حرف بزن دوست من
حرف بزن دوست من
حرف بزن دوست من
هيچ کس نمي دانست که او نمي تواند حرف بزند. او در ميان همه حيوانات به خوش رويي و مهرباني مشهور بود. هر وقت يکي از حيوانات به او مي رسيد مي گفت: «سلام زرّافه مهربان!» و او چشمان درشت و خوش گلش را کمي تنگ مي کرد.
با دهان بزرگش لبخندي پهن و شاد مي زد و گردن درازش را مقداري خم مي کرد. همه فکر مي کردند چون او بلندتر از همه است، صدايش به آن ها نمي رسد تا جواب سلام شان را بدهد، امّا او واقعا نمي توانست حرف بزند. زرّافه هميشه سرش به کار خودش بود و کاري به ديگران نداشت. همه او را دوست داشتند و به او احترام مي گذاشتند.
يک روز بهاري پرستوي مهاجر از سفر برگشت و درست روي درختي نشست که زرّافه مشغول خوردن برگ هاي آن بود. پرستو سلام و احوال پرسي گرمي با زرّافه کرد؛ ولي زرّافه فقط به او لبخند زد. پرستو از سرزمين هايي که ديده و سفر کرده بود براي زرّافه تعريف کرد؛ امّا زرّافه فقط او را نگاه کرد و سرش را براي پرستو تکان داد. پرستو ساکت شد و پرسيد:«خب، زرّافه مهربان حالا تو بگو. حالا نوبت توست که براي من حرف بزني.»
زرّافه با چشمان غمگين به پرستو نگاه کرد و سرش را پايين انداخت. پرستو معني اين کار را نفهميد. دوباره پرسيد: «نکند دوست نداري با من حرف بزني.» زرّافه سرش را به چپ و راست تکان داد و با اين کار، به پرستو فهماند که اصلاً اين طور نيست.
پرستو گفت: «باور کن نمي خواستم تو را ناراحت کنم. امّا... امّا تو طور اين غم بزرگ را تحمّل کردي. چه طور اين همه مدّت دل تنگي ها و حرف هايت را در دلت نگه داشتي؟!» پرستو اشک هاي زرّافه را پاک کرد و ادامه داد:«غصّه نخور. من به تو کمک مي کنم تا بتواني حرف بزني.» پرستو اين را گفت و پرواز کرد. او به هرکس که رسيد سراغ دارکوب دانا را گرفت. دارکوب، داناترين حيوان جنگل بود. سؤالي نبود که دارکوب دانا جواب آن را نداند. سرانجام پرستو دارکوب دانا را روي تنه يک درخت بلند پيدا کرد.
او مشکل زرّافه را براي او تعريف کرد. دارکوب دانا گفت: «من مي دانستم که او نمي تواند حرف بزند. نه تنها او بلکه هيچ زرّافه نمي تواند حرف بزند. آن ها اين طوري خلق شده اند.» پرستو غمگين شد و پرسيد:«يعني هيچ راهي وجود ندارد؟» دارکوب دانا گفت: «نمي دانم.» و با بالش به سمتي اشاره کرد و ادامه داد:«شنيده ام پشت آن کوه بلند، چشمه اي است که همه دردها را درمان مي کند. شايد...»
پرستو با اشتياق گفت: «شايد درد زرّافه هم درمان شود و حرف بزند.» دارکوب دانا گفت:«شايد هم نه. گفتم که زرّافه هاي اين طوري خلق شده اند.» پرستو گفت: «ولي من مطمئنّم. مطمئنّم که آب آن چشمه به زرّافه کمک مي کند.» پرستو اين را گفت و بي معطلي به طرف دوستش زرّافه پرواز کرد. پرستو وقتي به زرّافه رسيد، جريان چشمه را براي او تعريف کرد؛ امّا آن چه را که دارکوب دانا در مورد زرّافه ها گفته بود به زرّافه نگفت. پرستو از او خداحافظي و به طرف کوه بلند پرواز کرد.
زرّافه او را از دور ديد. به طرفش دويد. پرستو روي شاخه درختي فرود آمد. زرّافه به او رسيد. پرستو با بالش به دهان زرّافه اشاره کرد. زرّافه دهانش را باز کرد. پرستو آبي را که در دهان داشت در دهان زرّافه خالي کرد. پرستو ديگر چيزي نفهميد و از هوش رفت. پرستو نفهميد که چه مدّت خواب بود؛ امّا صدايي که انگار از جايي دور مي آمد به گوشش رسيد؛ صدايي که در ابتدا گنگ و نامفهوم بود. امّا کم کم واضح تر و نزديک تر شد. چه صداي شيرين و مهرباني! به صافي و زلالي آب چشمه، چشم هايت را باز کن و به من نگاه کن. پرستو آرام آرام چشم هايش را باز کرد. اوّلش نور خورشيد چشم هايش را زد؛ امّا چهره مهربان و لبخند پهن و زيباي زرّافه جلو نور را گرفت و سايه شد. پرستو باورش نمي شد. يعني اين صداي زرّافه بود. خواست چيزي بگويد؛ امّا زرّافه به او مهلت نداد و گفت:«نه حالا نوبت من است که براي تو حرف بزنم.» پرستو سرش را تکان داد و گفت: «بله، درسته. حرف بزن دوست من، حرف بزن.»
منبع: نشريه مليکا، شماره 50. .
با دهان بزرگش لبخندي پهن و شاد مي زد و گردن درازش را مقداري خم مي کرد. همه فکر مي کردند چون او بلندتر از همه است، صدايش به آن ها نمي رسد تا جواب سلام شان را بدهد، امّا او واقعا نمي توانست حرف بزند. زرّافه هميشه سرش به کار خودش بود و کاري به ديگران نداشت. همه او را دوست داشتند و به او احترام مي گذاشتند.
يک روز بهاري پرستوي مهاجر از سفر برگشت و درست روي درختي نشست که زرّافه مشغول خوردن برگ هاي آن بود. پرستو سلام و احوال پرسي گرمي با زرّافه کرد؛ ولي زرّافه فقط به او لبخند زد. پرستو از سرزمين هايي که ديده و سفر کرده بود براي زرّافه تعريف کرد؛ امّا زرّافه فقط او را نگاه کرد و سرش را براي پرستو تکان داد. پرستو ساکت شد و پرسيد:«خب، زرّافه مهربان حالا تو بگو. حالا نوبت توست که براي من حرف بزني.»
زرّافه با چشمان غمگين به پرستو نگاه کرد و سرش را پايين انداخت. پرستو معني اين کار را نفهميد. دوباره پرسيد: «نکند دوست نداري با من حرف بزني.» زرّافه سرش را به چپ و راست تکان داد و با اين کار، به پرستو فهماند که اصلاً اين طور نيست.
پرستو گفت: «باور کن نمي خواستم تو را ناراحت کنم. امّا... امّا تو طور اين غم بزرگ را تحمّل کردي. چه طور اين همه مدّت دل تنگي ها و حرف هايت را در دلت نگه داشتي؟!» پرستو اشک هاي زرّافه را پاک کرد و ادامه داد:«غصّه نخور. من به تو کمک مي کنم تا بتواني حرف بزني.» پرستو اين را گفت و پرواز کرد. او به هرکس که رسيد سراغ دارکوب دانا را گرفت. دارکوب، داناترين حيوان جنگل بود. سؤالي نبود که دارکوب دانا جواب آن را نداند. سرانجام پرستو دارکوب دانا را روي تنه يک درخت بلند پيدا کرد.
او مشکل زرّافه را براي او تعريف کرد. دارکوب دانا گفت: «من مي دانستم که او نمي تواند حرف بزند. نه تنها او بلکه هيچ زرّافه نمي تواند حرف بزند. آن ها اين طوري خلق شده اند.» پرستو غمگين شد و پرسيد:«يعني هيچ راهي وجود ندارد؟» دارکوب دانا گفت: «نمي دانم.» و با بالش به سمتي اشاره کرد و ادامه داد:«شنيده ام پشت آن کوه بلند، چشمه اي است که همه دردها را درمان مي کند. شايد...»
پرستو با اشتياق گفت: «شايد درد زرّافه هم درمان شود و حرف بزند.» دارکوب دانا گفت:«شايد هم نه. گفتم که زرّافه هاي اين طوري خلق شده اند.» پرستو گفت: «ولي من مطمئنّم. مطمئنّم که آب آن چشمه به زرّافه کمک مي کند.» پرستو اين را گفت و بي معطلي به طرف دوستش زرّافه پرواز کرد. پرستو وقتي به زرّافه رسيد، جريان چشمه را براي او تعريف کرد؛ امّا آن چه را که دارکوب دانا در مورد زرّافه ها گفته بود به زرّافه نگفت. پرستو از او خداحافظي و به طرف کوه بلند پرواز کرد.
زرّافه او را از دور ديد. به طرفش دويد. پرستو روي شاخه درختي فرود آمد. زرّافه به او رسيد. پرستو با بالش به دهان زرّافه اشاره کرد. زرّافه دهانش را باز کرد. پرستو آبي را که در دهان داشت در دهان زرّافه خالي کرد. پرستو ديگر چيزي نفهميد و از هوش رفت. پرستو نفهميد که چه مدّت خواب بود؛ امّا صدايي که انگار از جايي دور مي آمد به گوشش رسيد؛ صدايي که در ابتدا گنگ و نامفهوم بود. امّا کم کم واضح تر و نزديک تر شد. چه صداي شيرين و مهرباني! به صافي و زلالي آب چشمه، چشم هايت را باز کن و به من نگاه کن. پرستو آرام آرام چشم هايش را باز کرد. اوّلش نور خورشيد چشم هايش را زد؛ امّا چهره مهربان و لبخند پهن و زيباي زرّافه جلو نور را گرفت و سايه شد. پرستو باورش نمي شد. يعني اين صداي زرّافه بود. خواست چيزي بگويد؛ امّا زرّافه به او مهلت نداد و گفت:«نه حالا نوبت من است که براي تو حرف بزنم.» پرستو سرش را تکان داد و گفت: «بله، درسته. حرف بزن دوست من، حرف بزن.»
منبع: نشريه مليکا، شماره 50. .
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}