يک چاه پرِ لبخند
يک چاه پرِ لبخند
يک چاه پرِ لبخند
نقاشي هستي يک لبخند کم دارد،يک لبخند اين طوري
مامان مي گويد:چه قشنگ. ولي چه بُز اخمويي!هستي بُز را پاک مي کند. يک کلاغ مي کشد،يک کلاغ سياه سياه،روي يک درخت بلند. نقاشي هستي،حالا همه چيز دارد:کوه،رودخانه، درخت ،کلاغ و خانه. از همين خانه هايي که دودکش دارند و سقف کوچولو. يک زن،يک دختر،يک پدر. از همين پدرهايي که لبخند دارند،يک لبخند اين طوري
هستي دفترش را باز مي کند. به نقاشي اش نگاه مي کند. همه چيز سر جاي خودش است؛کوه درخت مرد. . . ولي انگار يک چيز مرد کم شده است . مرد خنده اش نيست. مرد اصلا دهان ندارد. هستي تعجب مي کند دنبال دو لب مرد مي گردد. اين طرف صفحه،آن طرف صفحه،ولي انگار بي فايده است. مامان را صدا مي کند. مامان هم مي گردد؛ولي نه،لب ها پيداي شان نمي شود.
مامان مي گويد:«من که مي گويم اصلا يادت رفته دهان و لب براي اين مرد بکشي!» هستي مي گويد:«نه!»
خوب به ياد دارد که دو لب اين شکلي براي مرد کشيده است.
آرام سرش را کنار گوش مرد مي برد و مي گويد:«من دو لب و يک لبخند براي تو کشيدم،کو؟کجاست؟» مرد،سر و گوش و ابرويش را تکان مي دهد. هستي مي خندد. زود مدادش را مي آورد و دو لب براي مرد مي کشد،دو لبِ پُر خنده.
مر د مي گويد:«همه ما خوابيده بوديم،صبح که بيدار شدم،ديدم دو لبم نيست. لبخندم نيست. من و دختر وزنم خيلي گشتيم؛ولي پيدايش نکرديم. »
هستي چيزي نمي گويد. دفترش را مي بندد.
مرد سرش را پايين مي اندازد. خجالت مي کشد. تو گوش هستي،يک صدا مي پيچد.
صداي خنده،صداي ده ها خنده. هستي دنبال خنده ها مي گردد. مرد هم،وي هيچ کدام نمي فهمند صدا از کجا مي آيد. هستي چشمانش را مي بندد. فکر مي کند. باز هم فکر مي کند و يک دفعه يک فکر خوب به ذهنش مي رسد.
هستي مدادش لاي انگشتانش است. دو لب براي دختر کشيده است. دختر مي خندد. هستي پاک کنش را روي کلاغ و لانه اش مي گذارد؛ولي يک فکر ديگر مي کند. لاي دستان مرد يک کفش مي کشد،يک کفش تنگ. کلاغ تک و تنها مرد را نگاه مي کند. خنده مرد و زن و بچه اش به گوش مي رسد. هستي ادامه نمي دهد. قفس را پاک مي کند. بالاي درخت،توي لانه،کنار کلاغ ،دو کلاغ ديگر مي کشد. يک کو چک يکي بزرگ،صداي کلاغ ها به گوش مي رسد.
منبع: مليكا ش 49
مامان مي گويد:چه قشنگ. ولي چه بُز اخمويي!هستي بُز را پاک مي کند. يک کلاغ مي کشد،يک کلاغ سياه سياه،روي يک درخت بلند. نقاشي هستي،حالا همه چيز دارد:کوه،رودخانه، درخت ،کلاغ و خانه. از همين خانه هايي که دودکش دارند و سقف کوچولو. يک زن،يک دختر،يک پدر. از همين پدرهايي که لبخند دارند،يک لبخند اين طوري
هستي دفترش را باز مي کند. به نقاشي اش نگاه مي کند. همه چيز سر جاي خودش است؛کوه درخت مرد. . . ولي انگار يک چيز مرد کم شده است . مرد خنده اش نيست. مرد اصلا دهان ندارد. هستي تعجب مي کند دنبال دو لب مرد مي گردد. اين طرف صفحه،آن طرف صفحه،ولي انگار بي فايده است. مامان را صدا مي کند. مامان هم مي گردد؛ولي نه،لب ها پيداي شان نمي شود.
مامان مي گويد:«من که مي گويم اصلا يادت رفته دهان و لب براي اين مرد بکشي!» هستي مي گويد:«نه!»
خوب به ياد دارد که دو لب اين شکلي براي مرد کشيده است.
آرام سرش را کنار گوش مرد مي برد و مي گويد:«من دو لب و يک لبخند براي تو کشيدم،کو؟کجاست؟» مرد،سر و گوش و ابرويش را تکان مي دهد. هستي مي خندد. زود مدادش را مي آورد و دو لب براي مرد مي کشد،دو لبِ پُر خنده.
مر د مي گويد:«همه ما خوابيده بوديم،صبح که بيدار شدم،ديدم دو لبم نيست. لبخندم نيست. من و دختر وزنم خيلي گشتيم؛ولي پيدايش نکرديم. »
هستي چيزي نمي گويد. دفترش را مي بندد.
مرد سرش را پايين مي اندازد. خجالت مي کشد. تو گوش هستي،يک صدا مي پيچد.
صداي خنده،صداي ده ها خنده. هستي دنبال خنده ها مي گردد. مرد هم،وي هيچ کدام نمي فهمند صدا از کجا مي آيد. هستي چشمانش را مي بندد. فکر مي کند. باز هم فکر مي کند و يک دفعه يک فکر خوب به ذهنش مي رسد.
هستي مدادش لاي انگشتانش است. دو لب براي دختر کشيده است. دختر مي خندد. هستي پاک کنش را روي کلاغ و لانه اش مي گذارد؛ولي يک فکر ديگر مي کند. لاي دستان مرد يک کفش مي کشد،يک کفش تنگ. کلاغ تک و تنها مرد را نگاه مي کند. خنده مرد و زن و بچه اش به گوش مي رسد. هستي ادامه نمي دهد. قفس را پاک مي کند. بالاي درخت،توي لانه،کنار کلاغ ،دو کلاغ ديگر مي کشد. يک کو چک يکي بزرگ،صداي کلاغ ها به گوش مي رسد.
منبع: مليكا ش 49
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}