هنوز از کلاهت مي ترسيم!


 

نويسنده: ابراهيم افشار




 

«گزارش ـ قصه» باشگاه دارايي (از 1314تا 1389)
 

سرگذشت باشگاه « دارايي» و اين که به عنوان يکي از اصلي ترين باشگاه هاي ايران چگونه زير خاکستر فوتبال ايران مدفون شد، حکايت غريبي است. در همان روزهاي دهه 10 که مرگ در قفس توري، بد جوري به جان دروازه بان هاي اوليه ايران افتاده بود يک دفعه به فکر علي اکبر محب افتاد که تيم خورشيد را در محله فرهنگ طهران راه بياندازد.
چند ماهي از مرگ سيولوف دروازه بان تيم ارامنه مي گذشت که در ديداري دوستانه با فورواد حريف برخورد کرد و با سر به زمين افتاد و تلپ مرد. چندي بعد از او « بيشاب » دروازه بان انگليسي مقيم تهران هم در برخوردي مشابه باز به زمين خورد و چند روز بعد درگذشت. کک به تنبان گلرها افتاده بود. رنگ به رخسارشان نبود اما اين حکايت ربطي به راه اندازي باشگاه دارايي ندارد. علي اکبر خان محب محصل مدرسه شريف، تيم خورشيد را در نوجواني راه انداخت (1314) و آن را زير قباله تيم تدين برد که از محصلين دبيرستان تدين تشکيل شده بود و مورد عنايت هاي تدين ـ رئيس وقت مجلس ـ بود. آن روزها تهران تيم هاي گردن کلفتي داشت. طوفان تنها تيمي بود که اجازه داشت هفته اي يک بار با محمد رضا پهلوي مخلوع بازي کند. خان خانان، محمد دريبلي، مصطفي سليمي که بعد ها رئيس فدراسيون شد، مصطفي بهارمست که بعدها در استخر کالج افتاد، اکبر حيدري ملقب به اکبر توفان و عزيز قبله و حسين افندي همگي چهره هاي اصيل طوفان بودند. تيم کوهستاني هم البته آن روز ها سري بين سرها در آورده بود با عباس سياه و احمد پهلوون و برادران انشا. خب تيم هاي ديگري هم بودند مثل متفق، سرعت، اسپرت ارامنه و فرانک پرسان که متعلق به فرانسوي هاي مقيم تهران بود. 4 سال بعد از تولد خورشيد بود که علي اکبر خان، خورشيد را به دارايي تبديل کرد (1318) و از اداره ورزش مجوز گرفت، پشت مجلس سپهسالار، عمارتي به وسعت 800 متر اجاره کرد تا تيم دارايي را سرپناهي باشد براي توپچي هايش که مهم ترين شان ابرام چپ بال ( رحميان) بود و بعد ها کاپيتان تيم ملي شد و خود علي اکبرخان هم که هم مدير تيم بود و هم گوش چپ تيم.محب در 26 سالگي از مچ پا مصدوم شد و فوتبال را کنار گذاشت اما ستاره هاي بسياري در دارايي او درخشيدند. دارايي چي ها در مجموع 4 رئيس فدراسيون تحويل فوتبال دادند ( مبشر، خبيري، سرودي و نوآموز) و در دهه 40 ستاره هايي چون حاج نصر ا...، نوريان، جلال طالبي، محراب شاهرخي، مصطفي عرب و اکبر افتخاري را به تيم ملي رساندند. علي اکبر خان اولش دارايي را پشت مسجد سپهسالار راه اندازي کرد. وقتي مجلس شوراي ملي به فکر وسعت افتاد مکان 800 متري باشگاه دارايي را بلعيد و محب باشگاهش را به يک ايستگاه آن طرف تر، اوايل خيابان ژاله آن زمان (خيابان شهدا) برد اما اين بار در مکاني 1500 متري که يک سالن براي کشتي و وزنه برداري و بوکس داشت و توي حياطش بسکتبال و واليبال بازي مي کردند. هر 3 غول دارايي، تاج و شاهين محصول عصر پوست انداختن جامعه ايران در کشمکش هجوم ارزش هاي غربي بودند. و جالب اين که هر سه پيش از تولد فدراسيون فوتبال متولد شدند و نبرد پيچيده اين 3 غول در دهه 40 به اوج رسيد.
2ـ جلال بچه ميدون فوزيه آن زمان( ميدان حضرت امام حسين (ع) امروزي) بود. بچه محل هايش گير سه پيچ داده بودند که بيا بريم تهران جوان. تازه 17 سالش شده بود.توجيه بچه ها اين بود که از دست آسفالت هاي داغ و خاک هاي سفت فوتبال محلات راحت مي شويم. حداقل چمني هست که رويش بدويم و کيف کنيم. سال 42 بود. آقا محب و آقا فکري دو جان در يک قالب بودند. آقا محب دارايي و تهران جوان را به عنوان تيم هاي اول و دوم خودش داشت و تازه يک سال بعد از آن بود که آقا فکري به فکر جدايي دارايي افتاد و براي تهران جوان درخواست پروانه مجوز کرد و از دارايي جدا شد. ( حکايت اين که بعد ها چه جوري تهران جوان را از دست بيچاره پيرمرد در آوردند بماند براي بعد.) آقاي محب مي ديد که در ميان بچه هاي تهران جوان يک جوان نازک بدن قلمي چپ پا هست که بد جوري چشمش را گرفته است. از تهران جوان او را نگه داشت و برد تيم دارايي. الباقي رفتند.
دارايي چي ها در زمين شماره 2 امجديه تمرين مي کردند. فکري رفته بود و تمرين ها افتاده بود دست نوريان که هم بازي مي کرد و هم تمرين مي داد. جهت اطلاع ستاره هاي امروزي بگويم که دارايي چي ها پول نمي گرفتند که هيچ پول لباس و کفش شان را هم خودشان مي دادند. تنها امتيازي که چشم بچه هاي ملي پوش دارايي را گرفته بود حمام مفت بود؛ تنها نشانه حرفه اي شدن دارايي(!) همين بود که پول حمام بچه هايش را متقبل شد. پايين امجديه (شهيد شيرودي امروز)، حمام خيابان ورزنده، پر از خاطرات ستاره هاي فوتبال ايران است. همان حمامي که دارايي چي ها به فرموده آقامحب، در آن جا بعد از هر تمرين دوش رايگان مي گرفتند(گرمابه اي که اگر دهان بازکند فوتبال ايران به لعن خدا هم نمي ارزد. کتک زدن داور با لنگ خيس در دهه 50، اين تازه بامزه ترين اش بود. خدا از آن هايي نگذرد که آن جا با فکر استعداديابي، چه چشم هايي را گريان نکردند).
3- آغاز دهه 40، مقدمه نبرد هاي به شدت تنش زا در جام باشگاه هاي تهران بود. مثلث رقابتي در تاج (استقلال فعلي)، شاهين و دارايي به سيم آخر زده بودند. اگر چه نبرد تاج و شاهين به منزله رقابت رهبران آن ها در جامعه مثلاً يک فيلسوف و يک ديکتاتور بود اما اين دو ايدئولوژي متضاد منهاي دارايي جواب نمي داد. روشنفکران سر خورده از رخدادهاي دهه 30 به شاهين سپيد و قهرمانان تحصيلکرده اش مي باليدند، تاج به ستاره هايش اما دارايي هم نيروي سوم اين نبرد بود که انگاري حقانيت اصيل و ورزش خود را بيش از آن دو « مرشد و نظامي » قبول داشت. نبرد به تماشاگران کشيد. در تير ماه 40 در ديدار شاهين با ديهيم که وابسته به تاج بود جنجال به آن جا رسيد که مشت و لگد کاپيتان شاهين، پرويز جوان ديهيم را لت و پار کرد. کاپيتان بي اعتنا به کارت قرمز داور در زمين ماند و تماشاگران به زمين ريختند و بازيکنان به جان هم افتادند. شب مسعود و همايون با زور وثيقه از کلانتري آزاد شدند اما آتش هنوز زير خاکستر بود. 4 سال بعد دوباره جنگ تاج ـ شاهين هواي امجديه را توفاني کرد. تاجي ها، داور را به خاطر نپذيرفتن گل دقيقه 86 کوزه کناني عين آش آلو زدند. همان سال ها در ديدار تاج و کيان ( دي 1344) بعد از شعار هاي تند تاج ها عليه رهبران شاهين و در پي اعتراض همايون به استاد نصيري (داور ) درباره آفسايد حسينعلي کلاني، انگار آتش سکوها تندتر شد و تنها کاري که داور کرد قطع بازي و دادن اخطار به تماشاگران بود! حتي خواندن تهديدنامه هيات تهران مبني بر اين که در صورت ادامه شعارها و شلوغي ها، بازي ها را تعطيل خواهيم کرد از نفرت تماشاگران کم نکرد.
خدا رحمت کند حسين سرودي را، از چشم هايش غضب مي باريد. نبرد او و خسرواني هرگز از حافظه تاريخ فوتبال نخواهد رفت. در فرهنگ شفاهي فوتبال قديم ايران ـ به ويژه در دهه 40 ـ اين خاطره در يادها مانده است که سرودي کلاهي بسيار بزرگ که نماد ستيزه جويي و آشتي ناپذيري او بود. تيمسار خسرواني که درجه اي بالاتر از او داشت هر وقت نشانه هاي کلاه را مي ديد بر مي گشت. قديمي ها قشنگ يادشان مي آيد که در جشن بزرگ سران ارتش هم وقتي خسرواني کلاه بزرگ سرودي را ديد که آويزان است از ترس پايش را آن جا نگذاشت.
حالا در نظر داشته باش که سرودي رئيس فدراسيون فوتبال شده و خود را دارايي چي مي داند. پيشنهاد او به شاهيني ها که به طور مشترک با دارايي چي ها از خارج تيم دعوت کنند فقط در جهت بايکوت تاج بود.
شاهيني ها نپذيرفتند اما در دوران سرهنگ مکري همين داعيه مشترک دعوت از تيم هاي خارجي توسط شاهين ـ تاج پذيرفته شد و اين داغي در دل دارايي چي ها نهاد. غافل از آن که 2 سال بعد سرودي دوباره رئيس فدراسيون مي شود و انتقام دارايي را مي گيرد. باشگاه هاي برزيل، چکسلواکي، سوئد و مجارستان در نيمه اول دهه 40 آمدند و کيسه هاي مشترک شاهين و تاج را پر کردند. شاهين که دير زماني تاج و دارايي را به سبب سودجويي از فوتبال کوبيده بود حالا خود در دام طعنه ها افتاده بود. هنگامي که مبارزات تاج و شاهين در اوج قدرت بود رهبران شاهين يک قرار داد مالي با تاج امضا کردند.
و يا زماني که شاهين و دارايي در اوج رقابت خصمانه به سر مي بردند و تماشاگران هيچ انعطافي از رهبران شاهين نمي پذيرفتند شاهين يک مسابقه را از دارايي خريد و از اين راه سود جست. يا وقتي که دارايي دعوت کننده يک تيم پر سود از شوروي بود شاهين چگونه راضي شد برخلاف خواست تماشاگرانش و شست و شوي مغزي آنان در ايجاد نفرت از دارايي، قرار داد 3 جانبه امضا کند و کيسه اش را از صداي جرينگ جرينگ پر کند؟ اين ها همه بعد از انحلال شاهين رو شد.
مبارزه خسرواني و سرودي پاياني نداشت. تابستان 43، 6 بازيکن شاهين به بهانه همراهي آقا محب در سفر تيم ملي به شوروي در حکم سرپرست تيم و اعتراض به مربيگري آقافکري از رفتن به شوروي امتناع کردند.
آقا بشير گفت: «آخه باشگاه که نبايد در کار فدراسيون دخالت کند». بالاخره نوبت به تيمسار ايزد پناه رسيد که اعلام کرد: «علاوه بر محروميت 6 فوتباليست شاهين، شاه موافقت کرده پرونده باشگاه شاهين به مدت 2 سال لغو شود». اما تير خلاص در 16 تير 1346 به مغز شاهين کوبيده شد. بازي شاهين ـ تهران جوان در حالي که لحظه به لحظه خشن تر مي شد و تماشاگران همچون اسپند بر آتش جيليزوليز مي کردند، سيلي يکي از سرپرستان شاهين درگوش سرهنگ سرودي، طعم گل هاي ناظم را که آخرين گل هاي عمر شاهين بود از بين برد و اطلاعيه روز 20 تير ماه قره گوزلو رئيس تربيت بدني لغو هميشگي باشگاه شاهين را اعلام کرد. اين بود که دو دستگي شاهيني ها آرام آرام رو شد و ستاره هاي شاهين نفاق موجود بين دکتر اکرامي و دهداري را از مهم ترين علائم مرگ شاهين اعلام کردند. همايون مي گفت « ما بارها خواستيم اين نفاق را به دوستي تبديل کنيم اما آن ها در مرام خود کوچک ترين گذشتي نمي کردند». مهندس مي گفت:«دکتر پرويز دو قطب مخالف هم بودند و درگيري آن ها ناشي از قدرت طلبي دومي بود».
عاشقان شاهين مي گفتند«شاهين همه چيز داشت. پول داشت، قدرت داشت، پشتوانه داشت اما هيچ نداشت. اگر مي خواستيد با شاهين تماس بگيريد، نمي دانستيد به کجا مراجعه کنيد».
کليد مرگ شاهين نه تنها به حکم سازمان که در نشريات زده شد. «کجا هستند قربانيان شاهين»؟ چه تيترهاي چالش برانگيزي! اما شاهين تنها قرباني دهه 40 نبود. وقتي خسرواني رئيس باشگاه تاج بر رياست سازمان تربيت بدني جلوس کرد، مرگ باشگاه هاي اصيل فرا رسيد. چند ماه بعد از شاهين، نوبت تهران جوان شد. سپس باشگاه شعاع لغو پروانه شد و سرانجام وقتي آقا محب ديد خسرواني گمان مي کند سازمان تربيت بدني زير مجموعه سازمان(!) ، باشگاه دارايي را از دايره رقابت کنار کشاند.
آقا محب که از رهبران اتحاديه باشگاه ها بود قبل از آن که چاقوي خسرواني را بيخ گلوي دارايي ببيند با اعلام اين که من چگونه تيمم را با بودجه سالانه 800 توماني نگه دارم در حالي که تاج بودجه ميليوني دارد، تيم خود را کنار کشيد و راحت شد. رويا ها يکي يکي بر باد رفتند. علي مانده و حوضش!
4 ـ جلال، کاپيتان دارايي بود. جلال ستاره فوتبال ايران بود. وقتي توي روزنامه ها خواند آقا محب اعلام کرده دارايي به فعاليت ادامه نمي دهد کُپ کرد. حالش خراب شد. باور نمي کرد. خدايا من که کاپيتان تيم هستم چطور از هيچ چيز خبر ندارم؟ جلال گوشي تلفن را برداشت و زنگ زد به آقا محب؛ آقا جريان چيه؟ مرد سال فوتبال ايران باور نمي کرد باشگاه نورچشمي اش يک شبه تصميم به خود کشي گرفته. خودکشي اي که از مرگ اجباري بهتر است. وقتي آقا محب گفت که « بله درست شنيده اي، باشگاه را تعطيل کردم» آن شب تا صبح، گريه نگذاشت جلال ثانيه اي بخوابد. روياها اين گونه ويران مي شوند.
جلال با فوتبال قهر کرد. 6 ماه طرف توپ نرفت. دور فوتبال را خط کشيد. متنفر شد از هر چه فوتبال و جوانمردي است. جوانمرگي اش گل کرده بود.
مرگ فوتبال جلال با مرگ دارايي نسبتي مستقيم دارد. مرد سال فوتبال ايران بعد از 6 ماه بي تمريني و افسردگي به تمرينات تيم ملي دعوت شد و در اثر فشاري که روي بدن ناآماده او آمد زانويش خراب شد و انحلال دارايي نه تنها به مرگ يک باشگاه بلکه به نابودي تدريجي يک ستاره منجر شد. ستاره اي که در تيم سياست گريز دارايي خيلي چيزها آموخته بود.
5 ـ چند وقتي از انحلال شاهين، دارايي، شعاع و تهران جوان گذشته بود که يک باره ترکيه انگشت روي جلال و پرويز گذاشت.

ـ چه پولي، واي چه هنگفت پولي!
 

روزي که رئيس کميته المپيک، جلال و پرويز را به اتاقش برد تا بگويد که شاه از رفتن شما به ترکيه راضي نيست و مي گويد اگر به تاج برويد همان پول ترکيه اي ها را مي دهيم، يک چشم جلال گريان بود و يک چشمش خندان. 165 هزار تومان جلال مي گرفت و 140 هزار تا پرويز.
اين اختلاف 25 هزاري هم به خاطر تاهل جلال بود. اشک هاي جلال در اتاق رهنودي، از زلال ترين اشک هاي فوتبال بود. نه مي توانست از پول بگذرد نه دلش راضي به مرگ دارايي بود. آن روز امضا نکرد و آمد بيرون. پرويز امضاکرد و رفت. گريه جلال به خاطر نيش حرف هاي رهنودي هم بود که مي گفت:« تو که بابا باشگاهت منحل شده». بالاخره جلال چک 120 هزار توماني بانک رفاه را گرفت و رفت که به بچه هاي سابق دارايي يعني منصور پور حيدري و اکبر افتخاري که قبل از آن ها به تاج رفته بودند، بپيوندند. جلال سال 47 با 90 هزار تومان يک خانه خريد و راحت شد.آخيش!
6- دارايي ديگر مرده بود که فوتبال به دهه 50 رسيد. آقا محب ديگر کاري به جگر گوشه اش نداشت. گفت تعطيلش مي کنم و خلاص. اما در جام تخت جمشيد دارايي دوباره به ميدان آمد. اين بار هم ماجرا راه انداخته بود.
روزي چند آدم روشنفکر و جنتلمن که بيشتر عمر خود را در ينگه دنيا گذرانده و فارسي را به سختي صحبت مي کردند سراغ جلال آمدند که ما دوست داريم دارايي زنده شود. اوسانلو، مهتدي دهدشتي و کازروني به جلال گفتند که برو ازآقا محب اجازه بگير، دارايي را دوباره راه بياندازيم. جلال وقتي ماجرا را با آقا محب در ميان گذاشت اولش دل به رضايت نمي داد. جلال هرگز جلوي او سيگار نمي کشيد و پايش را دراز نمي کرد.
وقتي محب، گروه جديد را ديد که دل در گرو دارايي نشانده اند به سختي حاضر شد حکم زندگي دوباره دارايي را از صندوقخانه قديمي بيرون بکشند. اولش گفت پروانه باشگاه را مي دهم دست اوسانلو که پسر جراح معروف ايراني بود. بعد گفت «جلال! من اين پروانه را در اصل به تو مي دهم. من عمري آبروداري کردم حالا تو بايد قول بدهي که از آبروي دارايي دفاع کني».
آقا محب در حالي به جلال اعتماد کرد که اگر از مديران جديد باشگاه تقاضاي چشمگير هم مي کرد حرفي نداشتند. مردها در چنين روزهايي خود را نشان مي دهند. آقا محب که مي توانست پروانه را حتي 200 هزار تومان به پول آن زمان هم بفروشد نه تنها ريالي پول نگرفت بلکه چند باري هم پول رستوران و شام و خرت و پرت هاي ميهمانان را داد. حالا دارايي مديران جديدي پيدا کرده بود و مي خواست در تخت جمشيد بدرخشد. مديران جديد، باشگاه را به وزارت دارايي وابسته کردند. پسر شاه نامه نوشت که هواي باشگاه را داشته باشيد . اين ها رفتند پيش وزير دارايي توضيح دادند. وزير گفت برويد حسابداري، برنامه و صورت هزينه ها را بدهيد که در طول سال چقدر مخارج داريد. دارايي آن زمان قرار دادهاي 15 تا 25 هزار توماني با بازيکن هايش مي بست. ديده بان هم خيلي کمک کرد. دارايي چي ها توي تهرانپارس، مکاني پيدا کردند. کوه را کندند و زميني ساختند براي تمرين تيم. مصطفي الهي صبح تا شب جان مي کند. کارها تمام شده بود که انقلاب مردم پيروز شد. آن ها حتي يک جلسه هم توي اين ميدان تمرين نکردند.
وزير جديد دارايي وقتي روي کار آمد طبق معمول از در ناسازگاري وارد شد: « بابا فوتبال چيه؟ اين چه مرضي يه که 11 نفر مي دوند دنبال يک توپ» ؟ و باز دارايي چي ها آواره شدند.
7- دارايي بعد از انقلاب مردم، دست خود دارايي چي ها افتاد. ستاره هاي قديمي دارايي، نوآموز و نوريان و... چند سال بعد، سرمايه گذاراني پيدا کردند تا دارايي را راه بياندازند. دارايي در جام باشگاهي تهران مي درخشيد اما... وقتي حاميان مالي اين تيم خسته شدند دارايي هم از نفس افتاد. با اين «از نفس افتاده» چه مي توان گفت؟ بيچاره بيش از نيم قرن در هواي مسموم فوتبال ايران نفس کشيد و نفس کش طلبيد و بالاخره جان آفرين تسليم کرد.
اما مهم اين است که هنوز آقا محب در 93 سالگي نفس مي کشد. اين نفس کشيدن به او ياد داده که از نفرت هاي قديمي دور باشد. آري، پيري چنين است. حالا از آن دشمنان قديمي، گاهي خسرواني و محب با هم تلفني صحبت مي کنند. او از لندن مي زنگد و اين از تهران. پس تاج و دارايي، آخر عمري آشتي کرده اند. حالا مي ماند شاهين و دارايي. خب اگر بداني که هر پنجشنبه دکتر برومند کاپيتان شاهين سري به آقا محب مي زند و کلي سرافتادن بهارمست در استخر کلاج ريسه مي روند پس يادت باشد حکايت شاهين و دارايي هم به آشتي رسيده است. مي ماند آقاي سرودي که گمان مي کنم خيلي در تعطيلي دارايي و جنگ خسرواني و محب نقش داشت. او هم سال هاست زير خروارها خاک زندگي مي کند؛ بدون آن کلاه بزرگش که هر کس مي ديد عقب عقب مي رفت. او ترسناک ترين و در عين حال آشتي ناپذير ترين سرهنگي بود که دور از صدسال تنهايي گابريل گارسيا مارکز، زندگي کرد و در حال که اواخر عمرش عدس پاک مي کرد حاضر نشد حتي به تلفن خسرواني بگويد «بله، بيا همديگر را ببخشيم». فقط پيري است که مي تواند آدم ها را بخشنده کند. 93 سالگي هم بد دردي است جوان!
منبع: نشريه تماشاگر همشهري شماره 179