عاشق آسمان
عاشق آسمان
عاشق آسمان
درآمد
اقدس بابايي خواهر شهيد و اولين فرزند و دختر، بزرگ خانواده شهيد بابايي است. هميشه وقتي از برادر حرف مي زند، مي گويد:«عباسم» و به نحوي اين کلمه را بيان مي کند که اگر کسي او را نشناسد، فکر مي کند اقدس، مادر عباس است. سوز دل عجيبي دارد. انصافاً هم مثل مادرش است. آخر او بيشتر از همه با عباس بوده است؛ حتي در روزهاي تنهايي اش در شيراز، اصفهان، دزفول و خيلي جاهاي ديگر.
از عباس بگوييد و اين که برخورد و ارتباطش با اهل خانواده چطور بود؟
عباس که نوجوان بود و هنوز مدرسه مي رفت، من معلم در ناصر آباد بودم. از قزوين تا آنجا هم راه کمي نبود؛ اما هر روز مرا سوار دوچرخه ميکرد و به مدرسه مي رساند. هميشه هم کتاب هاي مدرسه اش را با کش به جلوي دوچرخه مي بست و موقع برگشت پياده تا خانه مي رفت و درس هايش را مرور مي کرد. کلاس من هم که تمام مي شد، دوباره مي آمد و مرا مي برد. عباسم، اين محبت رابه همه خواهرانش داشت و علي رغم اين که هر کدام آنها در راهي دور بودند، ولي هر وقت که به قزوين مي آمد، مي رفت و به همه آنها سر مي زد و هديه اي هم براي شان مي برد.
در شهرهايي که همراه عباس بوديد، اوقات فراغتش را چطور پر مي کرد؟
گاهي که براي خريد بيرون مي رفتيم، هميشه مي رفت درنقاط دور دست و حاشيه شهر خريد مي کرد تايک جورهايي به نيازمندان کمک کرده باشد.
در طول خدمتش در نيروي هوايي، آيا شده بود که در پروازي همراهش باشيد؟
آيا از پروازهايي که در دوران جنگ تحميلي داشت، چيزي برايتان مي گفت؟
از شما تا کنون خاطرات زيادي در کتاب ها و نشريات نوشته شده؛ چه نکته ي ديگري از عباس به ياد داريد که تا به حال آن را بيان نکرده ايد؟
عباسم شهيد شده بود. سومش بود، که پدر همه را صدا کرد. در اتاق، دور پدر حلقه زديم. گفت:«مي خواهم ماجراي اين انگشت را که سال هاست کنجکاو آن هستيد، بگويم.» «من 16 و 15 ساله بودم که يک روز با دوستان هم محلي به پشت بام حمام محل براي بازي کردن رفتيم. گرگم به هوا بازي مي کرديم. هر يک از بچه ها به نوبت گرگ مي شد و باقي هم گوسفند! همه سخت مشغول بازي بوديم، بعد از همه، نوبت من شد تا گرگ شوم. چشم گذاشتم و همه قايم شدند.
در قديم، حمام ها قسمتي داشت به نام «تون حمام» و آنجايي بود که آتش درست مي کردند تا آب حمام داغ شود. من تا دست هايم را از چشمانم برداشتم تا به دنبال بچه ها بروم، زير پايم لغزيد واز آ نبالا به داخل «تون حمام» افتادم! اتفاق بدي بود. يک لحظه احساس کردم که اگر بيفتم داخل «تون» که پر از آتش است مي سوزم و چيزي از من باقي نمي ماند. در بين زمين و هوا بودم که صدايي به گوشم رسيد:«اسماعيل! نترس، ما تو را به خاطر عباس نگه مي داريم!!» در همين لحظه افتادم توي توي و ميان آن همه آتش! درهمين فرصت هم بازي هايم همه ترسيده و به سراغ پدر و مادرم رفته بودند، تا براي نجات من کمک بياورند. بالاخره آمدند و مرا از تون بيرون کشيدند. همه متحير بودند که چرا به من هيچ آسيبي نرسيده است؛ اما من از ناحيه انگشت دستم احساس ناراحتي کرده و مرتب مي گفتم که انگشتم درد مي کند. مرا پيش «آروبند» بردند؛ ولي او گفت:«اين دست هيچ مشکلي ندارد و آقا الکي ميگويد دستم درد مي کند!» من هم هر چه اصرار مي کردم، هيچ فايده اي نداشت؛ لذا دست من همان طور ماند و تاکنون هم به همان شکل مانده است.»
اما نکته مهم اين واقعه، اينجاست که چند سال بعد پدرم ازدواج کرد وسومين فرزندش را عباس نام گذاشت؛ بدون آن که آن پيام ر اکه در آن واقعه به گوشش رسيده بود به ياد داشته باشد. پدر، آن روز در جمع اهل خانواده گفت:«بعد از شهادت عباس بود که فهميدم چرا به خاطر عباس من از مرگ حتمي نجات پيدا کردم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}