شمه ای از سیره امام على(ع)
شمه ای از سیره امام على(ع)
شمه ای از سیره امام على(ع)
جعفر بن محمد(ع) گويد: چون على(ع) ميان دو كار قرار مىگرفت كه در هر دو رضاى خدا بود، همواره آن را برمىگزيد كه سختتر از ديگرى بود. هميشه از دسترنج خود مىخورد و آن را براى او از مدينه مىآوردند و اگر خوردن را سويق اختيار مىكرد، آن را در انبانى مىكرد و بر سر آن مُهر مىنهاد مبادا كسى چيزى جز آن بر آن بيفزايد. آيا در دنيا چه كسى زاهدتر از على(ع) تواند بود؟
سُوَيد بن حارث گويد: على چند تن از عمالش را گفت كه در ماه رمضان براى مردم طعامى بپزند. آنها بيست و پنج تغار غذا پختند و كاسهاى نيز براى او آوردند كه چند دنده در آن بود. على(ع) دو تا را برگرفت و گفت: «فعلاً مرا بس است؛ وقتى تمام شد، باز هم مىگيرم.»
مسلم بجلى گويد: على مردم را در يك سال سه بار عطا داد. سپس خراج اصفهان رسيد. على ندا درداد كه: «اى مردم، فردا بياييد و عطاى خود بستانيد. به خدا سوگند من نمىتوانم خزانهدار شما بشوم.» آنگاه فرمان داد بيتالمال را جاروب كنند و آب بپاشند. پس دو ركعت نماز گزارد و گفت: «اى دنيا، ديگرى جز مرا بفريب.» و از بيتالمال بيرون آمد. مقدارى ريسمان بر در مسجد بود. پرسيد: «اين ريسمانها چيست؟» گفتند: «از بلاد كسرى (يعنى ايران) آوردهاند.» گفت: «آن را هم ميان مسلمانان قسمت كنيد.» گويى كارگزاران به آن ارجى ننهاده بودند. يكى از آنها را باز كرد، كتان بود كه به كار مىآمد. مردم براى خريدنش به رقابت پرداختند. در پايان روز بهاى هر ريسمان به چند درهم رسيد.
عُقبه بن علقمه گويد: بر على داخل شدم در مقابلش ظرفى شير ترش بود. چنان كه ترشىاش مرا آزار داد و تكهاى نان خشك. گفتم: «يا اميرالمؤمنين، غذاى شما چنين است؟» گفت: «ديدم كه رسولالله نانى خشكتر از اين مىخورد و جامهاى خشنتر از اين جامه مىپوشيد (و به جامه خود اشارت كرد) و اگر من همانند او نخورم و نپوشم، مىترسم كه به او ملحق نشوم!»
امام محمد بن على(ع) گويد: على(ع) در كوفه به مردم نان و گوشت مىخورانيد و خود طعامى ديگر داشت. كسى ديگرى را گفت: «كاش مىتوانستيم طعام اميرالمؤمنين را ببينيم كه چيست.» روزى به هنگام طعام خوردنش آمدند و طعامش روغن زيتون بود كه نان در آن تريد كرده بود و بر روى آن خرما.
سويد بن غَفَله گويد: بر اميرالمؤمنين داخل شدم و او در كوفه در دارالاماره بود و در مقابلش كاسهاى شير كه بوى ترشيدگى آن به مشامم خورد. قرص نان جوينى در دست داشت كه هنوز خردك پوستهاى جو بر رويش پيدا بود. على(ع) از آن نان مىشكست و گاهگاهى براى شكستن از سر زانوى خود مدد مىگرفت. خادمهاش فضه بالاى سرش ايستاده بود. او را گفتم: «آيا از خدا نمىترسيد كه براى اين پيرمرد چنين طعامى مىآوريد؟ چه مىشد اقلاً آرد را مىبيختيد؟» فضه گفت: «ما مىترسيم كه مخالفتش كنيم و گناهكار شويم. از ما قول گرفته كه تا با او هستيم، آردش را غربال نكنيم.» على(ع) پرسيد: «چه مىگويد؟» فضه گفت: «خود از او بپرس.» آنچه به فضه گفته بودم، به او گفتم كه: «كاش بفرماييد آردتان را غربال كنند.» على(ع) گريست و گفت: «پدرومادرم فداى كسى باد كه هرگز سه روز پىدرپى خود را از نان گندم سير نكرد تا رخت از اين جهان بربست و آرد خود را هرگز غربال نفرمود.» [يعنى پيامبر].
عدى بن ثابت گويد: براى على ظرفى پالوده آوردند؛ از خوردنش امتناع كرد. صالح گويد كه جدهام نزد على رفت. على خرما به دوش مىكشيد. جدهام سلام كرد و گفت: «بدهيد من برايتان بياورم.» على گفت: «صاحب زن و فرزند به حمل آن سزاوارتر است.» و گفت: «نمىخورى؟» جدهام گفت: «نه، ميل ندارم.» على آن خرما به منزل خود برد و بازگرديد و آن ملحفه را كه هنوز پوست خرما به آن چسبيده بود، بر دوش داشت و همچنان به نماز جمعه ايستاد.
جعفر بن محمد(ع) گويد: براى على(ع) طعامى آوردند از خرما و مويز و روغن. على(ع) از آن نخورد. گفتند: «حرام است؟» گفت: «نه، ولى بيم دارم كه نفس مشتاق آن شود.» از بعضى از اصحاب روايت شده كه: على را گفتند: «بسيار صدقه مىدهى؛ آيا قدرى امساك نمىكنى؟» گفت: «نه، به خدا اگر مىدانستم كه خدا يكى از اين اعمال را كه مىگزارم پذيرفته است، بس مىكردم؛ ولى به خدا سوگند كه نمىدانم چيزى از من پذيرفته است، يا نه!» عبدالله بن حسن گويد: «على هزار برده را آزاد كرد كه بهاى آنها را از پينه دست و عرق پيشانى پرداخت.»
جعفر بن محمد(ع) گويد: على هزار برده را از دسترنج خود آزاد كرد. اگر او را ديده بوديد، مىديديد كه حلوايش خرما و شير است و جامهاش از كرباس. چون ليلى را به زنى گرفت، برايش حجلهاى بستند، على آن را به كنارى زد و گفت: «خاندان على را همان كه دارند، كافى است.»
قدامه بن عتاب گويد: على(ع) ستبرشانه و ستبر بازو بود. عضلات دستش ستبر و پيچيده و عضلات پايش ستبر و پيچيده بود.
جعفر بن محمد روايت ميكند كه على(ع) جامهاى دراز و فراخ خريد به چهار دهم. پس خياط را فراخواند و آستينش را كشيد و آنچه از انگشتان افزون آمد، بريد. عبدالله بن ابىهُذيل گويد: على بن ابىطالب را ديدم كه جامهاى بر تن داشت كه چون آستينهايش را مىكشيد، تا سرانگشتانش مىرسيد و چون رها مىكرد، به بالاى مچش مىجهيد.
ابوالاشعث عنزى از پدرش روايت مىكند كه گفت: علىبن ابىطالب را ديدم كه روز جمعه در فرات غسل كرد. سپس جامهاى از كرباس خريد به سه درهم و با مردم نماز جمعه گزارد و هنوز گريبان جامه را ندوخته بودند.
ابواسحاق سبيعى گويد: در روز جمعهاى بر دوش پدرم بودم و على براى مردم اداى خطبه مىكرد و خود را به آستينش باد مىزد. گفتم: «پدر، اميرالمؤمنين گرمش شده است.» گفت: «نه، نه سردش شده است و نه گرمش. جامهاش را شسته است و هنوزتر است و جامه ديگر هم ندارد، بادش مىدهد تا خشك شود!» ابواسحاق گويد: پدرم مرا بلند كرد على را ديدم، موى سر و ريشش سفيد بود و سينهاش فراخ.
مردى از مردم بصره به نام ابومَطَر گويد: من در مسجد كوفه مىخوابيدم و براى قضاى حاجت به رحبه مىرفتم و از بقال نان مىگرفتم. روزى به قصد بازار بيرون آمدم، كسى مرا صدا زد كه: «اى مرد، دامن فراچين تا هم جامهات پاكيزهتر ماند و هم براى پروردگارت پرهيزكارى كرده باشى.» پرسيدم: «اين مرد كيست؟» گفتند: «اميرالمؤمنين على بن ابىطالب است.» از پى او رفتم. به بازار شترفروشان مىرفت. چون به بازار رسيد، ايستاد و گفت: «اى جماعت فروشندگان از سوگند دروغ بپرهيزيد، كه سوگند خوردن اگر كالا را به فروش برساند، بركت را از ميان مىبرد.»
آنگاه به بازار كرباسفروشان رفت. بر دكانى مردى نشسته بود خوشروى، على(ع) او را گفت: «دو جامه مىخواهم كه به پنج درهم بيرزد.» مرد به ناگاه از جاى برجست و گفت: «فرمانبردارم يا اميرالمؤمنين.» چون فروشنده او را شناخته بود، از او چيزى نخريد و به جاى ديگر رفت. به پسرى رسيد: گفت: «اى پسر، دو جامه مىخواهم به پنج درهم.» پسر گفت: «دو جامه دارم آن كه بهتر از ديگرى است، به سه درهم مىدهم و آن ديگر را دو درهم.» على گفت: «آنها را بياور» و قنبر را گفت: «آن كه به سه درهم مىارزد، از آن تو.» گفت: «براى شما مناسبتر است كه به منبر مىرويد و براى مردم سخن مىگوييد.» على(ع) گفت: «نه، تو جوانى و در تو شور جوانى است. من از پروردگارم شرم دارم كه خود را بر تو برترى دهم، كه از رسولالله(ص) شنيدهام كه: زيردستان را همان پوشانيد كه خود مىپوشيد و همان خورانيد كه خود مىخوريد.» آنگاه جامه را بر تن كرد و دست در آستين كرد، از انگشتانش افزون بود. گفت: «اى پسر، اين تكه را ببر.» پسر بريد و گفت: «اى پيرمرد، بگذار لبهاش را بدوزم.» على(ع) گفت: «همان گونه كه هست، رهايش كن كه شتاب در كار بيش از اينهاست!»
زيد بن وهب گويد: جماعتى از مردم بصره نزد على(ع) آمدند. در آن ميان مردى از رؤساى خوارج بود. او را جعد بن نعجه مىگفتند. درباره لباسش از او پرسيد كه چرا جامهاى بهتر نمىپوشد؟ گفت: «اين گونه لباس مرا از خودپسندى دورتر مىدارد و براى تأسى كردن مسلمانان به من شايستهتر است.» سپس آن خارجى گفت: «از خدا بترس، تو خواهى مرد.» على(ع) گفت: «خواهم مرد. نه به خدا، كشته مىشوم. ضربتى بر سرم فرود مىآيد و اين ريشم به خونم خضاب مىشود. و اين قضايى است كه خواهد رسيد و عهدى است ديرين و آن كه دروغ بندد، نوميد شود.»
ابوسعيد گويد: على به بازار مىآمد و مىگفت: «اى بازاريان، از خدا بترسيد و حذر كنيد از سوگند خوردن كه اگر سوگند كالا را به فروش رساند، ولى بركت را ببرد. هر آينه تاجر فاجر است مگر آنكه به حق بخرد و به حق بفروشد.» همين و بس. پس از چند روز باز به بازار مىآمد و همان سخن باز مىگفت.
حارث گويد: على(ع) به بازار آمد و گفت: «اى جماعت قصابان، هر كه در گوشت بدمد، از ما نيست.» مردى كه به او پشت كرده بود، گفت: «هرگز، قسم به كسى كه پس هفت پرده است.» على(ع) بر پشت او زد و گفت: «اى گوشت فروش، كيست كه در پس هفت پرده است؟» مرد گفت: «يا اميرالمؤمنين، آفريدگار جهان.» على(ع) گفت: «خطاكردى، مادرت در عزايت زارى كند! ميان خدا و آفريدگانش هيچ پردهاى نيست؛ زيرا هرجا كه باشند، خدا با آنهاست.» مرد گفت: «يا اميرالمؤمنين، اكنون كفاره سخنى كه من گفتم چيست؟» گفت: «اينكه بدانى در هرجا كه باشى، خدا با توست.» مرد گفت: «آيا مسكينان را طعام بدهم؟» على(ع) گفت: «نه كفاره ندارد، مثل اين است كه به غير نام الله قسم خوردهاى.»
نعمان بن سعد گويد: على(ع) به بازار مىرفت و تازيانه خود به دست مىگرفت و مىگفت: «بارخدايا، به تو پناه مىبرم از فسق و فجور و شر اين بازار!»
عاصم بن ضمره گويد: على(ع) بيتالمال را ميان مردم تقسيم كرد و همه را يكسان داد. ابوبكر بن عباس از قدم ضبى روايت كند كه على(ع) كس فرستاد تا لَبيد بن عطارد تميمى را نزد او بياورد. در راه كه مىآمد، به يكى از منازل بنى اسد رسيد، نعيم بن دجاجه آنجا بود. نعيم برخاست و لبيد را آزاد كرد. پس نزد على آمدند و گفتند كه: «ما لبيد را دستگير كرديم و آورديم. در راه بر نُعيم بن دجاجه گذشتيم، او بندى را رهانيد.» و نعيم از افراد «شرطهالخميس» بود. على(ع) فرمان داد نعيم را حاضر آوردند و سخت بزدند. چون او را باز مىگردانيدند، گفت: «يا اميرالمؤمنين، با تو زيستن سبب خوارشدن است و جداشدن از تو كفر است.» على(ع) گفت: «واقعاً چنين است؟» گفت: «آرى.» على گفت: «آزادش كنيد.»
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
سُوَيد بن حارث گويد: على چند تن از عمالش را گفت كه در ماه رمضان براى مردم طعامى بپزند. آنها بيست و پنج تغار غذا پختند و كاسهاى نيز براى او آوردند كه چند دنده در آن بود. على(ع) دو تا را برگرفت و گفت: «فعلاً مرا بس است؛ وقتى تمام شد، باز هم مىگيرم.»
مسلم بجلى گويد: على مردم را در يك سال سه بار عطا داد. سپس خراج اصفهان رسيد. على ندا درداد كه: «اى مردم، فردا بياييد و عطاى خود بستانيد. به خدا سوگند من نمىتوانم خزانهدار شما بشوم.» آنگاه فرمان داد بيتالمال را جاروب كنند و آب بپاشند. پس دو ركعت نماز گزارد و گفت: «اى دنيا، ديگرى جز مرا بفريب.» و از بيتالمال بيرون آمد. مقدارى ريسمان بر در مسجد بود. پرسيد: «اين ريسمانها چيست؟» گفتند: «از بلاد كسرى (يعنى ايران) آوردهاند.» گفت: «آن را هم ميان مسلمانان قسمت كنيد.» گويى كارگزاران به آن ارجى ننهاده بودند. يكى از آنها را باز كرد، كتان بود كه به كار مىآمد. مردم براى خريدنش به رقابت پرداختند. در پايان روز بهاى هر ريسمان به چند درهم رسيد.
عُقبه بن علقمه گويد: بر على داخل شدم در مقابلش ظرفى شير ترش بود. چنان كه ترشىاش مرا آزار داد و تكهاى نان خشك. گفتم: «يا اميرالمؤمنين، غذاى شما چنين است؟» گفت: «ديدم كه رسولالله نانى خشكتر از اين مىخورد و جامهاى خشنتر از اين جامه مىپوشيد (و به جامه خود اشارت كرد) و اگر من همانند او نخورم و نپوشم، مىترسم كه به او ملحق نشوم!»
امام محمد بن على(ع) گويد: على(ع) در كوفه به مردم نان و گوشت مىخورانيد و خود طعامى ديگر داشت. كسى ديگرى را گفت: «كاش مىتوانستيم طعام اميرالمؤمنين را ببينيم كه چيست.» روزى به هنگام طعام خوردنش آمدند و طعامش روغن زيتون بود كه نان در آن تريد كرده بود و بر روى آن خرما.
سويد بن غَفَله گويد: بر اميرالمؤمنين داخل شدم و او در كوفه در دارالاماره بود و در مقابلش كاسهاى شير كه بوى ترشيدگى آن به مشامم خورد. قرص نان جوينى در دست داشت كه هنوز خردك پوستهاى جو بر رويش پيدا بود. على(ع) از آن نان مىشكست و گاهگاهى براى شكستن از سر زانوى خود مدد مىگرفت. خادمهاش فضه بالاى سرش ايستاده بود. او را گفتم: «آيا از خدا نمىترسيد كه براى اين پيرمرد چنين طعامى مىآوريد؟ چه مىشد اقلاً آرد را مىبيختيد؟» فضه گفت: «ما مىترسيم كه مخالفتش كنيم و گناهكار شويم. از ما قول گرفته كه تا با او هستيم، آردش را غربال نكنيم.» على(ع) پرسيد: «چه مىگويد؟» فضه گفت: «خود از او بپرس.» آنچه به فضه گفته بودم، به او گفتم كه: «كاش بفرماييد آردتان را غربال كنند.» على(ع) گريست و گفت: «پدرومادرم فداى كسى باد كه هرگز سه روز پىدرپى خود را از نان گندم سير نكرد تا رخت از اين جهان بربست و آرد خود را هرگز غربال نفرمود.» [يعنى پيامبر].
عدى بن ثابت گويد: براى على ظرفى پالوده آوردند؛ از خوردنش امتناع كرد. صالح گويد كه جدهام نزد على رفت. على خرما به دوش مىكشيد. جدهام سلام كرد و گفت: «بدهيد من برايتان بياورم.» على گفت: «صاحب زن و فرزند به حمل آن سزاوارتر است.» و گفت: «نمىخورى؟» جدهام گفت: «نه، ميل ندارم.» على آن خرما به منزل خود برد و بازگرديد و آن ملحفه را كه هنوز پوست خرما به آن چسبيده بود، بر دوش داشت و همچنان به نماز جمعه ايستاد.
جعفر بن محمد(ع) گويد: براى على(ع) طعامى آوردند از خرما و مويز و روغن. على(ع) از آن نخورد. گفتند: «حرام است؟» گفت: «نه، ولى بيم دارم كه نفس مشتاق آن شود.» از بعضى از اصحاب روايت شده كه: على را گفتند: «بسيار صدقه مىدهى؛ آيا قدرى امساك نمىكنى؟» گفت: «نه، به خدا اگر مىدانستم كه خدا يكى از اين اعمال را كه مىگزارم پذيرفته است، بس مىكردم؛ ولى به خدا سوگند كه نمىدانم چيزى از من پذيرفته است، يا نه!» عبدالله بن حسن گويد: «على هزار برده را آزاد كرد كه بهاى آنها را از پينه دست و عرق پيشانى پرداخت.»
جعفر بن محمد(ع) گويد: على هزار برده را از دسترنج خود آزاد كرد. اگر او را ديده بوديد، مىديديد كه حلوايش خرما و شير است و جامهاش از كرباس. چون ليلى را به زنى گرفت، برايش حجلهاى بستند، على آن را به كنارى زد و گفت: «خاندان على را همان كه دارند، كافى است.»
قدامه بن عتاب گويد: على(ع) ستبرشانه و ستبر بازو بود. عضلات دستش ستبر و پيچيده و عضلات پايش ستبر و پيچيده بود.
جعفر بن محمد روايت ميكند كه على(ع) جامهاى دراز و فراخ خريد به چهار دهم. پس خياط را فراخواند و آستينش را كشيد و آنچه از انگشتان افزون آمد، بريد. عبدالله بن ابىهُذيل گويد: على بن ابىطالب را ديدم كه جامهاى بر تن داشت كه چون آستينهايش را مىكشيد، تا سرانگشتانش مىرسيد و چون رها مىكرد، به بالاى مچش مىجهيد.
ابوالاشعث عنزى از پدرش روايت مىكند كه گفت: علىبن ابىطالب را ديدم كه روز جمعه در فرات غسل كرد. سپس جامهاى از كرباس خريد به سه درهم و با مردم نماز جمعه گزارد و هنوز گريبان جامه را ندوخته بودند.
ابواسحاق سبيعى گويد: در روز جمعهاى بر دوش پدرم بودم و على براى مردم اداى خطبه مىكرد و خود را به آستينش باد مىزد. گفتم: «پدر، اميرالمؤمنين گرمش شده است.» گفت: «نه، نه سردش شده است و نه گرمش. جامهاش را شسته است و هنوزتر است و جامه ديگر هم ندارد، بادش مىدهد تا خشك شود!» ابواسحاق گويد: پدرم مرا بلند كرد على را ديدم، موى سر و ريشش سفيد بود و سينهاش فراخ.
مردى از مردم بصره به نام ابومَطَر گويد: من در مسجد كوفه مىخوابيدم و براى قضاى حاجت به رحبه مىرفتم و از بقال نان مىگرفتم. روزى به قصد بازار بيرون آمدم، كسى مرا صدا زد كه: «اى مرد، دامن فراچين تا هم جامهات پاكيزهتر ماند و هم براى پروردگارت پرهيزكارى كرده باشى.» پرسيدم: «اين مرد كيست؟» گفتند: «اميرالمؤمنين على بن ابىطالب است.» از پى او رفتم. به بازار شترفروشان مىرفت. چون به بازار رسيد، ايستاد و گفت: «اى جماعت فروشندگان از سوگند دروغ بپرهيزيد، كه سوگند خوردن اگر كالا را به فروش برساند، بركت را از ميان مىبرد.»
آنگاه به بازار كرباسفروشان رفت. بر دكانى مردى نشسته بود خوشروى، على(ع) او را گفت: «دو جامه مىخواهم كه به پنج درهم بيرزد.» مرد به ناگاه از جاى برجست و گفت: «فرمانبردارم يا اميرالمؤمنين.» چون فروشنده او را شناخته بود، از او چيزى نخريد و به جاى ديگر رفت. به پسرى رسيد: گفت: «اى پسر، دو جامه مىخواهم به پنج درهم.» پسر گفت: «دو جامه دارم آن كه بهتر از ديگرى است، به سه درهم مىدهم و آن ديگر را دو درهم.» على گفت: «آنها را بياور» و قنبر را گفت: «آن كه به سه درهم مىارزد، از آن تو.» گفت: «براى شما مناسبتر است كه به منبر مىرويد و براى مردم سخن مىگوييد.» على(ع) گفت: «نه، تو جوانى و در تو شور جوانى است. من از پروردگارم شرم دارم كه خود را بر تو برترى دهم، كه از رسولالله(ص) شنيدهام كه: زيردستان را همان پوشانيد كه خود مىپوشيد و همان خورانيد كه خود مىخوريد.» آنگاه جامه را بر تن كرد و دست در آستين كرد، از انگشتانش افزون بود. گفت: «اى پسر، اين تكه را ببر.» پسر بريد و گفت: «اى پيرمرد، بگذار لبهاش را بدوزم.» على(ع) گفت: «همان گونه كه هست، رهايش كن كه شتاب در كار بيش از اينهاست!»
زيد بن وهب گويد: جماعتى از مردم بصره نزد على(ع) آمدند. در آن ميان مردى از رؤساى خوارج بود. او را جعد بن نعجه مىگفتند. درباره لباسش از او پرسيد كه چرا جامهاى بهتر نمىپوشد؟ گفت: «اين گونه لباس مرا از خودپسندى دورتر مىدارد و براى تأسى كردن مسلمانان به من شايستهتر است.» سپس آن خارجى گفت: «از خدا بترس، تو خواهى مرد.» على(ع) گفت: «خواهم مرد. نه به خدا، كشته مىشوم. ضربتى بر سرم فرود مىآيد و اين ريشم به خونم خضاب مىشود. و اين قضايى است كه خواهد رسيد و عهدى است ديرين و آن كه دروغ بندد، نوميد شود.»
ابوسعيد گويد: على به بازار مىآمد و مىگفت: «اى بازاريان، از خدا بترسيد و حذر كنيد از سوگند خوردن كه اگر سوگند كالا را به فروش رساند، ولى بركت را ببرد. هر آينه تاجر فاجر است مگر آنكه به حق بخرد و به حق بفروشد.» همين و بس. پس از چند روز باز به بازار مىآمد و همان سخن باز مىگفت.
حارث گويد: على(ع) به بازار آمد و گفت: «اى جماعت قصابان، هر كه در گوشت بدمد، از ما نيست.» مردى كه به او پشت كرده بود، گفت: «هرگز، قسم به كسى كه پس هفت پرده است.» على(ع) بر پشت او زد و گفت: «اى گوشت فروش، كيست كه در پس هفت پرده است؟» مرد گفت: «يا اميرالمؤمنين، آفريدگار جهان.» على(ع) گفت: «خطاكردى، مادرت در عزايت زارى كند! ميان خدا و آفريدگانش هيچ پردهاى نيست؛ زيرا هرجا كه باشند، خدا با آنهاست.» مرد گفت: «يا اميرالمؤمنين، اكنون كفاره سخنى كه من گفتم چيست؟» گفت: «اينكه بدانى در هرجا كه باشى، خدا با توست.» مرد گفت: «آيا مسكينان را طعام بدهم؟» على(ع) گفت: «نه كفاره ندارد، مثل اين است كه به غير نام الله قسم خوردهاى.»
نعمان بن سعد گويد: على(ع) به بازار مىرفت و تازيانه خود به دست مىگرفت و مىگفت: «بارخدايا، به تو پناه مىبرم از فسق و فجور و شر اين بازار!»
عاصم بن ضمره گويد: على(ع) بيتالمال را ميان مردم تقسيم كرد و همه را يكسان داد. ابوبكر بن عباس از قدم ضبى روايت كند كه على(ع) كس فرستاد تا لَبيد بن عطارد تميمى را نزد او بياورد. در راه كه مىآمد، به يكى از منازل بنى اسد رسيد، نعيم بن دجاجه آنجا بود. نعيم برخاست و لبيد را آزاد كرد. پس نزد على آمدند و گفتند كه: «ما لبيد را دستگير كرديم و آورديم. در راه بر نُعيم بن دجاجه گذشتيم، او بندى را رهانيد.» و نعيم از افراد «شرطهالخميس» بود. على(ع) فرمان داد نعيم را حاضر آوردند و سخت بزدند. چون او را باز مىگردانيدند، گفت: «يا اميرالمؤمنين، با تو زيستن سبب خوارشدن است و جداشدن از تو كفر است.» على(ع) گفت: «واقعاً چنين است؟» گفت: «آرى.» على گفت: «آزادش كنيد.»
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}