زندگي بي زندگي


 

نويسنده: سيد مجيد کمالي




 

جهاني شدن، فرهنگ و زندگي روزمره
 

‏ جهاني شدن فرهنگ موضوعي است که پيشرفت و گسترش فناوري ارتباطات زمينه ي عملي شدن آن را فراهم کرده است.اين موضوع سبب شده است که عده اي با تأکيد بر نوع تازه اي از امپرياليسم، يعني امپرياليسم فرهنگي غرب و در رأس آن امريکا برجهان، آينده ي فرهنگي جهان را جز امريکايي شدن همه ي جوامع و نابودي فرهنگ هاي ملي و محلي ندانند؛ با اين حال پاسخ به ا ين پرسش که آيا فرهنگ غربي و به ويژه فرهنگ امريکايي، فعاليت هاي فرهنگي کم و بيش محلي و ستني را تغييرداده و نابود کرده است يا خيربه طرح ديدگاه هاي متنوعي منجرشده که نگاشته ي پيش رو يکي از آنهاست.
بسياري ازتحليگران و نظريه پرازانِ جهاني شدن در اين باره متفق القول اند که زندگي روزمره وآنچه درمکاني خاص رخ مي هد تحت تأثير چيزي است که به طورکلي در مجموعه نقاط ديگر رخ مي دهد. اين نظريه پيامدهاي مهمي براي چگونگي درک ما از نيروهايي دارد که زندگي روزمره را شکل مي دهند. براساس ديدگاه بسياري از ناظران، ما نبايد اين نيروها را صرفاً محلي تلقي کنيم؛ يعني اينکه گمان کنيم که اين نيروها فقط در درون اجتماعات محلي يا دردرون مرزهاي دولت هاي ملي خاص شکل مي گيرند و فعاليت مي کنند. ما ديگرنمي توانيم چگونگي شکل گيري زندگي خودمان را فقط براساس پديده هاي محلي يا رويداد هاي ملي درک کنيم؛ زيرا آنچه محلي يا ملي ناميده مي شود در حال حاضر هم بسته با نيروها وپديده هاي گسترده تر و جهاني تراست. ديگر نمي توان فرهنگ هاي محلي را صرف نظر از بقيه ي جهان توجيه کرد، شکل بخشيد و احيا نمود. به جاي نگريستن به چگونگي زندگي روزمره در درون جامعه ي خاص بايد به اين توجه کرد که افرادي که در درون مرزهاي دولتي خاص زندگي مي کنند چگونه از نيروهايي تأثيرمي پذيرند که ماهيتاً چند مليتي به شمار مي آيند و چگونه اين افراد نسبت به اين نيروها عکس العمل نشان مي دهند و از چه نظرمسبب ايجاد چنين نيروها يي مي گردند. تمرکز ما بايد از توجه صرف به درک زندگي انسان براساس شيوه ي تأثيرپذيري آن از جوامع ملي به سمت درک اين امر باشد که چگونه فعاليت هاي روزمره تابع جريان ها و شبکه هاي جهاني و تأثيرپذير از آنها هستند و چگونه بخشي ازآنها به شمار مي آيند.
اين امر همچنين بدين معناست که مطالعه ي جهاني شدن را نبايد نوعي نگرش به فرهنگ تلقي کرد که ما آن را از تحليل رايج از جامعه ي ملي به ارث برده ايم. ديگر کافي نيست که به فرهنگ بريتانيا، آلمان و... بنگريم. در عوض، آنچه ما بايد انجام دهيم توجه و تعمق درباره ي شيوه هايي است که جهاني شدن از طريق تعاملات، تبادلات و تحولات خاص، بر سازمان فرهنگ تأثير مي گذارد. دقيقاً اين امر از اين حاکي است که ما بايد به چگونکي ايجاد، شکل گيري و بازآفريني فرهنگ در درون و بيرون مرزهاي ملي توجه نماييم و براي نمونه، روابطي را بررسي کنيم که به مراکز فرهنگي (براي مثال هاليوود) و حاشيه ها (براي مثال، کشورهاي جهان سوم)مربوط اند.
جنبه ي مهمي از«جهاني شدن فرهنگ»، بومي زدايي است؛ يعني شيوه هايي که نيروهاي جهان شمول مي توانند اهميت مکان، منطقه ي اجتماعي و جغرافيايي را در خلق و تجربه ي پديده هاي فرهنگي کاهش دهند. آنچه ما بايد بررسي کنيم ابزاري است که فرهنگ به وسيله ي آنها پيوند سنتي خود را با مکان هاي خاص مي گسلد؛ براي مثال، غذاي مکزيکي برگرفته شده ازبخش خاصي ازامريکاي مرکزي است و نشان دهنده ي محصول کشاورزي آن منطقه است، اما در پي رشد سريع رستوران هاي فست فود، مانند تاکوبل، نوع خاصي ازغذاي مکزيکي به عادت غذايي رايج درامريکاي شمالي تبديل شده است؛ به عبارتي غذاي مکزيکي ازخاستگاه اصلي خود فاصله گرفته و بخشي از عادت غذايي در جهان شده است. بدين ترتيب بايد گفت که تجربه هاي فرهنگي ما ديگر در مکان هايي که ما زندگي مي کنيم لزوماً ريشه ندارند. امکان هاي فرهنگي اي که در مکاني خاص عرضه شده اند ديگر به طور کلي يا عمدتاً براي آن محل و مکان، سنتي نيستند. تحت شرايط جهاني شدن، امر محلي (يا آنچه ما امر محلي تلقي مي کنيم) ديگرعامل تعيين کننده و اصلي در آن چيزي نيست که فرهنگ مکاني خاص فراهم مي کند. پديده هاي فرهنگي مي توانند با يکديگر پيوند يابند و در جاهايي که هزاران کيلومتراز آنها فاصله دارد ريشه بدوانند. بدين ترتيب، پيوند فرهنگي گسترده، ويژگي اصلي جهاني شدن است. بر همين اساس، بعضي از افراد جهاني شدن را داراي تأثير مثبت بر زمينه هاي فرهنگي در جهان مي دانند؛ براي مثال مي توان به کارکرد مهمي اشاره کرد که سازمان هاي رسانه اي در توليد و توزيع بسياري از برنامه هاي تلويزيوني و سينمايي جهان دارند؛ مثلاً مالک کانال خبري خاصي مي تواند ادعا کند که در رسانه ي وي، اطلاعات ازسراسر جهان گردآوري مي شود و همه ي کارکنان به دنبال پخش برنامه اي مناسب و شايسته اند که هدف آن برقراري صلح است. بنابراين ادعا فراگيري و گستردگي اين رسانه ي خاص و پوشش خبري رويدادهاي جهاني، دولت ها را به روابط صلح آميز با هم تشويق مي کند؛ زيرا اگر دولتي به شکلي نامعقول يا خطرناک عمل کند «کل جهان» ميتواند آن را مشاهده نمايد؛ به همين دليل خطر تحقير گشتن و سرزنش شدن در مقابل چشمان جامعه ي جهاني کافي خواهد بود تا دولت هاي خشونت طلب و تنش زا مجبورشوند سياست هاي نامتعارف خود را کنار بگذارند، اما با توجه به رويدادهايي مانند مخالفت صدام حسين در مقابل بازرسي از تسليحات کشورعراق وجنگي که در پي اين امراتفاق افتاد، ديدگاه هاي بالا نسبتاً ساده لوحانه به نظرمي رسد.
با وجود اين، استدلال موجه تر اين است که گسترش رسانه هاي جمعي، مانند تلويزيون و ماهواره، راديوي ديجيتال و اينترنت، موهبت هاي عظيمي براي آزادي اطلاعات و حقوق بشرند ؛ زيرا مي توانند از مرزبندي هاي ملي فراترروند. افرادي که در حاکميت دولتي خاص زندگي مي کنند حداقل مي توانند به طور بالقوه اطلاعاتي را از بيرون مرزهاي آن کشور به دست آورند، حتي اگر دولتمردان نخواهند آنها به چنين اطلاعاتي دست يابند. اگر رژيمي حقوق بشر را ناديده بگيرد و اين واقعيت هرگز در رسانه هاي رسمي دولتي بيان نشود، افراد مي توانند اخبار اين رويدادها را به دست آورند مشروط براينکه به رسانه هايي دسترسي داشته باشند که از کشور ديگري برنامه پخش مي کنند. در حالي که دولت هاي سرکوبگر به دنبال کنترل چنين دسترسي هايي هستند يا آنها را ممنوع مي کنند، هنوز اين نکته پا برجاست که کنترل جريان اطلاعات بيش ازپيش براي دولت ها دشوارتر شده است؛ وضعيتي که مي تواند نتايج پيش بيني ناپذيري را براي افراد درون جامعه داشته باشد. ازسوي ديگر، منتقدان جهاني شدن رسانه هاي همگاني نيز بسيارند . صرف نظر از جريان اطلاعات در سطح جهان وآزادي سياسي، بنگاه هاي رسانه اي غرب مي توانند اسب ترواي ارزش هاي سرمايه داري و ارزش هاي مصرفي به شمار آيند و مُبلغِ ايده ها و مروّج شيوه هايي از زندگي باشند که فرهنگ هاي محلي را تضعيف مي کنند. ازاين نظر، رسانه هاي همگاني (عمدتاًامريکايي) فراهم کننده ي امپرياليسم فرهنگي هستند که مجموعه اي از ارزش هاي کشور يا منطقه اي خاص رابه کشور و منطقه ي ديگر تحميل مي کنند.
مي توان گفت که درشرايط خاصي، زندگي روزمره مي تواند به واسطه ي تأثيرات بيروني و جهاني دچار تحولات عظيم گردد، اما درشرايطي ديگر، فعاليت هاي روزمره و شيوه هاي تفکر ممکن است دربرابر اين چيزها نسبتاً نفوذ ناپذيربا شد. افراد ممکن است در رستوران هاي مک دونالد غذا بخورند، اما چنين چيزي ضرورتاً به اين معنا نيست که همگي آنها از نظر انديشه، رويکرد و سبک زندگي به فردي امريکايي يا غربي تبديل مي شوند (حتي با فرض اينکه معناي «ا ‏مريکايي ياغربي بودن» کاملاًروشن و بي ابهام باشد). بحث درباره ي تأثيراتي که با تغييرِالگوهاي فرهنگي رخ مي دهند بحثي تجربي است که فقط مي تواند بر اساس آنچه واقعاً رخ مي دهد درباره ي آن پژوهش کرد. البته مشکل خاصي که درعرصه ي پژوهش درباره ي زندگي روزمره وجود دارد اين است که زندگي روزمره در زمينه هاي فرهنگي واجتماعي متفاوتي رخ مي دهد. به عبارت ديگر، زندگي روزمره پيچيده است؛ زيرا خود افراد و مردم پيچيده هستند. تبيين هايي که ما از زندگي روزمره ي افراد مي کنيم تا حد زيادي گزينشي هستند. اين مسئله وقتي که «فرهنگ» در زندگي روزمره تبيين مي شود حادتر مي گردد. مي توان نيروهاي فرهنگي اي را در نظر گرفت که فعاليت هاي روزمره را شکل مي بخشند. اين فعاليت ها مي توانند بردو گونه باشند: 1 ‏. فعاليت هايي که مشخصه ي آنها اين است که از طريق قدرت يک فرهنگ جهاني، مانند فرهنگ امريکايي به فعاليت هايي مشابه و همگون تبديل شده اند؛ 2. فعاليت هايي که مشخصه ي آنها تفاوت، متجانس نبودن و تأکيد دوباره بر منطقه و ويژگي هاي خاص آن است. به نظرکاملاً آشکارمي رسد که هر دوي اين شاخه ها و سيرهاي اصلي در زندگي روزمره در جريان هستند و هر دو به شيوه اي پيچيده و اغلب مبهم برجنبه ها و سطوح گوناگون فعاليت روزمره تأثير مي گذارند و تا حدي يکديگررا متعادل مي سازند. ويژگي اصلي وضعيتي که ‏ما در آن به سرمي بريم اين نيست که فرهنگ محلي به واسطه ي فرهنگ جهاني از ميان رفته باشد، بلکه زندگي روزمره ي ما همواره دستخوش تغيير و دگرگوني هاي بسيار است و کماکان خود را در سطح محلي و منطقه اي بازسازي مي کند. بدين ترتيب مي توان گفت که صورت بندي فرهنگي زندگي روزمره، آميزه اي آشفته از امري است که در جهان يکسان و مشابه تلقي مي شود واز نظر محلي و منطقه اي متنوع است. دومي کماکان در رويارويي با اولي به وجود خود ادامه مي دهد و اولي به گونه هاي خاصي، دومي را بر مي انگيزد. مي توان نتيجه گرفت که زندگي روزمره بيش از پيش با نوعي رويکرد جهان شمول مشخص مي شود که از يک سو به فرهنگ هاي ديگر توجه مي کند و احترام مي گذارد و همواره از ذهني گشوده در برابر تجربه هاي فرهنگي برخوردار است و از سوي ديگر، به تفاوت ها و اختلاط ها توجه مي کند. اما اشتياق به غذا هاي متنوع کشورهاي گوناگون و رفتن به رستوران هاي متفاوت ضرورتاً با انجام دادن عملي تأثير گذار و واقعي درباره ي موضوعات جهاني مانند بدهي کشورهاي جهان سوم، گرم شدن کره ي زمين و... مرتبط نيست. مي توان فردي را تصور کرد که در زمينه ي علايق فرهنگي يک جهان وطن است، اما در فعاليت هاي ديگر، از جمله فعاليت هاي سياسي ، چنين نيست. تصور اينکه ما از ذوق و علايق جهان شمول برخورداريم مي تواند راهي باشد براي فرهيختگان تا خودشان را از خيل عظيمي جدا کنند که در درون محدوديت هاي علايق محلي و منطقه اي گير افتاده اند. افزون بر اين، سخن گفتن درباره ي اختلاط و آميزش هاي فرهنگي و جريان هاي فرامليتي نبايد چشمان ما را به اين واقعيت ببندد که احساسات و شور وشوق هاي ملي کماکان در زندگي روزمره مؤثرند، خواه از طريق گزارش روزنامه ها يا گفت و گوهاي عادي که طي آن افراد هويت خود را با ايراني بودن، بريتانيايي بودن يا ... مشخص مي کنند. از سوي ديگرروشن است که تأثير چيزي که جهاني شدن مي ناميم برآنچه مي انديشيم وعمل مي کنيم همواره گوناگون و تا حدي پيش بيني ناپذير است. بدين ترتيب آشکار مي شود که جها ني شدن فرهنگ و زندگي روزمره هرگزنمي تواند به نتايج کاملاً روشن و پيش بيني پذير بينجامد.

پي نوشت ها :
 

اين مقاله ترجمه و تلخيصي است از منبع زير:
Daivid,Inglis,Culture and Everyday Life,Routledge,2005,pp.77.94
 

منبع: مجله زمانه، شماره95