عاشق آسمان


 





 

درآمد
 

عباس، دوست داشت دکتر بشود. درسش هم واقعاً عالي بود؛ اما چون وسع پدرم نمي رسيد که مخارج طي کردن چنين مدارجي را تأمين کند، تصميم گرفت به نيروي هوايي برود. مي گفت: «نيروي هوايي خرجي ندارد. يک سال اول را که به طور شبانه روزي در پادگانم و هيچ خرجي ندارم و دو سال بعد هم که با خرج دولت، براي گذراندن دوره هاي تخصصي به خارج مي روم.» البته اين را هم بگويم که او عاشق آسمان بود و مي گفت:«خدا را در آسمان بهتر مي شود ديد!»
اقدس بابايي خواهر شهيد و اولين فرزند و دختر، بزرگ خانواده شهيد بابايي است. هميشه وقتي از برادر حرف مي زند، مي گويد:«عباسم» و به نحوي اين کلمه را بيان مي کند که اگر کسي او را نشناسد، فکر مي کند اقدس، مادر عباس است. سوز دل عجيبي دارد. انصافاً هم مثل مادرش است. آخر او بيشتر از همه با عباس بوده است؛ حتي در روزهاي تنهايي اش در شيراز، اصفهان، دزفول و خيلي جاهاي ديگر.

از عباس بگوييد و اين که برخورد و ارتباطش با اهل خانواده چطور بود؟
 

با همه مهربان بود. مهربان که مي گويم، به همين سادگي ها نيست مهرباني که با رفتنش به دل هاي مان آتش زد؛ اما او با خواهرهايش مهربان تر بود.
عباس که نوجوان بود و هنوز مدرسه مي رفت، من معلم در ناصر آباد بودم. از قزوين تا آنجا هم راه کمي نبود؛ اما هر روز مرا سوار دوچرخه ميکرد و به مدرسه مي رساند. هميشه هم کتاب هاي مدرسه اش را با کش به جلوي دوچرخه مي بست و موقع برگشت پياده تا خانه مي رفت و درس هايش را مرور مي کرد. کلاس من هم که تمام مي شد، دوباره مي آمد و مرا مي برد. عباسم، اين محبت رابه همه خواهرانش داشت و علي رغم اين که هر کدام آنها در راهي دور بودند، ولي هر وقت که به قزوين مي آمد، مي رفت و به همه آنها سر مي زد و هديه اي هم براي شان مي برد.

در شهرهايي که همراه عباس بوديد، اوقات فراغتش را چطور پر مي کرد؟
 

سال هاي 54 و 55 که در دزفول بوديم، هر وقت عباسم از پرواز بر مي گشت، برخلاف ساير خلبان ها که مي رفتند باشگاه افسران تا تجديد قوا کنند، مي رفت ورزشگاه و خود را با ورزش مشغول مي کرد. در بقيه اوقات هم به مناطق محروم مي رفت تا به نيازمندان کمک کند. از طرفي عباسم هر چقدر حقوق مي گرفت و درآمد داشت، درهمين راه صرف مي کرد.
گاهي که براي خريد بيرون مي رفتيم، هميشه مي رفت درنقاط دور دست و حاشيه شهر خريد مي کرد تايک جورهايي به نيازمندان کمک کرده باشد.

در طول خدمتش در نيروي هوايي، آيا شده بود که در پروازي همراهش باشيد؟
 

اصلاً! مي گفت هواپيمايي که من با آن پرواز مي کنم، جنگي است و شما توان تحمل سختي هاي آن را نداريد وحال تان به هم مي خورد.

آيا از پروازهايي که در دوران جنگ تحميلي داشت، چيزي برايتان مي گفت؟
 

عباسم هميشه پروازهايش موفقيت آميز بود و مي گفت در پروازهايي که روي منطقه دشمن دارم، هميشه تلاش مي کنم در ارتفاعات پايين پرواز کنم، تا به کوچکترين انساني، حتي حيوانات صدمه وارد نشود و فقط تجهيزات و امکانات دشمن مورد هدف قرار بگيرند. از طرفي او معتقد بود که ما قطعات هواپيما را در شرايط دشوار جنگي، به سختي و از طريق بيگانگان تهيه مي کنيم؛ پس بايد در مصرف کردن آن دقت کرده و حداکثر استفاده را ببريم تا کمتر به بيگانگان محتاج بشيم.

از شما تا کنون خاطرات زيادي در کتاب ها و نشريات نوشته شده؛ چه نکته ي ديگري از عباس به ياد داريد که تا به حال آن را بيان نکرده ايد؟
 

پدرم، همان طور که مي دانيد تعزيه گردان بود. نسخه هاي تعزيه راهم خودش مي نوشت. هنگام نوشتن نسخه، هميشه انگشت وسط دست راستش روي انگشت بغلي قرار مي گرفت و به صورت يک انگشت معمولي نبود. تا قبل از شهادت عباسم، از اهل خانه هر کسي که دليل اين موضوع را از پدر مي پرسيد، جواب نمي داد و فقط لبخندي مي زد و مي گفت:«به وقتش براي تان مي گويم!»
عباسم شهيد شده بود. سومش بود، که پدر همه را صدا کرد. در اتاق، دور پدر حلقه زديم. گفت:«مي خواهم ماجراي اين انگشت را که سال هاست کنجکاو آن هستيد، بگويم.» «من 16 و 15 ساله بودم که يک روز با دوستان هم محلي به پشت بام حمام محل براي بازي کردن رفتيم. گرگم به هوا بازي مي کرديم. هر يک از بچه ها به نوبت گرگ مي شد و باقي هم گوسفند! همه سخت مشغول بازي بوديم، بعد از همه، نوبت من شد تا گرگ شوم. چشم گذاشتم و همه قايم شدند.
در قديم، حمام ها قسمتي داشت به نام «تون حمام» و آنجايي بود که آتش درست مي کردند تا آب حمام داغ شود. من تا دست هايم را از چشمانم برداشتم تا به دنبال بچه ها بروم، زير پايم لغزيد واز آ نبالا به داخل «تون حمام» افتادم! اتفاق بدي بود. يک لحظه احساس کردم که اگر بيفتم داخل «تون» که پر از آتش است مي سوزم و چيزي از من باقي نمي ماند. در بين زمين و هوا بودم که صدايي به گوشم رسيد:«اسماعيل! نترس، ما تو را به خاطر عباس نگه مي داريم!!» در همين لحظه افتادم توي توي و ميان آن همه آتش! درهمين فرصت هم بازي هايم همه ترسيده و به سراغ پدر و مادرم رفته بودند، تا براي نجات من کمک بياورند. بالاخره آمدند و مرا از تون بيرون کشيدند. همه متحير بودند که چرا به من هيچ آسيبي نرسيده است؛ اما من از ناحيه انگشت دستم احساس ناراحتي کرده و مرتب مي گفتم که انگشتم درد مي کند. مرا پيش «آروبند» بردند؛ ولي او گفت:«اين دست هيچ مشکلي ندارد و آقا الکي ميگويد دستم درد مي کند!» من هم هر چه اصرار مي کردم، هيچ فايده اي نداشت؛ لذا دست من همان طور ماند و تاکنون هم به همان شکل مانده است.»
اما نکته مهم اين واقعه، اينجاست که چند سال بعد پدرم ازدواج کرد وسومين فرزندش را عباس نام گذاشت؛ بدون آن که آن پيام ر اکه در آن واقعه به گوشش رسيده بود به ياد داشته باشد. پدر، آن روز در جمع اهل خانواده گفت:«بعد از شهادت عباس بود که فهميدم چرا به خاطر عباس من از مرگ حتمي نجات پيدا کردم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33