حکايات فکاهي (3)


 





 

 

حال مال باخته
 

اسب يکي از سپاهيان را دزديدند. يارانش نزد او آمدند و گفتند: غمگين مباش! اگر اسبت در دنيا گم شد، در آخرت سر از ترازوي اعمال تو بلند خواهد کرد! گفت: اگر در دنيا سر از آخُر من بلند مي کرد، براي من بهتر بود!(1)

استدلال ترسو
 

سپاهي اي از ميدان نبرد مي گريخت. گفتند: کجا مي روي اي نامرد!؟ گفت: براي من بهتر و خوشايند تر است که بگويند فلاني بگريخت لعنه الله، تا اين که بگويند کشته شد، رحمه الله!(2)

مرد ساده دل
 

خليفه اي با وزير خود مشغول خوردن عسل بود. وزير گفت: بسياري از اعراب هستند که هرگز عسل نديده و حتي نام آن را نشنيده اند. خليفه گفت: بايد براي اين ادعا شاهدي بياوري، وگرنه دروغ مي گويي. روزي مردي عرب را به بارگاه خليفه آوردند. عرب وقتي که شکوه و عظمت کاخ را ديد، بسيار تعجب کرد و هنگامي که پاي تخت خليفه رسيد، گفت: اسّلام عليک يا لله! خليفه گفت: چه مي گويي خدا کدام است!؟ عرب گفت: اسّلام عليک يا نبيّ الله! گفت: واي بر تو! چه مي گويي؟ حاضران از او خواستند که خليفه را اميرالمؤمنين خطاب کند. پس طعام آوردند و مرد عرب مشغول خوردن شد. در سفر غذاهاي گوناگون بود. هنگام خودن عسل، خليفه پرسيد: اي مرد عرب! آيا مي داني اين چيست که مي خوري؟ عرب گفت: گمان مي کنم انار باشد! وزير خليفه گفت: يا اميرالمؤمنين! ديديد که حرف من بر تو ثابت شد. اين مرد عسل را که نمي داند چيست، معلوم است که انار را هم نمي شناسد!(3)

شاعر پررو
 

شاعري در ستايش خواجه اي بخيل قصيده اي گفت و برايش خواند اما هيچ پاداشي دريافت نکرد. يک هفته صبر کرد و باز هم خبري نشد. قطعه اي سرود که در آن تقاضاي خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهي نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعري ديگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنايي نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست. خواجه بيرون آمد و او را ديد که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: اي بي حيا! ستايش کردي، تقاضا کردي و سپس نکوهش کردي، هيچ فايده اي نداشت ديگر به چه اميدي در اينجا نشسته اي؟ شاعر گفت: به اميد اينکه بميري و مرثيه اي هم برايت بگويم! خواجه خنديد و پاداشي نيکو به او بخشيد.(4)

دزدي شعر
 

شاعري قصيده اي نزد صاحب بن عبّاد آورد که هر بيت آن از ديواني و هر معني آن زاده طبع سخنداني بود. صاحب به او گفت: براي ما عجب قطار شتري آورده اي که اگر کسي مهارشان را باز کند هر يک به گلّه ديگري بگرايد.

 

همي گفتي به دعوي دي که باشد
به پيش شعر عذبم، انگبين هيچ

ز هر جا جمع کردي چند بيتي
به ديوانت نبينم غير از اين هيچ

اگر هر يک به جاي خود رود باز
به جز کاغذ نماند بر زمين هيچ(5)

 

شاعر ياوه گو
 

شاعري ياوه گو نزد جامي رفت و گفت: وقتي به خانه کعبه رسيدم، ديوان خود را براي تيمّن و تبرّک به حجر الاسود ماليدم، جامي گفت: اگر در آب زمزم مي ماليدي، بهتر بود!(6)

ادعّاي شاعري
 

در زمان جامي يکي از بزرگ زادگان کودن شهر که ادعاي شاعري داشت، غزلي مانند غزل جامي گفته و نزد وي آورده بود. پس از قرائت شعر، از اين بيت جامي:

 

«بس که در جان فگار و چشم بيدارم تويي
هر که پيدا مي شود از دور پندارم تويي»

ايراد گرفت و گفت: شما در مطلع شعر خود گفته ايد: هر که پيدا مي شود از دورپندارم تويي، شايد گاوي پيدا شود!
جامي گفت: باز پندارم تويي!(7)
 

سلطان بد نسل
 

خداوند به تلخک فرزندي داد، سلطان از او پرسيد: فرزندت پسر است يا دختر؟ گفت: مگر از فقيران جز پسر يا دختربه دنيا مي آيد؟ سلطان گفت: اي مردک! مگر از شاهان جز پسر و دختر چيز ديگري به دنيا مي آيد؟ گفت: آري، ظالمي، بدکاري، خانه براندازي!(8)

مدح سلطان
 

دو ظريف و نکته گو در مجلس پادشاهي در کنار هم نشسته بودند. پادشاه گفت: باز هم نشسته و با يکديگر چه دروغي سر هم مي کنيد! گفتند: مدح پادشاه را مي گوييم!(9)

تأديب
 

شخصي بي ادبي مي کرد و بزرگي او را سرزنش کرد. بي ادب گفت: چه کنم که آب و گل مرا اين گونه سرشته اند! گفت: آب و گل تو را نيکو سرشته اند اما لگد کم خورده است!(10)

سجده چوب
 

ظريفي در خانه مردي درويش مهمان شد. سقف خانه درويش، چوبي بود و هر لحظه صدا مي کرد. مهمان گفت: اي درويش! خوب است به خانه اي ديگر برويم، مي ترسم سقف خانه فرود آيد. درويش گفت: اين صداي تسبيح و ذکر است و چوب هاي سقف ذکر خدا مي گويند! ظريف گفت: مي ترسم آن قدر ذکر بگويند و تسبيح کنند که از خود بي خود شوند و به سجده بيفتند!(11)

دو برابر همسال
 

از شخصي پرسيدند که تو بزرگ تري يا برادرت؟ گفت: من يک سال بزرگ ترم اما سال ديگر او با من، همسال خواهد شد.

 

چو هيچ چيز نشد حاصلت چه مي پرسي
که روزگار فلان در چه چيز مي گذرد

شمار عمر کسان مي کني نمي داني
که در مقابله، عمر تو نيز مي گذرد.(12)

 

يا کفش يا نماز
 

مردي با کفش نماز مي خواند. دزدي در کمين او بود و مي خواست کفش را بدزدد.
وقتي نماز مرد تمام شد، دزد گفت: اي مرد! مگر نمي داني نمازخواندن با کفش درست نيست؟ پس نمازت را دوباره بخوان که با کفش نماز نباشد! مرد گفت: اگر نماز نباشد، کفش که باشد!(13)

حديث خوب!
 

وقتي اشعب(14) پيرشده بود، به او گفتند: اکنون هنگام توبه کردن است نه وقت شوخي و ظرافت و اگر در پايان عمرت به پند و اندرز و حديث بپردازي، بهتر خواهد بود.
گفت: به خدا سوگند که من هم احاديث زيادي شنيده ام. گفتند: يکي را روايت کن. گفت: يکي از ياران پيامبر صلي الله عليه وآله براي من روايت کرد که دو خصلت پسنديده است که هر کس آن دو را داشته باشد در دنيا و آخرت سعادتمند است. وقتي به اينجا رسيد، ساکت شد. به او گفتند: حديث خوبي است، دنباله آن را بگو. اشعب گفت: يکي از اين دو خصلت را آن شخص که براي من روايت مي کرد، فراموش کرده بود و ديگري را هم من به ياد نمي آورم!(15)

پي‌نوشت‌ها:
 

1ــ همان.
2ــ همان، ص 57.
3ــ همان، ص 65 و 66.
4ــ همان، ص 94 و 95.
5ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 128 و 129.
6ــ گنجينه لطايف، (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 97.
7ــ همان.
8ــ همان، ص 104.
9ــ همان.
10ــ همان، ص109.
11ــ همان، ص 110.
12ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 122.
13ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 111.
14ــ شخصي معروف و ضرب المثل در بخل و طمع (متوفي 154 هـ.ق).
15ــ گنجينه لطايف(بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 132.
منبع: گنجينه شماره 82


منبع:گنجينه شماره 82