داستانک


 






 

فرمانده
 

هر چه از او مي پرسيدم توي جبهه چه کار مي کني، چه کاره اي؟ نمي گفت. وقتي که اصرار ما را ديد گفت: تک تير انداز معمولي هستم.
رفتيم بيمارستان عيادتش. مجروح شده بود. تازه از اهواز آورده بودندنش. داشتيم با او خوش و بش مي کرديم که چند تا جوان رزمنده هم براي ملاقات او آمدند داخل اتاق.
آنها آنقدر حاجي حاجي کردند که من شک کردم که او حج رفته باشد. از يکي از آنها پرسيدم:« مگر ايشان به حج رفته اند؟»
گفت:« نه بابا! توي جبهه به فرمانده ها مي گويند « حاجي »! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:« فرمانده؟!»

دکتر و اسير
 

دکتر عراقي رو به اسير ايراني که به بهداري آمده بود کرد و به فارسي شکسته بسته اي پرسيد:
- توي اين مدت، عربي، چيزي ياد گرفته اي يا نه؟
- بله، يک چيز هايي ياد گرفته ايم.
- بگو ببينم، چي ياد گرفته اي؟
- اسير ايراني، تمام فحش هايي که سربازان بعثي توي اردوگاه مي دادند، تحويل دکتر عراقي داد. ناگهان دکتر بر آشفت و اسير را از اتاق بيرون کرد.
اسير گفت:« آقاي دکتر. من مريض هستم. چرا از اتاق بيرونم مي کنيد؟»
- براي اين که داري به من ناسزا مي گويي.
- اما آقاي دکتر. ما تمام اينها را از سربازان شما ياد گرفته ايم. از بس که مي گويند.
دکتر به فکر فرو رفت و مشغول معالجه ي اسير شد.

يادي از يک متکبر!
 

مرد، مغرور و خودخواه بود. سينه اش را ستبر مي کرد و چنان توي کوچه و خيابان راه مي رفت که انگار از زمين و زمان طلبکار است.
يک روز توي کوچه، يکي از بسيجي ها را ديد. با کنايه و تمسخر گفت:
- به به! پسر جواد آقا! از جبهه برگشتي يا تازه مي خواهي بروي؟ بالاخره اين صدام را کشتي يا نه!
بسيجي، مودب گفت:« دارم مي روم جبهه، صدام هم انشاءالله نابود است!»
مرد، ول کن نبود. خنده ي پر از تمسخري کرد و گفت:« به به! رفتي آنجا ما را هم دعا کن، برايم دعا کن که چندتا ماشين و خانه ي ديگر هم بخرم!»
نوجوان بسيجي جواب داد:
- باشه. حتماً!
اما مرد باز هم کنايه زد:
- دستت درد نکند. حالا واقعاً به فکر ما هستي؟ توي کدام دعا مرا ياري مي کني؟
- توي زيارت عاشورا. آنجا که آمده است:
اللهم العن ... ابن مرجانه!»
مرد متکبر، از شرم سرش را پايين انداخت ...

آن مرد رفت
 

هزار ماشاءالله، چنان هيکلي داشت که نگو و نپرس. قوي و سرپنجه و سر حال بود. احساس مي کرديم که به تنهايي صد تاي دشمن را حريف است. بچه ها به شوخي مي گفتند اگر تير مستقيم هم به او بخورد، توي بدنش کارگر نيست و کمانه مي کند! مي گفتيم اگر روي مين هم بروي و منفجر شود، حداکثر گوشه ي پوتين را خراش مي دهد.
شب عمليات، خورديم به يک کلاف سيم خاردار که دشمن سر راهمان گذاشته بود. اگر مي مانديم کل عمليات شکست مي خورد.
معطل نکرد. رفت و روي سيم خاردار خوابيده و راه را باز کرد. تمام گردان عبور کرد و او ماند ...

پوتين و خواب
 

عاشق خواب بود. انگار از تمام لذت هاي دنيا، فقط خواب را دوست داشت. هر کجا که گير مي آورد مي خوابيد. خوابش چنان سنگين بود که با صداي انفجار توپ هم تکان نمي خورد.
گاهي خوابيدنش اعصاب ديگران را خرد مي کرد.
خواستيم اذيتش کنيم. از عمد پايم را گذاشم روي سرش. از خواب پريد. گفتم:« ببخشيد. پوتين مرا نديدي؟»
داد زد:« مرد حسابي!پوتين تو دست من چکار مي کند؟ از خواب بيدارم کردي.»
رد شدم و رفتم. دوباره برگشتم. بيدارش کردم. داد زد:
- ديگه چي شد؟ دنبال لنگه دمپايي ات مي گردي؟»
گفتم:« نه. خواستم بگويم پوتين هايم پيدا شد!»
کلافه شد از جا بلند شد و دنبالم کرد.
آن روز براي اولين بار ديگر نخوابيد.
منبع : شاهد نوجوان شماره 60