مهمان هاي عزيز


 






 
پيرمرد فقير روي سنگ کنار غار نشسته بود. دستش را سايبان کرده بود تا آفتاب داغ صورتش را نسوزاند. او سال هاي زيادي بود که در غاربالاي کوه زندگي مي کرد.
نزديک کوه روستاي کوچکي بود؛اما پيرمرد آن جا هيچ دوست و آشنايي نداشت. هر وقت غذايش تمام مي شد،از کوه پايين مي آمد و به روستا مي رفت. آن جا با کار براي روستايي ها پول کمي به دست مي آورد و هر چيزي که احتياج داشت مي خريد و دوباره به غار بر مي گشت.

تمام زندگي او درتنهايي و بي کسي گذشته بود؛اما آن روز براي پيرمرد يک روز مهم بود،يک روز فراموش نشدني. او منتظر يک مهمان عزيز بود. مهماني که تا به حال او را نديده بود و هميشه آرزوي ديدنش را داشت. از چند روز پيش يک کوزه ي کوچک و چند تکه نان کنار گذاشته بود تا از مهمان عزيزش پذيرايي کند. وقتي به روستا رفته بود. از روستايي ها شنيده بود که فرزند رسول خدا،اما رضا(ع) دارد ازمدينه به خراسان مي آيد و در راه رفتن به قصر مأمون از آن جا مي گذرد.
پيرمرد از وقتي که اين خبر را شنيده بود،آرام و قرار نداشت. او هميشه آرزوي زيارت حرم رسول خدا را داشت؛اما بي پولي اجازه رفتن به اين سفرطولاني را نمي داد.
اما حالا فرزند رسول خدا داشت ازکنار خانه او رد مي شد. ديگر نتوانست بنشيند. از روي سنگ بلند شد تا دورها را بهتر ببيند. دست هايش را به هم زد و گفت:«يعني فرزند رسول خدا به خانه من مي آيد؟فرصت مي کند از کوه بالا بيايد؟»

در همين فکرها بود که سايه اي از دور پيدا شد. کم کم مردان اسب سواري را ديد که باعجله نزديک مي شدند. پيرمرد باسرعت از کوه پايين آمد. سنگ هاي زير پايش جا به جا مي شدند. چند بار نزديک بود پرت شود پايين؛اما توانست خودش را نگه دارد. نفهميد چطور خودش را به پايين رساند. رفت وسط جاده ايستاد. . دست ها يش را جلوش نگه داشت و داد زد:«بايستيد!تو را به خدا بايستيد!»مردان اسب سوار نزديک و نزديک تر شدند. سرعت آن ها خيلي زياد بود؛اما باديدن پيرمرد که وسط جاده ايستاد بود،دهنه ي اسب ها را کشيدند و آن ها را نگه داشتند.
اسب ها شيعه مي کشيدند و بالا وپايين مي پريدند. يکي از سوارها پرسيد:«پيرمرد چه مي خواهي؟الان زير سُم اسب هاي ما لِه مي شوي!چرا وسط جاده ايستاده اي؟»پير مرد که حرف هاي او را نمي شنيد با چشم هاي جستجو گر ش به مردان اسب سوار نگاه کرد. تا به حال امام رضا(ع)را نديده بود. همان طور که به چهره مردان اسب سوار نگاه مي کرد گفت:«شما از کجا آمده ايد؟به کجا مي رويد؟»يکي از مردان گفت:«ما از مدينه آمده ايم. »هنوز حرف او تمام نشده بود که پيرمرد فرياد زد:«سلام بر فرزند رسول خدا!» و در حالي که گريه مي کرد عباي اما رضا (ع)را به چشمانش کشيد و گفت:«شما را از چهره نوراني تان و بوي عطر بهشتيتان شناختم. » امام رضا(ع)جواب سلام پيرمرد را با لبخند داد. پيرمرد گفت:«خواهش مي کنم ساعتي مهمان خانه فقيرانه مي باشيد. مي خواهم از شما پذيرايي کنم. »اما م رضا (ع)به ياران خود نگاه کرد و گفت:«به خانه اين پيرمرد مي رويم و کمي استراحت مي کنيم. »پيرمرد خيلي خوشحال شد. بالاخره مهمان عزيزش از راه رسيده بود و مي خواست به خانه اش بيايد. او در کنار امام از کوه بالا رفت. هنوز به دهانه غار نرسيده بودندکه پيرمرد بر گشت و به عقب نگاه کرد. تعداد ياران امام خيلي زياد بود. ترس دل پيرمرد را پُر کرد. با خودش گفت:«من فقط براي مهمان عزيزم غذا آماده کرده بودم،نمي دانستم ياران اما م هم با او مي آيند،حتما غذا کم مي آيدو آبروي من پيش فرزند رسول خدا (ص)و يارانش مي رود،کاش غذاي بيشتري داشتم!چه طور اين مسأله را به آن ها بگويم؟»شادي پيرمرد خيلي زود به غصه اي بزرگ تبديل شد. آن ها به دهانه غاررسيدند. پيرمرد مهمان ها رابه داخل راهنمايي کرد. مهمان ها يکي بعد از ديگري وارد غارشدند. غاربراي آن تعداد آدم ،کوچک بود. همه به سختي کنار هم نشستند. پيرمر د با خجالت به امام ويارانش نگاه کردوگفت:«به خانه ي فقيرانه من خوش آمديد!کاش مي توانستم جايي بهتر از شما پذيرايي کنم!»بعد به طرف کوزه ي عسل و تکه هاي نان که گوشه اي پنهان کرده بود رفت؛اما جرات نکرد به آن ها دست بزند. پيش امام رفت. سرش را پايين انداخت و گفت:«تا به حال کسي به مهماني من نيامده بود. حالا خدا را شکر مي کنم که مهمانان عزيزي دارم؛اما مرا ببخشيد که فقط به اندازه شما غذا دارم و نمي توانم از بقيه پذيرايي کنم. » امام (ع) که متوجه ناراحتي پيرمرد شده بود،عبايش را از تن در آورد و به پيرمرد داد و گفت:«نگران نباش!اين عبا را بگير و روي غذايت بينداز،کم نمي آيد. » پيرمر د عبا را از امام گرفت و روي کوزه ي عسل و نان انداخت. دستش را زيرعبا برد و نان و عسل برداشت و براي بقيه برد. هر وقت که برمي گشت و دستش را زير عبا مي برد،تعجب مي کرد. پيرمرد خيلي زود از همه مهمان هايش پذيرايي کرد.
ياران امام که خيلي خسته و گرسنه بودند. با لذت نان و عسل مي خوردند. پيرمرد هم با لبهايي خندان به آن ها نگاه مي کرد. وقت رفتن بود. امام که از جايش بلند شد. بقيه هم بلند شدند. پيرمرد عبا را برداشت. هنوز مقداري غذا باقي مانده بود. او عبا را بو کرد. بوي عطري عجيب مي داد اوعبا را به امام داد و گفت:«به خدا قسم که شما مايه ي خيرو برکت هستيد. »امام لبخندي زد و از پذيرايي او تشکر کرد. موقع خدا حافظي رسيده بود. پير مرد دلش نمي خواست از امام جدا شود. اشک در چشم هايش جمع شده بود . باناراحتي از امام و يارانش خداحافظي کرد. بيرون غار ايستاد و رفتن آن ها را تماشا کرد. آن ها خيلي وقت بود که رفته بودند،اما پيرمرد روي سنگ کنار غار نشسته بود و به دورها نگاه مي کرد. خوش حال بود؛خوش حال از اين که توانسته بود به خوبي ازمهمان هاي عزيزش پذيرايي کند.
منبع: مليكا ش 49