حکايت
حکايت
حکايت
مي گويند در روزگاران گذشته نوجواني قصد کرد تا از روستا به شهري برود که در آنجا درس بخواند. مادرش به او چهل دينار داد تا خرج سفر کند. در ضمن به او گفت: «فرزند م. تو را نصيحتي مي کنم و آن اينکه به مادرت قول بده که هيچگاه دروغ نگويي.»
نوجوان به مادر قول داد و همراه کارواني که سمت شهر مي رفت عازم سفر شد.
در ميان راه و در بياباني دور، ناگهان گروهي از راهزنان به قافله اي که نوجوان نيز با آن بود، حمله ور شدند و هرچه اهل کاروان داشتند را غارت کردند.
يکي از راهزنان با ديد ن نوجوان پرسيد: «بگو بدانم آيا تو هم چيزي به همراه داري؟!»
نوجوان گفت: «آري. من چهل دينار در ميان لباسم دارم!»
راهزن خيال کرد که نوجوان قصد فريب او را دارد و يا اينکه ديوانه است! اين بود که او را کشان کشان نزد رئيس دزدان برد و ماجرا را براي او شرح داد. سرکرده ي دزدها دستور داد نوجوان را بگردند. دزدان همين کار را کرد ند و متوجه شدند که او راست مي گويد.
رئيس دزدان حيرت زده از نوجوان پرسيد: «اي پسر!مي توانستي دروغ بگويي، هيچ کدام از ما نمي توانستيم گمان کنيم که پسرکي چون تو، چهل دينار همراه داشته باشد! چه چيزي باعث شد که تو راست بگويي؟»
نوجوان گفت: «من به مادرم قول داده بود م که هرگز دروغ نگويم. اگر دروغ مي گفتم در عهد خود خيانت کرده بود م!»
رئيس دزدان سخت در شگفتي شد. چشمانش به اشک نشست و گفت: «اي پسر! تو تمام دارايي خودت را آشمار کردي تا به عهدي که با مادرت بسته بودي خيانت نکنيف اما من با اين کارم به عهد م با خداوند خيانت مي کنم!»
سپس دستور داد هرچه از قافله دزديده بودند به صاحبان آن بازگردانند. بعد رو به نوجوان کرد و گفت: «من با اين کار تو از کارهايم توبه کرد م و دوباره به سمت خداوند بزرگ بر مي گرد م.»
افراد او نيز، با شنيد ن اين حرف به رئيس خود گفتند: «وقتي تو که بزرگ، رئيس ما هستي چنين تصميمي مي گيري، ما نيز از تو پيروي مي کنيم و براي هميشه دست از راهزني بر مي داريم و توبه مي کنيم...»
و چنين شد که راستگويي يک نوجوان، گروهي را از گمراهي نجات داد.
منبع: شاهد نوجوان 414
نوجوان به مادر قول داد و همراه کارواني که سمت شهر مي رفت عازم سفر شد.
در ميان راه و در بياباني دور، ناگهان گروهي از راهزنان به قافله اي که نوجوان نيز با آن بود، حمله ور شدند و هرچه اهل کاروان داشتند را غارت کردند.
يکي از راهزنان با ديد ن نوجوان پرسيد: «بگو بدانم آيا تو هم چيزي به همراه داري؟!»
نوجوان گفت: «آري. من چهل دينار در ميان لباسم دارم!»
راهزن خيال کرد که نوجوان قصد فريب او را دارد و يا اينکه ديوانه است! اين بود که او را کشان کشان نزد رئيس دزدان برد و ماجرا را براي او شرح داد. سرکرده ي دزدها دستور داد نوجوان را بگردند. دزدان همين کار را کرد ند و متوجه شدند که او راست مي گويد.
رئيس دزدان حيرت زده از نوجوان پرسيد: «اي پسر!مي توانستي دروغ بگويي، هيچ کدام از ما نمي توانستيم گمان کنيم که پسرکي چون تو، چهل دينار همراه داشته باشد! چه چيزي باعث شد که تو راست بگويي؟»
نوجوان گفت: «من به مادرم قول داده بود م که هرگز دروغ نگويم. اگر دروغ مي گفتم در عهد خود خيانت کرده بود م!»
رئيس دزدان سخت در شگفتي شد. چشمانش به اشک نشست و گفت: «اي پسر! تو تمام دارايي خودت را آشمار کردي تا به عهدي که با مادرت بسته بودي خيانت نکنيف اما من با اين کارم به عهد م با خداوند خيانت مي کنم!»
سپس دستور داد هرچه از قافله دزديده بودند به صاحبان آن بازگردانند. بعد رو به نوجوان کرد و گفت: «من با اين کار تو از کارهايم توبه کرد م و دوباره به سمت خداوند بزرگ بر مي گرد م.»
افراد او نيز، با شنيد ن اين حرف به رئيس خود گفتند: «وقتي تو که بزرگ، رئيس ما هستي چنين تصميمي مي گيري، ما نيز از تو پيروي مي کنيم و براي هميشه دست از راهزني بر مي داريم و توبه مي کنيم...»
و چنين شد که راستگويي يک نوجوان، گروهي را از گمراهي نجات داد.
منبع: شاهد نوجوان 414
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}