شهيد هاشمي نژاد در قامت يك برادر(1)


 





 

درآمد
 

همراهي و همدلي با برادر از نوجواني و مبارزه پيگير با رژيم طاغوتي، گفتگوي حجت الاسلام هاشمي نژاد را از نكاتي سرشار مي سازد كه در ديگر مصاحبه ها كمتر بدانها اشارت رفته و از نظر پژوهش هاي تاريخي داراي ارزش فراواني است.

از دوران كودكي شهيد هاشمي نژاد اگر خاطره اي در ذهن داريد كه نشان دهنده شخصيت ايشان باشد، بفرمائيد.
 

از شما و دوستاني كه در اين نشريه تلاش و فعاليت مي كنيد تا ياد و خاطره شهيدان بزرگ انقلاب اسلامي را كه هر كدامشان استوانه هاي اين نظام بودند و نقش اصلي را در پيروزي و تداوم اين انقلاب بر عهده داشتند، زنده نگه داريد، بسيار سپاسگزارم.
شهيد هاشمي نژاد هم يكي از شخصيت هاي بزرگ اين انقلاب است و بايد بگويم متأسفانه به رغم اينكه در سالگردها پيرامون شخصيت ايشان سخنراني و مقاله هائي نوشته مي شود، ولي به نظر من عمق شخصيت اصيل ايشان شناخته نشده است. بعضي اشاره به سخنوري ايشان دارند و مي گويند ايشان سخنران بي نظيري بودند، بعضي هم از قلم بسيار شيوا و مردم پسند ايشان سخن مي گويند و همين طور از اينكه ايشان استاد حوزه بودند و شخصيت برجسته اي داشتند. البته همه اينها درست است، ولي به نظر من شخصيت شهيد هاشمي نژاد را بهتر از هر كسي شخص امام (ره) و مقام معظم رهبري و دوستان نزديكشان مانند آقاي طبسي مي توانند براي مردم بيان كنند. تعبيري كه امام درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد داشتند، كمتر درباره ساير شخصيت ها به كار برده شده است. ايشان درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد فرموده اند: «جوانمرد عالم فاضل مجاهد» چنين تعبيري را امام (ره) راجع به ساير شخصيت ها از جمله شهيد بهشتي نكردند. امام درباره شخصيت شهيد هاشمي نژاد بر اينكه ايشان مجتهد مسلم و مرد جوانمردي بود، تأكيد داشتند و جوانمردي و شجاعت از خصوصياتي بود كه امام (ره) در زندگي ايشان به خوبي لمس كرده بودند و بايد روي كلمه كلمه بيان هاي امام (ره) فكر و دقت كرد.
در روز شهادت ايشان در ساعت دو بعد از ظهر، مقام معظم رهبري پيامي را فرستادند كه متن آن از راديو پخش مي شد و انصافاً متن زيبا و پرمحتوائي بود. شخصيت هاي ديگر آن روزها مثل آيت الله مشكيني، آيت الله منتظري و آقاي طبسي و بسياري از شخصيت هاي درجه اول كشور درباره ايشان صحبت مي كردند. تعبيري كه يكي از شخصيت ها درباره ايشان داشتند اين بود كه زبان شهيد هاشمي نژاد همچون شمشير مالك اشتر بود، يعني تا اين حد برنده بود و واقعاٌ هم دشمن را به زانو در مي آورد.
البته من همه وقتم را با ايشان نبودم. زماني كه كلاس ششم ابتدائي را به پايان رساندم، به اصرار ايشان به مشهد آمدم و با ايشان زندگي كردم و مطالعه دروس حوزوي را شروع كردم و تحت تربيت ايشان بودم. طبعاً در بخش
عظيمي از زندگي ايشان حضور داشتم و شاهد آن بودم، البته به جز زماني كه من در زندان بودم و ايشان بيرون از زندان يا برعكس. در زندان ما با هم نبوديم، با هم نه به معنائي كه همزمان نبوديم (مواردي پيش مي آمد كه همزمان در زندان بوديم)، ولي در يك جا نبوديم، چون نوع فعاليت هاي ما با يكديگر تفاوت داشت و جايگاه ايشان جايگاه خاصي بودند كه رژيم خيلي حساس بود. يك سخنراني ايشان مي توانست به اندازه چندين عمليات چريكي و مبارزه مسلحانه ارزش داشته باشد و واقعاً هم ارزش داشت و باعث تحول و تحرك در جامعه مي شد، در حالي كه كار ما اثر آن چناني نداشت.

سئوال من اين بود كه از دوران كودكي ايشان مطلبي به خاطر داريد؟
 

شهيد هاشمي نژاد متولد سال 1311 بودند و بنده متولد سال 1328 هستم، يعني ايشان اولين پسر خانواده و من آخرين پسر خانواده بودم كه اتفاقاً فرزند اول و آخر خانواده به قول معروف آخوند شديم و وسطي ها غيرروحاني و بازاري شدند. طبعاً با توجه به اختلاف سني من با ايشان، خود شخصاً شاهد دوران كودكي ايشان نبودم، ولي از مادر، همشيره هاي بزرگ تر، اقوام، خويشان و همسايه ها درباره ايشان مطالبي را مي شنيدم. پدر من شخصي مذهبي، مردمي و ساده بود. ما زندگي بسيار ساده و زير متوسطي داشتيم و شهيد هاشمي نژاد از نزديك فقر جامعه را احساس و در دفاع از قشرهاي مستضعف، با اعتقاد و ايمان و آنچه كه خود لمس كرده بودند، حركت مي كردند. با توجه به اينكه خانواده ما خانواده اي مذهبي بود، پدرم خيلي دوست داشت كه ايشان روحاني شود، پس شهيد هاشمي نژاد را خدمت آيت الله كوهستاني كه يك فرسخ با بهشهر فاصله داشت برد.
ايشان از كودكي از محضر آيت الله كوهستاني كه شخصيت برجسته، معنوي و عالم حوزه بودند، بهره بردند. آيت الله كوهستاني شخصيتي بودند كه رژيم وقت خيلي از ايشان حساب مي برد و مي ترسيد، طوري كه وقتي امام را دستگير كردند و همه مراجع به طرف تهران حركت كردند، وقتي آيت الله كوهستاني عازم تهران شدند، رژيم جلوي ايشان را گرفت و مانع شد، چون اگر به تهران مي رسيدند، كل مازندران حركت مي كرد. بنابراين آيت الله كوهستاني در شكل دهي شخصيت فكري، فرهنگي، مذهبي، ديني و اعتقادي ايشان نقش اصلي را ايفا مي كردند. منزل آيت الله كوهستاني چسبيده به مدرسه و حسينيه شان بود. همسر آيت الله كوهستاني كه ما به ايشان ننه مي گفتيم، خانم فوق العاده اي بودند و براي من نقل مي كردند: «عبدالكريم از همان كودكي از وقتي كه براي طلبگي به حوزه مي رفت مي ديدم كه اكثر نيمه هاي شب بلند مي شد و نماز شب مي خواند.» به اين ترتيب ايشان در سن بيست سالگي تقريباً جاافتاده و سخنراني قوي شده بودند، طوري كه آيت الله فلسفي خطيب بزرگ در يكي از منبرهايشان نقل مي كردند كه سيد جواني پيدا شده و كتابي به نام «مناظره دكتر و پير» نوشته است كه كتاب فوق العاده اي است و مطالعه آن را به همه توصيه مي كنم. در شهر ما مردم از كودكي ايشان خاطراتي دارند كه ايشان بچه بسيار آرام، متين، جاافتاده و مؤدبي بود. البته يكي از اقوام نقل مي كرد كه پس از اينكه پدر، ايشان را خدمت آيت الله كوهستاني برد، يك روز كه آقاي كوهستاني مي خواستند درس را شروع كنند، شهيد هاشمي نژاد فرار كردند، چون هنوز درس و محيط ايشان جا نيفتاده بود. پدر دوباره ايشان را نزد آيت الله كوهستاني برد و آيت الله كوهستاني هم با جاذبه خاصي كه داشتند، ايشان را جذب و درس را شروع كردند.
خوشبختانه ايشان با وجود سن كم مجتهد مسلم بودند و خيلي از مراجع، از جمله آيت الله قمي را در مشهد به بحث آزاد دعوت مي كردند و مي گفتند آقايان اگر حرفي دارند بيايند بنشينيم مذاكره، بحث و استدلال كنيم.
شهيد هاشمي نژاد چنين شخصيتي بود و طبعاً من نمي توانم از كودكي ايشان زياد سخن بگويم. شايد در بهشهر و در منطقه ما هنوز پيرمردهائي باشند كه بتوانند در اين زمينه مطالب و خاطراتي را بيان كنند. البته اخوي دوم ما اگر زنده بودند، مي توانستند در اين باره بسيار سخن بگويند، اما متأسفانه دوسال پيش بر اثر ابتلا به سرطان فوت كردند.

فرموديد كلاس ششم ابتدائي بوديد كه به مشهد رفتيد. ماجراي سفرتان به آنجا و نوع بحثي كه شهيد هاشمي نژاد با شما كرده بودند تا شما را به خواندن دروس حوزوي ترغيب كنند، چه بود؟
 

من شش ساله بودم و هنوز مدرسه نمي رفتم و يا اوايل مدرسه رفتنم بود كه پدرم فوت كرد. بنده الان 58 سال دارم و نزديك به 52 سال است كه پدرم فوت كرده اند. البته مادرم يك سال يا شش ماه قبل از دستگيري اولم در سال 51 فوت كرد. در مجموع زندگي زير متوسطي داشتيم و آن برادرم كه در بهشهر بود، شاگرد يك مغازه بود و زندگي به سختي مي گذشت. شهيد هاشمي نژاد هم از كودكي به من علاقه، لطف و محبت خاصي داشتند. بر خلاف برادر ديگرم كه اندكي شيطنت داشت، من بچه آرامي بودم. گاهي آن برادرم شوخي مي كرد و مي گفت: «تو زرنگ بودي. كتك ها را من مي خوردم و تو در مي رفتي.» به هر حال شهيد هاشمي نژاد تمايل داشتند كه من همراه ايشان به مشهد بروم. بعد از صحبت با مادرم و موافقت وي، ايشان با من صحبت كردند و گفتند: «دوست داري به مشهد بيائي و با ما باشي؟» ما به خانم ايشان زن داداش مي گفتيم كه خانم با فضيلت، ارزشمند و خوبي بود و مثل مادرم به من محبت و رسيدگي مي كردند. به اين ترتيب مرا همراه خود به مشهد بردند و من در منزل ايشان بودم. بعد از دبيرستان و پس از آنكه وارد حوزه شدم، بعد از حوزه به منزل شهيد هاشمي نژاد بر مي گشتم، يعني بعد از كلاس مثل ساير طلبه ها به حجره نمي رفتم. ايشان در مبارزه و شخصيت قابل احترامي بودند و مرتباً دستگير مي شدند و من عملاً جذب ايشان شده بودم.

شما به دبيرستان و حوزه اشاره كرديد. آيا ايشان مخالفتي با تحصيلات آكادميك نداشتند؟
 

خير، اتفاقاً با درس حوزه ممكن بود مخالفت كنند، البته مخالفت نه به آن معنا كه البته براي اين مخالفت دليل هم داشتند، ولي با تحصيلات آكادميك مخالفتي نداشتند. ايشان مرا در بهترين دبيرستان وقت در مشهد ثبت نام كرد و بنده تا سوم دبيرستان را هم خواندم. بهترين دبيرستان هاي وقت، دبيرستان علوي به مديريت مرحوم حاج آقا علوي و دبيرستان عطائي كه در حال حاضر در بخش پژوهش آستان قدس رضوي فعاليت مي كنند. وقتي تحصيل در حوزه را شروع كردم، از همان ابتدا دوست داشتم لباس روحانيت بر تن كنم و علاقه خاصي به اين لباس داشتم. شايد علتش شخصيت حاج آقا، محبوبيت ايشان در ميان مردم، علاقه مردم به ايشان و مواضع سياسي و انقلابي ايشان و احترامي بود كه مردم به اين لباس مي گذاشتند و من خود به خود جذب شخصيت ايشان شدم؛ ولي وقتي كه شوهر هم شيره به ايشان گفتند كه فلاني مي خواهد لباس روحانيت بپوشد، ايشان ناراحت شدند و مخالفت كردند. البته به خود من چيزي نگفتند، ولي شنيدم كه گفته بودند، نه زود است. شايد نظر ايشان اين بود كه سنش پائين است و نمي تواند حرمت لباس را نگه دارد، ولي من برعكس فكر مي كردم كه اين لباس نوعي تقوا براي انسان مي آورد، يعني وقتي من با لباس روحانيت هستم، مقيدم خيلي از مسائل را در راه رفتنم، نگاه هايم، خوردنم، نشستنم، حرف زدنم و ارتباطم با مردم رعايت كنم. البته گاهي لازم مي شد مثلاً در رانندگي، رفتن به بازار و پارك با بچه ها با لباس شخصي بروم و احساس مي كردم محدوديت هائي كه در لباس روحانيت دارم، در لباس شخصي ندارم. با توجه به اعتقاد و اصرار من، ايشان چون اشتياق و علاقه مرا ديده بودند و شوهر همشيره هم از طرف من قول داده بودند كه حرمت لباس را نگه دارم، بالاخره ايشان موافقت كردند و من از همان ابتداي تحصيلم در حوزه با لباس روحانيت بودم.

آيا خود شهيد هم تحصيلات آكادميك داشتند؟
 

شهيد هاشمي نژاد ظاهراً تحصيلات جديد نداشتند، ولي آن قدر اهل مطالعه، دقت، بررسي، پژوهش و تحقيق بودند كه مردم در اكثر اطلاعيه هائي كه در سخنراني هاي ايشان پخش مي شد مي نوشتند دكتر سيد عبدالكريم هاشمي نژاد، يعني هيچ كس فكر نمي كرد كه ايشان مراحل دكتري را طي نكرده باشد. به اين دليل كه در هر زمينه اي به طور علمي و دقيق وارد بحث مي شدند و انصافاً هم همه لذت مي بردند. ايشان در پاسخ به سئوالات هم اين گونه بودند. شهيد هاشمي نژاد در بهشهر هر سال يك هفته به حرمت مردم در اجتماع چند هزار نفري در مسجد نصيرخان يا امام حسين كه اين مسجد هنوز هست – هر شب، جلسه پاسخ به سئوالات داشتند. به هر حال ايشان در تحقيقات و مطالعاتشان بسيار عميق بودند و در هر زمينه اي كه وارد مي شدند، با عالي ترين سطح علمي بحث مي كردند، طوري كه هيچ كس فكر نمي كرد ايشان دكتري ندارند. مثلاً شهيد هاشمي نژاد در كتابي درباره مشكلات مذهبي روز و يا امام زمان (عجل الله تعالي عليه) و طول عمرشان و اينكه از لحاظ علمي و بيولوژيكي آيا اين امكان وجود دارد يا خير، چنان بحثي كرده بودند كه همه فكر مي كردند ايشان مدارج بالاي علمي و آكادميك را طي كرده اند.

زماني كه وارد مشهد شديد، اندكي بعد مبارزات شروع شد. از روزهاي اول نهضت از سوي امام و برخورد شهيد هاشمي نژاد خاطراتي داريد؟
 

در مشهد سه نفر محور انقلاب بودند: شهيد هاشمي نژاد، آقاي خامنه اي و آقاي طبسي. آقاي خامنه اي در آگاهي به روشنفكران و دانشجويان تلاش مي كردند. آقاي طبسي كمتر صحبت مي كردند و بيشتر در زمينه درس و تربيت طلاب فعال بودند و حوزه را اداره مي كردند و گاهي هم سخنراني مي كردند. شهيد هاشمي نژاد تقريباً در هر سه نوع فعاليت حضور داشتند، يعني يك چهره متدين و در اوج مبارزه بودند و تقواي كم نظيري داشتند. بنده در اين مدت يك كلمه غيبت و تهمت درباره كسي از ايشان نشنيدم و در اوج مبارزه حتي رعايت مستحبات را هم مي كردند. در واجبات هم كه ايشان عالم بزرگي بودند. ايشان در اوج مبارزات و زندان رفتن ها در عرصه سخنوري، نويسندگي و تدريس در حوزه هم فعال بودند كه همه اينها مجموعه خوبي با ويژگي هاي خاصي بود و نظيرشان را در كمتر كسي مي توان يافت. ايشان از يك سو استاد بزرگ حوزه بودند و دروسي چون كفايتين، رسائل و مكاسب تدريس مي كردند و از سوي ديگر نويسنده متبحر و قهار و بحاث فوق العاده اي بودند، طوري كه به قدري در بحث و استدلال مسائل علمي، ديني، حوزوي و مسائل گوناگون قوي بودند كه امكان نداشت كسي در بحث با ايشان بتواند موفق شود. مبارزي كه به تعبير امام (ره) مردي جوانمرد و عالم و فاضل و مجاهد بودند. گاهي مواقع مي گويم واقعاً حيف شد كه اخوي به شهادت رسيدند و از طرفي هم مي گويم شهدا براي زنده نگه داشتن دين و اسلام آمده اند و شهادت و خون آنها باعث زنده شدن بيشتر اسلام مي شود. البته شخصيت هائي مثل ايشان، آيت الله مطهري و آيت الله بهشتي هركدام مي توانستند استوانه هاي بزرگي از انقلاب باشند و ثمر دهند. به همين دليل مي گويم حيف شد زيرا تازه پس از انقلاب زمان ثمردهي آنها بود و انقلاب بايد از وجود آنها استفاده مي كرد. بارها مي گفتند: «مي ترسم به شهادت برسم و هر آنچه در من است با من دفن شود.» متأسفانه در اين زمينه بسيار كوتاهي شد. حزب جمهوري اسلامي هم در استفاده از ايشان بسيار كوتاهي كرد. ايشان دبير حزب استان خراسان بودند. البته براي ايشان افتخاري نبود كه با حزب همكاري كنند، بلكه اين حزب بود كه از شخصيت ايشان استفاده مي كرد. ايشان مي خواستند از شخصيت، موقعيت و اعتباري كه داشتند براي حزب استفاده كنند، لذا حيف شد از اين جهت كه شخصيت برجسته، عالم، فاضل، مجاهد، اهل تحقيق، مطالعه و بررسي در ابعاد گوناگون و عميق در مسائل، هر آنچه كه داشت با خودش دفن شود. چنين شخصيتي در مشهد يكي از محورهاي اصلي مبارزه بود. منزل ايشان كه من هم اكثراً آنجا بودم خانه ساده و كوچكي در كوچه دريادل بين چهارراه حاج دبير و چهارراه عشرت آباد بود. حادثه مسجد فيل هم زماني اتفاق افتاد كه ايشان در آنجا سخنراني كرده بودند و پياده راه افتادند كه اگر مأموران خواستند اخوي را دستگير كنند، در راه ايشان را بگيرند تا مردم كشته نشوند. خانه ما مركز انقلاب بود. آيت الله خامنه اي، آقاي طبسي و آقاي قمي به منزل تشريف مي آوردند و مرتباً هم افراد مختلف به منزل ايشان رفت و آمد داشتند. دانشجويان ليسانس و فوق ليسانس كه در حال حاضر آن قدر زياد شده اند كه كسي در جامعه آنها را تحويل نمي گيرد و بعضاً دانشجويان دكترا خدمت ايشان مي رسيدند و حاج آقا مباحث اعتقادي را براي تعدادي از آنها حدوداً 30 نفر شروع كرده بودند. اين مباحث راجع به مسائل اعتقادي و اصول پنج گانه بود كه بعدها به صورت كتاب چاپ شد. من هم در اين مباحث حضور داشتم و گوش مي دادم و عملاً جذب مبارزه شدم. حاج آقا نه تنها مانعي براي ورود من به مبارزه نمي شد، بلكه عملشان مشوق من در اين زمينه بود و نمي توانستند در حالي كه خودشان قدم در اين راه گذاشته بودند، مرا منع كنند.
ما هم مسائلي داشتيم كه مخفي كرده بوديم، مثلاً گروه تشكيل داده و مسلح شده بوديم، چون مرتباً تحت تعقيب بوديم و حاج آقا هم در جريان بودند. اسلحه را قبل از آخرين دستگيري روغن مالي كردم و در پلاستيك گذاشتم و در يك ظرف آهني قرار دادم و در باغچه دفن كردم و اين همچنان تا بعد از آزادي ام از زندان آنجا مانده بود.
در هر حال زمينه هاي مبارزه را در منزل ايشان مشاهده مي كردم. آن زمان با مبارزيني كه در حال حاضر هم شناخته شده هستند، مثل رهبر معظم انقلاب آقاي خامنه اي – كه در دوره اي هم رئيس جمهور بودند و در نظام مسئوليت هائي داشتند- ارتباط داشتيم و چندين بار به منزل ايشان هم رفته بوديم كه دوستان زيادي هم آنجا حضور داشتند. بنده غير از اخوي، آقاي خامنه اي و آقاي طبسي با سايرين ارتباط چنداني نداشتم و اين اشخاص هم انقلابيون زمان و محور انقلاب بودند و لذا عملاً جذب مبارزه و اين سه مبارزه انقلابي شدم و آرام آرام در جريان سخنراني ها و برنامه هاي شهيد قرار گرفتم و شاهد آن بودم. البته من در روزهاي اوج انقلاب نبودم، چون از سال 51 تا 57 در زندان بودم. دوران محكوميتم 12 سال بود كه با پيروزي انقلاب پس از 6 سال از زندان آزاد شدم، بنابراين در اوج قضايا حضور نداشتم و از طريق ايشان در جريان اخبار قرار مي گرفتم.

منظور بنده حوادث سال 42 بود.
 

در سال 42 من در بهشهر بودم. حتي وقتي آيت الله بروجردي هم فوت كردند، من در بهشهر بودم و به خوبي، هيئت ها و دسته هاي عزاداري كه براي مراسم ترحيمشان گرفته بودند، به خاطر دارم. شهيد هاشمي نژاد در سال 42 در تهران سخنراني داشتند كه ايشان را به همراه آقاي فلسفي، آقاي مطهري و بسياري از رجال و منبري هاي آن زمان دستگير كردند. بنده با شوهر هم شيره مان براي ملاقات ايشان در زندان به تهران رفته بوديم، البته نتوانستيم ايشان را ملاقات كنيم، ولي وقتي آيت الله خوانساري كه نماينده آنها بودند براي ديدار با چند نفر به زندان رفته بودند. حدود سي، چهل نفر از دستگيرشدگان كه آقاي فلسفي، اخوي، يكي دو نفر ديگر و محمود صالحي هم در ميان آنها بودند، براي ملاقات با آيت الله خوانساري و تشريح شرايط نزد ايشان مي رفتند. يك لحظه از دور كه سالن را نگاه مي كردم، با ده، بيست متر فاصله ديدم ايشان به بهانه اينكه كفششان را بالا بكشند، نگاهي به اطراف كردند تا ببيند كسي آمده است كه ما از دور دست تكان داديم و من فقط آن لحظه ايشان را ديدم.
بعد از آن جريان به بهشهر بازگشتم و هنوز خيلي در بحبوحه مسائل نبودم. خاطره جالبي كه از ايشان در درگيري هاي سال 42 دارم اين است كه آن زمان مي توانستيم از بيرون براي آنها غذا ببريم. يك روز چلوكباب يا چلوخورش گرفته بوديم و آن را در ديگ گذاشتيم و با شوهر همشيره براي ملاقات ايشان به زندان قصر رفتيم. قبلاً اخبار را روي يك برگه كاغذ نوشتيم و در يك پلاستيك گذاشتيم و داخل يك استخوان لوله كرديم. استخوان را لابه لاي خورش گذاشته بوديم و طبعاً آنها هم براي بيرون آوردن مغز از كاغذ لوله شده مطلع شدند و به اين ترتيب ما توانستيم اخبار بيرون را به زندان انتقال دهيم. جالب اينجا بود كه آنها هم متقابلاً بخشي از اخبار را روي كاغذ نوشته و داخل استخوان ها و لابه لاي برنج ها گذاشته بودند و ما هم از اخبار زندان مطلع شديم. اين خاطره را كمتر در جائي نقل كرده بودم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35