ناگفته‌هاي دفاع مقدس(3)


 





 
تا توانسته بوديم رفته بوديم توي مواضع دشمن، كنار يك جاده مواصلاتي اتراق كرديم و سه، چهار ساعت باقيمانده شب را همانجا مانديم، پشت همان خاكريزي كه خوابيده بوديم كاميون‌هاي عراقي رفت و آمد داشتند، وقتي سرك كشيدم ديدم روي بعضي از اين كاميون‌ها دوشكا و تيربار كار گذاشته‌اند، گشت‌زني، ماموريت اين كاميون‌ها بود، صداي عراقي‌ها از پشت خاكريز مي‌آمد و ما داشتيم براي صبح برنامه‌ريزي مي‌كرديم كه دستور عقب‌نشيني را از بي‌سيم به بچه‌ها اعلام كردند.
هنگام بازگشت صحنه‌هاي عجيب و غريبي جلوي چشمان همه مجسم مي‌شد. توي همان گير و دار كه هر كسي جانش را برداشته بود ببرد عقب، مهدي سجادي كه خودش بعدها به اسارت رفت يكه و تنها ستوني از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفته بود و به پشت جبهه نيروهاي خودي منتقل مي‌كرد، اجازه نمي‌داد كسي كمكش كند و مواظب عراقي‌‌ها باشد.
پاتك عراقي‌ها در آن سپيده‌دم صبح سنگين بود، زمين و زمان زير آتش توپخانه و خمپاره‌‌اندازها و سلاح‌هاي سنگين قرار گرفت. چند قدمي كه برگشتيم عقب، صحنه دلخراشي پاهايم را مثل بقيه بچه‌ها سست و در جاي خود ميخكوب كرد، چهار، پنج نفري از بچه‌هاي گردان فرورفته بودند داخل باتلاق.
آنها ديشب هنگام عمليات وارد باتلاق شده بودند. كسي نمي‌توانست كمكشان كند و حالا آنها تا گردن توي گل فرو رفته و غريبانه به شهادت رسيده بودند. پيكر پاك بعضي بچه‌ها افتاده بود روي زمين، همان‌ها كه توي گردان سيدالشهداء(ع)‌ به «فلق» معروف بودند، همان‌ها كه روز را با دعاي عهد شروع و شب زيارت عاشورا زمزمه مي‌كردند.
پيكر پاك شهيد محمدعلي شكراللهي ، همان كسي كه از واحد آموزش لشكر خودش را رسانده بود گردان و با تمنا و التماس در زمره نيروهاي گردان قرار گرفت، پيكر بچه‌هايي كه بدني سوخته داشتند و روي خاك سرد آرام خفته بودند. عمليات والفجر مقدماتي، عمليات سختي بود، حركت توي زمين رمل و ماسه نفسگير بود، در شب سردي كه زمين زيرانداز ما شد و آسمان روانداز، آن هم توي فصل زمستان و سرماي بهمن‌ماه!
منبع:جام جم آنلاين
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb