آگوستين (4)
آگوستين (4)
عرفان عقلاني
«ترک خداوند از دست دادن خويشتن است، يافتن خويشتن، بازيافت خداوند به وسيله ي عروج خويشتن است.» اين موقعيت و مراتب وجود انسان با پلکان عروج قابل درک است مي بينيم که آگوستين اساساً يک نو افلاطوني است. ماوراءالطبيعه ي او در وهله ي اول يک تاريخ نمادين است و در اصل سفر انديشه به سوي خداوند.
عروج به سوي خداوند ــ آگوستين مي گويد: نخستين مرحله ي اين عروج، کناره گيري از حواسي است که انسان را به دنياي بيرون سوق داده و او را پايبند جسم مي کند. انسان بايد حواس درون خود را که حواس بيروني را داوري مي کند، کشف و فعال نمايد. فعال سازي يا حافظه که تصورات و پنداره هاي جسم را در خود حفظ مي کند و جسماني و مکاني نيست. لکن اگر انسان به خويشتن خويش وارد شود و در اين مرحله بماند، درون توهمي مي افتد که بدتر از مرحله ي حواس ظاهر است. اين توهمات صرف حافظه ي خلاق را روحاني و الهي مي پندارد. اما اين حقايق ازلي اند که روحانيت حقيقي را درون انسان نشان مي دهند، نه تصورات. انسان به وسيله ي آنها بر همه چيز قضاوت مي کند، زيرا پرتو هايي از حقيقتند که معيار همه ي داوري هاي مايند اما از قلمرو داوري، بيرونند.(2)
اين عروج را مي توان حرکتي دو گانه توصيف کرد: بازگشت به خود و بر فراز خويشتن رفتن. از نظر آگوستين الگوي رجعت همين است.(3)
ساختار تثليثي خلقت ــ در پايان اين عروج خداي تثليث آشکار مي شود. آگوستين شخصي تثليث را با سه اقنوم افلوطين يکي گرفته.(4) او در اثر خود موسوم به در باب دين حقيقي (5)، تثليث را به عنوان بنيان و محور دين راستين معرفي نموده است. آگوستين در مسيحيت اوج و کمال تعاليم افلوطين را مي يابد.(6)
اما مسائلي که از اين همانندي پيدا شد، او را واداشت تا به دنبال منظر متفاوتي باشد. او متوجه يک بينش تثليثي از خلقت شد که سعي کرد تا ايمان خود را با آن سازمان دهد.
پدر، اصل کل وجود است. اما وجودي که از عدم ناشي شده و به سوي عدم هم متمايل است، يعني به سوي پراکندگي کامل، مگر اينکه شکل گرفته و به اصل خود رجعت کند. کار کلمه اين است که آن را تغيير شکل دهد. در حالي که روح القدس آن را به سوي يگانگي سوق مي دهد و سبب توافق و هماهنگي کل ــ خلقت مي گردد. خلقت توسط کلمه صورت مي گيرد که کامل و بي نقص است و به سوي پدر بر مي گردد و صورت (7) کل مخلوقات است.
مخلوقات مختار اعم از ملائک و انسان، نمونه ي ممتاز اين خلقت هستند. اين مخلوق ممتاز در حاليکه از هيچ گرفته شده، اصلاً مستعد است که به سوي عدم بازگردد يعني مستعد ارتکاب گناه است. فطرت او نيک است زيرا از همان آزادي اي که در نخستين رجعت به سوي خداوند داشته تشکيل مي شود و به سوي يگانگي و وحدت، توسط روح القدس، مقدر شده است. خلقت و رجعت به سوي کمال دو برهه توأمند که امکان آزادي را عرضه مي کنند. بدين ترتيب مي بينيم که فرشتگان هم مستعد ارتکاب گناه بودند. گويي آزادي مشمول لطف الهي است که اين لطف الهي همان رجعت به سوي کمال است يعني رجعتي که جوهره ي آن لطف است و همين لطف است که انسان را به کمال مي رساند. گناه انتخاب عدم و نيستي است. که دگرديسي مخلوقات را در پي دارد اما در عين حال تا آنجايي که باعث از دست دادن صورت شود پيش نمي رود.
شناخت و عرفان ــ ممکن نيست انديشه ي آگوستين را بدون درک ژرفاي ايمان او يا به عبارت ديگر عرفان او بتوان توضيح داد. بايد ياد آور شويم که چگونه معرفت مانوي او را مجذوب خود ساخته بود و چگونه اشراق نوافلاطوني آغاز گروش او به ايمان بود.
در اينجا اين سؤال مطرح مي شود که آيا آگوستين يک عارف بود؟ از نظر آگوستين ــ ترک و تجريد بي عملي عرفاني همان اوج فعاليت دروني است. او درباره ي خدا مي گويد: «از خودم به خودم محرم تر و نزديکتر است.» تجربه ي عرفاني چيزي جز شکوفايي حضوري که مقدم «خود» است، نمي باشد. و اين حضور هنگامي تجلي مي يابد که ضمير ناخودآگاه فرد که مشغول علائق دنيوي است به «خود» بازگردد. پاداش اين حضور عرفاني همين عنايتي است که در اثر اين رجعت، شامل حال انسان مي گردد. اين عرفان فهم ايماني است که در غايت کمال خود است. اين شيوه ي فهم نو افلاطوني با درک خداي شخصي جان بخشيده مي شود.
پس در انديشه ي آگوستين تهور عرفاني و تسليم فروتنانه به معيارهاي ايمان به وضوح ديده مي شود. در صورت جوهره ي آن ديالکتيک عقل و حاکميت (8) و پيکره ي ماده آن ديالکتيک تثليث و تجسد.(9) مانند دو طرف يک سکه اگر عقل و حاکميت در يک طرف نباشد تثليث و تجسد که طرف ديگر است معنا پيدا نمي کند. هر دو لازم و ملزوم يکديگرند.
حاکميت و عقل ــ حاکميتي که فرد بدان ايمان مي آورد بر درکي که روح را به نور و کمال هدايت مي کند مقدم است، اما هرچه فعاليت هاي عقلاني را محدود و محصور و کنترل کني ايمان به دنبالش مي آيد. آگوستين از رواقيگري با حاکميت آبروز به کتب مقدس کشيده شد. سپس توسط آثار افلاطونيان به خويش بازگشت. سرانجام به حاکميت تجسد مسيح تکيه نمود تا از ادعاهاي فيلسوفان رها شود.(اعترافات)
آگوستين مي گويد: ايمان در ابتدا پيروي محض است. همه امور يقيني با ايمان آغاز مي گردد. پس نقش حاکميت اين است که تقاضاي ايمان کند و براي عقل آماده شود. عقل به فهم هدايت مي کند. اما رابطه ي خود را با حاکميت رها نمي کند، بلکه نشان مي دهد که ايمان مستلزم چه چيزهايي هست و خود را به حاکميت کامل حقيقت تسليم مي کند. در واقع حاکميت تنها تقدم زماني دارد.
ارتباطي دو سويه ميان حاکميت و عقل وجود دارد: خصوصاً در مرحله ي تذکر و تعليم. گناهکار به موعظه و نصيحت از بيرون نياز دارد تا به موجب آن بيدار شده و دوباره به درون خويش بازگردد. دو قسم دانش وجود دارد: 1)علم يا ايمان که مربوط به تاريخ، کلمات و واقعيات خارجي است. 2)عقل که اشراق دروني و مربوط به حقائق ازلي است. نخستين قسم تنها هنگامي که روح را به سوي منبع همه انوار يا حقيقت که راهنماي دروني انسان است، متوجه کند، باعث تنوير مي شود.(10)
تثليث
انگيزه ي ديگر پيدايي انديشه ي اقانيم سه گانه، تمايل به راه يافتن به ذات خداست: خدا با پذيرفتن صورت انساني، شخصي مي شود اما بيش از شخصي است. زيرا شخصي بودن انسان بودن است. اگر خدا بدين معنا شخصي مي باشد ناچار نيازمند آدميان بود تا با آنان ارتباط بيابد.
در واقع پس از دين شناسي منفي در فلسفه که تنها مي گويد خدا چه نيست و آنگاه به نحو غير مستقيم به جاذبه ي خدا آگاه مي شود، اقانيم سه گانه سبب مي شود که جنبه ي مثبت الوهيت پديدار شود. ولي اين جنبه ي مثبت هم، به هر نحو که انديشيده شود جز به صورت راز نمايان نمي گردد.
در واقع آگوستين به دنبال درک راز تثليث با تفسير عرفان افلاطوني بود. او مي گفت اين مسيح نيست که با تجسد خود تثليث را متجلي مي سازد. او راهي است که قلب انسان را تطهير مي کند و آن را آماده ي مکاشفه ي خداوند مي سازد. او وقتي از خدا سخن مي گويد او را وجودي مطلق، و لايتغير که در همه چيز در همه جا هست، توصيف مي کند. و همه موجودات، هستي و خيريت خود را از او مي گيرند چون وجود حقيقي وجود اوست.
آگوستين بود که براي آنچه که يونانيان «اقانيم»(11) مي ناميدند «شخص»(12) را بکار برد. اما باز هم صادقانه اعتراف مي کند که هر عنواني براي اين موضوع ناکافي و نارسا است. و سرانجام مي گويد کليد معرفت خدا ــ تثليث ــ عشق است، زيرا خود عشق دربردارنده ي يک تثليث است «عاشق و عشق و معشوق» عشق حقيقي ــ لذا تنها انسان از طريق عشق است که مي تواند به خدا برسد. ماهيت آدمي عشق اوست. در پرتو عشق به خدا گناه و خودخواهي و خودپرستي وجود ندارد.
اما ما از طريق عشق به امور اين جهان به خدا عشق مي ورزيم. ما در اين جهانيم و همچون ذات اين جهاني عشق مي ورزيم، اگر عشق به خدا و عشق به امور اين جهان از هم بکلي جدا بودند، مانعة الجمع مي شدند و وجود هر يک نافي ديگري بود. عشق به امور اين جهاني اگر هدف باشد بي حقيقت است. پس عشق به خدا و عشق به امور اين جهان بايد به نحو درستي با هم پيوسته شوند: نظم عشق همين است. عشق به جهان زماني عشق حقيقي است که براي خدا باشد نه براي اين جهان. خود دوستي هم راه عشق به خداست.(13)
ميانجي و فروتني اش ــ آگوستين معتقد است که نخوت انسان او را به وادي نااميدي کشانده است. فروتني و تواضع «کلمه ي انسان شده» باعث ارتقاء او مي شود.
مسيح انسان شد تا به انسان فروتني بياموزد. اصرار آگوستين بر تواضع مسيح مطلوب صرفاً يک پند اخلاقي نيست، بلکه منشأ مسيح شناسي اوست. انسان بايد ايمان به تجسد مسيح را دستاويز خود قرار دهد: او بايد از آبشخور انسانيت مسيح بنوشد تا بتواند الوهيت او را هضم کند. بايد با ايمان به تجسد مسيح تطهير شود تا احيا و پاک شود.(14)
خدا به صورت انسان در آمد و با او سخن گفت. زيرا تنها بدين صورت بود که حيثيت انساني به جاي ماند. اگر رفتار خدا اين نگراني را که او نمي خواهد به صورت آدميان سخن بگويد تأييد مي کرد، حيثيت آدمي پايمال مي شد.»
1ــ خدا به شکل انسان درآمد خود را به نازلترين درجات، يعني درجه ي انسان محقر پائين آورد تا از اين راه غرور علاج ناپذير آدمي را از ميان ببرد.
2ــ خدا به صورت آدمي درآمد تا وسيله رحمتي براي رستگاري آدميان گردد. عيسي مرد ولي مرگ با او مرد. اين انسان ــ خدا قلمرو عالم را با ماوراء عالم متصل مي کند. لذا او براي اينکه يک ميانجي کامل باشد بايد خداي کامل و انسان کامل باشد.(15)
پينوشتها:
1. دانشجوي دكتراي اديان و عرفان.
2.جوهره ي روح حافظه است که وقتي روح به کمال خود مي رسد آنقدر حافظه قوي مي شود که وجود ازلي خود را يادش مي آيد. شهود هم در عرفان ما همين است. شهود در درون خود ماست. حجاب هاي ذهن برداشته مي شود و انگار حافظه قوي مي شود.
3.D.Roy ,1048-1049.
4.هر آدمي اين تثليث در وجودش هست با مسيح يکي بشويد يعني با خدا يکي شويد يعني با اين تثليث يکي مي شويد.
کلمه صورت کل مخلوقات است ايده ي ايده هاست. تمام خلقت صورتش کلمه است. کلمه از صورت عيب به شهادت مي آيد و مادي مي شود. اين عالم هستي صورت گرفتن و مادي شدن کلمه است. کلمه از پدر جدا مي شود و عالم را مي سازد و دوباره به اصل خود برمي گردد اين خلقت در هر آن هست. در خود ما هم هست مانند پژواک همه عالم صداي نغمعه ي اوست.
5.De vera religione.
6.CF.Smith,524.
7.From.
8.reason and autharity.
9.Trinity and Incarnation.
10.C.Roy,1052.
11.hupostasis.
12.Persona.
13.رک. ياسپرس، 69ــ76.
14.C.Roy-1054
15.رک. ياسپرس. 69 ــ 76.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}