گلگشتي در الطراز (2)
گلگشتي در الطراز (2)
غريب الحديث در الطراز
آ. بررسي و نقد
هو ک عهن و هو غير أزبَّ العقبة فذاک بفتح الهمزة و الزاي و تشديد الباء، و ياتي في "ز ب ب". و وهم ابن الأثير في ذکره هنا و القول بأنهما واحدٌ، خطأ:
اِزب بر وزن عِهن است و اين غير از "أزب العقبة" است که به فتح همزه و تشديد با، است و در ماده "ز ب ب" مي آيد ابن اثير اشتباه کرده که آن را اينجا آورده و اينکه هر دو دوي اينها يکي است نادرست است (الطراز الاول: ج 1 ص 283).
همچنين ا يشان در ماده "و ط أ" کلام طريحي را نقد کرده است. طريحي در شرح سخن امير المومنين (عليه السلام) که فرمود: «إن ثبتت الوطاة في هذه المزلة فذاک» از ثبات قدم را استقامت بر راه حق و هدايت مي داند و حديث را اين گونه معنا مي کند که اگر قدم در جايي که غالباً قدمها مي لغزد،
ثابت بماند، اين همان مطلوب است (مجمع البحرين، ج 1 ص 433 ماده "و ط ا")؛ ولي چون اين معنا را با ساحت امامت متناسب نمي بيند، آن را از باب تعريض به ديگران شمرده است. اما مؤلف الطراز به گونه اي معنا مي کند که نيازي به اين توجيه نباشد؛ چرا که اين سخن اميرالمومنين (عليه السلام) بعد از ضربه اي است که ابن ملجم به حضرت زد. حال اگر مقصود حضرت امير (عليه السلام) را اين بدانيم که: "اي خاندان من اگر من از اين ضربه سالم ماندم، پس اين همان است که شما مي خواهيد"، شايسته معنايي اينگونه نيست؛ بلکه بايد اينگونه مقصود حضرت را بيان کرد که: "اين همان است که من مي خواهم"، زيرا آن حضرت به هيچ وجه، دنيا و ماندن در آن را نمي خواستند (الطراز الاول: ج 1 ص 239).
ب. بيان اقوال فقهي
ج. استفاده از نسخه ي معتبر
همچنين در برخي موارد، همه ي روايات مختلف را که معنايي مقبول دارند، نقل مي کند در ماده ي «جحح» مي نويسد:
إن أردت العزَّ فجحجح في جُشَم أي توقف فيهم و لا تجاوزهم و روي «بِجُشَم» من جَحجَحَت به امه اتت به جحجاحاً، و يروي بالخاء المعجمة.
اگر خواهان عزت هستي در ميان قبيله ي جُشم (4) بمان و از آنان پيشي مگير و بِجَشم هم روايت شده از جَحجَحَت به امه يعني مادرش با بزرگواري او را آورد. و با خاء نقطه دار هم روايت شده است (الطراز الاول: ج 4 ص 287)؛ و با خاء به اين معناست که قبيله ي جشم را صدا کن يا در گروه آنان قرار گير يا به سوي آنان برو (همان: ج 5 ص 112).
باز در ذيل روايت «من زاد أو ازداد فقد أربي» مي نويسد:
في کتب الفقه أو استزاد، أي: طلب الزيادة فأخذها (همان: ج 5ص 212).
د. فهم مفردات و ترکيبات
1. علم صرف
الف. در روايت زير، با درک صحيح وزن جمع و مفرد کلمه، به شرح آن پرداخته، واژه رُکب را جمع رِکاب و اسنّه را جمع سِنّ مي داند.
إذا سافرتم في الخصب فاعطوا الرکب اسنتها جمع رکاب - ککتب و کتاب - و هي ا لرواحل، أو جمع رکوب - کصبر و صبور - و هي ما يرکب. الأسنة. جمع سِنَّ - کِقنَّ و اقنه - اي مکنوا أسنانها من الرعي، فاتخذه حظها من الکلا؛ اذا سافرتم في الخصب فاعطوا الرکب اسنتها.
رُکب جمع رکاب، مانند کتب و کتاب، همان شتران است؛ يا جمع رَکوب مانند صبر و صبور که همان حيوان سواري دهنده است. أسنه جمع سنّ مانند قِن و اقنه است و معناي
روايت اين است که هرگاه از علفراز گذشتيد، به شتران خود اجازه ي چرا دهيد تا از آنجا بهره برند (الطراز الاول: ج 2 ص 83).
ب. روايت "ما رابکم إلي سواله" دو گونه معنا مي شود: به ضم باء، که در لغت به معناي نياز است و يا با فتح باء، که فعل ماضي به معناي الجاء و اضطرار است. سيد، با احاطه بر لغت و ياري از صرف هر دو معنا را ممکن مي داند (همان: ج 2 ص 96).
2. فهم لغت
3. آشنايي با لهجه هاي زبان عربي
فوضعوا اللج علي قفيَّ أي السيف شبهه بلج الماء ... و قفي اي قفاي و هي لغة طائية او هذلية إذا أضافوا المنقوص الي ياء المتکلم قلبوا الالف ياءً و أدغموا إحداهما في الاخري فقالوا: وافق ذلک هوي اي هواي و هذه عصي اي عصاي؛ فوضعوا اللج علي قفي.
منظور از لج شمشير است که آن را به لج الماء [يعني آب فراوان] تشبيه کرده است وقفيَّ يعني قفاي که اين از لهجه ي طايي يا هذلي است که وقتي کلمه ي ناقص را به ياي متکلم اضافه مي کردند الف، قلب به ياء مي شد و يکي از اين و ياء در ديگري ادغام مي شد؛ پس [بنابراين قاعده] مي گفتند: وافق ذلک هوي يعني هواي و هذه عصبي يعني عصاي (همان: ج 4 ص 201).
4. فهم کلمات معرب
و هوا لرجل يکون من بلدک، و منه ما ورد في بعص الاحاديث "إنّ لي غلاماً خراسانيّاً و له همشهريجون أربعة (همان: ج 4 ص 258).
تذکر اين نکته بجاست که اين مطلب در توضيح خود ماده آمده است و عنوان «الاثر» در اين ماده نيست.
5. شناخت اضداد
"رحم الله الهَلوبَ و لعن الله الهلوب" هي التي تحب زوجها و تنفر من غيره و تعصيه، و التي تحب خِدنَها و تعصي زوجها و تقصيه؛ ضدٌ؛ رحم الله الهلوب و لعن الله الهلوب.
هَلُوب، زني است که شوهرش را دوست دارد و از ديگران دوري مي کند. رحمت خدا شامل زني باد که شوهرش را دوست دارد و از ديگران رويگرداني و اعراض مي کند و لعنت خدا بر زني که دوست [غير شوهرش] برگزيده است و شوهر را نافرماني مي کند و از او رويگردان است. اين وازه از اضداد است (همان: ج 3 ص 159).
6. آگاهي از دانش نحو
"من استطاع منکم الباءة فليتزوج و من لم يستطع فعليه بالصوم" هو علي حذف مضاف؛ اي من وجد مؤونة النکاح فليتزوج، من لم يجد اهبته فليصم؛
در اين روايت مضاف حذف شده است چرا که "الباءة" به تنهايي در جمله بي معناست. بنابراين، معناي روايت اين مي شود که هر يک از شما که قدرت بر تهيه ي خرج ازدواج دارد، بايد ازدواج کند و هر کس چنين قدرتي ندارد، روزه بگيرد (همان: ج 1 ص 37)
7. گاهي واژگان به جهت فصاحت کلام، مقصود و مرادي غير از معنا و نقش ظاهري خود دارند که در اين گونه موارد هم، ايشان به آن مورد تذکر مي دهد:
الف) مجاز؛ نويسنده در ماده ي بکاً به معناي قلّت (اندک بودن) در عنوان «المجاز» چنين مي آورد:
«... و بکوت لسانه: قل کلامه، و من نحن معاشر الانبياء فينا بکءٌ کفلس، أي قله الکلام إلا فيما يُجتاج اليه.»
«بکء» به معناي قلّت و اندک بودن است و استعمال اين کلمه در روايت «نحن معاشر الانبياء فينا بکءُ» حقيقي نيست، بلکه مجازي است و بدين معناست که ما پيامبران کم سخن مي گوييم مگر در جايي که بدان نياز شود (همان: ج 1 ص 33).
ب) تمثيل؛ از انواع مجاز است که از جهتي، استعاره در آن وجود دارد؛ اما تفاوت آن با استعاره در اين است که وجه شبه در استعاره، از يک امر اخذ شده؛ ولي وجه شبه در تمثيل از چند امر انتزاع شده است (الطراز لأسرار البلاغة و علوم حقائق الإعجاز: ج 3 ص 192). مرحوم سيد علي خان نيز روايت ذيل را از باب تمثيل دانسته، مي گويد:
"من لم يدع قول الزور فليس لله فيه حاجهٌ" هو من باب التمثيل، اي يتخلّي عنه و يکله الي نفسه.
هر کس سخن باطل را رها نکند، خدا به او نيازي ندارد. اين از باب تمثيل است؛ يعني خدا چنين کسي را رها کرده و به خودش وامي گذارد (الطراز الاول: ج 4 ص 57).
ج ) تلميح: يعني متکلم در اثناي سخن يا شعر يا خطبه هاي خود، به مثلي رايج يا شعري نادر يا داستاني مشهور اشاره کند تا چون نشانه اي در کلامش باشد. (الطراز لأسرار البلاغة و علوم حقائق
الإعجاز: ج 3 ص 97) لازم به ذکر است که تلميح با اقتباس متفاوت است؛ زيرا اقتباس، کلامي است که در آن آيه اي از قرآن يا حديثي آمده باشد، بدون اينکه در آن کلام اشاره اي شود که اين، آيه ي قرآن يا حديث است (شرح المختصر: ج 2 ص 234) ولي تلميح آن است که در اثناي سخن به آيه يا حديث اشاره شود بدون اينکه آيه يا حديث در کلام بيايد. (همان: ص 241)
در تعريف تلميح، از مواردي که در سخن گنجانده مي شود، از آيه ي قرآن نامي برده نشد؛ اما مي دانيم که تلميح، مختص اين موارد نيست؛ چرا که نشانه بودن در کلام، ويژه ي سخن عادي، شعر يا خطبه نيست. پس آيه ي قرآن هم مي تواند مورد تلميح قرار گيرد؛ آن گونه که در احاديث آمده است. به عنوان نمونه در حديث ذيل آيه ي سواءٌ منکم من اسرَّ القول و من جهر به و من هو مستخفٍ بالليل و ساربٌ بالنهار (5) تلميح شده است؛ سيد علي خان، حديث تُدلِج بين يدي المُدلِج؛ در پيش شب روان خلقت، شب روي کني (اصول کافي (ترجمه کمره اي): ج 6 ص 213) را تلميح به آيه فوق مي داند؛ حال آن که، در روايت، اثري از الفاظ آيه نيست؛ اما معناي آيه در روايت آمده است و براي نشانه بودن آيه، همين مقدار کافي است و نيازي به بودن لفظ آيه نيست (الطراز الاول: ج 4 ص 91).
هـ - گردآوري قرائن متصل
قرينه ي متصل داخلي
1. تفسير معصوم
علي خان با تذکر به تفسير درون حديث، احتمال اول را نفي کرده، احتمال دوم را بر مي گزيند (همان: ج 3 ص 196).
2. دلالت سياق
3. تلميح
4. سبب ورود
يريد أنّ الميت إن اوصي بالبکاء عليه فإنّه يواخد بامره بذلک، و کان ذلک فعل الجاهلية، و هو مشهور عندهم و کثيرٌ في أشعارهم.... .
مقصود آن است که اگر مرده به گريه ي بر خود وصيت کرده باشد به دليل اين کارش مؤاخذه مي شود و اين کار جاهلي بوده و نزد آنان مشهور و در شعرهاي آنان بسيار است (همان: ج 2 ص 286)
پي نوشت:
1.دانش آموخته ي مقطع کارشناسي ارشد دانشکده علوم حديث قم.
2.شيعه نيز استخوان فيل را پاک مي داند؛ زيرا فيل حيواني است که عين آن طاهر و استخوانش از مواردي است که روح در آن حلول نکرده است. ر ک: تذکرة الفقهاء: ج 2 ص 242.
3. جرباء و اذرح دو روستاي همجوار در شام هستند. الطراز الاول: ج 1 ص 352.
4. جُشَم قبيله اي از انصار بودند که نسبشان به جُشَم بن خزرج مي رسيد. لسان العرب: ج 12 ص 101.
5. رعد: 10؛ [براي او] يکسان است از شما هر که سخن نهان دارد هر که آن را هويدا کند و هر که به شب پنهان رود يا به روز آشکارا رونده باشد.
6. تعبير به اثر در اينجا به دليل اين است که اين کلام ام سلمه خطاب به عايشه در هنگام رفتن به بصره براي جنگ جمل است و حديث به شمار نمي رود.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}