خوارج چه کسانی بودند؟
 

من درباره ی این خوارج، خیلی حساسم. در سابق، روی تاریخ و زندگی اینها، خیلی هم مطالعه کرد. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهای متحجر تشبیه می کنند؛ اما اشتباه است. مسأله ی خوارج، اصلاً این طوری نیست. مقدس متحجر گوشه گیری که به کسی کاری ندارد و حرف تو را هم قبول نمی کند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج می رفتند سرراه می گرفتند، می کشتند، می دریدند و می زدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند؛ امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت. عده یی از اصحاب عبدالله بن مسعود در جنگ گفتند: « لا لک و لا علیک » حالا خدا عالم است که آیا عبدالله بن مسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبدالله بن مسعود هم متاسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبدالله بن مسعود، مقدس مآبها بودند. به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی بروی با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو می آییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی- با اهل بصره و اهل شام - ما در کنار تو نمی جنگیم؛ نه با تو می جنگیم، نه بر تو می جنگیم. حالا امیرالمؤمنین اینها را چه کار کند؟
آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً حتی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عده یی را طرف خراسان فرستاد. همین ربیع بن خثیم - خواجه ربیع معروف مشهد - ظاهراً آن طور که نقل می کنند، جزو اینهاست. با مقدس مآبهای این طوری، امیرالمؤمنین که بداخلاقی نمی کرد؛ رهایشان می کرد بروند. اینها مقدس مآب آن طوری نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنی طبق یک بینش بسیار تنگ نظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در را ه آن دین، می زدند و می کشتند و مبارزه می کردند!
البته رؤسایشان خود را عقب می کشیدند. اشعث بن قیس ها و محمّد بن اشعث ها همیشه عقب جبهه اند؛ اما در جلو، یک عده آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پرکرده اند و شمشیر هم به دستشان داده اند و می گویند جلو بروید؛ اینها هم جلو می آیند، می زنند، می کشند و کشته می شوند؛ مثل ابن ملجم. خیال نکنید که ابن ملجم مرد خیلی هوشمندی بود؛ نه، آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پرکرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثه ی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج این گونه بودند تا بعد هم همین طور ماندند.

مناظره حجاج بن یوسف با یک نفر از خوارج
 

در برخورد خوارج با خلفای بعد - مثل حجاج بن یوسف-جریانی را یادداشت کرده ام که برایتان نقل می کنم. می دانید که حجاج آدم خیلی سخت دل قسی القلب عجیبی بود و اصلاً نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلی عراق - صدام - باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود!منتها روشهای این، روشهای پیشرفته تری است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلاً نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلی هم داشت، که حالاییها الحمدلله آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغای عرب بود. خطبه هایی که حجاج در منبر می خوانده، جزو خطبه های فصیح و بلیغی است که جاحظ در «البیان و التبیین» نقل می کند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردی خبیث و دشمن عدل و دشمن اهل بیت و پیامبر و ال پیامبر بود؛ چیز عجیبی بود. یکی از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کرده یی؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کرده یی؟ اگر به جوابهای سربالا و تند این خارجی توجه کنید، طبیعت اینها معلوم می شود. پاسخ داد: «أمفرقا کان فاجمعه »: مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را می فهمید، اما می خواست جواب ندهد. حجاج با همه ی وحشیگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ می کنی؟ پاسخ شنید که: «أخشیت فراره فاحفظه»مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل این که بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: « ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک»؛ درباره ی امیرالمؤمنین عبدالملک چه می گویی؟ عبدالملک مروان خبیث؛ حلیفه اموی. آن خارجی گفت: «لعنه الله و لعنک معه »؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها این طور خشن و صریح و روشن حرف می زدند. حجاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد؛ بگو ببینم، خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که «القی الله بعملی و تلقاه انت بدمی »؛ من خدا را با عملم ملاقات می کنم، تو خدا را با خون من ملاقات می کنی! ببینید، برخورد با این گونه آدمها مگرآسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش می شوند. اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینند، محوش می شوند؛ کما این که در زمان امیرالمؤمنین علیه السلام شدند.

جنگ نهروان
 

طبق روایتی که نقل شده در اوقات جنگ نهروان، امیرالمؤمنین داشتند می رفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهای جنگ نهروان، صدای قرآنی در نیمه شب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء الّلیل ».(1) با لحن سوزناک وزیبایی، آیه ی قرآن می خواند. این کسی که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ای کاش من مویی در بدن این شخصی که قرآن را به این خوبی می خواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جای دیگری نیست. حضرت جمله یی قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانی قضاوت نکن؛ قدری صبر کن. این قضیه گذشت. تا این که جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارج متحجّر خشمگین بدزبان غدار متعصب شمشیر به دست و مسلح، در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمی جنگم. عده یی آمدند، اما حدود چهارهزار نفری هم ماندند و حضرت در این جنگ، همه ی اینها را از دم کشت. از لشکر امیرالمؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهارهزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند!جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شده ها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفین و جنگ جمل، هم جبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصی، همراه با اصحاب خود در میان کشته ها راه می رفتند. اینها همین طور به صورت دمر روی زمین افتاده بودند. حضرت می گفت اینها را برگردانید، بعضیها را می گفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف می زد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهی به او کردند و خطاب به آن کسی که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را می شناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین! فرمود: او همان کسی است که در آن شب آن آیه را آن طور سوزناک می خواند و تو آرزوکردی که مویی از بدن اوباشی! او آن طور سوزناک قرآن می خواند، اما با قرآن مجسم امیرالمؤمنین - مبارزه می کند! آن وقت علی بن ابیطالب با اینها جنگید و اینها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ریشه کن نشدند اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم ومطرود باقی ماندند. این طور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.

زهد، دومین خصوصیت
 

بعد دوم زندگی امیرالمؤمنین، بعد زهد آن حضرت است، که اگر بخواهیم وارد صحبتش بشویم. فصل مبسوط عجیبی است. این زهد امیرالمؤمنین، واقعاً زهد خیلی عجیبی است. البته عرض کردم، نه این که من بگویم، خود علی بن ابیطالب فرموده است. توقع نیست که من و امثال من، مثل علی بن ابیطالب زندگی کنیم؛ خود آن بزرگوارگفتند که نمی توانید
چند سال قبل از این- اوقات ریاست جمهوری - من در نماز جمعه یک وقت راجع به همین قضیه صحبت کردم و گفتم که از ماها نخواسته اند آن طور باشیم؛ چون نمی توانیم. بعداً یک نفر به من نامه نوشت که شما از زیر بار فرار می کنید و برای این که آن گونه زندگی نکنید، می گویید از ما نخواسته اند!نه، بحث این نیست که من بگویم یا من بخواهم؛ امثال من کوچکتر از آنند؛ بشر معمولی اصلاً ضعیفتر از این حرفهاست. کما این که امیرالمؤمنین هم این زهد را در همان زمان بر عیال خودش تحمیل نمی کرد. در آن زمان کسی که این زهد را داشت، خود علی بود؛ حتی نه امام حسن، حتی نه امام حسین، حتی نه همسران بزرگوارش. هیچ جا نداریم که امیرالمؤمنین علیه السلام در خانه اش این طوری زندگی می کرده است. نه، خوراک شخص امیرالمؤمنین، در یک کیسه ی سر به مهر پیچیده بود؛ می آوردند، باز می کرد، می ریخت، می خورد، بعد سرش را مهر می زد و در جایی می گذاشت؛ در خانه هم زندگی معمولی خودشان را داشتند. شخص امیرالمؤمنین، اصلاً فوق طبیعت معمول بشری است. مگر کسی می تواند این طور زندگی بکند؟ درس عجیبی است. این، برای آن است که من و شما جهت را بفهمیم.
من ازخود مرحوم علامه ی طباطبایی ( رضوان الله تعالی علیه ) شنیدم؛ نمی دانم این را در جایی هم نوشته اند، یا نه. ایشان می فرمودند: امام که به ما می گوید به طرف من بیایید، مثل آن کسی است که در قله ی کوهی ایستاده و به مردمی که در دامنه هستند، می گوید به این طرف بیایید. این معنایش آن نیست که هر یک از این راهروان و کوهنوردان می توانند به آن قله برسند. نه، می گوید راه این طرف است، باید این طرف بیایید، کسی پایین نرود، کسی طرف سقوط نرود. یعنی اگر می خواهید درست حرکت کنید، راه حرکت این طرفی است که من ایستاده ام.
برادران! امیرالمؤمنین می گوید زندگی به سمت زهد باید برود. امروز در جمهوری اسلامی، اگر ما احساس بکنیم که زندگی به سمت اشرافیگری می رود، بلاشک این انحراف است؛ برو برگرد ندارد. ما باید به سمت زهد حرکت بکنیم. نمی گوییم هم زهدهای آن چنانی، که متعلق به اولیاء الله است؛ نه، مسؤولان درجه ی یک، مسؤولان درجه ی دو، تا آن مسؤولان درجات بعد هم باید در حد خود زهد داشته باشند؛ بعد هم به عامه ی مردم می رسد. عامه ی مردم هم نباید اسراف و تجمل گرایی بکنند. این طور نیست که زهد فقط مخصوص مسؤولان باشد. این مهریه های گران قیمت که برای عقدها دخترهایشان می گذارند، خطاست. نمی گویم حرام است، اما پدیده ی بد و زشتی در جامعه است؛ زیرا ارزشهای انسانی را تحت الشعاع ارزش طلا و پول قرار می دهد.
در محیط و جامعه ی اسلامی، قضیه این نیست. همین کار حلال را پیامبرنکرد. بعضی می گویند پیامبرحلال کرده، اما شما حرام می کنید؟! نه، ما هم حرام نمی کنیم. پیامبر نخواسته که محدود کند؛ محدود هم نکرده است. شما برو، هرچه می خواهی بکن. اصلاً همه ی زندگیت را روی هم بگذار و جهیزیه ی دخترت بکن، یا مهر عروست بکن. بحث سر این است که این کار، صحیح و عاقلانه و منطبق بر خواست و مصلحت اسلامی نیست.
پیامبر، دختر خودش را، امیرالمؤمنین، دختران خودش را؛ و خانواده ی پیامبر، با همان بیست و پنج اوقیه - مثقال نقره یی که در آن زمان بوده - به خانه ی بخت فرستادند. دو، سه سال قبل که حسا ب کردیم، این میزان نقره، تقریباً در حد دوازده هزار تومان فعلی می شود.
این وضع زندگیهای تجمل آمیز، این روز به روز افزون بر ظواهر تجملاتی، در زندگیهای شخصی غلط است. گاهی اوقات ممکن است لازم باشد مظاهر عمومی - مثل یک خیابان یا یک میدان را خیلی هم قشنگ و زیبا درست بکنند؛ آن محل بحث نیست؛ بحث سرشخص من و شماست.

درس زهد به فرمانداران
 

این، زندگی امیرالمؤمنین علیه السلام است؛ یاد هم می داد. حضرت یک وقت کسی که می خواست احتمالاً به عنوان فرماندار به شهری بفرستد، به او گفت: فردا بعد از نماز ظهر پیش من بیا. حالا هم تقریباً معمول است که اگر می خواهند فرماندار یا استانداری را به جایی بفرستند، آن حاکم یا آن مسؤول، او را می خواهد و اگر سفارشاتی دارد، به او توصیه می کند.
آن شخص نقل می کند که فردا بعد از نماز ظهر، به همان جایی رفتم. که امیرالمؤمنین می نشستند؛ یعنی دکه یی که حضرت برای این کار در کوفه معین کرده بودند. دیدم که در مقابل امیرالمؤمنین، یک کاسه ی خالی و یک کوزه ی آب هست. یک خرده که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بسته ی من را بیاور. گفت دیدم بسته ی سر به مهری را آوردند. این کیسه مهر و موم شده بود، تاکسی نتواند آن را باز کند. این شخص می گوید با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته و می خواهد گوهر گرانبهایی را به من نشان بدهد. یا به من امانتی را بسپرد، یا چیزی درباره آن بگوید. می گویدحضرت مهر را شکست و در کیسه را باز کرد. دیدم در این کیسه، سویق- آرد الک نکرده و نخاله دار- وجود دارد. بعد حضرت دست کرد، یک مشت از این آردها را در آورد، داخل کاسه ریخت، یک خرده هم آب از کوزه روی آن ریخت، اینها را به هم زد و به عنوان نهار خورد؛ یک مقدارش را هم به من داد و گفت بخور. می گفت من حیرت زده شدم، گفتم: یا امیرالمؤمنین! شما این کار را می کنید؟! این عراق با این همه نعمت در اختیار شماست، این همه گندم وجو وجود دارد؛ این کارها برای چیست؟! شما چرا این طوری در این کیسه را می بندید؟! حضرت فرمود: «والله ما اختم علیه بخلا به » (2) سوگند به خدا، من که در این کیسه را مهر کردم، به خاطر بخل نیست که حیفم می آید از این آرد الک نکرده کسی بخورد. « و لکنّی ابتاع قدر ما یکفینی »؛(3) من به قدر حاجت شخصی خودم، از این آردها - که پست ترین آرد است؛ آرد الک نکرده - می خرم. «فاخاف ان ینقص فیوضع فیه من غیره»؛(4) می ترسم که این کیسه را کسی باز کند و از غیر از آن آردی که خود من خریده ام، چیزی داخل این کیسه بریزد. « و انا اکره ان ادخل بطنی الّا طیبا؛ »(5) و من خوش ندارم که در شکم خود غذایی وارد کنم که طیب و پاکیزه نباشد. می خواهم غذای پاکیزه بخورم؛ غذایی که از پول خودم و مال خودم است و مال کسی در آن نیست.
امیرالمؤمنین با کار خود می خواهد به این فرماندار درس بدهد. ببینید، این فرماندار را به این جا کشانده، برای این که همین منظره را به او نشان بدهد، برای این که همین حرف را به او بزند؛ و الاّ می شد در مسجد هم به فرماندار توصیه کند و بگوید برو؛ اما کشانده او را به این جا آورده، برای این که به او بفهماند تو که داری می روی بر شهری مسلط خواهی شد و یک عده مردم دراختیار تو قرار دارند -مالیات آنها، پول آنها، جان آنها، مال آنها، عرض آنها - مواظب باش که این قدرت، قدرت مطلقه نیست و تو به عنوان حاکم، مطلق العنان و افسار گسیخته نیستی؛ حواست جمع باشد، بفهم که چه کار داری می کنی. بعد فرمودند: «فایّاک و تناول ما لم تعلم حلّة» (6)؛ مبادا چیزی که حلال بودن آن را نمی دانی، تناول کنی؛ بخوری یا بگیری، تناول. فقط خوردن نیست؛ او را در اختیار نگیر، مگر یقین کنی که حلال است. این، وضع زندگی امیرالمؤمنین و زهد و درس اوست.
یک نفر می گوید، دیدم در جایی - در یکی از جنگها یا یکی از مسافرتها -حضرت خوابیده، و چون هوا هم سرد بوده، زیر قطیفه ی نازکی می لرزد؛ «یرعد»آمدم گفتم یا امیرالمؤمنین!چرا شما می لرزید؟ هوای به این سردی، چیزی رویتان بیندازید. فرمود که من دوست نمی دارم از اموال شما چیزی بردارم؛ همین قطیفه را با خودم از مدینه آورده ام و مایل نیستم که چیزی از اموال شما را استفاده کنم. این، وضع امیرالمؤمنین است. او سرقله قرار دارد و حال آن که ما چهار، پنج هزار پا از آن قله پایین تر هستیم. ما باید بالاخره در جهت او حرکت کنیم؛ این درس امیرالمؤمنین به ماست. خلاصه این که هر چه ما بخواهیم ابعاد زندگی این بزرگوار را دنبال بکنیم، همین طور آموزنده و درس دهنده است.(7)

پی‌نوشت‌ها:
 

1-زمر، 9.
2-بحار الانوار جلد40 ص335.
3- همان.
4-همان.
5- همان.
6-بحارالانوار جلد40 ص335.
7-حدیث ولایت جلد 7 صفحات 55-40.
 

منبع :
شخصیت و سیره ی معصومین(علیهم السلام)در نگاه رهبر انقلاب اسلامی(جلد 7)
( شخصیت و سیره امام زمان (علیه السلام))
،ناشر موسسه فرهنگی قدر ولایت - 1383