درآمد
در جاي جاي اين گفت و گو سلما بابايي ياد آور مي شود، که پدرم، موجب افتخار ايران بود و هست و درست است که شهيد بابايي، باباي من وافتخار من و همه ي ملت ايران است؛ اما من هم به نوبه خود، بايد خودم باشم و تلاش کنم که همانند پدرم و در راه او باشم، نه اينکه از او و اعتبارش خرج کنم. به زعم بسياري، سلما بابايي، فرزند شهيد سرلشکر عباس بابايي، مثل سيبي است که با پدرش نصف کرده باشند! شايد اين را کس ديگري هم به او گفته باشد. خيلي کم حرف مي زند و شمرده.
به نظر شما بارزترين خصوصيت اخلاقي پدرتان چه بود؟
به نظر من هر يک از خصوصيات اخلاقي و اجتماعي بابا، درجاي خود بارز و مورد توجه بوده و هست. خصوصيت هايي که منشأ همگي آنها احاديث و روايات و نحوه ي رفتار وزندگي ائمه ي ماست.
چقدر تلاش کرده ايد که خصوصيات پدر را دنبال کنيد؟
اين کار بسيار سخت است؛ البته براي من و به نظرم خيلي بايد با خود مبارزه کنم تا بتوانم خصوصيات اخلاقي بابا را داشته باشم.
نگاه و ديدگاه دوستانتان به شما، به عنوان اين که فرزند شهيد بابايي هستيد، چگونه است؟
البته ديدگاه هاي ويژه اي است اکثراً از اين جهت به حال من غبطه مي خورند؛ اما به نظر من هر کس بايد خودش باشد. اين که من در هر کاري بخواهم از بابا خرج کنم و او را به رخ ديگران بکشم، اصلاً کار درستي نيست. من هم بايد خودم باشم و کاري کنم که مرا با خودم و اخلاقيات و رفتار خودم بشناسند و باور داشته باشند.
سالهاست که از شهادت آن بزرگوار گذشته است و شرايط هم به نوعي تغيير کرده است. آيا دوست داشتيد که پدر شهيد نمي شد و الآن در کنارتان بود؟
بله؛ البته درست است که بابا، با شهادتش افتخاري براي ما کسب کرد؛ اما بودنش به نظر من خيلي بهتر بود. چون خيلي وقت ها، چه در گذشته و به خصوص الآن، من واقعاً به او نياز دارم.
درست است که الآن او در کنا شما نيست؛ اما فکر نمي کنيد که شهادت ايشان باعث تحولي عظيم در جامعه شده است؟
من فکر مي کنم، آن زماني که ايشان شهيد شد تحول بزرگي در جامعه، به خصوص بين دوستان و خانواده ايجاد کرد؛ اما حالا جامعه طوري شده است که انگار اين شهادت ها و رفتن هاالکي بوده است. البته فکر مي کنم که اين نوع نگاه هامقطعي باشد وقطعاً بعد از مدتي، جامعه به ارزشهاي وجودي شهدا بيشتر پي خواهد برد.
فکر مي کنيد علت اين که نگاه جامعه به ارزشها متفاوت شده است، چيست؟
خيلي چيزها مي تواند دليلش باشد که متأسفانه نمي شود گفت. من فکر مي کنم اينها يک سري مسايلي است که بايد فقط در خاطرات بماند.
اگر فرزند پسري داشته باشيد، دوست داريد که او راه پدر را ادامه دهد؟
قطعاً دوست دارم که فرزندم پدر را و خصوصيات اخلاقي و رفتاري اش را الگو قرار دهد؛ اما در مجموع انتخاب راه رابه عهده ي خودش خواهم گذاشت. طوري که اجباري در کار نباشد و او خود بتواند آينده اش را رقم بزند.
شده که گاهي دلتنگ پدر شويد؟
بله! خيلي وقت ها شدهاست؛ چون آدم هر چي بزرگتر مي وشد، مشکلاتش هم زياد مي وشد و دوست دارد که پدر در کنارش باشد و يک جورهايي مشکلات را رفع کند. البته درست است که مادر تاکنون از هر لحاظ، کمبودها را جبران کرده و همه جوره هواي ما را داشته است؛ اما خب؛ هر گلي يک بويي دارد!
وقتي دلتنگ مي شويد، چه کار مي کنيد؟
بيشتر توي خلوت خودم مي روم و اصلاً هم بروز نمي دهم.
از شهادت ايشان، چگونه باخبر شديد؟
منزل مادر بزرگ بوديم که يکي ا زدوستان بابا زنگ زد و پرسيد:«از بابا خبري داري؟» گفتم:«نه» اما من بلافاصله با محل کار بابا تماس گرفتم و از حال بابا پرسيدم. گفتند: «به ما خبر داده اند که زخمي شده است» اهل خانواده نگران شدند. دوباره زنگ زدم. اين بار گفتند:«رفته است مأوريت!» مادر بزرگم ناراحت شد و گوشي را گرفت و گفت:«يعني چي؟ هر دقيقه يک چيزي مي گوييد! عباس کجاست؟» سپس از پشت گوشي، طرف مقابل را قسم و آيه داد که واقعيت را بگويد، که آن هم گفته بود، بابا شهيد شده است. آن روز، روز خيلي بدي بود. همه گريه مي کردند و به سر و صورتشان مي زدند.
آخرين باري که پدر را ديديد کي بود و بين شما چه گذشت؟
دو روز قبل از شهادت بابا بود که با هم و با اتوبوس به قزوين رفتيم. شام را منزل مادر بزرگ خورديم، که من کنار سفره خوابم برد. صبح که بابا مي رفت، آمد بالاي سر من و پيشاني ام را بوسيد و پتو را سرم کشيد و رفت. من آن لحظه را کاملاً احساس کردم و اين آخرين بوسه اي بود که پدر بر پيشاني من مي زد.
برخورد ايشان با شما به خصوص دراوقاتي که کار اشتباهي مي کرديد چگونه بود؟
بابا، برخورد خيلي خيلي خوبي داشت. در طول زندگي ام، هيچ وقت کاري نکرد که ناراحت شوم. البته گاهي مرا دعوا مي کرد؛ اما در نهايت بعد از 5 دقيقه مي آمد و از دلم بيرون مي آورد و هيچ وقت نمي گذاشت که زمان قهر يا دعواي مان از 5 دقيقه بيشتر شود.
او را بيشتر چه روزهايي و چقدر مي ديديد؟
پدر، خيلي پيش ما نبودند. گاهي هم که همديگر را مي ديديم، معمولاً آخر شب ها بود که من خواب بودم ومي آمد دستي به سرم مي کشيد و مرا مي بوسيد و صبح ها که براي نماز بيدار مي کرد. نماز را مي خوانديم و بعد با هم مشغول خواندن قرآن مي شديم. بابا هميشه سوره ي «يس» را مي خواند.
به نظر شما، مسئولان بخصوص کساني که در اين زمينه وظيفه دارند تا کنون دين خود را به شهدا ادا کرده اند؟
بستگي دارد به اين که ادا کردن دين را چه بدانيم؛ ولي من خودم فکر مي کنم که، نه تنها مسئولين، بلکه جامعه هم در اين رابطه به وظايفش آن گونه که بايد و شايد عمل نکرده است. البته ما که حالا خوبيم و خانواده شهيد بابايي هستيم و از هر جهت عزت و احترام داريم، ولي کساني هستندکه اسمي ندارند و اصلاً مورد توجه قرار نمي گيرند. البته خيلي چيزها هم هست که انسان نه مي تواند بگويد، نه مي تواند بنويسد و نه مي تواند عنوان کند. شايد هم نياز به مرور زمان دارد.
شايد هم نياز به مرور زمان دارد.
بسياري از بدبخت و بيچاره ها هستند که حتي محتاج نان شب شان هستند؛ در حالي که خيلي ها وضعيت خيلي خوبي دارند و بعضاً هم اگر همه ي دنيا را با هم صاحب شوند، فکر مي کنند کم دارند، شايد هم فکر مي کنند که بايد همه ي اينها را با خود به آن دنيا ببرند.
قطعاً مجموعه خاطراتي را که در خصوص پدر منتشر شده، خوانده ايد. اين خاطرات، چه تأثيري در شما داشته است؟
من که دختر شهيد بابايي هستم، وقتي اين مطالب را مي خوانم، خيلي تحت تأثير قرار مي گيرم و گاهي فکر مي کنم، علي رغم اين که همه ي آدمها يک جورهايي خطا مي کنند و بالاخره او هم يکي مثل همه ي آدمها بوده است، اما به وجود چنين پدري افتخار مي کنم. اگر چه خيلي چيزها را درمورد بابا، از طريق همين کتاب ها خوانده ام و خودم نديده ام؛ اما بابا واقعاً توانسته بود بر نفسش غلبه کند و اين خيلي مهم است.
بهترين ويژگي ايشان را چه مي دانيد؟
بابا، در محيط و اجتماعي زندگي مي کرد که همه به دنبال اين بودند که به چيزهايي دست يابند که زندگي و آينده شان تأمين شود؛ اما بابا علي رغم که اين توانش را داشت و به خيلي چيزها و موقعيت ها هم دست مي يافت، ولي روي همه چيزش پا مي گذاشت و اين نشان دهنده اين بود که بابا توانسته بود، با خودش و نفس اش مبارزه کند.
از طرفي، بابا واقعاً ساده زندگي مي کرد و هميشه خودش راهم رديف درجه داران و افراد معمولي مي دانست و اين در شرايطي بود که در جامعه نيروي هوايي، گرفتن پست خيلي اهميت داشت و موجب افتخار و غرور افراد بود.
معمولاً هر چند وقت به سراغ پدر مي رويد؟
معمولاً هر وقت که به قزوين مي رويم، اول به سراغ بابا مي روم. گاهي هم که خيلي دلم مي گيرد و دل شکسته مي شوم، دوست دارم همان لحظه پرواز کنم و درکنار بابا باشم، که متأسفانه امکانش فراهم نيست.
فکر مي کنيد فرق مادر شما با مادر هاي ديگر چيست؟
مادرها، همه گذشت و فداکاري دارند و اين مادر من بود که با گذشت و فداکاري، ما را به اينجا رساند وحالا هم ماهستيم که بايد پشت ايشان باشيم و از هر لحاظ مراقبش باشيم. اگر چه تحمل اين همه سختي و رنج واقعاً طاقت فرساست؛ اما اين ويژگي را من در مادرم به عينه ديده ام، که شايد مادرهاي ديگر اين امتياز را نداشته باشند.
نقش مادر شما، در موفقيت هاي پدرتان چقدر بوده است؟
درست است که رسيدن بابا به اين درجه ومقام، بيشتر به خاطر خودش و غلبه اش بر نفس خود بوده است و با خيلي چيزها هم مبارزه کرده است، اما، من فکر مي کنم، زني که در کنار مردش زندگي مي کند، در کسب موفقيت هاي او خيلي مي تواند مؤثر باشد، مادر من، کسي بود که با تمام سختي ها و مشکلات ساخت و کنار آمد، به نظر من زن بايد با زندگي بسازد و مادر من جزو زناني بود که در اين راه واقعا ايثار کرد.
به نظر شما، الگو پذيري پدرتان در زندگي بيشتر از چه کسي بود؟
بر اساس آنچه در کتاب ها نوشته شده است، کاري که بابا کرد و راهي که او رفت، قطعاً سرمشق و الگويش امامان و معصومين(ع) بودند و اگر چه آدم ها به خاک پاي آنها هم نمي توانند برسند؛ اما راهشان را مي توانند ادامه دهند و در نهايت فکر مي کنم آدم هايي که هم و غم شان اين است که راه شهدا را ادامه دهند، يک امتياز از ديگران جلو هستند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}