قصه ي جمعه ها


 

نويسنده : معصومه نوراني




 
خانم معلم مي گويد: همه ي روزهاي هفته خوب هستند؛ ولي من جمعه ها را بيش تر دوست دارم. او مي گويد: حسادت كار بدي است ؛ اما من به گلي؛ هم كلاسي ام حسودي ام مي شود. آن هم نه به خاطر اين كه نمره هايش از من بهتر است و نه به خاطر لوازم التحرير و كيف و كفش هاي خوشگلش؛ نه به خاطر هيچ كدام از اين ها نيست. گلي را هر روز مادرش به مدرسه مي آورد و ظهر هم دنبالش مي آيد. من را راننده ي ماشين پدرم هر روز به مدرسه مي آورد و بر مي گرداند.
بچه هاي كلاس مي گويند: «مينو خوش به حالت! پدرت چه ماشين شيكي دارد! مي شود يك بار هم ما را سوار كني؟» جواب آن ها را نمي دهم؛ چون حواسم به مادر گلي است كه در شلوغي جلوي دَرِ مدرسه دنبال او مي گردد. مادر گلي نه خيلي زشت است نه خيلي زيبا. لباس هايش هم به اندازه ي لباس هاي مادرم شيك نيست؛ ولي من از اوِ خوشم مي آيد؛ چون هي وقت گلي را جلوي دَرِ مدرسه منتظر نمي گذارد. گلي هم مثل مادرش خوب است. با اين كه به او حسودي ام مي شود؛ ولي دوستش دارم؛ چون در مدرسه هميشه با من است .
هيچ وقت مرا تنها نمي گذارد. زنگ هاي تفريح دست مرا مي گيرد و با خود به اين طرف و آن طرف مي برد. او هيچ وقت دست مرا رها نمي كند. يك روز گلي از من پرسيد: «مينو تو چرا با مادرت به مدرسه نمي آيي؟» گفتم: «آخر مادرم با ما زندگي نمي كند.»
با تعجب پرسيد: «يعني هيچ وقت مادرت را نمي بيني؟» گفتم: «چرا. روزهاي جمعه!»

گلي مي گويد مادرش هر شب برايش قصه مي گويد تا خوابش ببرد. يك شب به پدرم گفتم كه برايم قصه بگويد تا خوابم ببرد. پدرم گفت : «قصه براي بچه هايي است كه سواد ندارند. تو كه سواد داري و يك كتاب خانه هم كتاب. هر شب يك كتاب بخوان تا خوابت ببرد.» روز جمعه كه شد به مادرم گفتم: «اگر هميشه پيش من بودي، شب ها برايم قصه مي گفتي تا خوابم ببرد.»
مادرم حرفي نزد. فقط يك دستمال كاغذي از توي كيفش بيرون آورد و رويش را از من برگرداند. ظهر پنج شنبه جلو در مدرسه،گلي دست مرا كشيد و پيش مادرش برد و گفت: «مامان ! مينو دوستم!» مادر گلي خم شد. مرا بوسيد و گفت: «چه دختر نازنيني! خوبي عزيزم!» گوشه ي ناخنم را جويدم و جواب دادم: «خوبم!» مادر گلي گفت: «مينو جان دوست داري فردا با گلي بازي كني؟»
گفتم: «فردا جمعه است.» گفت: «مي دانم . عصر جمعه پارك نزديك مدرسه خوبه ؟!» سرم را كج كردم و با خوش حالي گفتم: «باشه.»
وقتي با مادرم وارد پارك شديم، گلي و مادرش را نزديك زمين بازي ديدم. براي گلي دست تكان دادم. گلي به طرفم دويد و مادرش هم به سمت مي آمد . گلي دست مرا كشيد و به سمت زمين بازي برد و هر دو سرگرم بازي شديم. موقع خداحافظي مادر گلي به مادرم گفت: «گذشت كار خوبي است.» منظورش را نفهميدم؛ ولي خداحافظي آن جمعه ي مادرم با من با همه ي جمعه هاي ديگر فرق داشت.
يك شب پدرم به من گفت: «مينوجان امشب برو زودتر بخواب من مهمان دارم.» پرسيدم: «مهمان؟» پدرم گفت: «بله . يكي از دوستانم با خانمش.» به اتاقم رفتم و خوابيدم. توي خواب صداي آشنايي را مي شنيدم. صداي يك آشنا كه خيلي شبيه صداي مادر گلي بود . بعد هم خواب ديدم كه مادرم لباس هاي مادر گلي را پوشيده است . او كنار تختم نشسته بود و برايم قصه مي گفت. وقتي مدرسه تعطيل شد، هر چه قدر منتظر شدم راننده ي پدرم دنبالم نيامد. گلي ومادرش اصرار داشتند كه مرا به خانه مان برسانند. بالاخره راضي شدم كه با آن ها بروم . وقتي جلوي در خانه مان رسيديم؛ مادر گلي زنگ زد. گفتم: «زنگ نزنيد. كسي خانه نيست. خودم كليد دارم.» مادر گلي لبخندي زد و گفت : «مطمئني كسي خانه نيست؟» در باز شد. مادرم در را باز كرد . باورم نمي شد. گفتم: «مامان امروز كه جمعه نيست!» مادرم در آغوشم گرفت و گفت: «ديگر قصه ي جمعه ها تمام شد. آمده ام كه براي هميشه پيش تو بمانم.»

منبع: ماهنامه فرهنگي کودکان مليکا 54