شهید بابایی در قامت یک فرزند


 





 

درآمد
 

هر روز غروب که مي شد، من ديوانه مي شدم، به حياط مي رفتم، روي تخت مي نشستم و به آسمان نگاه مي کردم و زار زار اشک مي ريختم، آخر مگر شوخي است که آدم، پسرش را 3 سال نبيند. مادر بزرگوار شهيد عباس بابايي، سرلشکر بسيجي وعقاب تيز پرواز آسمان ها، اشک هاي منتظر گوشه چشمانش را رها مي کند و چه اشک قشنگي، اشکي که انگار از چشمه اي در کوهسار عشق و ايمان روان است، اشکي که با همه لطافت و زيبايي اش، چهره مقاوم و ايستاي اين مادر صبور و عاشق را طي مي کند و وقتي به زمين مي خورد، انگار آسمان يکجا، تمام عقده هايش را بر روي زمين خالي کرده است.

مادر: عباس در طول دوره اي که درآمريکا گذراند، نحوه ارتباطش با شما چگونه بود؟
 

آن موقع که تلفن نبود، درمدت مأموريتش در آمريکا هم که امکان رفت و آمدنبود، فقط از طريق نامه بود که هر ماهي يک بار برايمان مي نوشت و ما را از حال و احوال خود با خبر مي کرد.

درنامه هايش بيشتر چه مي نوشت؟
 

هميشه در نامه هايش، از ما مي خواست که دعا کنيم، دعا کنيم که او در کارهايش موافق باشد و اين که توفيق حفظ خود از غلتيدن دردام شيطان را داشته باشد و بتواند دوره مربوطه را با موفقيت طي کند، که واقعاً هم همين طور بود و اين طور هم شد.

نامه هاي عباس هميشه بموقع به دستتان مي رسيد؟
 

ما هميشه منتظر بوديم که هر ماه، حداقل يک نامه از عباس داشته باشيم؛ اما گاهي وقت ها، خيلي منتظر مي شديم. من مي رفتم پستخانه، آن وقت ها 10 تومن خيلي پول بود، مي دادم به پستچي و از او خواهش مي کردم که هر وقت نامه عباس رسيد، زود زود به من برساند. آن هم، همين کار را مي کرد. نامه که مي آمد، بچه ها برايم مي خواندند و همين نامه، اميد را دوباره به من بر مي گرداند و تا رسيدن نامه ي بعدي، حسابي روحيه مي گرفتم.

آمريکا که مي خواست برود شما و اهل خانواده راضي بوديد؟
 

پدرش مخالفت مي کرد؛ اما عباس اصرار داشت که حتماً اين دوره راطي کند، چون به پرواز و آسمان خيلي علاقه داشت. يک روز بنايي که در خانه ما کار مي کرد، نظر پدرش را عوض کرد. او به ايشان گفته بود:«تو چه بخواهي و چه نخواهي اين اتفاق خواهد افتاد؛ پس بهتر که مخالفت نکني و اجازه بدهي عباس کارش را انجام دهد.»
همان شب پدر عباس به او اجازه داد و گفت:«عباس جان! اگر فکر مي کني موفقيت تو در ديدن اين دوره و رفتن به امريکاست، برو! طوري نباشد که بعدهابه من بگويي که جلوي پيشرفت من را گرفتي؟!»
عباس کي رفت؟
باور نمي کنيد، اما همان شبي که پدرش اجازه داد، صبح فردايش ديدم عباس شال و کلاه کرده و آماده رفتن است. با همه خداحافظي کرد و رفت. ما هم براي بدرقه اش به فرودگاه تهران رفتيم؛ اما وقتي هواپيما از زمين بلند شد، من احساس کردم با اوج گرفتن هواپيما، قلبم از جا کنده شد و رفت. سوزش عجيبي در قلبم احساس کردم؛ اما ديگر چه مي شد کرد.

مادر؛ احساس شما را در طول 3 سالي که عباس در امريکا بود و شما او را نديديد، با 17 سالي که از شهادتش مي گذرد و باز هم شما او را نديده ايد، چيست؟
 

الآن بيشتر فکر و خيال مي کنم. آن موقع حداقل مطمئن بودم که خلاصه عباس يک روزي بر مي گردد، اما الان چي؟ يادم هست، وقتي هفتم عباس رسيد، در دلم آشوبي به پا شد. از بعد هفتم، هر روز صبح 100 تومان مي دادم و با تاکسي مي رفتم مزار شهدا و تا ظهر که پدرش از سر کار بر مي گشت، سر مزارش مي نشستم وبا او حرف مي زدم. گاهي داد مي زدم و گاهي هم جيغ مي کشيدم؛ خلاصه اشک و گريه خورد و خوراکم شده بود.

سر مزارش که مي رفتيد به او چه مي گفتيد؟
 

مي گفتم:«آخه پسر خوب، چرا رفتي؟ کجا رفتي؟ يک عمر توي گهواره تو را تکان دادم؛ آخه چرا رفتي؟ خب منم مادرم. من چطور باور کنم تو زير اين خاکي و من...؟»

مادر، عباس که از آمريکا آمد، چه حالي داشت؟
 

درست 3 سال گذشته بود. ساعت 4 بعداز ظهر بود. صداي زنگ خانه به صدا در آمد. درم هري ريخت. هيچ وقت اين طوري نشده بودم. پاهايم به راحتي از زمين کنده ميشد. انگار روي آسمان راه مي رفتم. به لب پنجره رسيدم. جلوي در را نگاه کردم. ديدم يک جوان رشيدو بلند بالايي سرش را پاين انداخته و جلوي در ايستاده است. ازآن بالا گفتم:«کيه؟» يک لحظه سرش را بالا کردو داد زد:«مادر! منم؛ سلام!» ديگر نفهميدم که خودم رفتم پايين، پشت در، يا بردنم. آن لحظه انگار دنيا مال من بود. در را باز کردم و...

مردم قزوين، عباس را چقدر مي شناختند؟
 

هيچ! عباس خيلي ساده زندگي کرد. اصلاً کسي او را در لباس خلباني نديده بود. هميشه مثل يک آدم ساده و عادي رفت و آمد مي کرد. وقتي شهيد شد، خيلي از مردم حتي برخي از مسوولان وبستگان هم فکر نمي کردندکه عباس يک چنين آدم شجاع و قهرماني باشد. براي اثبات حرف هايم، خيلي وقت ها مجبور بودم عکس عباس را که دست امام در دستانش بود به آنها نشان دهم.

مهمترين ويژگي عباس چه بود؟
 

نيروي هوايي که بود، ماهي يک بار به ديدار ما مي آمد. وقتي هم که به خانه ما مي آمد، مستقيم به زيرزمين مي رفت، تا ببيند ما چي داريم و چي نداريم. وقتي گوني برنج و يا حلب روغن را مي ديد، مي گفت:«مادر! اينها چيه که اينجا انبار کرديد؟!...» خيلي ها نان خالي هم ندارند بخورند، آن وقت شما...» خلاصه هرچي که بود جمع ميک رد و مي ريخت توي ماشين و با خودش مي برد به نيازمندان مي داد.
مي گفتم:«عباس جان! ما رفت و آمد زياد داريم؛ عائله منديم.» مي گفت:«خداي شما هم کريم است.»
هيچ وقت يادم نميرود. يک شب حدود ساعت 10 بود که از تهران آمد. مرا صدا کرد و گفت:«مادر! بيا با هم برويم بيرون. من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشينش شدم. ديدم داخل ماشين چند بسته برنج و روغن است. مرا برد آخرهاي هادي آباد، توي يکي از کوچه هاي تنگ و تاريک. سرکوچه ماشين را نگه داشت. چراغ هاي ماشين را روشن کرد و ته کوچه، خانه اي را به من نشان داد وگفت:«مادر! بي زحمت يک حلب روغن ويک گوني برنج ببر جلوي در آن خانه بگذار و فقط يک تک زنگ بزن و سريع برگرد!» من هم همين کار کردم و بلافاصله برگشتم. به نزديکي هاي ماشين که رسيدم، عباس چراغ هاي ماشين را خاموش کرد. من جايي را نميديدم و کم مانده بود که به زمين بخورم. از ديوار گرفتم و آمدم داخل ماشين و گفتم:«چرا چراغ را خاموش کردي؟!» گفت:«آخه مادر! من ترسيدم، خانمي که در خانه را باز کرد، ما را ببيند و خجالت بکشد!» شب بود و همه جا تاريک. چيزي ديده نمي شد؛ اما من صداي قطرات اشک عباس را که روي فرمان ماشين مي چکيد، کاملاً مي شنيدم!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33