آهاي آدما، بزرگا؛ خوب خوب گوش کنيد!
آهاي آدما، بزرگا؛ خوب خوب گوش کنيد!
آهاي آدما، بزرگا؛ خوب خوب گوش کنيد!
نويسنده: رويا مهدي زاده
اصلا حواستون به خودتون و دور و برتون هست؟ مي فهميد داريد چي کار مي کنيد؟ حتما نه، اما جوگير شديمو مي گيم، چطور؟ حتما هم فکر مي کنيم که اصل لازم نيست، آخه مي گيم ما آدم بزرگيم و کملا آگاه و فهميده، استدلال آدم بزرگي همه مون رو کشته.
بچه که بوديم بازي مي کرديم بدون فکر و استدلال منطقي، چقدر خوشتر بوديم. چقدر بي فکر عمل مي کرديم، اما معني شو نمي فهميديم، الان حسرت اون روزها رو مي خوريم يا نه؟
يادش بخير. راحت تو خيابون بستني مون را ليس مي زديم، تازه، يه غريبه هم که از کنارمون رد مي شه، يه جمله اي و حالي و قربون صدقه، لپمونو هم مي کنه و قربون صدقه و نوازش ...
يه کم بزرگتر که شديم گفتن، زشته! بده! تو ديگه بزرگ شدي! مگه بچه اي؟ واي اي کاش اصلا اين جمله کوتاه تو فرهنگ لغات نبود.
اون موقع فکر مي کرديم، حالا چي کار کنيم؟ تنها راهش سرکوب کودکي قشنگمون بود. چرا که مي خواستيم بستني مون را تو خيابون بخوريم، بابا!
و تازه اول دوگانگي. اي کاش مي تونستيم داد بزنم، اي خدا، من مي خوام بچه باشم، خودم باشم، اما ديگه نمي شد. داشتيم وارد دنياي آدم بزرگا مي شديم. هي بزرگتر و بزرگتر. پسر بزرگ که اين کار رو نمي کنه، دختر بزرگ که اين کارو نمي کنه و بعد... واي ي ي.
بعد معناي زندگي تغيير مي کنه. اختلاف هاي پدر و مادر و معنا و رنگش هم. اون موقع ها تو ذهنمون تجسم مي کرديم که وقتي من ازدواج کنم اين کار رو نمي کنم. وقتي من ازدواح کنم به شوهرم آرامش مي دم، دوستش مي شم، رفيق هم مي شيم، نه دو تا قدرت روبه روي هم.
يا وقتي من ازدواج کنم به حقوقم زن احترام مي گذارم، اون نبايد سختي هاي مادرم را بکشه، آخه من مثل پدرم نيستم! من و زنم در زندگي حتما داراي حقوق مساوي خواهيم بود، به خواسته هايش احترام مي گذارم و ...
و حالا همه مون بزرگ شديم، ازدواج کرديم و باز هم تاريخ تکرار شد، البته نه به مدل پدر و مادرهامون، دختر و پسرهاي اون موقع که کودکي شون رو خفه کردن و حالا خودشون ديگه ماشاء ا... يه پا آدم بزرگ شدن، دارن بچه هاشون را با مدل هاي جديد خفه مي کنن. کافيه که يک نفر پيدا بشه و ازشون ايراد بگيره و سوال کنه که شما ديگه چرا؟ فورا از کلمات و استدلال هاي قلمبه استفاده کرده و در نهايت از جمله کوتاه، تجربه مي شه! درست مي شه! زندگي کردن رو ياد مي گيرن! سوء استفاده مي کنيم و ادامه.
مي دويند، فورا پدر و مادرمون رو در بسته ناآگاهي گذاشته و خودمون رو در بسته بندي زيبايي آگاهي مي گذاريم. خيلي جالبه، نه!
خوب حالا اونا نمي دونستن بايد چي کار کنن، پس گناهي نداشتن. اما ما که ادعامون مي شه چي؟ هيچي فقط دنبال اينکه من بهترم.
اما احساس بچه ها، بعض هاي تو گلوشون که خفه شون کردن چي؟ اونا تو زمان آدم بزرگي خودشون چي کار قراره بکنن؟
اين بغض هاي فروخورده که مال ما شده خشم، اما اين خشم رو تو بسته بندي شيک مي گذاريم.
خونه بي مهر و عشق، يادمه يه جايي خوندم: "خانه بي مهر مسافر خانه اي بيش نيست."
زمان پدر و مادرهايي که ازشون ايراد مي گرفتيم، مهر و صفا خيلي بيشتر بود، احترام بيشتر بود زن، زن خونه بود و رتق و فتق خونه و بچه ها با اون، و مرد جنگجوي بيرون.
آهاي، همه ما آدم هايي که از تکامل و آگاهي دم مي زنيم، مي گيم و ادعا مي کنيم مرد و زن نداره! ما داريم چي کار مي کنيم بچه هاي ما قراره با نسل هاي بعدي چقدر روشنفکرانه تر عمل کنند؟ هيچ تا حالا فکر کرديم؟ کجاي کار قرار داريم؟ فقط عين آدم آهني کار مي کنيم و فقط ادعا! ما آدم بزرگاي عصر تکنولوژي و عصر الکترونيک و ماهواره ها!
ما حتي به پدر و مادرمون هم فخرفروشي مي کنيم.
اينکه من کامل ترم و من بهترم چه بلايي سر خودمون و نزديکانمون مي ياره، خدا مي دونه؟!
چي کار مي کنيم؟! به کجا مي خواهيم برسيم؟! کجا و کدام طرف داريم مي ريم؟! چه خبره؟ آروم تر. بگذار روح و دلت با هم کارکنن، مجال بده اونا هم يه خودي نشون بدن، همه اش که نمي تونيم از سرمون دستور بگيريم، اجازه بديم دلمون هم کار خودشو انجام بده! روحمون رو له کرديم. تمام احساسات و عواطفمون رو با برچسب علم همراه کرديم. ترمز! اگر ترمز به درد نمي خورد که دکمه توقف در تمام تکنولوژي و علمي که داريم با خودمون يدک مي کشيم، ازش استفاده نمي کرد، اما استفاده داره! شتاب و عجله و باز هم تکرار و تکرار و تکرار. ترمز بابا، ترمز.
بد نيست کمي خلوت و کمي صداقت با دلمون. کمي، فقط کمي به خودمون عميق نگاه کنيم و فکر کنيم. فکر نمي کنيد بهتره به جاي ياد دادن به بچه ها، ياد بگيريک هيچ چيز بهشون ياد نديم، فقط درست عمل کنيم، تا اونا از رفتارهامون ياد بگيرن!
هي گفتن و گفتن، چرا دوست داريم فقط حرف بزنيم و نصيحت کنيم و اگر فقط يک بار، فقط يک بار بچه ها در رابطه با گفته هاي ما جوابي و حرفي براي گفتن داشته باشند، گوش شنوايي که از اونا مي خواستيم، حالا گوش خودمون مي شه کر. چرا گفتن بلد هستيم، اما شنيدن نه! پس بهتره با خودمون خلوت کنيم، چرا از اين خلوت مي ترسيم؟ چون تو خلوت خودمون، ديگه صدا و نداي دلمون مجال ادعا رو ازمون مي گيره. چون بايد با خودمون صادق باشيم؟!
خيلي از آدم هاي پر مدعا براي هر جمله از اين نوشته، دو صفحه جواب رديف مي کنن. هم مي خونن و هم همزمان جواب هاشو دارن. فکر کردن اين هم تست کنکوره!
اما صادقانه فکر کنيم، واقعا چقدر خودمونو دوست داريم؟ اگر بدونيم که بچه هامون در آينده، قراره عين ما زندگي کنن، چه احساسي داريم؟ اون وقت اون موقع مي فهميم که چقدر خودمونو دوست داريم؟
جواب اين سوال را اگر واقعا، صادقانه بدهيم شايد بتوانيم ادعا کنيم که خودمون رو کمي شناخته ايم.
منبع: موفقيت شماره 184
بچه که بوديم بازي مي کرديم بدون فکر و استدلال منطقي، چقدر خوشتر بوديم. چقدر بي فکر عمل مي کرديم، اما معني شو نمي فهميديم، الان حسرت اون روزها رو مي خوريم يا نه؟
يادش بخير. راحت تو خيابون بستني مون را ليس مي زديم، تازه، يه غريبه هم که از کنارمون رد مي شه، يه جمله اي و حالي و قربون صدقه، لپمونو هم مي کنه و قربون صدقه و نوازش ...
يه کم بزرگتر که شديم گفتن، زشته! بده! تو ديگه بزرگ شدي! مگه بچه اي؟ واي اي کاش اصلا اين جمله کوتاه تو فرهنگ لغات نبود.
اون موقع فکر مي کرديم، حالا چي کار کنيم؟ تنها راهش سرکوب کودکي قشنگمون بود. چرا که مي خواستيم بستني مون را تو خيابون بخوريم، بابا!
و تازه اول دوگانگي. اي کاش مي تونستيم داد بزنم، اي خدا، من مي خوام بچه باشم، خودم باشم، اما ديگه نمي شد. داشتيم وارد دنياي آدم بزرگا مي شديم. هي بزرگتر و بزرگتر. پسر بزرگ که اين کار رو نمي کنه، دختر بزرگ که اين کارو نمي کنه و بعد... واي ي ي.
بعد معناي زندگي تغيير مي کنه. اختلاف هاي پدر و مادر و معنا و رنگش هم. اون موقع ها تو ذهنمون تجسم مي کرديم که وقتي من ازدواج کنم اين کار رو نمي کنم. وقتي من ازدواح کنم به شوهرم آرامش مي دم، دوستش مي شم، رفيق هم مي شيم، نه دو تا قدرت روبه روي هم.
يا وقتي من ازدواج کنم به حقوقم زن احترام مي گذارم، اون نبايد سختي هاي مادرم را بکشه، آخه من مثل پدرم نيستم! من و زنم در زندگي حتما داراي حقوق مساوي خواهيم بود، به خواسته هايش احترام مي گذارم و ...
و حالا همه مون بزرگ شديم، ازدواج کرديم و باز هم تاريخ تکرار شد، البته نه به مدل پدر و مادرهامون، دختر و پسرهاي اون موقع که کودکي شون رو خفه کردن و حالا خودشون ديگه ماشاء ا... يه پا آدم بزرگ شدن، دارن بچه هاشون را با مدل هاي جديد خفه مي کنن. کافيه که يک نفر پيدا بشه و ازشون ايراد بگيره و سوال کنه که شما ديگه چرا؟ فورا از کلمات و استدلال هاي قلمبه استفاده کرده و در نهايت از جمله کوتاه، تجربه مي شه! درست مي شه! زندگي کردن رو ياد مي گيرن! سوء استفاده مي کنيم و ادامه.
مي دويند، فورا پدر و مادرمون رو در بسته ناآگاهي گذاشته و خودمون رو در بسته بندي زيبايي آگاهي مي گذاريم. خيلي جالبه، نه!
خوب حالا اونا نمي دونستن بايد چي کار کنن، پس گناهي نداشتن. اما ما که ادعامون مي شه چي؟ هيچي فقط دنبال اينکه من بهترم.
اما احساس بچه ها، بعض هاي تو گلوشون که خفه شون کردن چي؟ اونا تو زمان آدم بزرگي خودشون چي کار قراره بکنن؟
اين بغض هاي فروخورده که مال ما شده خشم، اما اين خشم رو تو بسته بندي شيک مي گذاريم.
خونه بي مهر و عشق، يادمه يه جايي خوندم: "خانه بي مهر مسافر خانه اي بيش نيست."
زمان پدر و مادرهايي که ازشون ايراد مي گرفتيم، مهر و صفا خيلي بيشتر بود، احترام بيشتر بود زن، زن خونه بود و رتق و فتق خونه و بچه ها با اون، و مرد جنگجوي بيرون.
آهاي، همه ما آدم هايي که از تکامل و آگاهي دم مي زنيم، مي گيم و ادعا مي کنيم مرد و زن نداره! ما داريم چي کار مي کنيم بچه هاي ما قراره با نسل هاي بعدي چقدر روشنفکرانه تر عمل کنند؟ هيچ تا حالا فکر کرديم؟ کجاي کار قرار داريم؟ فقط عين آدم آهني کار مي کنيم و فقط ادعا! ما آدم بزرگاي عصر تکنولوژي و عصر الکترونيک و ماهواره ها!
ما حتي به پدر و مادرمون هم فخرفروشي مي کنيم.
اينکه من کامل ترم و من بهترم چه بلايي سر خودمون و نزديکانمون مي ياره، خدا مي دونه؟!
چي کار مي کنيم؟! به کجا مي خواهيم برسيم؟! کجا و کدام طرف داريم مي ريم؟! چه خبره؟ آروم تر. بگذار روح و دلت با هم کارکنن، مجال بده اونا هم يه خودي نشون بدن، همه اش که نمي تونيم از سرمون دستور بگيريم، اجازه بديم دلمون هم کار خودشو انجام بده! روحمون رو له کرديم. تمام احساسات و عواطفمون رو با برچسب علم همراه کرديم. ترمز! اگر ترمز به درد نمي خورد که دکمه توقف در تمام تکنولوژي و علمي که داريم با خودمون يدک مي کشيم، ازش استفاده نمي کرد، اما استفاده داره! شتاب و عجله و باز هم تکرار و تکرار و تکرار. ترمز بابا، ترمز.
بد نيست کمي خلوت و کمي صداقت با دلمون. کمي، فقط کمي به خودمون عميق نگاه کنيم و فکر کنيم. فکر نمي کنيد بهتره به جاي ياد دادن به بچه ها، ياد بگيريک هيچ چيز بهشون ياد نديم، فقط درست عمل کنيم، تا اونا از رفتارهامون ياد بگيرن!
هي گفتن و گفتن، چرا دوست داريم فقط حرف بزنيم و نصيحت کنيم و اگر فقط يک بار، فقط يک بار بچه ها در رابطه با گفته هاي ما جوابي و حرفي براي گفتن داشته باشند، گوش شنوايي که از اونا مي خواستيم، حالا گوش خودمون مي شه کر. چرا گفتن بلد هستيم، اما شنيدن نه! پس بهتره با خودمون خلوت کنيم، چرا از اين خلوت مي ترسيم؟ چون تو خلوت خودمون، ديگه صدا و نداي دلمون مجال ادعا رو ازمون مي گيره. چون بايد با خودمون صادق باشيم؟!
خيلي از آدم هاي پر مدعا براي هر جمله از اين نوشته، دو صفحه جواب رديف مي کنن. هم مي خونن و هم همزمان جواب هاشو دارن. فکر کردن اين هم تست کنکوره!
اما صادقانه فکر کنيم، واقعا چقدر خودمونو دوست داريم؟ اگر بدونيم که بچه هامون در آينده، قراره عين ما زندگي کنن، چه احساسي داريم؟ اون وقت اون موقع مي فهميم که چقدر خودمونو دوست داريم؟
جواب اين سوال را اگر واقعا، صادقانه بدهيم شايد بتوانيم ادعا کنيم که خودمون رو کمي شناخته ايم.
منبع: موفقيت شماره 184
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}