لطايف قرآني


 

نويسنده: عليرضا نقي زاده




 
حسن مرده است
زني که فرزندش (به نام حسن), به سفر رفته و از وي خبري نرسيده بود, نزد مردي آمد و گفت: لطفاً جهت رفع نگراني من تفالي به قرآن مجيد بزنيد.
آن مرد قرآن را گشود و اتفاقاً اين آيه آمد: (طوبي لهم و حسن مآب). و آن مرد به اشتباه آيه را چنين خواند: «طوبي لهم و حسن مات» ، يعني حسن مرده است: زن بيچاره با شنيدن اين سخن, ماتم زده شد و از هوش برفت.
به کجا مي رويد؟ !
گويند: امام جماعتي در نماز, سوره «تکوير» را قرائت مي کرد. که به آيه (فاين تذهبون) رسيد, زلزله اي بر او مستولي شد و اين آيه را چندين بار تکرار کرد. مردي که پشت سر امام اقتدا کرده بود, چون چنين ديد, مشک خود را برداشت و گفت: «من مي خواهم به خانه ام بروم, ولي اين جماعت را نمي دانم که به کجا برود.»
تا کجاي قرآن پيش رفته اي؟
نقل است که بين صلاح الدين ايوبي و برادرش مسعود, اختلاف و مبارزه بود و چون مسعود در گذشت, ملک ومال بسياري براي فرزند خويش (شيرکوه) باقي گذاشت. صلاح الدين معترض ميراث او شد و بيشتر آن را مصادره کرد و فقط چيزهايي را که به کار نمي آمد, نگرفت. يک سال بعد, وقتي که صلاح الدين برادر زاده خود (شير کوه) را ديد, به قصد دلجويي از او پرسيد: تا کجاي قرآن پيش رفته اي؟
گفت: تا اين آيه (ان الذين ياکلون اموال اليتامي ظلماً انما ياکلون في بطونهم نارا) ؛ آنان که اموال يتيمان را به ستم مي خورند, شکم خويش را پر از آتش مي کنند.
حاضران و صلاح الدين از هوش و حاضر جوابي شير کوه شگفت زده شدند.
پند دانشمند در مورد فاصله تا بهشت
از دانشمندي پرسيدند: تا بهشت چقدر راه است؟ دانشمند در پاسخ گفت: يک قدم. از وي توضيح خواستند. گفت: يکي پاي خود را بر روي نفس اماره بگذارد. پاي ديگرت را به بهشت بگذارد.

فضوليش به من نرسيده است
 

به بخيلي گفتند: چرا به فقرانان نمي دهي؟ بخيل در جواب اين آيه را خواند: (انطعم من لو يشاء الله اطمعه) آيا مالي را اطعام کنيم که اگر خداي خواست او را اطعام مي کرد؟ (سوره يس, آيه 47) پس خدا خواسته تا آنها گرسنه باشد. يعني اين ها بدان خدايند, اگر خدا مي خواست خودش سيرشان مي کرد. فضولي به من نرسيده است.

نادان ترين قوم
 

روزي معاويه به يکي از اهالي قوم سبا گفت: خويشان تو چقدر نادان بودند که يک زن (بلقيس) بر آنها حکومت مي کرد. آن مرد گفت: نادان تر از خويشان من, اقوام تو بودند که وقتي وقتي پيامبرشان آنها را به حق فرا خواند, گفتند: (اللهم ان کان هذا هو الحق من عندک فامطر علينا حجاره من السماء او ائتنا بعذاب اليم) ؛ بار خدايا اگر اين جانب تو وحق است, بر ما از آسمان باراني از سنگ ببار يا ندايي دردناک بر ما بفرست و نگفتند, بار خدايا, اگر او به حقيقت از جانب توست, پس ما را هدايت کن.
معاويه با شنيدن اين سخنان ساکت شد.

مرد يک چشم
 

مردي که يک چشمش نابينا بود, به امام جماعتي اقتدا کرده بود. امام در نماز اين آيه را خواند: (الم نجعل له عينين). يعني آيا براي او (انسان) دو چشم قرار نداديم؟
مرد گفت: به خدا قسم, نه! تنها يک است و اين بار دروغ گفتي.

ذو القرنين
 

بچه ها بهلول را اذيت مي کردند و به او سنگ مي زدند. بهلول براي فرار از دست آنان به خانه اي پناه برد. تا وارد شد, مردي را با دو گيسوي بلند ديد و بي درنگ گفت: (يا ذالقرنين ان يا جوج و ماجوج مفسدون في الارض...) (اي دو شاخ, ياجوج و ماجوج و زمين فساد مي کنند آيا مالي در اختيارات قرار بدهيم تا ميان ما و آن ها سدي قرار دهي مرد گيسو بلند خوشش آمد و برخاست و در را بست و به او پناه داد.
منبع: نشريه بشارت شماره 72