شعور تاريخي ملت ايران در شعارهاي انقلاب اسلامي (3)
شعور تاريخي ملت ايران در شعارهاي انقلاب اسلامي (3)
تجديد عهدي با آرمان هاي مردم
در بازخواني شعارها و ديوار نوشته هاي دوران انقلاب
برايم خيلي لذت بخش است که بدانم مردم ما چگونه في البداهه از پس هر رخدادي شعاري مي ساختند و با همان شعار تداوم انقلاب را تضمين و تار و پود نظام شاهنشاهي را گسسته مي کردند. ما اکنون در فضاي آن دوران نيستيم و درک آن شرايط بسيار دشوار است.
من و نسل ما و نسل هاي آينده روز چهاردهم دي ماه سال 57، يعني روز فرار دو تن از فرماندهان مغرور رژيم شاه را که شکست مفتضحانه اي از مردم خورده اند فقط در اخبار به شکل يک خبر مطالعه مي کنيم اما نمي دانيم و نمي توانيم درک کنيم، وقايعي که پشت فرار ژنرال ازهاري رئيس دولت نظامي شاه و ژنرال اويسي فرمانده ي نظامي تهران اتفاق افتاد و باعث شد که به دنبال فرار اينها شاه نيز احساس کند که ديگر امکان نگهداري سلطنت از طريق نظاميان وجود ندارد، چه وقايعي بود! اما مي توانيم با خواندن شعار:
کابينه ي بختيار يک حيله ي جديد است
برنامه ي خميني، برچيدن يزيد است
سطح بالاي شعور اجتماعي و سياسي مردم را در آن شرايط بحراني درک مي کنيم و پيوندي را که با نيروهاي مذهبي پيدا کرده اند حس نماييم. با خواند شعار:
بختيار، بختيار، ز خوبيت دم مزن
مي شناسند تو را ز کودک و مرد و زن
نه مرغ طوفاني، نه موج دريايي
تو گرگ خونخواري، تو نوکر شاهي
مي توان فهميد در قلب ها، ذهن ها و آرمان هاي پدران و مادران ما چه مي گذشته است که تحت تأثير هيچ حيله ي جديدي از صحنه خارج نمي شدند؟
آيا با خواندن اين شعارها براي ما امکان دارد که با آرمان هاي آن دوره رابطه برقرار کنيم؟!
تو که دم مي زني ز دين و آيين ما
پس چرا مي کني حمايت از حکم شاه؟
نه مرغ طوفاني، نه موج دريايي
تو گرگ خونخواري تو موج فحشايي
مردم مرگ رژيم پادشاهي را حس مي کردند و اين احساس مبتني بر شناخت عميقي بود. امکان نداشت که کاگزاران رژيم شاه بتوانند با عوام فريبي خللي در اين احساس وارد نمايند.
اين پادشاه امريکايي در حالت مردن است
اين رژيم پهلوي در حال جان کندن است
دست و پا مي زند، جون خود مي کند
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
اين دولت بختيار دولت ظلم و زور است
با بودن پهلوي نخست وزير مزدور است
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
ريتم شعارها ريتم آشنايي بود که اغلب آنها با ادبيات بومي ايران همسازي داشت، برقراري پيوند با چنين ادبياتي براي مردم کار دشواري نبود. اين ادبيات قبلا در نهضت پرشکوه مشروطيت ايران نيز کار خاندان سلطنتي را يکسره کرد اما با روي کار آمدن يک رژيم غربي به نام مشروطه ي سلطنتي، نهضت نيمه کاره رها شد.
مردم ايران اين بار تصميم گرفته بودند که براي هميشه رژيم فاسد پادشاهي را به زباله داني تاريخ بفرستند.
آنها هيچ بقايايي از نظام مشروطه حتي با پسوندهاي ملي و غيره را حاضر نبوند تحمل کنند. شاه شاپور بختيار را به توهم اينکه يکي از رهبران جبهه ي ملي است و مي تواند مردم را فريب داده و آتش انقلاب را خاموش کند به نخست وزيري انتخاب کرد. اما بختيار به اندازه ي کافي نقطه ضعف داشت که سر از شعارهاي مردم درآورد:
اي شاه بي غيرت بگيرد جان تو ملت
ولي آهسته آهسته (2)
بختيار بي غيرت بگيرد جان تو ملت
ولي آهسته آهسته (2)
ز خلق ايران هشدار به شاپور بختيار
تاجر سرمايه دار ناجي شاه خونخوار
نمي دهيم اختيار مرگ به هر سازشکار
اي خميني تويي رهنماي ما (2)
رهبر زنده و با وفاي ما
بر لبم اين سرود، بر خميني درود (2)
مرگ بر بختيار نوکر جيره خوار (2)
مي کشيم ما همه انتظار تو (2)
مي کنيم جملگي جان نثار تو
بر لبم اين سرود، بر خميني درود (2)
مرگ بر بختيار نوکر جيره خوار (2)
اين شعارها مرا بي اختيار به ياد حماقت هاي بختيار، امريکا، اروپا و نظام پادشاهي انداخت. نمي دانم چرا تصور مي کردند که با تعويض مهره ها مي توانند در عزم راسخ و خلل ناپذير ملت ايران سستي ايجاد نمايند! از بلاهت امثال بختيار که تصور مي کردند شاه اگر سه ماه پيش آدمي را غير از آدم هاي هميشگي آورده بود و نخست وزير کرده بود من گمان مي کنم که وضعش اين طور نمي بود و مردم بي حيا و هرزه نمي شدند،(2) خنده ام گرفت.
البته بختيار، حزب او جبهه ي ملي و احزابي که سال ها عنوان ملي، آزادي و اصلاحات را به دوش کشيده و مي کشند اگر چه اکنون براي مردم ما شناخته شده هستند اما در آن دوران که ايران در سانسور خبري و اطلاعاتي شديدي قرار داشت مردم چگونه ماهيت کساني را که از عناوين فريبنده اي هم استفاده مي کردند، تشخيص مي دادند؟
از امثال بختيار بعيد نبود که شاني براي مردم قائل نباشند و مردم را نسبت به دفاع از حقوقشان بي حيا و هرزه قلمداد کنند. بختيار و بسياري از آنهايي که به نوعي متصل به
خاندان حکومتي مي بودند اگر چه سال ها نان احزاب ملي گرايي را خورده بودند ولي در نهايت جوي خشکيده ي آنها به مرداب سلطنت مي ريخت مردابي که با غرق کردن جوانان اين مملکت و فرو بردن منابع اين مملکت خودش را تعريف مي کرد. مردم ما به درستي تشخيص داده بودند که مردابي که سال ها از نخاله هاي فاسد شده ي نظام سلطنتي بوي تعفن گرفته و به انتظار بوسيدن دست هاي سلطان حاضر است مفاهيمي چون آزادي، مليت، هويت، اصطلاحات، مردم و بسياري از مقدسات ديگر را فدا کند و آن را وصيت رهبري مي دانست که به اينها آموخته بود، هيچ گاه، خودمان از شاه وقت نخواهيم ولي اگر احضار شديم، برويم و در اختيار سلطنت باشيم(3) سودي براي اين کشور ندارد.
مردم با تمام قدرت مي گفتند:
کابينه ي بختيار نابود بايد گردد
جمهوري اسلامي ايجاد بايد گردد
اينها آرمان هايي بود که هيچ گاه جريانات روشنفکري اين مملکت تمايلي به شنيدن و انديشه کردن درباره ي آنها را نداشتند. زيرا اين جريانات براي مردم اصالتي قايل نبودند. فرياد حق طلبانه ي مردم را بي حيايي و بي شرمي مي دانستند اما مردم ما ديگر حاضر نبودند نردبان ترقي چنين جرياناتي در کشور خود باشند. آنها با تمام وجود فرياد مي زدند:
نه شاه مي خوايم نه بختيار
رهبر مي خوايم با اختيار
مرگ بر شاه و بختيار
نه شاه مي خوايم نه بختيار
خمينيه صاحب اختيار
مرگ بر شاه و بختيار
مردم شعار مي دادند:
بختيار، تو عصاي ضحاکي
برو گمشو اي نوکر ترياکي
مرگ بر بختيار نوکر بي اختيار منافق تازه کار
اما بختيار ابلهانه تصور مي کرد اگر شاه به نيروهاي طرفدار نهضت ملي بهاي بيشتري مي داد مي توانست حکومت خود را حفظ کند. از نظر مردم نيروهاي به ظاهر ملي نوکر استبداد و استعمار بودند. اما اينها آن قدر از آرمان هاي مردم دور بودند که تصور مي کردند نيروي اصيل ملي هستند که مي توانند جلوي سيل ملت را بگيرند.
از دره ي عميقي که بين آرمان هاي يک ملت و حکومت گران بر آن ملت بود به فکر فرو رفتم. از دره ي عميقي که بين آرمان هاي يک ملت با نيروهايي که شعار ملت مي داد و داعيه ي ملي گرايي داشت، تعجب کردم. به راستي اگر بين ملتي با دولتش و نخبگانش چنين فاصله هاي عميقي ايجاد شود چگونه مي توان اين فاصله را پر کرد و چه کسي مي تواند اين فاصله را پر کند؟ آيا اصولا امکان پر کردن فاصله ي ملت ها و دولت ها وجود دارد؟
احساس مي کنم با سؤال عميقي در حوزه ي سياست رو به رو شدم. اما نه سياستمدار بودم که اين سؤال را تحليل کنم و نه دوست داشتم از فضاي هيجان انگيزي که خواندن شعارهاي اول انقلاب و ديدن ديوارنوشته هاي انقلاب در من ايجاد کرده بود خارج شوم. کنجکاو بودم بدانم مردم عادي با وجودي که در هيچ مدرسه ي سياسي و اجتماعي ترفندهاي ديپلماسي و بازي هاي
سياسي را نياموخته اند چگونه دست هاي پنهان قدرت هاي خارجي را براي بقاي سلطنت فاسد استبداد پهلوي مي ديدند و حيله هاي رژيم شاه و مشاوران امريکايي و انگليسي و فرانسوي آن را خنثي کرده تبديل به شعور انقلابي و سپس شعار حرکت اجتماعي خود مي کردند؟
هيچ کتابي نديده بودم که در تحليل انقلاب اسلامي به چنين مباحثي به شکل تئوريک پرداخته باشد. اگر چه مطالعات خود را بسيار قليل مي دانستم اما به عنوان يک دانشجوي روان شناسي، از جنبه ي روان شناختي اجتماعي دوست داشتم بدانم آيا تاکنون در تحليل انقلاب اسلامي، ريشه هاي انقلاب را از زاويه ي آرمان هاي مردم تحليل کرده اند؟ حتي از آنهايي که تا حدودي مسلط بر تاريخ انقلاب اسلامي بودند وقتي سؤال کردم که آيا در تبيين ريشه هاي انقلاب اسلامي متوني وجود دارد که خارج از قالب هاي تئوريک حاکم بر نظريه هاي انقلاب از زاويه ي روان شناسي اجتماعي آرمان هاي ملت ايران انقلاب اسلامي را تبيين کرده باشد، از سکوت آنها مي فهميدم که انقلاب اسلامي ايران از چه فقر تئوريک عظيمي در حوزه هاي مختلف تبيين اجتماعي رنج مي برد.
به حال خود و به حال نسل هاي آينده اي که مي آيند و دوست دارند تاريخ اين نهضت بزرگ اجتماعي را که ايران را وارد دنياي جديدي کرد بدانند ولي با نوشته هاي سطحي رو به رو خواهند شد تأسف خوردم و از همه بيشتر به مظلوميت امام و به مظلوميت انقلاب اسلامي گريستم.
من با تمام وجودم در لابه لاي شعارها و ديوارنوشته هاي انقلاب اسلامي، فرهنگ و معرفت نهفته اي را ديدم که مردم ما از آن غفلت کردند.
تا جامه ي آزادگي بر تن بپوشيم (2)
ما مسلمين پيوسته در جوش و خروشيم
ما جز خميني، رهبر نداريم
فرمانروايي، ديگر نداريم
از همت او سرفرازيم
منتخب او را ما قبول داريم
بند اسارت را خميني پاره کرده (2)
جان ها فدايش، درد ما را چاره کرده
شايد عده اي اين نوع نگاه به تبيين اجتماعي يک انقلاب را غير علمي و خارج از چهارچوب هاي پذيرفته شده و فاقد مباني تئوريک قلمداد کنند اما در دلم به تئوري هاي علمي آنها مي خندم. چون احساس مي کنم پاي علم براي نفوذ در آرمان هاي يک ملت، پاي اسطوره اي است. اسطوره به همان ميزان با پنداشته هاي انسان سرو کار دارد که علم ادعا داشته باشد به دنبال کنکاش در قلب ها و آرمان هاي انسان است تا به حقيقت دست يابد.
احساس کردم ذهن فلسفه باف و پندگرا مرا از شوق آنچه که با خواندن شعارهاي دوران انقلاب به دست آورده بودم، خارج کرده است. دوست داشتم به فضاي دوران انقلاب، حکومت بختيار، فرار شاه، بازگشت شکوه مندانه ي امام خميني به وطن، دهه ي فجر، پيوستن ارتش به مردم، تعيين دولت انقلاب و بالاخره سقوط نظام شاهنشاهي و 22 بهمن سال 57 برگردم.
اما مگر مي توان همه ي آنها را به تصوير کشيد؟ از اينکه نمي توانستم تمام احساس خود را نسبت به اين دوران بازنويسي کنم کلافه شدم. بايد تا فرصتي ديگر و شايد تا سالي و يا سالياني ديگر صبر کرد. آخر ما ملت ايران عادت داريم ياد چيزهاي عزيز خود را فقط در سالگردها و سده ها گرامي داريم.
با اين دو اثر به شدت انس گرفته بودم، يادآوري آن دوران براي کسي که آرزوي بودن در
آن دوره را داشت لذت بخش بود. تازه از جمعيتي که شعار مي داد:
ما مي گيم شاه نمي خوايم نخست وزير عوض ميشه
ما مي گيم خر نمي خوايم، پالون خر عوض ميشه
نه شاه مي خوايم نه شاپور لعنت به هر دو مزدور
جدا شده و به کوچه پس کوچه هاي اميرآباد رسيده بودم که روي ديوارهاي آن نوشته بود:
ما بچه هاي اميرآباد هستيم
شاه را به طويله بستيم
از بس که عرعر کرد
بختيار رو خر کرد
بختيار شيره کش
بايد بره مراکش
اين است شعار بختيار
منقل و وافور رو بيار
طنزهاي انقلاب نيز خود فصل جالبي از ادبيات اين دوره است. در تاريخ خوانده بودم که ذائقه ي ملت ايران طنزپسند است و با طنز مي توان حرکت هاي بزرگ اجتماعي را دامن زد. کاربرد
فرهنگ طنز در ادبيات جنبش هاي اجتماعي معاصر، علي الخصوص ادبيات انقلاب اسلامي از جمله موضوعاتي بود که توجهم را جلب کرد. دوست داشتم بدانم آيا پژوهش در اين زمينه در کشور ما صورت پذيرفته است يا نه؟ البته با توجه به ساختار جريان هاي حاکم براي ادبيات معاصر ايران ترديد داشتم که شايستگي و استعداد چنين کاري فراهم باشد. ادبيات معاصر علي الخصوص در حوزه ي داستان نويسي هميشه با فرهنگ ملت ايران بيگانه بود. رواج پوچ گرايي، بي مذهبي، بي مسئوليتي، غريبي با فرهنگ بومي و دلدادگي با فرهنگ بيگانه شاخصه ي اصلي ادبيات معاصر ايران بود. بنابراين به راحتي مي توان تشخيص داد که ادبيات جديد با فرهنگ انقلاب اسلامي و با فرهنگ ملت ايران بيگانه است.
شعارهاي فرار شاه و ديوارنوشته هاي آن فصلي بود که دوست داشتم روي آن متمرکز شوم. مخصوصا از اين جهت که بدانم چه تفاوتي بين رهبري بود که با رحلت او ميليون ها نفر عزادار شده و در سوگ او گريستند و شاهي که وقتي از کشور خارج شد مردمش شعار مي دادند:
شاه فراري شده سوار گاري شده
شاه فراري مي شود حکومت اسلامي مي شود
حرف حق گفتنيه اين پهلوي رفتنيه
شاه به جز خودکشي چاره دگر ندارد
تفاوت خدمت و خيانت را که پاره اي از روشنفکران دوران معاصر پرداختن به آن را در تاريخ، نوعي تاريخ نگاري ايدئولوژيک مي دانند، بايد در اين شعارها ديد. معيار خدمت و خيانت
را مورخين تاريخ روشن نمي کنند. ملت ها به درستي اين تفاوت ها را تشخيص مي دهند. پدر و پسري با خفت و خواري از مملکتي که مدعي بودند آن را آباد کردند اخراج شدند و مردم از اينکه از شرارت آنها راحت شدند به پايکوبي پرداختند. همين مردم علي رغم اينکه در انقلاب اسلامي مشکلات زيادي را تحمل کردند و خسارت هاي سنگيني از جنگ تحميلي و تحريم هاي اقتصادي و غيره ديدند، وقتي رهبر آنها از دنيا مي رود تمام خاک ايران را در سوگ او عزادار مي کنند. چرا؟ تفاوت ها در چيست؟ آيا مي توان مردم را خريد؟ آيا مي توان مردم را فريب داد؟ مردم تفاوت خدمت و خيانت را مي دانند چون معيار درستي در دست دارند.
کشور ما، کشور اسلاميه نهضت ما، نهضت قرآنيه (2)
يکدل و يک صدا، مي دهيم اين ندا
مرگ بر شاه (3) مرگ - بر - شاه
رهبر ما خميني بت شکن داده ندا به مردم اين وطن
اين رژيم پليد است بدتر از يزيد است
مرگ بر اين شاه (3) مرگ - بر - شاه
کودک دبستان، باشدش بر زبان
مرگ بر شاه (3) مرگ - بر - شاه
خون هر يک شهيد، مي دهد اين نويد
مرگ بر شاه (3) مرگ - بر - شاه
دوست دارم در مرگ نظام شاهنشاهي و علل و عوامل آن بيشتر تفحص کنم مي دانم اگر شعارهاي انقلاب اسلامي و ديوار نوشته ها را تا به آخر ادامه دهم با آرمان هاي مملکت خود رابطه ي عميق تري پيدا خواهم کرد. من هنوز مانند بسياري از جوانان اين مرز و بوم دوست دارم بدانم مردم ما در شعارهاي دوران انقلاب خود چه ديدي نسبت به غرب، امريکا، شوروي، نظام ليبراليسم، دمکراسي، نظام سوسياليسم، روشنفکري، غرب گرايي، جبهه ي ملي، گروه هاي سياسي و خيلي از چيزهاي ديگري که در تاريخ ما در اين دويست سال اخير با آن درگير بود، داشته اند. اما ديدم که فعلا استعداد زمزمه ي شعارهاي پرحرارت اين دوران را ندارم. با خود گفتم:
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان باشد تا وقت دگر
سکوت هر مسلمان، خيانت است به قرآن
کشته شدن در اين راه، نزديکي است به الله
شعار مستضعفين حکومت متقين
استقلال، استقلال اين است نداي قرآن
پيام هر مسلمان عقيده و جهاد است
ايران کربلا شده هر روز عاشورا شده
چين، شوروي، آمريکا دشمنان خلق ما
تشيع زنده گشت فاتح و پاينده گشت
پينوشتها:
1. دانشجوي روانشناسي و پژوهش گر تاريخ و ادبيات معاصر.
2. خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي ايران، مرکز مطالعات خاورميانه، دانشگاه هاروارد، ويراستار حبيب لاجوردي، نشر زيبا، تهران، 1380، چاپ سوم، صفحه 120.
3. ملي گراها معتقد بودند که مصدق به ما آموخته بود هيچ گاه از شاه مملکت وقت نگيريم ولي اگر ما را احضار کرد برويم و در خدمتش باشيم.
منبع:نشريه 15 خرداد، شماره 6.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}