به ياد جهان پهلوان تختي


 






 
... يادم مي آيد كه شايد چهار و يا پنج روز بعد از واقعه مدرسه فيضيه بود، به ما خبر دادند كه آقا ضياء سيد جوادي فوت كرده اند. آقا ضياء سيد جوادي يك روحاني بسيار محترم و نماينده قزوين بود. با مرحوم صفايي و چند روحاني كه در زمان مصدق به مجلس آمدند و بعضي از تبريز مثل آقاي انگجي. آقاي ضياء سيد جوادي بعدها فقط به منبر مي رفت. ما ايام عاشورا در مسجد حاج آقا جمال نوري پسر خاله آيت الله شيخ فضل الله نوري شهيد به منبر مي رفتيم. آقا ضياء سيد جوادي به منبر مي رفت و به تشكيلات كنايه مي زد. به ما خبر دادند كه ايشان فوت شده اند.
مارفتيم و جنازه را به خيابان اميريه آوردند. بعد يكي دوستان گفت كه پاي جنازه بايد سخنراني كني. خلاصه ما را روي كولش سوار كرد و جلوي جنازه ما سخنراني كرديم. گفتيم ايشان فرزند پيغمبر و مرد مبارزي بود.
هميشه كساني كه پاي جنازه سخنراني مي كنند در آخر به روضه گريزي مي زنند و به صحراي كربلا. ما گريزي زديم به مدرسه فيضيه. جمعيت مالامال در خيابان اميريه بود. گفتيم ايهاالناس شما براي اين شخصيت محترم اشك مي ريزيد و عزاداريد. اي كاش چهار روز پيش در مدرسه فيضيه بوديد. آن چنان مردم گريه كردند كه در روضه امام حسين گريه مي كنند. از دوش مردم پايين آمدم و جنازه را تا دخانيات حمل كرديم. آنجا باز هم من بالاي آمبولانس رفتم و سخنراني كردم و سپس جنازه را به قزوين برديم. آنجا هم در مراسم سوم وي كه در مسجد ارك فاتحه گرفته بودند از من نيز دعوت كردند كه سخنراني كردم.
سرهنگ مولوي رئيس ساواك به من زنگ زد و گفت : شيخ! قبرت حاضر است. ناخنت را مي كشم. چنين و چنان مي كنم. همه روضه امام حسين مي خوانند تو روضه مدرسه فيضيه مي خواني؟
او خودش متهم بود كه در واقعه مدرسه فيضيه نقش داشته و كارگردان بوده است است او ادامه داد: حالا مسجد ارك هم قول دادي مي دانم با تو چه كار كنم مرتبا تهديد مي كرد. آن روز ما رفتيم ديديم در جوي مسجد ارك ماشين هاي لندرور كه غالبا از آن ساواكي ها بود كه ما در زندان قزل قلعه و جاي ديگر مي ديديم جلوي مسجد پر بود و ساواكي ها پاي منبر نشسته بودند. من ترسيدم چون تازه ده روز بود از زندان آزاد شده بودم. بروم منبر خطرناك است. آرام بلند شدم و به يك سيدي گفتم كه شما منبر برويد. من آمدم جلو در كه مرحوم تختي به عنوان عزادار در آنجا بود. دو تا بازوي من را گرفت گفت : كجا مي روي ؟ گفتم : فرار مي كنم. ساواكي ها در اينجا هستند و ماشين هايشان در جلوي مسجد است. مرحوم تختي گفت :اگر منبر رفتي رفتي، و گرنه به خدا به همين صورت دو تا بازوي تو را گرفته مي برم روي منبر مي نشانم. گفتم : اين كار را نكن، آبروريزي نكن. بعد اشاره كرد آن سيدي را كه من به جاي خودم مي خواستم به منبر بفرستم كه پله دوم و سوم منبر رفته بود برگردانند. پيش خود گفتيم كه آقاي تختي دوست دارند و دلشان مي خواهد كه ما به منبر برويم، دلشان را نشكنيم. به بالاي منبر رفتيم و به ياري خدا آنچه كه دلمان مي خواست گفتيم. از منبر كه پايين آمديم جنگ مغلوبه شد. عمامه را برداشتيم و لاي قبا گذاشتيم و همراه مردم به خارج از مسجد رفتيم. البته مردم سنگ هاي زيادي همراه داشتند و در ميدان ارك به راديو مي زدند. سپس به سوي بازار حركت كردند و به سراغ زرگرهاي بازار رفتند. چون مي گفتند تمام اصناف به دستور امام احترام كردند، ‌مغازه ها را تعطيل كردند جز زرگرها. به بازار زرگرها ريختند و آن را نيز تعطيل كردند، ما فرار كرديم. رفتيم در گمرك و مدتي در خانه ها مخفي شديم.
خاطره ديگري كه از آن مرحوم دارم اينكه در دهه هاي آخر صفر بود كه من ده شب در يكي از خانه ها در خيابان بهار به منبر مي رفتم. آقاي تختي هر شب مي آمد روضه و مي نشست. ما بالاي منبر مي رفتيم و سخنراني مي كرديم. آقاي تختي دست قوي داشت و دست من را مي گرفت و ول نمي كرد خم مي شد تا حتما دست من را ببوسد و مرتبا اين كار را هر شب تكرار مي كرد. من گفتم : براي چه اين كار را مي كني؟ گفت : تو نوكر امام حسين (ع) هستي و من نوكر تو. من بايد حتما دست تو را ببوسم كه در اين مدت ده شب ايشان چنان دستم را مي گرفت كه بنده نمي توانستم دست خود را از دست او بيرون بكشم.
تختي هم نمازخوان و از خانواده اي متدين بود و علاقه به روحانيت داشت و مخالف با دستگاه حكومت بود و گرايش به روحانيت داشت. خدا رحمتش كند وروحش شاد.(1)

پي نوشت ها :
 

1ـ از آرشيو بنياد تاريخ پژوهي ايران معاصر.
,/p> منبع: نشريه 15 خرداد، شماره 14.