؟
مرد گرسنه گفت: آري، از بس که گوشت شتر تو را خورد، کور شد و مرد! عرب گفت: شترم ديگر براي چه مرده بود؟ گفت: شترت را در مرگ مادر خالد کشتند. گفت: مگر مادر خالد مرده است؟ جواب داد: آري، از بس که در مرگ خالد گريه و زاري کرد، جان داد. عرب گفت: خالد چگونه مرد؟ گفت: قصري که ساخته بودي در اثر زلزله ويران شد و خالد در زير آوار جان سپرد!
مرد عرب وقتي اين خبرهاي ناگوار و وحشتناک را شنيد، سفره خود را بر زمين انداخت و با نوحه و زاري راه صحرا را در پيش گرفت. مرد گرسنه سفره را گشود و پس از خوردن باقي مانده نان و گوشت گفت: خداوند بيني همه آدم هاي خسيس و پست را به خاک بمالد!(9)

درويش زيرک
 

درويشي به در ديهي رسيد. جمعي کدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي دهيد و گرنه به خدا با اين ديه همان کنم که با آن ديه ديگر کردم. ايشان بترسيدند، گفتند: مبادا ساحري يا ولييي باشد که از او خرابي به ديه ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند که با آن ديه چه کردي؟ گفت: آنجا سؤالي کردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ديه را رها مي کردم و به ديهي ديگرمي رفتم.(10)

نهايت بخل
 

شاعري را ديدند که از کوچه بخيلي بيرون آمد. در حالي که لباسي نو پوشيده بود. گفتند: آيا خواجه اين جامه را به تو بخشيده است؟ شاعر گفت: نه به خدا! بخل او به اندازه اي است که اگر خانه اي بزرگ با چهار ايوان بلند داشته باشد و تمام آن پر از سوزن باشد و يعقوب پيامبر صلي الله عليه و آله همه انبيا و فرشتگان را به شفاعت بياورد و همه را ضامن خود گرداند و از اين خواجه يک سوزن قرض بخواهد که با آن پيراهن دريده يوسف عليه السلام را بدوزد، خواجه قبول نخواهد کرد، اکنون چگونه ممکن است به من جامه اي بخشيده باشد!(11)

استاد تنگ چشمي
 

بخيلي اهل کوفه شنيد که در شهر بصره، مردي زندگي مي کند که در بخل و خساست مشهور و معروف است، به همين سبب راهي بصره شد تا او را ببيند و دريابد که بخل او تا چه اندازه است. وقتي به بصره رسيد و آن مرد را ملاقات کرد، گفت: اي يار عزيز! من از ديار دور به هواي ديدن تو و همنشيني با تو آمده ام و مي خواهم که از تو که در بخل از همگان معروف تري، بهره اي برم. مرد بصري گفت: چون از راه دور آمده اي بر من واجب است که تو را مهمان کنم. بگو بدانم چه غذايي ميل داري تا برايت فراهم کنم. مرد کوفي گفت: مدت هاست که آرزوي خوردن پنير تازه دارم. مرد بصري برخاست و ظرفي برداشت و به بازار آمد و به دکان پنيرفروش رفت و گفت: مهماني عزيز برايم رسيده که پنير تازه خواسته است. پنير فروش گفت: به تو پنيري مي دهم که مانند خامه است! مرد بصري گفت: اگر خامه بهتر از پنير است، پس از جوانمردي دور است که براي مهمان عزيزم خامه نخرم، پس به دکان خامه فروش رفت و گفت مقداري خامه خوب مي خواهم. خامه فروش گفت: خامه اي به تو مي دهم که از روغن صاف تر و بهتر باشد. مرد بصري با خود گفت: اگر روغن بهتر است، پس روغن مي خرم. آنگاه به دکان روغن فروشي رفت و روغن خوب خواست. روغن فروش گفت: به تو روغني مي دهم که از آب زلال هم بهتر باشد! مرد بصري گفت: من که آب زلال در خانه دارم، پس به خانه بازگشت و کاسه اي پر آب پيش مهمان نهاد و گفت: تمام بصره را زير پا گذاشتم و بهتر از آب چيزي براي تو نيافتم. مرد کوفي دست او را بوسيد و گفت: شهادت مي دهم که تو در بخل و تنگ چشمي از من ماهرتري!

پي‌نوشت‌ها:
 

1ــ دلقک
2ــ کليات عبيد زاکاني، ص 475
3ــ همان، ص 410
4ــ همان.
5ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 110.
6ــ کليات عبيد زاکاني، ص 42.
7ــ همان، ص 442.
8ــ همان، ص 467.
9ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، صص 67ــ 68
10ــ کليات عبيد زاکاني، ص 490.
11ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 94.
 

منبع:گنجينه شماره 82