شهيد هاشمي نژاد و سلوك اجتماعي(2)


 





 

شهيد هاشمي نژاد با دو نوع تفكر تندرو و كندرو چگونه برخورد مي كردند؟
 

من تماس چنداني با ايشان نداشتم، ولي از برخوردهائي كه از ايشان ديدم متوجه شدم كه شهيد هاشمي نژاد معتقدند چون ما با گروه هاي ديگر، دشمن مشترك داريم، پس نبايد بين گروه ها درگيري ايجاد شود و هميشه سعي شان بر اين بود كه موانع را رفع كنند. حتي حاج آقا سعي نمي كردند كه با ماركسيست ها برخورد كنند. البته اين طور هم نبود كه اگر آنها حرفي بزنند، شهيد هاشمي نژاد بگويند چون ما دشمن مشترك داريم فعلاً جوابتان را نمي دهم، ولي بعداً به حسابتان مي رسم، بلكه فوراً جوابشان را مي دادند، ولي ايشان و مقام معظم رهبري معتقد بودند به خاطر اينكه همه گروه ها هدف مشترك براندازي حكومت شاهنشاهي داشتند، نبايد مردم به جان هم بيفتند و به طور كلي مصلحت نمي دانستند كه درگيري حادي بين گروه ها پيش بيايد، چون اصولاً در زمان شاه هر نوع درگيري بين گروه ها به ضرر انقلاب تمام مي شد.
به ياد دارم هرگاه در دوران حكومت شاهنشاهي فشارهاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي از طرف نظام به مردم وارد مي شد، بسيار خوشحال مي شدم چون معتقد بودم كه با اين فشارها بالاخره طاقت مردم تمام مي شود و خشمشان فوران مي كند، مثل فنر كه هرچه بيشتر فشار به آن وارد مي شود، بيشتر عكس العمل نشان مي دهد. البته از اينكه مردم در زندگي دچار مشكل شوند، خوشحال نمي شدم و مثلاً دوراني كه مردم با كمبود نفت و بنزين مواجه شده بودند، شعار مي دادند: «كمبود نفت و بنزين/ به دست شاه بي دين.» نفت و بنزين واقعاً ارتباطي به مسئله دين نداشت، ولي مردم معتقد بودند كه شاه براي آنكه وقتمان در صف طولاني نفت و بنزين گرفته شود و نتوانيم در راه پيمائي ها شركت كنيم، ما را در استفاده از نفت و بنزين در مضيقه قرار داده است. اين برداشت مردم در آن دوران بود. من اين مسائل را حمل به خير مي كردم و معتقد بودم كه همه اين اتفاقات كار خداست. خدا پس سر رژيم زده است تا اقداماتي را انجام دهد كه مردم از دستش عاصي شوند.
اين مسائل واقعاً به نفع انقلاب بود چون آن دوران عده اي از مردم بودند كه اگر زندگي عادي و مسئله اقتصادي شان تكاني نمي خورد، به هيچ وجه به مسائل كاري نداشتند و نسبت به اتفاقات روز بي تفاوت بودند. حتي در دوران كودكي و نوجواني من كه شاه تازه آمده بود، بعضي افراد شاه را دوست داشتند و اگر شخصي عليه شاه حرفي مي زد به او مي گفتند: «يعني چه؟ اين چه حرفي است كه مي زني؟» خلاصه از شاه دفاع مي كردند، اما فشارها به حدي زياد شد و ساواك آن قدر بچه هاي مبارز را به زندان برد و آنها را شكنجه داد كه نظر افرادي كه با شاه موافق بودند، برگشت و بسياري از مسائل براي مردم روشن و مشت رژيم براي مردم باز شد. همه با ضربه به پيكر رژيم موافق بودند و خوشحال مي شدند، ولي هر گروهي از ديدگاه خود به اين قضايا نگاه مي كرد؛ نظير سازمان مجاهدين خلق.
در انقلاب هم چنين مسائلي بود. مجاهدين خلق اوليه منحرف نبودند، اما وقتي كه برخي از اعضاي جاهدين به زندان افتادند و در زندان ارتباطي بين آنها و ماركسيست ها به وجود آمد، چون ايمان ضعيفي داشتند و اعتقاداتشان محكم و قوي نبود و در مقابل شبهات ماركسيست ها كم مي آوردند، به جهت غلطي گرايش پيدا كردند كه البته در قرآن هم به اين قبيل مسائل اشاره اي شده است.

دوران نوجواني شما با سال هاي 42 و 43 مصادف بود. آيا حادثه مسجد فيل را به خاطر داريد؟
 

بله، من در آن حادثه حضور داشتم، البته در آن زمان من سن كمي داشتم. به خاطر دارم جوي بسيار پهني در خيابان مسجد قرار داشت كه از بالاي خيابان دروازه قوچان شروع مي شد و آب آن از قسمت هاي زيرزميني حوالي حرم رد مي شد. آب اين جوي، كثيف و بدبو بود كه البته بعدها مهندس شهرستاني روي آن را با سيمان پوشاندند و خيابان آسفالت شد. به خاطر دارم آن روز پدرم دست مرا گرفتند و پاي منبر شهيد هاشمي نژاد بردند. محوطه مسجد، دو طرف پياده رو كاملاً مملو از جمعيت بود. بقيه مردم از جمله من و پدرم كنار جوي آب نشسته بوديم. ناگهان فولكس قورباغه اي آمد. البته در ابتداي امر متوجه نشده بودم كه آن ماشين براي چه به آنجا آمده است. با وجودي كه افراد زيادي درصدد بودند تا حاج آقا را بعد از اتمام سخنراني شان فراري دهند و اجازه ندهند كه ساواك ايشان را دستگير كند، ولي مأموريني كه در ماشين بودند در پايان سخنراني، حاج آقا را به داخل ماشين بردند. به خاطر اينكه مأمورين آقاي هاشمي نژاد را مي بردند، مردم آن قدر سنگ هاي كنار جوي آب را به طرف ماشين پرتاب مي كردند كه قسمت هائي از بدنه ماشين قر شده بود.

آيا صحبت هاي شهيد هاشمي نژاد را در آن روز به ياد داريد؟
 

آن زمان من سن كمي داشتم و حتي چهاركلمه از صحبت هاي حاج آقا را به خاطر ندارم، ولي تا جائي كه مي دانم موضوع بحث ايشان سياسي بود و به همين دليل ساواك شهيد هاشمي نژاد را دستگير كرد، در غير اين صورت ساواك با خيلي از منبرها كاري نداشت و حساسيت نشان نمي داد.

آيا كشتار حادثه مسجد فيل را به خاطر داريد؟
 

خير، چون من آن طرف جوي آب نشسته بودم و براي رفتن به سمت ديگر جوي و نزديك شدن به صحنه بايد از پلي مي گذشتم. از طرفي آن قدر دور ماشين از ازدحام جمعيت شلوغ شده بود كه نمي شد همه چيز را به وضوح ديد. فقط به خاطر دارم كه چندين سنگ به سمت گلگير ماشين پرتاب شد و گلگير را قر كرد. مردم با ازدحام در اطراف ماشين قصد داشتند مانع از بردن شهيد هاشمي نژاد توسط مأموران ساواك شوند، اما متأسفانه موفق نشدند و ماشين توانست از ميان جميعت عبور كند و حاج آقا را ببرد. در ضمن به خاطر دارم كه تيراندازي هوائي شد و جمعيت پراكنده شدند.

به ارتباط شهيد هاشمي نژاد با آيت الله قمي در طول سفر اشاره كرديد. نوع ارتباط آقاي هاشمي نژاد با آيت الله قمي بعد از انقلاب چگونه بود؟
در اين زمينه تا حدودي اطلاع دارم. آيت الله قمي قبل از انقلاب مسلماً از سردمداران انقلاب و مبارزه با رژيم و بسيار نترس و شجاع بودند و بيت ايشان مركز مبارزات بود. به خاطر دارم مردم (خصوصاً خانم ها) براي شركت در راه پيمائي ها ابتدا به منزل آيت الله قمي مي رفتند و حركت از آنجا شروع مي شد. خانواده من هم در اين راه پيمائي ها شركت مي كردند. آقا هاشمي نژاد در آن دوران راجع به مسائل انقلاب با آيت الله قمي صحبت مي كردند و با ايشان به مشورت و تبادل نظر مي نشستند. البته من در جلسه خصوصي كه آقاي هاشمي نژاد با آيت الله قمي داشتند، حضور نداشتم و در اتاق ديگري نشسته بودم. به اعتقاد من آيت الله قمي انسان صادقي بودند و به هيچ وجه اهل دوروئي و ريا نبودند. آيت الله قمي نسبت به بعضي برخوردها و مسائل ديدگاه هائي داشتند و بر طبق ديدگاه هايش صادقانه انتقاد مي كردند. در واقع نظر فقهي شان را مي گفتند. در اين ميان عده اي از صحبت هاي آيت الله قمي خوششان مي آمد و عده اي هم نه. بعضي از ايشان برخورد مي كردند و بعضي هم بي تفاوت بودند.
 

شما علت وقايع بعدي در مورد ايشان را چه مي دانيد؟
 

من از شخصي كه فكر كنم آقاي قرائتي بود، به طور موثق شنيده ام كه امام در زمان اقامتشان در نجف يك روز كنار در ايستاده بودند و مي خواستند با كليد در را باز كنند. پسر بزرگشان حاج آقا مصطفي كه همراه امام بودند كليد را به دست مي گيرند تا در را باز كنند. امام پشت دست پسرشان مي زنند و به او مي فرمايند: «نمي خواهم كار مرا تو انجام بدهي. من خودم كليد دارم و در را باز مي كنم.» در واقع امام معتقد بودند كه هركسي بايد خودش به كارهايش رسيدگي كند. گاهي اوقات شخصي كارها را شخصاً انجام نمي دهد و به اطرافيان واگذار مي كند و اطرافيان هم با انجام نادرست كارها مشكلاتي را به وجود مي آورند. اين مسئله در مورد آيت الله قمي هم صدق مي كرد. اگر ساير آقايان هم ديدگاه امام را داشتند، بخشي از مشكلات به وجود نمي آمد، ولي به طور كلي بايد بگويم تا جائي كه من مي دانم شهيد هاشمي نژاد هيچ وقت برخورد تندي با آيت الله قمي نداشتند.

پس شهيد هاشمي نژاد مقام مرجعيت آيت الله قمي را محترم مي شمردند.
 

بله، دليلي هم نداشت كه حاج آقا كاري به كار آيت الله قمي داشته باشند. البته بارها پيش آيت الله قمي مي رفتند و با ايشان صحبت مي كردند و مسائل را برايشان توضيح مي دادند تا تعديلشان كنند. آيت الله قمي آن زمان سن زيادي داشتند (در 100سالگي فوت كردند). به خاطر كهولت سنشان نمي توانستند دائم به مساجد بروند و با مردم صحبت كنند. خلاصه خودشان نمي توانستند از بطن ماجراها اطلاع پيدا كنند. افراد خاصي اطراف ايشان بودند و خبرها را به گوش ايشان مي رساندند و ممكن بود كه اين افراد عمداً اطلاعات غلطي به آيت الله قمي بدهند يا خودشان برداشت غلطي داشته باشند و با همان ديد غلطشان اطلاعات نادرستي را به ايشان بدهند. مسلماً آيت الله قمي با توجه به حرف هاي اطرافيانشان و خبرهائي كه به گوششان مي رسيد، عكس العمل نشان مي دادند. من احتمال مي دهم كه شهيد هاشمي نژاد در اين مواقع اصل قضيه و ماجراها را براي ايشان توضيح مي دادند و اطلاع رساني صحيحي به آيت الله قمي داشتند.

شما به ارتباط اوليه تان در سفر با شهيد هاشمي نژاد اشاره كرديد. آيا تا زمان شهادت هم ارتباط تنگاتنگي با ايشان داشتيد يا خير؟
 

من در مراسم سخنراني هايشان قرآن مي خواندم. البته ارتباط من با ايشان فقط به حضور در جلسات سخنراني شان محدود نمي شد. بلكه گاهي براي شركت در مجالس به منزل ايشان مي رفتم. برخي اوقات هم آقاي هاشمي نژاد مرا صدا مي زدند و من هم خدمتشان مي رفتم. درباره پسرعموي من كه داماد حاج آقا شد، جالب است ماجرائي را برايتان تعريف كنم. يك روز شهيد هاشمي نژاد با ماشينشان دم در مغازه من آمدند و مرا صدا كردند و گفتند: «پسرعمويتان از دختر من خواستگاري كرده است.» خلاصه ايشان با من در اين زمينه مشورتي كردند. اتفاقاً زماني كه هنوز مجرد بودم، با حاج آقا در بهشهر سفري داشتم. اقوام آقاي هاشمي نژاد وقتي شنيده بودند كه فاطمي داماد ايشان شده است، تصور كرده بودند كه من دامادشان هستم، ولي بعد متوجه شدند كه پسرعموي بنده داماد حاج آقا شده است. دوستي بين ما و ديدشان نسبت به من به حدي بود كه احساس نمي كردند من فقط جلوي منبر ايشان قرآن مي خوانم.
ايشان بسيار به من محبت داشتند. در ضمن حاج آقا با پدرم مأنوس بودند و خانواده ما را مي شناختند. از طرفي با عموي من كه از فدائيان اسلام واقعي امام بودند، آشنائي داشتند. عموي بنده ارتباطات عجيبي داشت، مثلاً با ماشين خودش به تهران مي رفت و از تجار تهران پول مي گرفت و به امام مي داد و تعداد زيادي رسيد پول داشت. متأسفانه عمويم در سن 42 سالگي در اثر بيماري مننژيت در تهران فوت كرد و در مقبره شيخ طبرسي به خاك سپرده شده است. پدرم هميشه مي گفت: «اگر عمويت زنده بود، امام قطعاً به او مسئوليت بالائي مي دادند، چون او را بسيار خوب مي شناختند.»
خلاصه عمو آدم عجيبي بود. از آنجائي كه من پسر بزرگ برادرشان بودم و از طرفي قاري قرآن هم بودم، لطف زيادي نسبت به من داشتند. خودش صداي زيبائي داشت و بسيار زيبا قرآن را قرائت مي كرد. به ياد دارم در دوران كودكي او مرا با خود به منزل حاج شيخ مجتبي قزويني مي برد. آن زمان مصادف بود با روزهائي كه مأموران رژيم امام را دستگير كرده بودند و امام در قم بودند. آن روز من به همراه عمو، سيد احمد سادات فاطمي و حاج شيخ مجتبي قزويني در اتاق نشسته بوديم. آن روز بحث جالبي به ميان آمد. عمو مي گفت: «علماي مشهد بايد بروند تا از اين طريق به رژيم ثابت شود كه امام تنها نيستند.» همچنين در مورد انقلاب و امام خميني (ره) صحبت كرد و گفت: «در راه انقلاب بايد به امام كمك كرد و روحانيون نبايد ساكت بنشينيد.»
زماني كه عمو از دنيا رفت، حاج شيخ مجتبي قزويني گفته بودند كه اي كاش با عموي من آشنا نمي شدند، چون گويا چند ساعتي بيشتر با او برخورد نكرده بودند و اين چند ساعت به تحمل فراق ايشان نمي ارزيد. وقتي كه حاج شيخ مجتبي همراه گروهي به تهران رفتند، مرحوم پدرم با عمو تماس گرفت و به او گفت: «به ايستگاه راه آهن برو و از آقاي قزويني استقبال و از ايشان در منزلت پذيرائي كن.» عمو هم همين كار را كرد و بعد آنها را به قم براي ديدار با امام برد. جالب اينجاست حاج شيخ مجتبي درباره عموي من گفته بودند: «بازاري و اين قدر روشن و فهميده!» عموي من تاجر و بازاري بود.

از سلوك معنوي شهيد هاشمي نژاد در آن سفر برايمان بگوئيد.
 

در سفرمان به بهشهر شهيد هاشمي نژاد براي ملاقات با استادشان آيت الله كوهستاني به روستاي كوهستان در نزديكي بهشهر رفتند. آيت الله كوهستاني شخصيت فوق العاده اي داشتند و زاهد بودند. تا جائي كه به خاطر دارم در منزل ايشان فرش پهن نشده بود. كف خانه يا از چوب بود يا گليم پهن كرده بودند. رشد در اين فضا و زير نظر چنين استادي اثر بسياري بر روي شخصيت شهيد هاشمي نژاد گذاشته بود. به جرئت مي توان گفت كه حاج آقا بسياري از جنبه هاي عرفاني و سلوك معنوي شان را از آيت الله كوهستاني گرفته بودند. به ياد دارم كه حاج آقا بسيار متواضعانه با استادشان برخورد مي كردند. دست آيت الله كوهستاني را مي بوسيدند و با احترام خاصي جلوي استاد مي نشستند و آن قدر مؤدبانه با ايشان برخورد مي كردند كه انگار شاگردي در سطح پائين در مقابل استاد بسيار بزرگي قرار گرفته است. امام بعد از شهادت آقاي هاشمي نژاد در صحبت هايشان براي وصف ايشان از تعبير بسيار دقيقي استفاده كردند و از حاج آقا با عبارت «جوانمرد» ياد كردند. بايد بگويم كه شهيد هاشمي نژاد در بعد مذهبي و بر اساس تعاريف ديني به معناي واقعي كلمه جوانمرد بودند. البته منظور از جوانمرد، معنائي نيست كه در اجتماع استفاده مي شود. مثلاً اگر شخصي لوتي باشد، بقيه به او به ديد جوانمرد نگاه مي كنند. حاج آقا بسيار شجاع بودند و وقتي مسئله دين به ميان مي آمد در قدم اول خواسته خدا، رضايت رضايت پروردگار و امر الهي برايشان اهميت داشت و زن، بچه، اقوام، دوستان و آشنايان را در مراحل بعدي در نظر مي گرفتند. ايشان در مورد انقلاب هم چنين ديدگاهي داشتند. به خاطر دارم بعد از انقلاب در يكي از سخنراني هايشان گفتند: «ما از باب اينكه مطمئن بوديم مي توانيم حكومت را ساقط كنيم مبارزه نمي كرديم، بلكه به نظرمان وظيفه اي بر عهده داشتيم و بايد آن تكليف را انجام مي داديم و باورمان نمي شد كه انقلاب حتماً پيروز مي شود، ولي الحمدالله رژيم شاهنشاهي سقوط كرد و انقلاب به پيروزي رسيد.»

از روز شهادت شهيد هاشمي نژاد بگوئيد.
 

شهيد هاشمي نژاد واقعاً شخصيت عجيبي داشتند و روز شهادت ايشان بسيار حادثه تلخي بود. آن زمان من مغازه اي در خيابان سنائي داشتم و از آنجائي كه ازدواج كرده بودم، جدا از پدرم در منزلي –كه در حال حاضر هم در آن ساكن هستم- واقع در چهارراه شهدا ساكن بودم. به ياد دارم با ماشين ژيانم به مغازه مي رفتم. مي خواستم از چهارراه شهدا به ميدان شهدا بروم. در حال عبور از خيابان شيرازي فعلي (بالا خيابان قديم) به سمت بالا مي رفتم. به ميدان شهدا كه رسيدم متوجه شدم ابتداي خيابان شهيد هاشمي نژاد خيلي شلوغ است. وضع عجيبي بود و سروصداي زيادي به گوش مي رسيد و مردم ناراحت بودند. ماشين را كنار خيابان نگه داشتم و از چند نفر پرسيدم: «چه خبر شده است؟» گفتند: «مگر نمي دانيد چه شده است؟» گفتم: «نه، اطلاعي ندارم.» گفتند: «آقاي هاشمي نژاد به شهادت رسيده اند.» حزب جمهوري اسلامي مقابل پمپ بنزين در خيابان عشرت اباد قرار داشت كه البته بعد از به شهادت رسيدن حاج ‌آقا، نام آن به خيابان شهيد هاشمي نژاد تغيير پيدا كرد. من بسيار با ايشان مأنوس و به خاطر خصوصيات اخلاقي كه داشتند، از صميم قلب به ايشان علاقمند بودم. وقتي اين خبر را شنيدم فوق العاده ناراحت شدم و پاهايم از رمق افتاد و قادر نبودم به مغازه بروم. از طرفي هم فاصله ام تا خانه مان زياد بود و نمي توانستم به خانه بروم. منزل پدرم در خيابان رضوي ها بود. خيابان رضوي ها در سمت راست قسمت مياني چهارراه شهدا و دروازه قوچان بود. بهترين انتخاب در آن لحظات اين بود كه به منزل مرحوم پدرم بروم. حال عجيبي داشتم و اصلاً قادر به انجام هيچ كاري نبودم. فكرم هم كار نمي كرد و حتي احساس مي كردم كه ممكن است قلبم از حركت بايستد. كمي خودم را كنترل كردم و به سمت منزل پدرم حركت كردم. وقتي به آنجا رسيدم، ماشين را در كوچه پارك كردم و وارد خانه شدم. گوشه اي نشستم و شروع كردم به گريه كردن و داد زدن. مادرم آمدند و پرسيدند: «چه اتفاقي افتاده است؟» ابتدا نمي توانستم حرف بزنم و فقط اشك مي ريختم. مادرم احساس كردند كه ممكن است اتفاقي براي همسرم افتاده باشد يا خبر ناگواري از طرف فاميل شنيده ام و به هيچ وجه تصور نمي كردند كه حاج آقا به شهادت رسيده اند. كم كم وقتي توانستم حرف بزنم به آنها گفتم كه حاج آقا به شهادت رسيده اند. البته آن لحظات از كيفيت به شهادت رسيدن حاج آقا اطلاعي نداشتم. بعداً متوجه شدم كه جوان منافقي وقتي حاج آقا از پله هاي حزب پائين مي آمدند، پشت سرشان حركت و دم در حزب از پشت سر آقاي هاشمي نژاد را بغل مي كند و به خاطر اينكه نارنجك به خود بسته بود. آن اتفاق ناگوار مي افتد. عجيب است كه آن جوان منافق از شاگردان شهيد هاشمي نژاد بود و در حزب پاي درس ها و سخنراني هاي ايشان مي نشسته است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35